پنجشنبه 22 اسفند 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از عيد شما مبارک تا دامن پوشيدن مجله شهروند امروز

توضيح خبرنامه گويا
خبرنامه گويا پس از دو ماه بی خبری از نويسنده خوش ذوق، ف. م. سخن؛ با کمال خوشحالی بازگشت مجدد وی را به اطلاع دوستداران اش می رساند.

ما نيز همچون دوستان و دوستداران «سخن» در اين مدت ِ بی خبری، شديدا نگران حال او بوديم. طی اين مدت تماس هايی نيز از سوی برخی از دوستان وبلاگ نويس «سخن» با خبرنامه گرفته شد و تک تک آن ها نگرانی عميق خود را نسبت به اين موضوع اعلام کردند. کار به جايی رسيد که گروهی از آن ها درصدد انتشار بيانيه ای در اين باره نيز افتادند. اين همه توجه و احساس مسئوليت نسبت به سرنوشت يک نويسنده از جانب مخاطبان، ستودنی است؛ به ويژه نويسنده ای که بنا بر موقعيت اش مجبور به انتشار مطالب خود با نام مستعار است.

خبرنامه گويا ضمن ابراز شادمانی خود از بازگشت نويسنده ای که بدون هيچ چشم داشت مالی بيش از يک سال، به طور مرتب هر هفته مطالب خود را در بخش «کشکول خبری هفته» منتشر می کرد، اميدوار است همچنان به روال گذشته مطالب خواندنی ف. م. سخن را هر هفته منتشر کند.

برای «سخن» گرامی آرزوی سلامتی و بهروزی داريم.

خبرنامه گويا


ف. م. سخن
کشکول خبری هفته (۷۳)

عيد شما مبارک
فرارسيدن نوروز باستانی و بهار سرسبز را به شما خوانندگان عزيز کشکول تبريک می گويم و آرزوی سالی خوش و سرشار از سلامتی برايتان دارم.

توضيحی کوتاه در باره يک غيبت طولانی
غيبت طولانی اين‌جانب (که قرار بود ابتدا يک هفته باشد ولی به چند ماه کشيد) موجب نگرانی دوستان ناديده ام در وبلاگستان شد. ضمن تشکر از حساسيت دوستان ارجمندم، از ايشان و ديگر خوانندگان کشکول به خاطر اين غيبت طولانی و ناگزير عذرخواهی می کنم. حساسيت اين عزيزان از آن رو ارزشمند است که نويسندگان مستقلی چون من که با نام مستعار می نويسند بسيار آسيب پذير هستند و توجه و واکنش به موقع اهل قلم می تواند اين آسيب پذيری را کاهش دهد. برای من در اين مدت امکان نوشتن و آگاهی از آن چه در وب سايت ها و وب لاگ ها می گذشت وجود نداشت و همين امر موجب شد نتوانم علت غيبت ام را توضيح دهم. ضمن پوزش مجدد، اميدوارم دوستان وب نويس بدون در نظر گرفتن اين مورد خاص، هم‌چنان حساسيت و توجه خود را به خصوص نسبت به نويسندگانی که مستقل و ناشناس عمل می کنند حفظ کنند تا در صورت بروز مشکل از آن ها به نحو شايسته حمايت شود. از سام الدين ضيائی، اسدالله عليمحمدی، پارسا صائبی، ملاحسنی، نيک آهنگ کوثر، احمد باطبی، زيتون، عبدالقادر بلوچ، مجيد زهری، کريم پور حمزاوی، مسئولان بلاگ نيوز، و ديگر دوستان و سروران ارجمندی که با ای ميل لطف شان را شامل حال اين‌جانب کردند و مسئوليت شناسی و حساسيت شان را نسبت به وضعيت نويسندگان و وب لاگ نويسانِ بی‌نام و گم‌نام به طور اعم نشان دادند سپاسگزاری می کنم.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




خاتمی می آيد...
خاتمی می آيد. خاتمی با عبای شکلاتی می آيد. خاتمی با الفاظ سنگين و رنگين و کلمات اهل فرهنگ می آيد. خاتمی با طمانينه می آيد. خاتمی با کفش شيک و عينک شيک می آيد. خاتمی می آيد تا خرابکاری های دولت آقای احمدی نژاد را درست کند. خاتمی می آيد تا روپوش دخترها بالاتر و روسری هايشان عقب تر برود. خاتمی می آيد تا صف کتاب در وزارت ارشاد کوتاه تر شود. خاتمی می آيد تا گروه های فشار و کفن پوشان دوباره فعال شوند و سر و کله ی دانشجويان را بشکنند. خاتمی می آيد تا از اين سر شکستن ها ابراز تاسف کند و بگويد که کاری از دست او بر نمی آيد.

