دوشنبه 11 آذر 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از گفت‌وگوی فِرسْت‌ليدی ايران با فرست‌ليدی لبنان تا اعتراض بی‌جا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس

کشکول خبری هفته (۶۸)


"ديدار همسر رئيس جمهور ايران با همتای لبنانی خود" «پرس تی وی»

فرست‌ليدی لبنان- خيلی از ملاقات با شما خوشوقتم.
فرست‌ليدی ايران [با لبخند احمدی نژادی(*)]- الهی قربونتون برم من. چقدر شما ماه و خوشگليد. چقدر خوشحال ام شما رو می بينم. تا يادم نرفته براتون يک هديه دارم. خانم مترجم اون جعبه رو بديد به من...
[مترجم جعبه ای را که با کاغذ کادو بسته بندی شده به دست فرست ليدی ايران می دهد.]
فرست ليدی ايران- قابل شما رو نداره. از آب گذشته است...
[فرست ليدی لبنان، جعبه را با تعجب از فرست ليدی ايران می گيرد. چنين چيزی در برنامه تشريفات گنجانده نشده بود.]
فرست ليدی لبنان- بسيار از هديه تون متشکرم. اگه اجازه بديد آن را همين جا باز می کنم...
فرست ليدی ايران، در حالی که با نوک انگشتان دست روی صورت می کشد، رو به مترجم می گويد- وای خدا مرگم بده. بهش بگو اين‌جا باز نکنه. آبرومون جلو خبرنگارها می ره...
[خانم مترجم تا می آيد به خود بجنبد و معنی کلمه ی آبرو را در ذهن اش پيدا کند فرست ليدی لبنان جعبه را باز کرده و محتويات آن را بيرون آورده است. داخل جعبه يک عدد چاقوی زنجان، يک عدد سوتين، و يک عدد گن قرار دارد. فرست ليدی ايران در حالی که رنگ اش از شدت خجالت سرخ شده، زير لب می گويد "آبرومون رفت. چقدر به آقا محمود گفتم برم کلاس انگليسی تا خودم بتونم با اين ها حرف بزنم". خانم رئيس جمهور لبنان که از اين هدايا بسيار تعجب کرده، آن ها را رو به روی خود می گيرد و وارسی می کند].
فرست ليدی لبنان- خيلی متشکرم خانم احمدی نژاد. هدايای شما برای من خيلی ارزش مند است. می تونم بپرسم...

[فرست ليدی لبنان حرف اش نصفه‌نيمه مانده، خانم احمدی نژاد به رئيس تشريفات رياست جمهوری دستور می دهد که خبرنگاران و آقايان را به بيرون سالن هدايت کند. بعد از خروج خبرنگاران و آقايان، خانم احمدی نژاد نفس اش را بيرون می دهد]
فرست ليدی ايران- خانم جون قربونت برم. کاش اينو اين‌جا باز نمی کردی. ولی خب ايرادی نداره. به آقا محمود می گم فردا از طريق وزارت ارشاد يا شورای عالی امنيت ملی، پيک موتوری بفرسته به روزنامه ها و دستور بده که چيزی در اين مورد ننويسند... خانم مترجم، حالا لازم نيست اين ها رو که گفتم عينا ترجمه کنی... خب اين که می بينی چاقوی زنجانه. خيلی تيز و بُرَّنده ست و کاربردهای متعدد داره. باهاش ميشه همه چيز رو بريد. اين دو تا رو هم رفته بودم بازار اون جا خريدم.
فرست ليدی لبنان- اوه! چاقوی زنجان. راجع به اين تو روزنامه های ما هم يک چيزهايی نوشته بودند... اين ها هم که "مِيد اين چاينا"ست. واووو. چقدر گن معجزه آسا لازم داشتم. حالا با اين چاقوی زنجان چه کار بايد بکنم؟ برای گوشته، يا نان؟
فرست ليدی ايران- کاربرد اين چاقو خيلی زياده. آقامون تو سفرِ استانيش، به آمريکای جنايت‌کار و رژيم اشغالگر قدس پيغام داد اگه به ما تجاوز کنيد دست و پاتون رو با چاقوی زنجان می بُريم. احتمالا اون روزنامه هايی که می گی، همين رو نوشته بوده. شما هم اينو نگه دار اگه اسرائيل بهتون تجاوز کرد، به کارِتون می آد. برای جلوگيری از تجاوز خيلی خوبه [با حالت دست و در آوردن صدای پِخ پِخ سعی می کند فرست ليدی را متوجه موضوع کند].
فرست ليدی لبنان [با تعجب]- اوه. یِس. پِخ پِخ. يعنی با اين ميشه جلوی موشک های اسرائيلی رو گرفت؟
فرست ليدی ايران [باز هم با خنده ی احمدی نژاد]- البته، البته. با اين ميشه جلوی هر موشکی رو گرفت و متجاوز رو به عزای دائم نشوند که ديگه از اين غلط ها نکنه.
فرست ليدی لبنان- من باورم نميشه در ايران از اين سوتين ها و گن های لاغری تو بازار بفروشن. شما اين ها رو جداً از بازار خريديد؟ از همون جايی که همه ی مردم خريد می کنند؟
فرست ليدی ايران- آره عزيزم. اين ها شايعه ی دشمنان ماست که اين چيزها در ايران فروش نميره. چرا نميره. خوبم ميره. بيا اين هم يه عکس که تو بازار گرفتم. ولی به کسی نشون ندی. خوبیّت نداره.

