در همين زمينه
9 دی» از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم26 آذر» از چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد تا کشتار ۱۴ سرباز توسط جندالله 18 آذر» از ما و روز مبارزه با سانسور تا حل معمای رضا پهلوی 11 آذر» از گفتوگوی فِرسْتليدی ايران با فرستليدی لبنان تا اعتراض بیجا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس 4 آذر» از رابطه چاقوی زنجان با سريال آموزنده پرستاران تا يک نکته در باره اعلاميه کانون نويسندگان ايران
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از ابتذال پرتاب لنگِ کفش به سوی رئيس جمهور آمريکا تا دفاع از آزادی بيان در سايت ايرانيانکشکول خبری هفته (۷۱) ابتذال پرتاب لنگِ کفش به سوی رئيس جمهور آمريکا ابتذال مثل يک حوضچه ی پر از گند و کثافت است؛ اگر داخل آن بيفتی، سر تاپايت را گند و کثافت می گيرد. فرقی نمی کند که زيبا باشی؛ فرقی نمی کند که افکار بلند داشته باشی؛ فرقی نمی کند که از گند و کثافت بدت بيايد. وقتی در اين حوضچه بيفتی، خواهی نخواهی تو را گند می گيرد و می شوی يکی از هزارانی که در اين حوضچه دست و پا می زنند. افتادن در اين حوضچه البته اَشکالِ مختلف دارد: مثلا عده ای خودشان داخل حوضچه می پرند و از شنايی که در گند و کثافت می کنند، لذت می بَرَند. عده ای ديگر هر چند دماغ شان را می گيرند، و از بوی تعفن، احساس اشمئزاز می کنند اما به هوای دوستی و رفاقت، يا به هوای تفريح، يا اصلا به خاطر نبودن حوضچه ای ديگر، به داخل آب سياه شيرجه می زنند. اما دسته ی سوم، مقاومت بسيار می کنند تا وارد حوض نشوند. می ايستند و جلوی ديگران را نيز می گيرند. اما اين ها هم يا تنه شان به تنه ی آلوده ی ديگران می خورَد و آلوده می شود، يا فضای مسموم اطراف، آن ها را مسموم می کند. به ياد عقاب خانلری افتادم که عطای عمر دراز را به لقايش بخشيد و حوضچه ی پر از لجن را به زاغ منفور سپرد و خود به اوج آسمان پر کشيد. گذاشت تا زاغ و همصنفانش تا می توانند از گند و کثافت انباشته در لجن زار بخورند و عمر سيصد ساله بيابند. خود او اما تا می توانست بالا رفت، مبادا، پايش يا پَرَش ذره ای آلوده شود، گيرم عمرش کوتاه شود؛ يا نه؛ اصلا در جا بميرد. مردن هزار بار شرف دارد به افتادن در چنين گند و کثافتی... انديشه ی استاد بزرگ، خانلری، به هنگام سرودن اين شعرِ کم نظير هر چه بوده است، من آن را در اين لحظه به موضوع ابتذال ربط می دهم و بيان ِ اين آرزو که از هر چه گندزارِ ابتذال است دور باشيم و دور مانيم. اگر هم نمی توانيم به اوج پرواز کنيم، لااقل داوطلبانه به داخل اين گندزار شيرجه نزنيم و وجودمان را به هزاران پليدی نيالاييم. در اين چند روز، به شدت احساس ابتذال می کنم و حقيقتا نمی دانم چگونه می توان خود را از اين همه آلودگیِ فکری پاکيزه نگه داشت. خبر پرتاب کفش توسط منتظر الزيدی چنان بازتابی در رسانه های خارجی و داخلی داشت که همه به نوعی تحت تاثير آن قرار گرفتند. عده ای خوشحال شدند، عده ای ناراحت. عده ای به رقص و پايکوبی پرداختند، عده ای به تفکر و تعقل. حادثه ی خاصی نبود جز آن که اين بار به جای گوجه فرنگی و تخم مرغ، لنگ کفشی به سمت يک رئيس جمهور نامحبوب پرتاب شده بود. عين همان لنگ کفشی که يک بار پيش از اين، به سمت احمدی نژاد –گيرم با فاصله ی بيشتر- پرتاب شده بود. اما واکنش برخی مقامات و رسانه های ايرانی چنان رنگ و بوی ابتذال داشت که نزديک شدن