خاتمی می آيد. خاتمی برای اميد دادن می آيد. خاتمی می آيد تا هشت سال ديگر در سال ۱۳۹۶ شمسی، مسئولان رای ساز يکی ديگر را شبيه به آقای احمدی نژاد "انتخصاب" کنند (واژه ساخته ی اين‌جانب مرکب از انتخاب ظاهری مردم و انتصاب باطنی مسئولان رده بالای حکومت اسلامی). خاتمی می آيد تا روزنامه های مشارکت و خرداد و فتح و صبح امروز و امثال اين‌ها مجددا منتشر شود و بعد از دو سه ماه فعاليت، کارشان به دادگاه مطبوعات بکشد و بعد سردبيران و نويسندگان آن دستگير و زندانی شوند. خاتمی می آيد تا از اين دستگيری ها ابراز تاسف شديد کند و بعد از کمی آه و اشک و اندوه، دوباره به بحث گفت و گوی تمدن ها بپردازد. خاتمی می آيد تا وزير ارشادش را کس ديگری انتخاب کند و وزير اطلاعات اش را کس ديگری انتخاب کند و وزير کشورش را کس ديگری انتخاب کند. خاتمی می آيد تا وزير اطلاعات اش به خدا قسم بخورد که از قتل نويسندگان خبر نداشته است و آن ها که اين کارها را کرده اند عوامل خودسر بوده اند. خاتمی می آيد تا وزير کشورش به عنوان رهبر ارکستر چوب اش را بلند کند ولی اعضای ارکستر چشم شان به حرکت چوب ديگری باشد و به بال بال زدن رهبر ارکستر بی‌يال و اشکم و کوپال بخندند و او را مسخره کنند؛ حتی اگر بتوانند او را در خيابان گير بياورند و عمامه اش را بپرانند و يک دل سير کتک بزنند؛ بعد او را استيضاح کنند و بعد هم او را روانه ی زندان نمايند. خاتمی می آيد ولی بيشتر از دروازه ی ورودی جام جم اجازه ی عبور ندارد. آن جا مامور حراست می تواند جلوی او را بگيرد و تا رئيس صدا و سيما که منتصب و تابع ِ رئيس ِ ديگری ست اجازه ندهد او را حتی به عنوان بالاترين مقام اجرايی کشور و رئيس جمهور مملکت و بانی گفت و گوی جهانی تمدن ها به محوطه صدا و سيما راه ندهد. خاتمی می آيد ولی بيشتر از دروازه ی ورودی بند سياسی های اوين يا عشرت آباد نمی تواند پا پيش گذارد. آن جا مجوز مخصوص می خواهد و اين مجوز را خاتمیِ محبوب قلوب ندارد. خاتمی می آيد تا با يک چرخش ناگهانی از جلوی پرزيدنت اوباما غيب شود و سر از آبريزگاه سازمان ملل در آوَرَد. خاتمی می آيد تا برای پيش‌بُرد گفت و گوی تمدن ها در عکسی که از رهبران ِ همين تمدن ها گرفته می شود حضور نيابد و تنها غايب آن باشد. خاتمی می آيد تا برای ملکوک نشدن چهره اش در ذهن حزب الله به حضرت عباس قسم بخورد که آن عکسی که از او گرفته اند با فتوشاپ درست شده و او اصلا زنی را نديده که بخواهد با او دست بدهد و اصلا شراب دوست ندارد که بخواهد بنوشد و اصلا زن بی حجاب و موطلائی يی نبوده که بخواهد با او مذاکره و يا مصافحه يا هر کوفت و زهرمار ديگری کند. خاتمی می آيد تا در سال ۱۳۹۶ شمسی نامه ای در ۱۰۰ صفحه بنويسد و از آرامش کوير و مناظر بديع سخن بگويد. آری خاتمی می آيد...