فرست ليدی لبنان- مطمئن باشيد به هيچ کس نشون نمی دم. آخه می گفتند در ايران سينه ی مانکن های پشت ويترين رو هم بر می دارند که آقايون تحريک نشن. باورم نميشه اين جا ايران باشه. آقای سيدحسن نصرالله می گفت ايران خيلی جای خوبيه، ولی خيلی از مردم لبنان تحت تاثير القائات دشمن باور نمی کنند. فکر می کنم ما بايد در بينش مون نسبت به ايران يک تحول کلی ايجاد کنيم.
فرست ليدی ايران- تازه کجاش رو ديدی خانم جان. بايد آقامون رو ببينيد و با او حرف بزنيد تا بفهميد ايران اسلامی يعنی چه. فقط مواظب باشيد به چشم هاش خيره نشيد چون ممکنه نتونيد تکون بخوريد. يک هاله ی نوری هم دور بدن اش هست که ممکنه چشماتون رو بزنه. ماشاءالله از هر انگشت اش هزار هنر می باره. با اين همه کار و گرفتاری و بی‌خوابی شما نمی دونيد چه غذايی درست می کنه. آدم انگشت هاش رو می خوره.
فرست ليدی لبنان- بله بله. شنيدم تعريف ايشون رو. مردم لبنان به ايشون ارادت دارند. خب اگه اجازه بديد کمی هم راجع به مسائلی که در پروتکل تشريفات درج شده صحبت کنيم، چون فرصت کمه.
فرست ليدی ايران- عزيز دلم. پروتکل چيه. اين قدر مقيد به اين لوس بازی غربی ها نباشيد. کمی از سيد حسن و حزب الله لبنان بگو دلمون وا شه. شنيدم هيفا وهبی گفته حاضره در راه ايشون جانبازی کنه. راسته تو رو خدا؟ قربون برم عظمت حزب الله و سيد حسن رو که اين دختره ی بلاگرفته هم تحت تاثير ايشونه. دفعه بعد که اومديد تهرون، يادم باشه نوار سريال حضرت يوسف رو بهتون بدم. اونو که ببينيد متوجه می شيد اين جا اون طوری که غربی ها می گن نيست و تو ايران ما چقدر آزادی داريم. اصلا می برمتون خونه مون نارمک چند روز اون جا مهمون ما باشيد. اين قدر می گيم و می خنديم که اصلا لبنان رو فراموش کنيد.
فرست ليدی لبنان- من جداً از ملاقات با شما خوشحال شدم. اصلا تصور نمی کردم شما با چنين پوششی، اين قدر اهل طنز و با نشاط باشيد.
فرست ليدی ايران- تازه کجاش رو ديديد. قدرت طنز رو بايد در آقامون ببينيد. چيزهايی می گه که محاله بتونيد جلوی خنده تون رو بگيريد. همين جور راست و چپ اس.ام.اس راجع به آقا محموده که واسمون فرستاده می شه. خانم مترجم اين رو هم لازم نيست ترجمه کنی...
فرست ليدی لبنان- بله بله. حرف های بامزه ی ايشون رو شنيديم... منظورم اينه که حتما در ملاقات با ايشون، حرف های خوب و بامزه زياد خواهيم شنيد. خيلی خوشوقت شدم از آشنائی تون.
[فرست ليدی لبنان در حالی که تيزی چاقو را روی انگشت دست اش می مالد، از سالن خارج می شود. خدا آخر عاقبت متجاوزين را به خير کند...]

