مسواک آقای فاطمه! داستان کوتاهی از نادره افشاری
www.nadereh-afshari.com
خواب ديدن جالب است؛ مخصوصا وقتی مثل خوابهای من سينمايی هم باشند؛ گاه اشکم را درآورند، گاه ترسی... و گاه هم... البته... کيفی...
آدمهايی هستند که فانتزی جالبی دارند و وقتی فانتزی شان را مينويسند، خيال ميکنند شاهکار کرده اند. همين علی شريعتی چاخان گو را ببينيد. خب، فانتزيهای جالبی داشت. والا چطور ممکن است که همه چيز را عوضی بگويد و عوضی به بچه های چشم و گوش بسته ی مردم حقنه کند. بيخود نبود که «علما»يی مثل اين آشيخ مرتضا اصلا ازش خوششان نميآمد. رفته بود نامه هم برای «سازمان چيز» نوشته بود که جلو چاخانگويی های علی چاخان را بگيرند، اما محلش نگذاشته بودند. لابد اينطوری بيشتر خوششان ميآمد، يا مثلا اينطوری، همان طوری بود که لازمش داشتند!
من هم از اين چاخان ها بلدم، خيلی بلدم. گاه خواب ميبينم. يا مثلا تو خواب خيال ميکنم پيغمبری، امامی، امامزاده ای... چيزی شده ام. فرقش فقط اين است که بعدش کلی به خودم ميخندم و ميروم شرابی ميزنم که مستی و رخوت آن خوابهای چرت و پرت از سرم بپرد و حالم جا بيايد.
همين چند روز پيش، بعد از اين که تلفنی با اين رفيق تازه ام کلی گپ زدم، شروع کردم به نوشتن ِ اين که... بعله...
در صحرايی بی آب و علف جنگيده و جنگيده ام و حالا خسته و مرده، با دستهايی از خون شتک زده، در چادری که رفقا و «حواريون» همان وسط ِ کار برام برپا کرده اند، لم داده ام به يک پشتی دلچسب از خار بيابان ِ بسته بندی شده و دارم شير بز مينوشم و کيف عالم را ميبرم. خب ميشود خواب ديد، يا مثلا تصور کرد. نميشود؟
خسته بودم، خسته ی خسته و ديدن آن همه جنازه و نيمه جنازه، خسته ترم کرده بود که يکهو بيهوا زنی خودش را انداخت وسط چادر و عدل چادرش را زد بالا و جای کبوديها را روی تنش نشانم داد. تازه گريه هم ميکرد. اصلا از من با آن همه يد بيضا هم نميترسيد. اول کمی پا به پا شدم. بعد پرسيدم:
«کدام نامردی اين شکر را خورده است؟»
گفت: «خودت گفتی. خودت يادشان دادی و حالا همچين زده که دستم از کار افتاده است. ببين... ببين!»
و جای کبوديها را روی تن قشنگش نشانم داد. چشم غره ای به يکی که آنجا بود و داشت زنک را ديد ميزد، رفتم که چشمش را درويش کند... بعد... به فکر افتادم. درست است که من [حالا بگير توی خواب] پيغمبر خدا بودم... گفتم که دارم تصور ميکنم و خيالات ميبافم...
درست است که من پيامبر خدا شده ام و هر چه بگويم، وحی منزل است و همه بايد گوش به فرمانم باشند، ولی اين مرتيکه همچين زده و زنک را ناکار کرده که بفهمی/نفهمی دارم از خودم خجالت ميکشم. آخر اين زنهای بدبخت، اين ضعيفه ها هم بنده های خدا هستند و مريدان من. بعد نگاهی از سر استيصال به زن ميکنم و ميگويم:
«[البته زير لبی] من که نگفته بودم، يعنی خدا نگفته بود که زنهاتان را اينطوری بزنيد. منظورم اين بود که اگر نافرمانی کردند، اگر گوش به حرفتان ندادند، اگر با يکی ديگر روی هم ريختند و شما ديديد و مچشان را در همان «حال» گرفتيد، اگر... اگر... اگر... آن وقت با مسواک تنبيهشان کنيد که گوش به فرمانتان باشند.»
اه... چرا اين مردان، زبان ِ آدميزاد سرشان نميشود؟!
بعد هم زن را راه مياندازم که برود، با اين خروس قندی که:
«اگر به حرف شوهرت که در واقع خدای تست، گوش کنی، صاف ميروی تو بهشت و ميچپی بغل دست همه ی معصومين و انسانهای برگزيده ی خدا به عسل خوردن و شير شتر نوشيدن.»
تازه همانجا، تو خواب يادم آمد که اينجا، يعنی تو اروپا، اين همه شير و عسل تو فروشگاههاشان ريخته، پس اين بيچاره ها چرا بايد حالا کتک بخورند که بعدها شير و عسل کوفت کنند. خب بروند همينجا هرجور شير و هر جور عسل که دوست دارند، برای خودشان بخرند و نوش جان کنند... کارد بخورد به شکم زنی که حاضر است اينجا اينطوری کتک بخورد، تا در هپروت شير و عسل به نافش ببندد!
خب داشتم خواب ميديدم... و تو خواب هم هيچی معلوم نيست. اصلا هيچی به هيچی نيست. همه چيز خر تو خر است. گاه آدم ِِ کلغوزی مثل من ميشود پيغمبر خدا و سر مردم را کلاه ميگذارد... خلاصه...
شب بعدش دعوت بودم خانه ی دامادم، همان مرد خشنی که در راه خدا خيلی خشونت ميکرد، ولی جاش ته ته بهشت بود که در راه خدا جهاد ميکرد، در راه من خشونت ميکرد و... از اين حرفها...
البته توجه داريد که هنوز دارم ادامه ی خوابم را ميبينم... يا داشتم بخش دوم سريال خوابم را ميديدم... سکانس دوم... از خواب پيغمبری... و ... خب... خواب که دست آدم نيست... کات...
ميشود آدم تو خواب تصور کند که رفته است خانه ی دامادش و بعد ببيند که دامادش لامصب يک چوب گنده ی چوپانی را گرفته و دارد هی ميکشد به دندانش...
دخترم ميپرسد: «علی جان اين چه کاری است؟ چرا ادا درمياوری؟ برو از اين مسواکهای دکتر «بست» بخر و بيخودی دندانهات را خراب نکن!»
دامادم در حالی که زير لبی ميخندد، ميگويد:
«تو کاری به اين کارها نداشته باش زن! خودم ميدانم چه کار کنم!»
و بعد که آن چوب چوپانی، نقش خودش را به عنوان «مسواک» يافت، من ِ بدبخت ِ پيغمبرنما از ترس از خواب بيدار ميشوم.
بعد... همانجا يادم ميآيد که اين «علی» ی ذليل مرده، برنامه ريخته که مرا با مسواکش، با همان مسواک گردن کلفتش يک فصل حسابی کتک بزند، لابد ناخودآگاهم اينطوری داشت مرا برای کتک خوردن احتمالی از سوی پيغمبر خدا و دامادش آماده ميکرد.
بدبختی اين که ناسلامتی نه پيغمبری ای در کار بود و نه دامادی... و من حالا تو بيداری بايد از اين «علی ی ديوونه» کتک بخورم... چون تازگيها قران/شرعياتش خيلی خوب شده... لامصب...
اينطوری رويای پيامبری ام دود ميشود و ميرود هوا... وای...
۱۰ مارس ۲۰۰۹ ميلادی