به آن هم باعث تهوع می شد. از پيشنهاد برگزاری راهپيمايی با لنگ کفش، تا انتفاضه ی لنگ کفش؛ از پرتاب کفش به سمت درخت، تا تامين مادام العمر کفش خانواده ی منتظر الزيدی. انگار نه انگار که اين روزنامه نگار بعثی، که هنوز به خون ما ايرانيان تشنه است، قلم زن طرفدار صدام است و اگر او و امثال او قدرت را از دست آمريکايی ها بگيرند، باز تانک هايشان سمتِ اهواز و خرمشهر را در پيش خواهد گرفت. انگار نه انگار که اينان به خاک ما تجاوز کردند، هزاران انسان را به خاک و خون کشيدند، هزاران انسان را معلول کردند، هزاران انسان را با بمب های شيميايی کشتند و مجروح کردند. هنوز صدای خش خش سينه های سوراخ شده از انواع و اقسام گازهای شيميايی در آسايشگاه ها به گوش می رسد. هنوز زنان و فرزندان بسياری داغدار همسران و پدران خود هستند. هنوز چهره ی صدام ِ پليد، که امثال همين خبرنگاران او را بُت کرده بودند، و امثال همين خبرنگاران پاره کردن قرار داد الجزاير توسط او را با شادی گزارش می کردند، و امثال همين خبرنگاران با افتخار پرتاب موشک توسط او را به جهان مخابره می کردند، و امثال همين خبرنگاران فتح خرمشهر را به رهبری او در جرايد انعکاس می دادند از يادها نرفته است. از امثال جنتی ها و خزعلی ها و برنامه سازان لوده ی سيمای جمهوری اسلامی انتظار نمی رود که اين چيزها را بفهمند و مراقب حرف و سخن خود باشند؛ مراقب برنامه سازی های خود باشند. دشمنی با آمريکا –آن هم در لفظ و نه در عمل- چنان چشم اينان را کور کرده که دشمنِ واقعیِ بيخ گوش خودشان را نمی بينند. همه چيز در حکومت اسلامی، بايد در خدمت مخالفت و ضديت با آمريکا باشد، گيرم لنگ کفشی پرتاب شده، توسط يک بعثی، به سمت رئيس جمهوری که ارتش او، هر ظلمی هم به ما و مردم منطقه کرده باشد، يک خير بزرگ رسانده است و آن از بين بردن صدام و دار و دسته ی جنايتکار اوست. از بحث ابتذال دور نيفتيم. کار طنز و طنزپرداز، گاه ورود به حوضچه ی عفنِ ابتذال است تا بتواند آلودگی آن را به ديگران نشان دهد و مانع پرششان به اين گندزار شود. طنزپرداز در عين اشمئزاز، ناچار است خود را درگير چنين موضوعاتی کند والا بحث فلسفی و تئوريک برای مردمی که حقايق را عيان و بی پرده می خواهند چه سودی خواهد داشت. می خواستم در اين شماره از کشکول، از هر چه کفش و لنگ کفش است دوری بجويم و با اظهار بيزاری، آن چه را که نوشته ام به سطل زباله بيفکنم. اما به دليلی که در بالا ذکر شد چنين نکردم. اميدوارم خواننده ی محترم، هر قدر دلزده و بيزار از اين موضوعِ ملال آور، در مطالب مربوط به آن چيزی تازه و يا لااقل سرگرم کننده بيابد.
از ابتکار هواپيمای مسافربری به عنوان سلاح تا ابتکار لنگ کفش به عنوان سلاح بايد پذيرفت که برنامه ريز و طراح حمله ی يازده سپتامبر تنها با استعداد و هوش بسيار می توانست نقشه ی چنين کاری را که به ظرافت کار جواهرسازان بود طراحی کند. اين برنامه ريز و طراح، که من مطمئن هستم طرفدار فيلم های هاليوودی بوده و تمام فيلم های اکشن و حادثه ای، بخصوص فيلم های هواپيمايی را می ديده تنها می توانسته يک آدم فوق العاده با استعداد و باهوش باشد که با مشاهده انفجار و انهدام و فرو ريختن برج های مرکز تجارت جهانی در فيلم های مختلف به اين فکر افتاده که با کوبيدن هواپيما به آن ها دست به چنين عمليات بی سابقه ای بزند. ببينيد تا کجای کار را فکر کرده بوده، که هواپيمای دوم خود را به چند طبقه پايين تر بکوبد تا برج ها