* لبخند احمدی نژادی، بر وزن کاپشن احمدی نژادی و شوخی احمدی نژادی، لبخندی ست که تمامِ دندان ها و زبان کوچيکه در ته حلق رويت می شود. با ديدن اين لبخند، به جای اين که طرف مقابل دچار شادی و شعف شود، دچار استرس روحی و وحشت می شود. ديدن کابوس های شبانه بعد از مشاهده ی اين لبخند قطعی ست. با اين لبخند قرار است اعتماد به نفس و شادی درونی به بيننده ی لبخند منتقل شود، ولی به جای آن، نوعی خشم فرو خورده و حالتی روان نژند و التهاب درونی به بيننده منتقل می شود. کارشناسان بر اين اعتقادند که اين نوع لبخند، از صد تا فحشِ خواهر و مادر بدتر است و مخاطب را برای نشان دادن عکس العمل فيزيکی تحريک می کند. شايد ۲۰، ۳۰، يا ۵۰ سال بعد از به روی کار آمدن حکومتی معقول (فرضِ محال که محال نيست؟ هست؟!) اين نوع لبخند توسط روان شناسان مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد و در بيمارستان های امراض روحی، راه درمانی برای آن کشف شود.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




آمنه
"اعترافات پسر اسيدپاش در برابر دختر قربانی؛ متهم ديروز بعد از محاکمه به قصاص چشم محکوم شد." «اعتماد»

به اين عکس نگاه کنيد:

به اين عکس خوب نگاه کنيد.
نه؛ رو بر نگردانيد.
صفحه را برای خواندن مطلب بعدی که احتمالا طنز است و خنده بر لبان تان می نشاند پايين نبريد.
همين جا بمانيد و يک بار ديگر خوب به اين دختر، به اين موجودِ از هم پاشيده نگاه کنيد. به دقت نگاه کنيد...
حال به عکسی که در دست اش است نگاه کنيد. به دقت نگاه کنيد...

اشک بر چشمان تان می نشيند؟ دل تان فشرده می شود؟ حال تان دگرگون می گردد؟ فکر می کنيد که ديگر نخواهيد توانست غذا بخوريد؟ فکر می کنيد که تا عمر داريد اين تصوير را فراموش نخواهيد کرد؟

به عکسی که اين دختر در دست دارد يک بار ديگر نگاه کنيد: دختری زيبا؛ با نشاط؛ با پوستی صاف و لطيف؛ با چشمانی درشت و قشنگ.

حال به کسی که اين عکس را در دست دارد نگاه کنيد: موجودی زشت با دو حفره ی خالی به جای دو چشم زيبا؛ با پوستی سوخته و چروکيده به جای پوست صاف و لطيف. توجه داشته باشيد که هر دوی اين ها يک نفرند؛ آری يک نفرند...

اين تصوير، که شما حداکثر تا يک ساعت ديگر آن را فراموش خواهيد کرد، سال ها در مقابل چشم پدر و مادر و اعضای فاميل خواهد بود. زندگی يک دختر، زندگی يک پدر، زندگی يک مادر، زندگی يک فاميل، تا ابد از هم پاشيده است. دختر از خدا مرگ می خواهد؛ پدر مرگ می خواهد؛ مادر مرگ می خواهد. تحمل زندگی در چنين شرايطی حقيقتاً دشوار است...

با خواندن خبر محکوم شدن به قصاص فرد اسيدپاش، آن چنان غرق در دفاع از حقوق انسانی او می شويم که فراموش می کنيم چه بر سر اين خانواده آمده است؛ فراموش می کنيم که نه برای دفاع از حقوق يک مجرمِ موردی، که برای حاکم کردن يک قانون صحيح، به منظور جلوگيری از وقوع چنين فجايع و جرم هايی قرار است کوشش کنيم.

آمنه اولين قربانی اسيدپاشی نبوده و آخرين آن نيز نخواهد بود. آمنه و امثال او، قربانی قوانين غيراصولی حاکم بر کشورند. تا زمانی که قانون، حق مجازات يا عدم مجازات را به قربانی بدهد، وضع از اين بهتر نخواهد شد.

پسر جوانی را به قتل می رسانند، اوليای دم در اثر تهديد خانواده ی قاتل يا به خاطر دريافت ديه، از خون او می گذرند تا باز بيرون بيايد و قتل ديگری مرتکب شود.