موسوی می آيد...
موسوی می آيد. موسوی قلم مو به دست می آيد. موسوی پالت به دست می آيد. موسوی دست در دست همسرِ گرامی و هنرمندش می آيد. موسوی با يادی شيرين از کوپن بنزين و کوپن گوشت و کوپن شير و کوپن برنج و خوردنی های ديگر می آيد. موسوی با اقتصاد دولتی، کشاورزی دولتی، صنايع دولتی، تجارت دولتی، صادرات دولتی، واردات دولتی و خيلی چيزهای ديگرِ دولتی می آيد. موسوی می آيد تا فقر را به سلامتی و ميمنت ميان مردم قسمت کند. موسوی می آيد تا قلم مو و بوم نقاشی قسمت کند. موسوی می آيد تا نانوايی را از دست نانواهای بی صلاحيت بگيرد و خودش آن را اداره کند. موسوی می آيد تا دوباره کسی مثل رفسنجانی بيايد و خرابی های او را "سازندگی" کند. موسوی می آيد تا رفسنجانی بيايد و بعد از رفسنجانی خاتمی بيايد و بعد از خاتمی احمدی نژاد بيايد و بعد از احمدی نژاد موسوی بيايد و بعد از موسوی رفسنجانی بيايد و بعد از رفسنجانی خاتمی بيايد و... همين طور هی بيايند و هی بروند، و مردم در حسرت دوران خوش گذشته، يک بار ديگر به "قبلی" که همواره بهتر از "بعدی" ست رای بدهند. موسوی می آيد با دست پر از تابلوهای زيبا از خرابی های مملکت؛ پر از تابلوهای زيبا از ويران شدن انسان ها؛ پر از تابلوهای زيبا از انحطاط افکار و انديشه ها. آری موسوی می آيد...

کروبی می آيد...
کروبی می آيد. کروبی با ده عدد اسکناس ۵۰۰۰ تومانی می آيد. کروبی با يک ليوان چای يا قهوه ی غليظ برای پيشگيری از يک چُرتِ کوتاهِ بی موقع می آيد. کروبی با ساز و ضرب و دهلِ حزب و روزنامه ی اعتماد ملی می آيد. کروبی می آيد تا وطن را دوباره بر اساس شعری از سيمين خانم بسازد. کروبی با ساز و ضرب و دهلِ ارکستر فيلارمونيک اعتماديون، به رهبری محمد قوچانی می آيد. کروبی با ساز و ضرب و دهلِ ميلياردرهای در جمهوری اسلامی به نان و نوا رسيده می آيد. کروبی با لقب شيخ اصلاحات می آيد تا خرابکاری های احمدی نژاد را اصلاح کند. کروبی يک دست جام باده و يک دست زلف يار، يک دست گردن مردم و يک دست گردن رهبر می آيد. کروبی می آيد تا به ما ثابت کند که چقدر می توانيم احمق شويم و راحت گول بخوريم. کروبی با صراحت لهجه ی لری می آيد. کروبی می آيد که برای اعتراض، از صندلی رياست بلند شود و چند ساعتی روی صندلی پشت ميز کارش بنشيند. کروبی می آيد شايد رنگ قهوه ای کم رنگ به جای رنگ شکلاتی در مجامعِ سياسی مصطلح شود. کروبی می آيد شايد از سفتی شکلاتِ تيره بکاهد و رنگ قهوه ای کم رنگ را که عسلی و روان تر است در اوضاع فعلی کشور جاری کند. کروبی می آيد تا به ما قاطعيت لُری را نشان دهد و ما خوشبخت و شادان، ماهی ۵۰۰۰۰ تومان وجه نقد دريافت کنيم و دست از انتقاد و کارشکنی برداريم. کروبی می آيد تا به ما نشان دهد که دولتمردان می توانند و اجازه دارند با رهبر گفت و گويی نيم ساعته داشته باشند و از ايشان رهنمود بگيرند و آن را عينا اجرا کنند؛ اجازه دارند که افکار خود را با ايشان مطرح کنند و ايشان به يک اشاره آن افکار را تغيير دهند. کروبی می آيد تا خانم ايشان و آقازاده ها دوباره فعال شوند و بنيادهای از دست رفته دوباره به دست آيد. آری کروبی می آيد...