همزمان، و اگر نشد، با فاصله ی کوتاهی از هم فرو بريزند تا وحشت بزرگ تری در دل بينندگان ايجاد شود. همين آدم با استعداد و با هوش، کلی ذوق به خرج داده و فرو ريختن يکی از اضلاع پنتاگون را در طراحیاش گنجانده است. هواپيمای چهارم هم که به مقصد نرسيد ببينيم چه ابتکار و ذوقی قرار بوده به خرج دهد. در پرتاب لنگ کفش هم، همين استعداد و هوش عربی ديده می شود. اولا اين سلاحی ست که همه ما سال ها آن را حمل می کرديم ولی به عقلِ ناقص مان نمی رسيد که از آن استفاده کنيم (البته بايد کسی را که در زندان اوين از لنگ کفش عليه خبرنگار کانادايی- ايرانی استفاده کرد مستثنی کنيم). ثانيا طرز به کار بردن اين سلاح را خود آمريکايی ها با ورزش بيس بال به ما ياد می دادند و ما کور بوديم و نمی ديديم. تنها يک ژنی می تواند اين دو را با هم ترکيب کند و از آن سلاحی مهيب بسازد که يک دنيا انگشت به دهن بمانند. من حدس می زنم که خبرنگار عراقی، موقع ِ تماشای مسابقه ی بيس بالِ آمريکايی، وقتی بچه اش به شوخی و در تقليد از قهرمان بيس بال، کفش اش را به سمت مادرش پرتاب کرده، فکر پرتاب کفش به سمت بوش در ذهن اش جرقه زده است. اگر اين استعداد و هوش نيست پس چيست؟ تمام اين ها را گفتم که بگويم، حال که قرار شده صنف کفاشان ايران، کفش مصرفی خبرنگار عراقی و خانواده اش را مادام العمر تامين کند، انجمن استعدادهای درخشان و تيزهوشان نيز، جايزه ای نفيس به خبرنگار تيزهوش اختصاص دهد. مثلا من پيشنهاد می کنم، نابغه ی سياست و کلک، جناب دکتر علی کردان، يا نابغه ی اقتصاد و رانت خواری، جناب دکتر صادق محصولی، به همراه يک ژنی جوان، مثلا همان دختر خانم شانزده ساله ی کاشف انرژی اتمی يا آن آقای جوانی که اخيراً هوش مصنوعی اختراع کرده و مايکروسافت و بيل گيتس با ديدن روبات سخن گو و چرخ دارش (همان آدم آهنی ِ خودمان) چنان شگفت زده شده اند که بعيد نيست او را رئيس کل پروژه های نرم افزاری و سخت افزاری شرکت کنند طی مراسمی به منتظر الزيدی چند دکترای آکسفورد، يا چند شماره ی تلفن اشخاص موثر در اقتصاد کشور (مثلا برخی مسئولان اسکله های غير قانونی و امثال اين ها) اهدا نمايند تا ايشان انگيزه ی بيشتری برای يافتن سلاح های موثر ضدامپرياليستی پيدا کند. مينياتور، صد در صد ايرانی ولی... خدا بيامرزد هيتلرخانِ خودمان را که در همان چند سال حاکميت اش کارهايی کرد که اثرات اش تا به امروز باقی ست. نه. اشتباه حدس زديد. من قصد ندارم از يهودی کشی و آدم سوزی سخن بگويم که تاثيری شگرف بر رئيس جمهور ما گذاشته است؛ قصد ندارم از کلمه ی "فوهرر" سخن بگويم که معنی آن به فارسی چيزی می شود که جرئت بر زبان آوردن اش را ندارم و همين کلمه تاثيری شگرف بر کسی گذاشته است که باز جرئت آوردن نام اش را ندارم؛ قصد ندارم از موشک هايی سخن بگويم که او ساخت، ولی تاثيرات اش را نديد اما دامنه ی اين تاثيرات به موشک سازان ما رسيد که قرار است با همان نيت، آن ها را بر سر آن قوم خبيث فرو ريزند، که يا راه آلاسکا در پيش گيرند، يا خود را در همان نواحی اشغالی به دريا اندازند. من امروز قصد دارم راجع به اتومبيلی که به دستور فوهرر –ببخشيد هيتلر خانِ خودمان- ساخته شد سخن بگويم. از فُلْکْس واگِن (به معنای اتومبيل خلق که ما ايرانی ها دوست داريم آن را فولِکس واگن يا به اختصار فولوکس تلفظ کنيم). اين فولکس واگن، هم فولْکْس اش آلمانی ست، هم واگن اش؛ همه بدنه اش آلمانی ست، هم موتورش؛ از چرخ تا برف پاک اش