اهالی کافورستان، داستان کوتاهی از نادره افشاری
www.nadereh-afshari.com
زن سرکار استوار جانبخش – خانم جانبخش - زن ميانسالی بود که هميشه ی خدا چيزی برای گفتن و خنديدن داشت. من ازش خوشم ميآمد، اما مامان که خيلی دماغ سربالا بود، تحويلش نميگرفت. آخر خانم جانبخش گاه حرفهای سکسی ميزد و مامان که ميترسيد چشم و گوش من - اين دختره ی ورپريده به گفته ی خودش - باز شود، فورا ميفرستادم پی ی نخود سياه و بعد هم لابد با تلخی ميگفت: «وای خانم جانبخش، اقلا جلو بچه ها ملاحظه کنين!»
و در خانه را ميبست و ميرفت تو و با من هم حرف نميزد. ولی من گاه عصرها يواشکی ميرفتم سر کوچه مان، دم خانه ی آنها و وقتی خانم جانبخش داشت با ديگر زنهای محل اختلاط ميکرد، خودم را ميکشاندم زير چادر يکيشان، تا حرفهاشان را بشنوم.
خيال ميکنم همان روزها بود که شنيدم زن جانبخش از عيالش پرسيده بود که چرا اينقدر بيحال است؟ چی به خوردش داده است؟ و بعد هم خنديده و از قول جانبخش گفته بود:
«ای داد. لابد مال اون نونهای سربازيه که از قلعه مرغی آوردم خونه و تو همه رو چپوندی...»
بعد هم غش غش ميخنديد...
همين موقعهاست که مامان سرش را از تو حياط میـآورد بيرون و تا مرا ميبيند که دارم شش دانگ به حرف زنهای سر گذر گوش ميکنم، خودش را ميکشد تا سر کوچه، بعد نگاهی به زنها ميکند... سلام و عليک سردی... بعد هم کشان کشان مرا ميبرد تا خانه... با اين تهديد که شکايتم را به بابا خواهد کرد... دختر بدی شده ام و از اين حرفها...
اين قضيه ی کافور تو نانهای سربازی که خانم جانبخش را بيحال ميکرد، تو کله ی من بود تا اين که يکی از اين برو بچه های آتيش پاره ی اينطرفها تيکه آمد که امام راحل در جريان اقامتش در نوفل لوشاتو، آن زمان که قرار بود ايران را تبديل به «چيز» کند، که کرد، هميشه ی خدا بو ميداد. اتفاقا من خودم اين بوی «بهشتی» را از هر سه تا ضلع مثلث بيق استشمام کرده ام، آن وقتها که همه شان اسهال سخنرانی داشتند، و حالا هم از نوابشان در همين خارج کشور...
از يکی ديگر از اين بچه های آتش پاره هم شنيدم که جانشين رهبر راحل، علاوه بر بوی کافور، بوی عطر «اوپيوم» ميدهد. غلط نکنم اين بابا نميدانسته که طرف نه بوی عطر دلچسب «اوپيوم» که بوی ترياک ميدهد. اينها را داشته باشيد تا بروم سر اين يارو که بارها به همه ی ما سور زد، چه آن موقعها که آمده بود کنفرانس برلين و چه بعدها تو زندان اوين و چه حالا در فرنگ... و... ای داد... در کنار زنان «مکش مرگ ما»ی هاليوود... وای خاک عالم بر سرش...
خواستم يک جورهايی تيکه بيايم که اين اهالی کافورستان، فقط بوی «اوپيوم» نميدهند، بوی عرق انقلابشان هم تو سرشان بخورد، بوی نان سربازی ای را ميدهند که بيچاره خانم جانبخش را بيحال ميکرد. اصلا من تازگيها متوديک کشف کرده ام که اينها برای اين که يک وقتی بهشتشان خط خطی نشود، بعضی جاهاشان را با کلی کافور نوازش ميکنند که احتمال ِ حمله را بياورند پائين، تا بتوانند صاف و بی دردسر وارد شوند به جايی که – البته اگر شهيد شدند – که ديگر آنجا اصلا نه به کافور جهت پائين آوردن فرکانس شهوت نياز هست و نه به ترياک بيحال کننده.
صبر کنيد... اصلا اگر زن سرکار استوار جانبخش هنوز زنده باشد، همين الان زنگ ميزنم خانه شان و تغيير حالاتش را پس از استعمال کافور، يا تناول کافور يا اماله ی کافور... - چه ميدانم؟ – ميپرسم. صبر کنيد. هنوز گوشی را برنداشته است...
درررررررررر... دررررررررر... دررررررررر... د ِ ... بجنب ديگه....
دررررررررررر....
سوم دسامبر ۲۰۰۸ ميلادی