احمدی نژاد می آيد...
احمدی نژاد می آيد. صادق ترين رئيس جمهور بعد از انقلاب اسلامی می آيد. احمدی نژاد می آيد تا جمهوری اسلامی را آن گونه که "واقعا" هست نشان دهد. احمدی نژاد می آيد تا به جهان دروغ نگويد. به جای دروغ و فيلم بازی کردن و گفت و گوی تمدن ها، بگويد که ما می خواهيم اسرائيل از روی کره ی زمين محو شود؛ ما می خواهيم که آمريکا نابود شود؛ ما می خواهيم به حزب الله لبنان کمک کنيم؛ ما می خواهيم به نيروی اتمی دست پيدا کنيم؛ ما می خواهيم موشک و ماهواره هوا کنيم؛ ما می خواهيم يک کشور تمام عيار اسلامی و مجهز به انواع و اقسام سلاح ها باشيم؛ دنيا هر چه می خواهد بگويد، بگويد. احمدی نژاد می آيد تا به قطعنامه های سازمان ملل بگويد کاغذ پاره. احمدی نژاد می آيد تا خود را جای حضرت رسول (ص) ببيند و برای سران کشورها نامه بفرستد.احمدی نژاد می آيد تا دور خودش هاله ی نور ببيند. احمدی نژاد می آيد تا در جمهوری اسلامی دانش آموز دختر ۱۶ ساله ای را پيدا کند که در آشپزخانه ی منزل شان انرژی اتمی کشف کرده است. احمدی نژاد بر خلاف چند نامزد بالا، ساده و صادق است. او عينا همان کاری را می کند که فکر می کند و همان حرفی را می زند که اعتقاد دارد. احمدی نژاد می آيد تا تبلور عينی "نظام جمهوری اسلامی" باشد. احمدی نژاد می آيد تا خوش خيالی و توهم اصلاح طلبان حکومتی را در هم بريزد. احمدی نژاد می آيد تا گروه های فشار به خانه هايشان بازگردند و جز هنگامِ شکستن در و پنجره ی سفارت خانه های خارجی ظاهر نشوند. احمدی نژاد می آيد تا مردم اعصاب شان از دست گروه هايی که نقش نيروهای موازی را بازی می کنند راحت باشد. احمدی نژاد می آيد تا نهادهای موازی به هم برسند و بر روی هم منطبق شوند. احمدی نژاد می آيد تا تحولات شگرف علمی و اقتصادی و مالی و تجاری ايجاد کند و همه چيز را به هم بزند و بعد هم بگويد ما می خواستيم اما نگذاشتند. احمدی نژاد می آيد تا خودش نان و ماست بخورد و وزيرش ميلياردها پول در جيب داشته باشد. احمدی نژاد می آيد تا خودش از محو اسرائيل سخن بگويد و مشاورش دست محبت بر سر اسرائيليان بکشد. احمدی نژاد می آيد تا طرفدار مصباح باشد ولی دختران را به استاديوم های ورزشی دعوت کند. احمدی نژاد می آيد تا بگويد مشکل ما روسری دختران و موی پسران نيست و نيروی انتظامی به جان ِ همان دختران و پسران بيفتد ولی مشاور خود او موهايش را دم اسبی کند. احمدی نژاد می آيد تا ۱۰۰۰ تومانی های نفتی را قسمت کند (بخشی از چند ميليارد پولی که در حيص و بيص حکومت داری ايشان گم شده است)، تا واکمن و عروسک قسمت کند، تا سفرهايش به استان های مختلف را قسمت کند.

احمدی نژاد می آيد تا دکتر کردان (صاحب مدرک دکترا ازآکسفورد(البته با چند غلط املايی و انشايی کوچک و بی اهميت) و مدرس فوق ليسانس و دکترا در دانشگاه آزاد و معاونت مالی سابق راديو تلويزيون که تحت مديريت ايشان چند ميليارد پول در آن جا گم شده و متخصص بستن قراردادهای گازی و نفتی و غيره با کمپانی های خارجی) بيايد، تا صادق محصولیِ آسيب پذيرِ مستضعف بيايد، تا آقای الهام همه فن حريفِ چندشغله ی طنزگو و طنزساز بيايد. احمدی نژاد می آيد تا با شجاعت و اعتماد به نفس، وسط سران کشورها در سازمان ملل بايستد و با آن ها عکس يادگاری بگيرد و تو دهنِ خاتمی و اصلاح طلبان بی بو و بی خاصيت بزند. احمدی نژاد می آيد تا با زنان بی حجاب موطلايی، وسط صحن سازمان ملل عکس يادگاری بگيرد و صدا از بنی بشری به خاطر اين حادثه ی شوم و ناگوار (که حتی می تواند باعث سقوط امثال خاتمی شود) در نيايد. آری احمدی نژاد می آيد...