را صنعت گران آلمانی ساخته اند، و تعجب خواهيد کرد اگر بگويم که اين ماشينِ قورباغه ای شکل می تواند يک ميليون کيلومتر راه برود و از هم نپاشد. هيتلر خان معتقد بود که هر آلمانی بايد يک فولکس واگن داشته باشد و روی همين اصل اين نام را بر آن گذاشتند. مرحوم اميرعباس هويدا هم دوست داشت هر ايرانی يک پيکان داشته باشد، البته تفاوت از زمين تا آسمان بود، و جز نامی که فارسی بود، تقريبا بقيه ی چيزهای پيکان توسط خارجی يا با دستگاه های خارجی توليد می شد. اکنون، به همت صنعت گر بزرگ، جناب دکتر مهندس مهرداد بذرپاش، داريم وارد عصر مينياتور می شويم. من فکر می کنم تاريخ اتومبيل سازی ايران از اين پس به قبل از مينياتور و بعد از مينياتور تقسيم شود. مينياتور ماشين ملی ما خواهد بود و ان شاء الله آرزوی اميرعباس هويدا صورت تحقق خواهد يافت و هر ايرانی يک مينياتور خواهد داشت. اين مينياتور يک فرق با مرحوم پيکان دارد، و آن اين که هر چند قطعات هر دو اتومبيل يا توسط خارجی يا با دستگاه خارجی درست می شود، اين آخری، اسم اش هم الحمدلله خارجی ست! به نظر می رسد معاونان و برنامه ريزان جناب دکتر مهندس بذرپاش، تصور کرده اند چون ما به تابلوهای گل و بلبل و ساغر و ساقی می گوييم مينياتور، پس مينياتور کلمه ای فارسیست و چون اتومبيل آن ها ظريف و قشنگ و ريزه ميزه است می توانند آن را مينياتور بنامند. کلمه ی مينياتور يک کلمه ی فرانسوی ست بر گرفته از کلمه ی ايتاليايی-لاتينِ miniatura، ساخته شده از minio که برای اولين بار در زبان فرانسه در سال ۱۶۴۴ توسطِ پیير کُرنی، نمايشنامه نويس فرانسوی به کار گرفته شده (فرهنگ ريشه شناسی لاروس) و در ابتدا به حرفِ اولِ کلمه ی اولِ فصلی که در کتب خطی قديم، درشت و با سرنج می نوشتند (فرهنگ سعيد نفيسی) و نيز نقاشی های کوچک و ظريفی که در اين کتاب ها می کشيدند (دائرةالمعارف بزرگ لاروس) گفته می شده است. رويين پاکباز در دائرةالمعارف هنر، ذيل ماده ی مينياتور، از کلمه ی ريزنگاران در مقابل مينياتوريست ها استفاده کرده و جالب اينجاست در انتهای توضيحات اش آورده: "اطلاق واژه مينياتور به نگارگری قديم ايرانی نارسا و گمراه کننده است." خلاصه اين که بايد به مسئولان سايپا و انتخاب کنندگان نام مينياتور تبريک و تهنيت گفت که دقيقا نامی بر خودروی ساخته ی خودشان نهاده اند که همان طور که قطعات آن به نظر ايرانی می رسد ولی نيست، نام اش هم به نظر ايرانی می رسد ولی نيست و اين هماهنگی جداً جای تشکر و سپاس دارد. از آقای دکتر مهندس بذرپاش و همکاران شان با اين همه سواد و معلومات جز اين انتظاری نمی رفت. کوين کاستنر: موقع پرتاب لنگ کفش من در مرخصی بودم (طرح يک فيلم نامه سوررئاليستی بر اساس فيلم بادی گارد) کِوی گيلاسِ نوشيدنی اش را به لب تکيه می دهد [کِوی شکل تحبيبیِ کوين است و غلط تايپی نيست. بيخود ايراد نگيريد. مثل بازيکن فوتبال شواين اشتايگر، که عادل فردوسی پور برای صميمی کردن گزارشی که چند هفته پيش داشت، او را "شواينی" خطاب کرد!] در مقابلِ او ويتنی می خواند اما او ويتنی را نمی بيند. او فيلمِ خبری را که يکی دو ساعت پيش در سی.ان.