خانم نبات! داستان کوتاهی از نادره افشاری
www.nadereh-afshari.com
وقتی تقوايی را اعدام کردند، آن هم به اتهام «زنا» من شاخ درآوردم. اين حاجی تقوايی از همان سالها مسجد برو بود. زنش چادرش را تا رو چشمش پائين میکشيد. با هيچ مردی هم سلام و عليک نمیکرد. حتا بابا را که میديد، انگار صداش را عوض میکرد. زير لبی سلامی میگفت و در خانه را میبست. اما صدايی که من از او میشناختم، خيلی حشری بود. وقتی گيس دخترهاش را میکشيد و دعواشان میکرد که چرا تو کوچه ولو شدهاند و لابد جنده از آب در میآيند، دهانش کف میکرد. واژهی جنده را که میگفت، صدای دو رگهای از گلوش بيرون میآمد، که کلی با سلام و عليکش با بابا فرق داشت. خانهشان ديوار به ديوار خانهی ۱۰۰ متری ما بود و ديوارها کوتاه و نازک.
بيشتر اين دعواها تو حياط خانهشان اتفاق میافتاد و من گاه میديدم که بابا زير لب «لااله الا الله»ی میگويد و لبخندکی میزند. دخترهای تقوايی با مادرشان فرق داشتند. دختر بزرگشان با پيرمرد پولداری عروسی کرده بود ـ اين طور میگفتند ـ و از جنوب تهران رفته بود ناف فرمانيه و خب، براساس مد شمال تهران، شيک و مدرن لباس میپوشيد؛ با اتومبيلی اسپورت و روباز و قرمز رنگ. گاه که با همان کورسی شيکش به کوچهی شش متری جنوب شهری ما میآمد، کلی کور و کچل بود که آب لب و لوچهشان راه میافتاد و دنبال خودش و اتومبيلش ريسه میرفتند. دختر وسطی که همسن و سال من بود، با پسر ِ خاله قدسی دوست بود. خاله، خانه را برای حبيب و طاهره خلوت میکرد. هر وقت هم خانجان دعواش میکرد، میخنديد و میگفت: «وای خانجان، پسرم خوشگل است. دخترها براش غش میکنند.» خانجان میزد تو صورتش که: «زن، حيا کن، جواب خدا را چه میدهی؟» خاله قدسی میخنديد و میگفت: «خودش میآيد. شما ديديد که من بروم و بکشانمش اين جا؟»
البته طاهره تنها دوست دختر حبيب نبود. زن مشهدی عباس بقال سر گذر هم دوستش بود. طلعت میگفت: «با مشهدی که سينما میرويم، يک هندوانه میخرد و همانجا میکوبد به ديوار و بعد هندوانه را با دست میلمباند. دهانش را هم مسواک نمیکند.» بعد با «معصوميت» از خاله قدسی میپرسيد: «وای مامان، آخر من تيکهی اين مرتيکهام؟»
خاله دلش براش میسوخت و خانه را براشان خلوت میکرد. میگفت: «بچهام هم حبيب خداست، هم حبيب بندههای خدا.» آخر اسم حبيب، حبيبالله بود. من اما از حبيب خوشم نمیآمد. وقتی تازگیها شنيدم که مرض قلبی گرفته، به خاله گفتم: «خاله جان، از بس جبيب عاشق شده، قلبش گرفتاری پيدا کرده.» خاله نگاه چپ چپی به من کرد و گفت: «لال بشی دختر، زبانت را گاز بگير! بچهام حالا يک پاش تو مسجد است و يک پاش تو کميته. ديگر آقا شده. گذشت آن سالها که جوان بود.»
من هم نگذاشتم و نه ورداشتم، گفتم: «ولی خاله جان شما که بچه نبوديد، بوديد؟» نمیدانم چرا هر وقت من سر به سرش میگذاشتم، زير لبی به خانجان فحش میداد. لابد دلش نمیآمد مرا نفرين کند. شايد هم خيال میکرد، من پام را جاپای خانجان گذاشتهام. نمیدانم.
داشتم از حاجی تقوايی میگفتم که همان اول انقلاب اعدامش کردند. خانم تقوايی و طاهره و مهين هيچ وقت نمیگفتند داستان چه بوده است. فقط خاله قدسی میگفت از وقتی تقوايی را اعدام کردهاند، وضع مالی اينها خيلی خوب شده. لابد ديگر کسی نيست که پولشان را خرج خانم بازی و عرق خوری و ترياک کشی کند. اينها را همان زمانها بابا هم میگفت. حبيب میگفت: «دست پسرشان علی تو فروش ماشين رختشويی و اجاق گاز است.» پای همانها که میگويند.
اما من يادم میآيد که خانم نبات زن قشنگی بود و درست روبروی خانهی تقوايی خانهای نقلی و جنوبی داشت. گاه خانم نبات عصرها که از سر کار برمیگشت، روی پلهی پشت خانهاش با چند تا زن و دختر ديگر مینشست و التقاط میکرد. تخمه و چای هم نمک مجلسشان بود. و من همان بچگیها تقوايی را میديدم که با زيرپيراهن رکابی و پيژاما به هوای آب دادن درختهای تو کوچه، بيرون میآمد، زير چشمی به زنها نگاهی میانداخت و «استفرالالله»ی میگفت و میرفت تو. اما باز به بهانهی ديگری سرک میکشيد، يا آنقدر لای در خانه میماند، تا يکی از زنها متلکی بارش کند. خانم تقوايی اين همه را از طبقهی دوم خانهشان میديد و غرغر میکرد.