شما هيچ وقت فيلم نمی دزديد...
اگر سی.دی فيلم های ايرانی ِ توزيع شده توسط موسسه رسانه های تصويری را ديده باشيد، حتما پيش از شروع فيلم اصلی، فيلم کوتاهی را که در آن شعارهای ضد دزدی مثل: "شما هيچوقت ماشين نمی دزديد"، "شما هيچوقت کيف نمی دزديد"، "شما هيچوقت تلفن همراه نمی دزديد"، "شما هيچوقت فيلم نمی دزديد"، "خريد فيلم های کپی و قاچاق دزدی محسوب می شود"، "دزدی عملی غيرقانونی است"، داده می شود ملاحظه کرده ايد. آن چه در اين فيلم کوتاه گفته می شود بسيار معقول و متين و منطقی است اما...

...اما اگر بدانيد که همين فيلم کوتاه، دزدی ست آن گاه چه خواهيد گفت؟ اگر بدانيد که اين فيلم کوتاه پيش از پخش فيلم اصلی در سينماهای آلمان نمايش داده می شود چه خواهيد گفت؟

بهتر است مسئولان موسسه ی رسانه ها، شعارهای اين فيلم کوتاه را اين طور تغيير دهند که "شما هيچ وقت ماشين ما را نبايد بدزديد"، " شما هيچ وقت کيف ما را نبايد بدزديد"، "شما هيچ وقت تلفن همراه ما را نبايد بدزديد"، "شما هيچ وقت فيلم ما را نبايد بدزديد"، "دزدی از ما عملی غيرقانونی ست؛ اما دزدی از ديگران نه تنها اشکالی ندارد خيلی هم خوب است!"

زنگبار يا دليل آخر
زنگبار يا دليل آخر، از آن اسم هايی ست که تا شما کتاب را تا انتها نخوانيد نمی توانيد بفهميد چرا يک نويسنده ی معاصر آلمانی آن را برای اثرش انتخاب کرده است. شايد کشف همين نام انگيزه ای شود برای خواندن اين کتابِ ۱۹۸ صفحه ای که آقای سروش حبيبی آن را به فارسی سليس و روان ترجمه کرده و انتشارات ققنوس به قيمت ۲۸۰۰ تومان در اختيار خوانندگان گذاشته.

نويسنده ی کتاب، آلفرد آنْدِرْش کيست؟ در مقدمه ی کوتاه کتاب نوشته شده که او متولد ۱۹۱۴ بوده؛ در سال ۱۹۸۰ در گذشته؛ توماس مان او را می ستوده؛ از داستان سرايان پيشگام بعد از جنگ آلمان بوده؛ از منتقدان دموکراسی نوبال جمهوری فدرال آلمان بوده؛ در جوانی در صف کمونيست ها مبارزه می کرده؛ با روی کار آمدن هيتلر به داخائو فرستاده شده؛ در آغاز جنگ جهانی دوم به جبهه فرستاده شده و در سال ۱۹۴۴، در جبهه ی ايتاليا فرار کرده و تا ۱۹۴۵ به عنوان اسير جنگی در آمريکا در زندان بوده؛ بعد از جنگ به آلمان بازگشته و از مبارزان راه دموکراسی بوده؛ در پديد آمدن ادبيات دموکراتيک آلمان سهم بسيار داشته است.

اما سَبْکِ نويسنده، سبکی ست خاص او و البته جذاب که خواننده را قدم به قدم با خود می کشد و آن چه را که در ذهن دارد به او منتقل می کند. برای خواندن صفحات اول کتاب بايد کمی حوصله به خرج داد و بعد ناگهان خود را داخل رود ِ کلمات می بينيد که شما را با خود می کِشَد و می بَرَد تا به آخر ماجرا پی ببريد.

در اين کتاب با چند تيپ، با چند فکر، با چند عقيده و ايدئولوژی رو به رو هستيم که هيچ کدام در سر جای خود قرار ندارند. نويسنده، اين تيپ ها را به سطحِ "انسان"، خارج از چارچوب فکری و عقيدتی ارتقا می دهد. انسان هايی که خود فکر می کنند و اگر کاری انجام می دهند به خاطرِ اين است که خودشان می خواهند نه حزب کمونيست يا کليسا يا هر کسِ ديگر. در اين کتاب با انسان، انسانی که قيد و بندِ عقيده و تعصب و جزم را از دست و پای خود گسسته رو به رو می شويم؛ با جنگ درونی انسان تا رسيدن به مرحله ی تصميم رو به رو می شويم.