ان ديده بود در مقابل چشمان اش دارد. يک خبرنگار عراقی، لنگ کفشی را به سمت رئيس جمهور آمريکا پرتاب کرد و بادی گاردهای ايشان که انگار رفته بودند گل بچينند يا در حياط کاخ المالکی با بچه های استخبارات ليس پس ليس بازی کنند، بعد از اين که پرزيدنت دو بار جا خالی داد و خودش ، خودش را از مهلکه رهانْد سر و کله شان پيدا شد و خبرنگار "کفشانداز" را مثل گوسفند زمين زدند. افسوس که کوين آن جا نبود. افسوس که کوين مرخصی داشت و در ايام مرخصی اش مجبور بود برای تامين قسط عقب افتاده ی خانه و ماشين و پرداخت صورت حساب ها کار کند و به استخدام ويتنی درآيد. اگر کوين آن جا بود، اگر کوين به خاطر يک مشت دلار مجبور نبود اضافه کار کند، آن وقت می دانست که چگونه پرزيدنت عزيزش را نجات دهد. کوين يک ماشين جنگی بود [معذرت می خواهم. اشتباه شد. فيلم ها رفت توی هم. کوين نبود که ماشين جنگی بود. رمبو بود که ماشين جنگی بود. باز هم عذر می خواهم]. او هيچ احساسی نسبت به اشخاص نداشت. وظيفه ی او فقط نجاتِ کسانی بود که به او پول می دادند. اگر کوين در بغداد بود، تا خبرنگار عراقی بر می خاست، و پرزيدنت دکمه ی وسيله ای را که کوين به او داده بود به نشانه ی خطر فشار می داد، زنگ مخصوص در گوش کوين می پيچيد و او بر اساس قانون پاولوف، شش متر از جا می جهيد و با دست های گشوده، به حالت مايل و اسلوموشن، با تمام بدن، جلوی بدن رئيس جمهور سد می شد و کفش به او می خورد. در حالت شيرجه احتمالا المالکی با مغز پخش زمين می شد که به دَرَک. بَد عراقی با اين مهمان دعوت کردن اش. مگر پرزيدنت جز خداحافظی چه کارِ ديگری می خواست انجام دهد. در اين چند صدم ثانيه، که برای کوين هميشه به صورت اسلوموشن و حدود چند دقيقه می گذرد، خبرنگار عراقی کفش دوم اش را در می آوَرْد. اين بار کوين کفش را مثل يک بازيکن بيس بال به جای چوب، با ساعد می کوبيد، طوری که کفش برگردد و به خود خبرنگار بخورد و مرتيکه ی خر نقش زمين شود. افسوس که کوين در مرخصی بود. افسوس که کوين همراه رئيس جمهور نبود. اين دومين باری بود که او در مرخصی بود و چنين اتفاقی می افتاد. يک بار هم موقع ترور رونالد ريگان در مرخصی بود و پرزيدنت آن زمان گلوله خورد. چقدر جای کوين خالی بود. ويتنی همچنان می خوانَد و تلويزيون هواپيمايی را نشان می دهد که وسط فرودگاه ترمز می کند و ويتنی از پله ها پايين می پرد و به سمت مردی که دست اش را بسته می دود. او کوين است! کوين آينده را می بيند و ويتنی هم چنان می خواند: آی ويل الويز لاو يو... کوين هم چنان در مرخصی ست و رئيس جمهور پشت رئيس جمهور است که با لنگ کفش و جوراب پر شده از پنير گنديده و دستکش آلوده به مدفوع [حيوانی يا انسانی اش را متوجه نمی توان شد] و شورت ِ حاوی يک قطعه شی بلند [فکر بد نکنيد، اين ها جنگ افزارهايی ست که خبرنگار يا هر کس ديگر می تواند با خود به داخل سالن کنفرانس ببرد و جلب توجه نکند. اگر خبرنگار عرب باشد، شی می تواند هر چه بلند تر باشد و اصلا سوءظنی بر نمی انگيزد] به زمين می افتد. جمله بلند شد و شما احتمالا نفهميديد که کی به زمين می افتد؛ رئيس جمهور آمريکاست که با اين چيزها، پشت سر هم به زمين می افتد. کوين هم چنان در مرخصی ست و ويتنی هم چنان می خواند: آی ويل الويز لاو يو... شب يلدا منبع: روزآنلاين پروستات در سير و سفر (با الهام از "هنر سير و سفر"ِ آلن دوباتن)؛ نويسنده ف.