خيال میکنم از همان زمانها کينهی خانم نبات و تقوايی تو دلش افتاده بود. آخر خانم نبات هم خوشگل بود و هم بیحجاب. جوراب نازک میپوشيد. سرش را بيگودی میبست. موها را پوش میداد. به سرش تافت میزد. ابروها را باريک کرده بود و با مدادی قهوهای، خوشرنگشان میکرد. مژهها را ريمل میزد که چشمهای قشنگش خوش حالتتر میشدند. هر وقت هم از سر کوچه مان میپيچيد، بوی عطرش تا چند وقت همانجا میماند و من از همان زمانها تصميم گرفته بودم هر کارهای شدم، عطر زدن را فراموش نکنم. کار به جايی رسيده بود که زنها را با بوی عطرشان محک میزدم. زنهايی که عطر نمیزدند، به نظرم شلخته و بی سليقه میآمدند.
علی که آمد خواستگاری مليحه دختر دايی حميد، من خيلی ناراحت شدم. به دايی حميد گفتم: «اين پسر، پسر همان باباست، ها!» خاله قدسی گفت: «وا، چه حرفها، هيچکس را تو گور يکی ديگر نمیگذارند.»
اما به نظر من میگذاشتند. بدنامیاش مانده بود. اما دايی حميد عقيده داشت که تقوايی قربانی يک توطئه شده است. با اين که خانم نبات سالها بود از آن خانه رفته بود، ولی خانم تقوايی بالاخره زهر خودش را ريخته بود. گويا رفته بود کميتهی محل و محل عيش و نوش تقوايی را لو داده بود. با اين کار، هم از دست تقوايی راحت شده بود، هم برای خودش تو مسجد و محل اعتبار درست کرده بود. خانوادهشان هم از اتهام ساواکی بودن نجات پيدا کرده بود. آخر میگفتند تقوايی ساواکی بوده و همان زمانها تو مسجد محل برای خيلی کارها میرفته، بجز عبادت.
از وقتی خانم تقوايی شوهرش را به کشتن داد، کلی جوانتر شده بود. اصلا رنگ و روش بازتر شده بود. بعد از انقلاب، درست از همان وقتی که خوش تيپها و خوش اداها حزباللهی میشدند، خانم تقوايی دستی به سر و صورتش میکشيد و زير ابرويی برمیداشت. ديگر مثل آن وقتها چادر سياه سرش نمیکرد. مانتوی خوشفرمی میپوشيد، ماتيک کم رنگی میزد و روسریاش خيلی نازکتر از روسری خيلیها شده بود. خيال میکنم دختر بزرگش بهش میرسيد. البته ديگر سن و سالی ازش گذشته بود، ولی تو همان سن و سال هم زن با نمکی بود که با کمی بزک و دوزک، تماشايی میشد. جالب اين که همان عطری را استفاده میکرد، که آن قديمها خانم نبات میزد. و من هر بار که بوی اين عطر به دماغم میخورد، ياد خانم نبات میافتادم و دلم براش تنگ میشد.
دايی حميد، مليحه را داد به علی و آنها اسباب کشی کردند و رفتند طالقان. عروسیشان خيلی کمدی بود. حزباللهی بازی درمیآوردند. نه موزيکی بود و نه جشنی. دايی هم هيچی نگفته بود. فقط مامان، وقتی که ما زنها تو اتاق بالا نشسته بوديم، پاشو دراز کرده و گفته بود: «بچهها بياين اتل متل بازی کنيم.» خانم تقوايی زده بود تو صورتش که: «وای خانم نادر چه حرفها میزنين. انقلاب شده که از اين طاغوتی بازیها نباشد.» و نبود. البته بی حجاب شدن خانم تقوايی بعدها بود. تا عروسی مليحه هنوز همان چادر اکبيری قديمی را سرش میکشيد و اين طرف و آن طرف میرفت.
علی شده بود کارمند عاليرتبهی بنياد مستضعفان. دايی حميد میگفت: «يک بار مليحه تلفن کرد که بابا بيا اينجا. اين مرتيکه زهرا جيرجيرو را آورده خانه و میخواهد من براش رختخواب پهن کنم.»
دايی حميد هم فورا يک کاميون اجاره کرده و رفته بود طالقان. مليحه را برداشته بود، جهيزيهاش را بار کرده بود و آورده بودش تهران. تا علی آمده بود حرفی بزند، تو گوشش گفته بود: «برو مرتيکه، اگر فورا طلاق بچهام را ندهی، میدهم مثل بابای قرمساقت اعدامت کنند.»
علی اينطوری دست از سر ما برداشته بود. هر وقت دايی حميد داستانش را تعريف میکرد، پشت بندش هم میگفت که فقط اين دختره ـ يعنی من ـ گفته بودم که اين بابا بچهی همان باباست. و دستی به سر و گوش من میکشيد و میگفت: «به نازم به اين همه ذکاوتت. کی گفته که زنها ناقصالعقلند. من ِ احمق که از تو ناقصالعقلتر بودم.»
تازه رفته بود برام يک شيشه عطر کادو خريده بود که بوش شبيه عطر خانم نبات بود. يادت به خير خانم نبات. جات هميشه تو کوچهی ما خالی است. حالا تو خونهی قشنگ تو، اين علی اکبيری با زن حزباللهی تازهاش و سه تا بچهی ريقونهاش زندگی میکند. اصلا چقدر اين کوچه عوض شده . من هر وقت به اين کوچه میآيم، دلم میگيرد. نه از تو خبری است و نه از چشم و ابروی خوش ترکيبت و نه از بوی عطرت وقتی از سر کوچه میپيچيدی. حيف!