زنگبار يا دليل آخر کتابی ست خواندنی و متفاوت که موضوع آن می تواند سال ها در ذهن خواننده باقی بماند.

غيبت
- الان حتما در بند ۲۰۹ بغل حسين درخشان نشسته، دارد متن اعترافات تلويزيونی اش را تنظيم می کند.
- نه بابا. حسين درخشان که فيلم اش است. عکس اش را مگر در خبرگزاری فارس نديدی با آن تی شرت "من غزه را دوست دارم"؟ قرارداد داشته با وزارت اطلاعات که برود کامپيوترهايشان را رو به راه کند و چند تا وب لاگ برايشان راه بيندازد. من خودم در سواحل جنوب فرانسه ديدم که با دوست دخترش داشت قدم می زد و لپ تاپ اش هم زير بغل اش بود.
- نه هيچ کدام اين ها نيست. اين يک طرح توطئه است. اين ها می خواهند دوباره خاتمی را سر کار بياورند. اين يک پروژه ی پيچيده است که واواک طراحی کرده. همين يارو که سه ماه است مفقودالاثر شده مگر ۴ سال پيش نگفت رايم را به رفسنجانی می فروشم؟ حالا هم رفته در ستاد خاتمی برايش اتوبوس ضد سنگ و ضد چماق کرايه کند و خاطره نويس او شود. مگر همو نبود که با محمد علی ابطحی دل می داد و قلوه می گرفت.
- ای آقا! شما ها اين نزديک را ول کرديد رفتيد چسبيديد به تئوری های دوردست! اين بابا، ميم.ف (-ميم.ف درست نيست، ف.ميم درست است) حالا چه فرقی می کند، چه علی خواجه، چه خواجه علی، من مطمئن هستم که خواسته از خاتمی حمايت کند، مسئولان گويا او را با يک تی پا از سايت انداخته اند بيرون. اصلا از اولش هم اين يارو مشکوک بود، با اين اسم مسخره اش. هميشه به اعليحضرت بد می گفت. به فرح هم به جای علياحضرت می گفت خانم فرح.
- چرا از انتقادهايش نسبت به گروه های سياسی اپوزيسيون نمی گويی؟ راست و چپ به همه گير می داد. از مشروطه خواه گرفته تا کمونيست.
- پس اصلا اين بابا مفقودالاثر نشده. شايد رفته با حسين درخشان دو تايی با هم برای "آخوندان" کار کنند.
- پس انتقادهای او از جمهوری اسلامی چی؟
- اصلا اين بابا، خدابيامرز منوچهر احترامی بود! اون مرحوم توی اسم اش حرف ميم داشت. به رحمت خدا رفته که نمی نويسه.
- نه آقا. من مطمئنم که اين مارمولک همون [...] هست و وب لاگ اش هم ايناها! (همه روی کامپيوتر خم می شوند و مطالب وب لاگ را می خوانند).
- اين چی چيش شبيه به نوشته های اوست؟!
- خب اسم اش ف و ميم داره. همين کافی ست.
- آقايون خبر جديد! طرف مطلب جديد روی سايت گذاشته. می گه ناخوش بوده و احوال ِ درستی نداشته.
- من که از اول گفتم اون ناخوش بوده.
- مشخص بود که استراحت لازم داره. من هم همين حدس رو می زدم.
- از نوشته ی آخرش پيدا بود که ميزون نيست. من هم تشخيص ام همين بود.
- بيخود وقت مون رو روی اين تلف کرديم. بر گرديم سر موضوع حسين درخشان. حتما الان داره وزارت اطلاعات را با کابل های شبکه سيم کشی می کنه.
- نه بابا! اين يک پروژه ی پيچيده است که واواک طراحی کرده که خاتمی رو سر کار بياره.
- ای آقا من می گم توی سواحل نيس ديدم اش تو می گی تو وزارت اطلاعاته...