ميم دو ساخُن يک نمی شد بگويی دقيقاً زمستان کی فرا رسيد. اُفت هوا تدريجی بود، همچون کسی که پير می شود، روز به روز و نامحسوس تا اين که فصل واقعيت مسلم غيرقابل انکاری شد. نمی دانم زمستان اول آمد يا پيری من. يک روز ديدم که برف سفيدی روی موهايم نشسته. و در اين زمستان غيرقابل انکار بود که سفری به سرزمين خواجه حافظ شيرازی کردم تا جهان او را بهتر ببينم و بشناسم. ظاهرا او زياد اهل سفر نبود و باغ دلگشا را با ياران سيمين ساق و کتاب و شراب و رباب (هم به معنای حقيقی انسانی، هم به معنای حقيقی غير انسانی، و هم به معنای مجازی. جداً که اين خواجه، موجود جالب توجهی بود) به سفر ترجيح می داد. من تا خود به ايران سفر نکردم، علت اين امر را نفهميدم، اما بعد فهميدم. برف پيری که بر سرم نشست، بزرگی پروستات هم با برف مزبور به سراغ ام آمد. انگار همه ی بدبختی ها بايد به يک باره بر سرم نازل می شد. لذا قصد کردم به خوشباشی و بی خيالی بزنم و مثل حافظ بگويم هر چه بادا باد! پس بليط هواپيما به سمت تهران خريدم و پس از اخذ ويزای دو هفته ای راهی ايران شدم. به من گفته بودند که تو با اين پروستات ات به ايران نرو. من هر چه پرسيدم پروستات من چه ربطی به ايران رفتن دارد گفتند ربط دارد و تو نمی فهمی. من که به دنبال تجربه های نو بودم، سخن آن ها را حمل بر حسادت کردم که چون دماغ شان می سوزد که من به شيرازِ شاعرپرور می روم اين حرف ها را می زنند. چشم تان روز بد نبيند؛ بعد از رسيدن به فرودگاه امام، چيزهايی که در مثانه ام جمع شده بود ولی به طور کامل تخليه نمی شد به ناگهان رو آمد و من دوان دوان به سمت تابلوی تصويری توالت دويدم. اين تابلو تجربه ای ست از اشتراکات بشری که از زيباترين و دوست داشتنی ترين آفرينش های هنری ست. از ده متر مانده به در ورودی، بوی سوزناکی چشم و دماغ و پوست صورت ام را آزرد. بوی نامطبوعی بود و از نامطبوع هم يک کم آن طرف تر. اين بو با بوی آب ژاول و کلر و اسيد و آمونياک و پرمنگنات و بدتر از همه رطوبتی که تمام زمين را خيس کرده بود و آدم چندشاش می شد که پاچه ی شلوار يا کفِ کيف و چمدان اش به زمين بکشد آميخته بود. به هر بدبختی بود، به سمت در دويدم ولی ديدم جمعيتی انبوه پشت در تجمع کرده است. تنها چيزی که در آن شرايط حس نمی کردم بوی تعفن بود. فقط دنبال سوراخی بودم که فرآورده های بدن ام را در آن دفع کنم. توالت کم بود و جمعيت زياد و به قول وزير راه ايران معلوم نبود برای اين فرودگاه به اين عظمت چرا فقط ۱۲ آبشار توالت درست کرده اند. ايرانی ها چون خيلی خارجیدوستاند مرا که مثل مار به خود می پيچيدم جلو فرستادند. وقتی وارد محوطه ی توالت ها شدم، مردانی را ديدم که کف يک دست را پر از آب می کردند و آن را در حالی که لپ هايشان را باد کرده بودند از پيشانی به پايين صورت می پاشيدند و ضمن اين کار با يک پوف محکم که صدايش تا ۱۲ متری شنيده می شد نفس را بيرون می دادند. اين روش شست و شو خيلی به نظرم جالب آمد که آن را حتما در جلد دوم کتاب ام می نويسم ولی چون داشتم منفجر می شدم نمی توانستم تصاوير آن را درست برای جلد اول به خاطر بسپارم. باری در محوطه ی توالت ها هر چه گشتم، از اين آبريزگاه های مايعاتی نيافتم (آبريزگاه های مايعاتی توالت هايی ست به شکل کاسه ی کوچک که مردمِ بی حيا و بی نظافت غرب، ايستاده، الواوضاع شان را بيرون می کشند و -گلاب به رویتان- اقدام به دفع ادرار می نمايند. معادلی برای آن در فرهنگ فارسی نيافتم. می توان بسته به سليقه از کلماتی که خودم ساخته ام مثل ش.. جا، ش.. انبار، ش..کاسه، ش..ظرف، ش..