به دختر جوانی تجاوز می کنند، برای جلوگيری از آبروريزی بيشتر و گريز از مجازات، پيشنهاد ازدواج به او می دهند. بعد هم که آب ها از آسياب افتاد دوباره به يک نفر ديگر تجاوز می کنند (چنان که همين چند روز پيش کسی را که به خاطر تجاوز به عنف يک بار محکوم به مرگ شده بود ولی به خاطر کسب رضايت شاکی توانسته بود از مجازات اعدام بگريزد، دوباره به خاطر تجاوز به عنف دستگير کردند).

چهار نفر به دختر بچه ی خردسالی تجاوز می کنند و او را به قتل می رسانند، پدر دختر برای قصاص آن ها بايد به خانواده ی قاتلان تفاضل ديه پرداخت کند و چون دست اش خالی ست يا بايد از مجازات چشم بپوشد يا از هست و نيست ساقط شود و پول خون قاتلان دخترش را فراهم آورد. همين آمنه اگر حکم قصاص دانشجوی جنايت‌کار اجرا شود –که هرگز اجرا نخواهد شد- بايد تفاضل ديه به او بپردازد، يعنی چون قيمت اعضای بدن زن کم تر از مرد است، آمنه بايد مقداری پول، بابتِ اضافه ارزشِ چشمانِ جناب دانشجوی اسيدپاش بپردازد تا مجازات احتمالی انجام شود (جالب اينجاست که قيمت اعضای بدن زن و مرد در تصادفات يک سان شده ولی در ساير موارد کماکان بهای اعضای مرد گران تر از بهای اعضای زن است).

در چنين شرايطی جنايت‌کاران به جنايت خود ادامه خواهند داد چون همواره اميدی به گريز از مجازات قانونی هست. می توان با تهديد، تطميع، ايجاد مزاحمت برای خانواده ی فردِ مقتول يا آسيب ديده، راهی برای گريز از مجازات يافت.

جالب اين جاست در جايی که برای حرف زدن از حقوق زنان، برای جمع آوری امضا، برای نوشتن مطلبی اعتراضی، اهل تفکر را بعد از تحمل ماه ها و بل‌که سال ها زندان انفرادی، با وثيقه های ۲۰۰-۳۰۰ ميليون تومانی به طور موقت آزاد می کنند و شمشير اين وثيقه را با موی نازکِ مقاله و سخنرانی و گفت‌وگو بر بالای سرش آويزان نگه می دارند تا صدا از او در نيايد و برای مدت طولانی خفقان بگيرد، جنايت‌کاران، آدم‌کشان، متجاوزان، اسيدپاشان، در صورت عدم قصاص، با گذاشتن وثيقه ای چند ميليونی -و در برخی موارد با مبالغی کم تر از ميليون- بخش عمده ای از حداکثر مجازاتِ ده ساله را که تازه آن هم به طور کامل سپری نمی شود در مرخصی می گذرانند.

اگر قانون گذار، يک بار برای هميشه، بازیِ مشروط کردن مجازات به خواست شاکی را تعطيل کند، و مجازاتی سنگين، مانند حبس ابد، بدون امکان عفو و آزادی برای کسانی که اقدام به اسيدپاشی می کنند در نظر بگيرد، دست کم جنايت‌کاران با خيال آسوده دست به جنايت نخواهند زد و در دادگاهی که بايد آن ها را به مجازات برساند، در مقابل دختر و خانواده ای که تمام زندگی و آينده شان را از دست داده اند، قهقهه ی قدرت نخواهد زد –چنان که دانشجوی اسيدپاش، در دادگاه با خنده ی کريه خود خواست به آمنه و خانواده اش نشان دهد که آن چه به نام قانون در اين کشور حاکم است به نفع اوست و احتمال مجازات اش در حدی که حداقل آلام روحی آن ها کاهش يابد، بسيار اندک است و تازه اين را هم کافی نديد و آمادگی خود را برای ازدواج با دختر بخت برگشته اعلام کرد!

فعالان محترم، که در حمايت از دانشجوی اسيدپاش، آن قدر احساساتی می شوند که آمنه و خانواده اش را از ياد می بَرَند، بهتر است، فعاليت خود را بر لغو قوانين فعلی و تصويب قوانين قطعی و لازم الاجرا متمرکز کنند تا کسی که روز روشن يک پارچ اسيد کلريدريک در دست می گيرد و در وسط پارک جلوی چشم ده ها نفر آن را بر صورت دختر جوانی می پاشد و زندگی او و خانواده اش را برای هميشه متلاشی می کند، مطمئن باشد که با مجازاتی چون زندان ابد، رو به رو خواهد شد، شايد با در نظر داشتن چنين مجازاتی، از انجام جنايت منصرف شود.