فرهنگ ادبيات فارسی
می خواهيد بدانيد موضوع داستان "سامپينگه" نوشته ی صادق هدايت چيست، چه سالی نوشته شده، چند کلمه دارد، ارزش ادبی اش چيست؟ يا از جديدتر ها، مثلا رمانِ کوتاه ِ "سالمرگی" را چه کسی نوشته، موضوع آن چيست، داستان آن در کجا و در چه زمانی اتفاق افتاده، چه جايزه ای برده؟ يا می خواهيد بدانيد "استعاره ی بعيد" چه نوع استعاره ای ست يا معنی "استطراد" چيست يا "وصل و فصل" در ادبيات چه کاربردی دارد؟ می خواهيد بدانيد عباس نعلبنديان کيست و کجا کار می کرده و چه می نوشته و چگونه جهان را ترک گفته؟ يا يزدان بخش قهرمان چه سالی به دنيا آمده و چه اثری آفريده و در چه مجلاتی اشعارش را منتشر کرده؟

شايد برای تان عجيب باشد که در کتابی با عنوان "فرهنگ ادبيات فارسی" که آقای محمد شريفی مطالب ِ آن را گرد آورده و محمد رضا جعفری ويرايش اش کرده و در همين سال ۱۳۸۷ از زير چاپ بيرون آمده راجع به آداب زيارتِ تقی مدرسی بخوانيد يا راجع به توپ مُرواری و البِعثَةُ الاسلامیّه اِلَی البِلادُ الاَفرَنجیّه ی صادق خان يا راجع به کانون نويسندگان ايران و فعاليت های آن يا سياوش کسرايی يا خسرو گلسرخی يا محمد مختاری يا سعيدی سيرجانی.

فرهنگ ادبيات فارسیِ محمد شريفی، کتابی ست حاوی اطلاعات بسيار زياد و متنوع ادبی که از قديمی ترين دوران ها تا دو سه سال قبل (برای آيندگان قبل از سال ۱۳۸۷) را در بر می گيرد. شايد قيمت ۲۷۰۰۰ تومانی کتاب برای ۱۶۵۷ صفحه به نظر گران بيايد –و برای امثال من نيز حقيقتا گران و کمرشکن است- ولی با در نظر گرفتن زحمتی که برای تاليف و جمع آوری مطالب اين کتاب کشيده شده، اين قيمت ناچيز است.

البته مطالب کتاب که با سليقه ی بسيار حروفچينی شده و مشخص است بهره مند از تجربه ی انتشاراتیِ آقای جعفری ست، خالی از اشکال و ايراد نيست که شايد در وقتی ديگر به آن بپردازيم. فرهنگ ادبيات فارسی را می توانيد به صورت يک کتاب مستقل در ايام تعطيلات نوروز ورق بزنيد و از مطالب متنوع آن بهره مند شويد.

طنز ژوله در چلچراغ
معمولا طنزنويسان ايرانی بايد از هم بد بگويند يا اگر خيلی انصاف داشته باشند بايد در مورد طنزِ ساير طنزنويسان سکوت اختيار کنند. "ما ايرانی ها" اصولا ميل داريم که سر به تنِ ديگران –بخصوص اگر پای شان را در کفش ما بکنند- نباشد؛ ميل داريم آن پا را بشکنيم تا ديگر جرئت نزديک شدن به کفش ما را پيدا نکند.

ولی در ميان ايرانی ها استثنا هم پيدا می شود (يک بار به يک آلمانی گفتم تو رفتارت اصلا شبيه به آلمان ها نيست. گفت برای اين که من يک استثنا هستم!) ما هم چون استثنا هستيم، از طنز آقای ژوله که زير عنوان "بعد از خواندن بسوزان" در مجله ی چلچراغ منتشر می شود تعريف می کنيم. اين طنز که در کنار کاريکاتورهای جناب بزرگمهر به امر دراز کردن اين و آن با زبانی شديداً استعاری (از نوع به در بگو ديوار بشنفه) می پردازد، در قطعات کوتاه تنظيم شده که می تواند به موقع خود سرِ هر نشريه ای را بر باد دهد و آن را تبديل به مجله ی خانوادگی و آشپزی و غيره نمايد.

به عنوان نمونه يک بخش از طنز کوبنده ی ژوله را در اين جا می آوريم:
"دوستان اماراتی ول کن ماجرا نيستند. وزير خارجه امارات (کشور دوست و همسايه و خليج عربی و جزاير سه گانه و ثروت ملی و اقوام ايرانی و اينها) گفت: «ما موضوع بازرسی غيرمعمول ايرانی ها (همان ماجرای دست کش های پلاستيکی آنها و محتويات ما) در فرودگاه های امارات را پی گيری می کنيم و برای اين گونه مسائل راهکارهای ساده ای داريم.» راهکار ساده شان هم اين بود که علی محمد دهقان بازيکن تيم فوتبال راه آهن –تيمی که به دعوت باشگاه های امارات برای برپايی اردو به دوبی سفر کرده بود- را به محض ورود به فرودگاه دستگير و به زندان انداختند و دو شب هم در بازداشتگاه نگه داشتند از بس که اسم او شبيه اسم يک خلافکار بوده است. اين که در بازداشتگاه به او چه گذشته نمی دانيم، می دانستيم هم نمی گفتيم، می گفتيم هم به کسی بر نمی خورد. گويا مسئولان همچنان قرار است با اماراتی ها برخورد کنند. حالا معلوم نيست ما از کدام طرف با اماراتی ها برخورد می کنيم که هر چه ما بيشتر برخورد می کنيم، آنها بيشتر خوششان می آيد." (چلچراغ شماره ۳۲۴)