دان و امثال اين ترکيب های بديع استفاده کرد. حقيقتا زبان فارسی به لحاظ انعطاف در لغت سازی غوغا می کند. مترجم). ايرانی ها ظاهراً ايستاده دفع ادرار نمی کنند از بس ملت تميز و با کلاس و با فرهنگی هستند؛ لذا چنين ابزاری را هم در مکان های عمومی به کار نمی گيرند. سفر خوبی بود ولی من در حال انفجار بودم. تجربه ی بسيار بديعی بود که در هيچ کتاب راهنمای سفری نمونه اش را نمی شد يافت. پيش خود فکر می کردم شايد خواجه حافظ هم پروستات داشته که سفر نمی کرده است. باری يکی از درها باز شد و من و چمدان و کوله پشتی و کيف لپ تاپ خواستيم با هم وارد توالت شويم که ديديم همگی با هم جا نمی شويم. در فرودگاه های کشور خودمان و ساير کشورهای اروپايی توالت ها را معمولا طوری می سازند که مسافر بتواند با وسايل اش داخل آن شود. خب حالا اگر بخواهيم وسايل را بيرون بگذاريم احتمال سرقت هست. اگر بخواهيم داخل بگذاريم که خودمان جا نمی شويم. تجربه ی بسيار شيرين و خاطره انگيزی بود. چمدان ها را بيرون گذاشتم و در را نيمه باز، و سعی کردم با يک چشم چمدان ها را بپايم و با چشم ديگر، زار و زندگی مان را، که خروجیِ مايع، به اين ور و آن ور نپاشد. اما... روی زمين، در کف توالتِ سراميکی که تَرَک های متعدد داشت و وسط ترک ها به رنگ قهوه ای دلپذيری در آمده بود، سوراخ سياهی وجود داشت و وسط آن سوراخ، يک شی قهوه ای رنگ، که مثل شناوری که به سر قلاب ماهيگيری می بنديم بالا و پايين می رفت. ابتدا نفهميدم چيست ولی وقتی فهميدم، ش..م بند آمد. نمی دانم پروستات تحريک شده بود يا مثانه. هر چه بود من از اين سفر بسيار لذت می بردم و به روح خواجه حافظ درود می فرستادم که راهنمای خوبی برای من بود.عرق ريزان و خسته از محوطه ی توالت ها بيرون آمدم؛ البته خستگی ام مطبوع بود. گفتم از محوطه فرودگاه بيرون بروم و سيگاری بکشم. همين که هوای تازه به مشام ام خورد و من به ياد اروپا و هوای لطيف آن افتادم ناگهان پروستات و مثانه همزمان با هم به کار افتادند. چاره ای نبود. چمدان ها را گذاشتم و دويدم. گور پدر لباس ولپ تاپ. با موضوعی حياتی رو به رو بودم. جلوی ام تا چشم کار می کرد بيابان بود. مثل يک آهوی وحشی در يک سرزمين شرقی می دويدم. سرزمين حافظ و سعدی. وبه جايی رسيدم که همه ی انسان ها و ماشين ها مثل يک نقطه بودند، همان طور که فضا نوردها از مدار زمين می بينند. و من شلوارم کمی مرطوب شده بود، با لطافتی تجربه انگيز، زيپ را پايين دادم و قشنگ ترين مرحله ی زندگی و سفرم را در دل کويرِ رويايی ايران تجربه کردم. دلشوره ی سفر، کلاً از ميان رفته بود... پوزش و تصحيح درست است که کفش يک شی است اما اين شی يک ماهيت دارد و وجود آن بسته به اين ماهيت است. حتی با ديد زبان شناسيک، يا فلسفه ی زبانی، اگر به آراءِ ويتگنشتاين مراجعه کنيم، در رابطه کفش با ساير اجزاء جمله به روابطی بر می خوريم که می تواند جهان را برای ما تبيين و توصيف نمايد. شما اين جمله معرفت شناسانه را که "کفش به سوی جرج بوش به پرواز در آمد" با ذهنی بی غرض و به دور از هرمنيوتيک رايج تجزيه و تحليل کنيد (لطفا اين وسط به آن حرف "ی" که وسط "ن" و "و" هرمنيوتيک گذاشته ام نيز توجه کنيد. مدتی ست در آمريکا هستم و لهجه انگليسی ام الحمد لله بهتر شده است و ديگر مثل دهاتی ها به هرمنيوتيک نمی گويم هرمنوتيک). بله. با تجزيه و تحليل اين جمله به نتايج درخشانی می رسيم. اول اين که همان طور که بشر در اوايلِ يکی دو دهه ی آغازينِ قرن بيستم يک شبه ره صد ساله پيمود و از يک نظام نسبتا آزاد ليبرال، يک ضرب به دامن فاشيسم و اختناق هيتلری افتاد، امروز هم در ابتدای قرن بيست و يکم، مبارزات مردمی، رنگ و بوی ديگری به خود گرفته و با يک عقب نشينی آشکار، به مرحله ی کفش پرت کنی رسيده ايم (بگو ماشاءالله!). بر اساس اصول تاويل مدرن متن، بدون دخالت حس و رای و تجربه، می توانيم حدس بزنيم که فردا چه چيزهای ديگری در حد فاصل شخص معترض و رئيس جمهور به پرواز در خواهد آمد. اميدوارم اين تبويب راه گشای بحث های آتی فلسفه سياسی باشد و بتواند گره ای از گره های کور اجتماعات بشری بگشايد... ايران در سال ۵۷ (۳) اطلاعات، چهارشنبه ۹ فروردين ۱۳۵۷: وام مسکن کارگران را کارفرماها می گيرند. از نگاه سخاورز؛ آخرين روز بنزين گيری با قيمت سابق: کاريکاتور، اتومبيلی را نشان می دهد که اتاق ِ آن پر از بنزين است و تنها چشم و بينی راننده از بنزين بيرون است. مامور پمپ در حال پر کردن بنزين است. راننده به او می گويد: بزن هنوز جا داره. معمای بزرگ روز؛ بيم آن می رود که کوچ نشينيان يهودی، قدم جای پای سربازان اسرائيلی بگذارند. ۲ معاون پيشين وزارت بازرگانی باتهام «تدليس» محاکمه شدند. ۵۰ گرانفروش ۱۰۰ هزار تومان جريمه شدند. پنجشنبه، ۱۰ فروردين: هادی خرسندی: تعريف از دستگاه روش تعيين اجاره خانه های خالی تغيير ميکند. شنبه ۱۲ فروردين: در تدوين سند نهائی کنفرانس وابسته به اتحاديه بين المللی ارتباطات؛ چند کشور ميخواستند نام خليج فارس را عوض کنند! سيزده بدر، بهانه ای برای گرانفروشی. راديوی اين جوان مبتکر رضائيه با انرژی خورشيدی کار ميکند. دفاع از آزادی بيان در سايت ايرانيان باری، در اين جا قصد نداريم در مورد نام حقيقی و نام مستعار بحث کنيم و آن چه مهم است همان آزادی بيان، و آزادی حسين درخشان است. من به دليلی که آقای جاويد ذکر کرده از امضای اين متن معذورم، ولی گمان می کنم انتشار و تکثيرِ آن توسط کسانی که نام مستعار دارند مشکلی نداشته باشد. خوانندگان محترمی که مايل اند اين متن را با نام واقعیشان امضا کنند، لطفا به نشانی زير مراجعه نمايند: " ما امضا کنندگان ذيل، شرايط دستگيری حسين درخشان، يکی از سرشناس ترين بلاگرهای ايرانی، توسط مقامات ايران را به شدت نگران کننده می دانيم. ناپديد شدن، حبس در مکانی مجهول، عدم دسترسی به اعضای خانواده و وکلای مدافع، و اعلام نکردن اطلاعات شفاف در خصوص موارد اتهام احتمالی نامبرده همگی باعث نگرانی ما ست. جامعه وبلاگ نويسان ايران يکی از فعال ترين و بزرگترين جوامع اينترنتی جهان است. از شهروندان معمولی تا رييس جمهور ايران، بسياری به امر نوشتن در وبلاگهای مختلف مشغول اند. اين وبلاگ نويسان دارای طيف وسيعی از عقايد و آرا هستند و نقش مهمی در مباحث اجتماعی، فرهنگی، و سياسی ايفا می کنند. متاسفانه ظرف سالهای اخير، وبسايت ها و وبلاگهای متعددی به صورت منظم توسط مقامات ايران فيلتر شده و شماری از وبلاگ نويسان با آزار و حبس روبرو شده اند. بازداشت حسين درخشان تنها آخرين نمونه از اين نوع برخوردها ست و به نظر می آيد اين اقدام در راستای ايجاد رعب و واداشتن وبلاگ نويسان به سکوت طراحی شده است. مواضع حسين درخشان در خصوص تعدادی از کسانی که بدليل عقايدشان زندانی شده اند باعث رنجش جامعه وبلاگ نويسان ايرانی بوده و همين موجب شده بسياری از آنان از وی دوری بجويند. با اينهمه، اين موضوع اين حقيقت را نفی نمی کند که آزادی بيان حقی مقدس است و بايد برای همه در نظر گرفته شود، نه فقط کسانی که با آنها موافقيم. بنابرين، ما از اين منظر، به طور اصولی شرايط دستگيری و بازداشت حسين درخشان را محکوم می کنيم و خواهان آزادی فوری او هستيم. Copyright: gooya.com 2016
|