دامن پوشيدن مجله شهروند امروز
حتما ماجرای لنين و وزير خارجه اش را شنيده ايد که وقتی جناب وزير شکايت به نزد لنين بُرد که برای مذاکره با مقامات انگليس بايد فراک بپوشد، لنين به او گفت که اگر لازم باشد، بايد دامن هم بپوشد.

اين لازم شدن، اين اجباری که از بيرون به انسان تحميل می شود، چه بلاها که بر سر آدم نمی آورد. آرام آرام خودتان را با شرايط وفق می دهيد و رنگ عوض می کنيد و ناگهان می بينيد ای دل غافل! از آن چه در گذشته بوده ايد نشانی نمانده است. چرا؟! چون خواسته ايد به هر قيمت باقی بمانيد.

حالا شده است حکايت مجله ی شهروند امروز که به خاطر شرايطِ موجود، دامن به تن کرده، و نام اش را "ايران دُخت" گذاشته است. خدا اين دختر خانم نو رسيده را از شر دادگاه مطبوعات حفظ کند. مجله ی بدی نيست. نام محمد قوچانی را بر پيشانی دارد و از نظر ظاهری هم خيلی شبيه شهروند امروز است. مثل آدمی می ماند که تغيير جنسيت داده و با يک عمل ماهرانه از مرد به زن تبديل شده است.

اين دوشيزه البته بر خلاف خصائل مردانه ی شهروند امروز، خصائل دخترانه و کمی خاله زنکی دارد. مثلا مطلبی از هفته نامه OK! در باره ی حامله بودن مجدد کيتی هولمز همسر تام کروز نقل می کند يا از هفته نامه استار در مورد پيروز شدن مدونا در جنگ با شوهرش بر سر حضانت فرزندان شان. اقتصاد دان ميلياردر مجله هم که سابق بر اين از بورس می نوشت، در اين مجله ی تغييرِ ماهيت داده، از رستوران های تهران و غذاهايی که می توان خورد، می نويسد.

بعله ديگر! اين تغيير جنسيت آن قدر عجيب غريب و البته جالب است که خود محمد قوچانی در ديباچه ی شماره اول ايران دخت می نويسد:
"ما کجا؟ ايران دخت کجا؟
اولين پرسشی که با مشاهده نام افرادی چون من در شناسنامه مجله ای چون «ايران دخت» به ذهن می رسد، اين است که ما را چه به ايران دخت؟ پرسش به جايی است و پاسخ سر راستی ندارد... اما شايد درست ترين پاسخ آن باشد که: روزنامه نگاری يک حرفه است. مانند کاسبی يا آشپزی يا کارگری يا پزشکی يا رفتگری يا... به هر دليل من و گروهی از همکارانم اين حرفه را انتخاب کرده ايم و قصد داريم در همين حرفه بمانيم. بديهی است اگر به هر دليل امکان تداوم اين حرفه از ظرفيت های شخصی ما (مانند ژورناليسم سياسی) وجود نداشت بايد به راه های ديگر برای تداوم حيات حرفه ای فکر کرد. ايران دخت يکی از اين راه هاست. در عين حال آرمان سياسی ما سياسی زدايی از مناسبات مطبوعاتی است..."

استدلال بسيار بسيار متينی ست. اگر روزنامه نگار سياسی نتوانست راجع به سياست قلم بزند و مطلب بنويسد، چون شغل اش شغلی ست مثل کاسبی و آشپزی و کارگری، پس بايد برود راجع به عطر شانل و پخت کوکو سبزی و دکوراسيون منزل فلان بازيکن فوتبال و بينی بَهْمان هنرپيشه ی سينما قلم بزند. بعد هم آرمان سياسی اش، سياسی زدايی از مناسبات مطبوعاتی شود. در اين باره باز هم خواهيم نوشت.

[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016