معرفی کتاب؛ راهنمای مطالعه ی سنجش خرد ناب
سنجش خِرَدِ ناب کانت در زبان آلمانی هم کتاب مشکلی ست؛ در اين شکی نيست. اين مشکل بودن باعث شده تا عده ای به فکر بيفتند فهمِ سخنان کانت را برای علاقمندان مبتدی فلسفه آسان کنند. رالف لوديگ، نويسنده ی "راهنمای مطالعه ی سنجش خرد ناب"، از همين کسان است که سعی کرده با نوشتن کتابی به زبان ساده، فلسفه ی غامض کانت را برای مبتديان قابل فهم کند. اين کتاب را رحمان افشاری به فارسی ترجمه کرده و جناب خسرو ناقد ويرايش آن را بر عهده داشته است؛ انتشارات مهرانديش آن را در ۱۹۷ صفحه به قيمت ۳۸۰۰ تومان منتشر کرده است. زبان فارسی کتاب سليس و خوش خوان است اما...

...چند سال پيش نوار ويدئويی به دست ام رسيد با عنوان آموزش زبان عربی به شيوه ی آسان (عنوان دقيق اش را درست به خاطر ندارم ولی چيزی شبيه به اين بود). در اين نوار که قرار بود، زبان عربی را با روشی متفاوت به دانش آموزان دبيرستان ياد دهد، يک خانم و آقا، در يک لوکيشن شيک که در آن چند فواره هم در حال آب فشانی بود، با خنده ای مصنوعی، و با حرکاتی تند، مثلا می خواستند به شيوه ی آسان تدريس کنند. از شيوه ی آسان تنها چيزی که قابل رويت بود همين خنده و حرکات بی جای بدن بود و محتوا، همان درس های تارعنکبوت‌بسته‌ی کتاب های مدرسه که عينا روی تخته يا وايت برد نوشته می شد. در واقع، شيوه ی جديد هيچ چيزِ جديدی ارائه نمی داد و مشکل اصلی، که محتوا بود، هم چنان پا برجا بود.

آن "اما"يی که در بالا ذکر شد، در واقع اشاره به معضلی ست که مانع از درک محتوای راهنمای مطالعه سنجش خرد ناب می شود؛ به بيان ديگر، برای مطالعه ی اين راهنما به راهنمای ديگری نياز داريم! اما اين معضل چيست؟ آيا نويسنده ی آلمانی کتاب، خواسته مثل معلمان عربی ويدئوی آموزشی با خنده و مسخره بازی شيوه ی آسان ارائه دهد؟ يا مشکل در جای ديگری ست؟

مشکل در جای ديگری ست. راهنمای مطالعه ی سنجش خرد ناب در زبان اصلی کتابی جذاب و خواندنی ست و استقبال خوانندگان آلمانی از آن بی دليل نيست. رحمان افشاری و آقای ناقد هم فارسی پاکيزه ای به خواننده عرضه کرده اند. پس چرا درک اين کتاب دشوار است؟

علت آن را بايد در ترجمه ی سنجش خرد ناب، به زبان فارسی دانست. جناب دکتر ميرشمس الدين اديب سلطانی در ترجمه ی اين کتاب کاری کرده اند که منتقد بر سر دوراهی می ماند: از يک سو، سيستم زبانی مستحکمی ساخته اند که با آن جزء به جزء نوشته ی کانت، توانسته در يک سيستم منسجم و دقيق ترجمه شود؛ از سوی ديگر، اين سيستمِ زبانی مطلقاً قابل فهم نيست! آيا وجود اين سيستم دقيق زبانی و کلمات ناآشنا و جمله سازی های نامانوس برای ترجمه ی اثر بزرگ کانت لازم بوده است، و اگر آقای مير شمس الدين اديب سلطانی چنين نمی کردند، کانت ترجمه ناپذير می ماند؟

به قول شادروان کريم امامی "اگر دکتر اديب سلطانی بر اين عقيده نبود، دو ترجمهء منتشر شدهء او –سنجش خرد ناب، اثر ايمانوئل کانت (اميرکبير، ۱۳۶۲) و جُستارهای فلسفی، از برتراند راسل (اميرکبير، ۱۳۶۴) شکل ديگری می داشت. اين دو کتاب، به گفتهء ظريفی، به فارسی ترجمه نشده، بلکه به زبان علمی و دقيقِ «اديبْ معنائيک» برگردانده شده است. منتهی اشکال کار در اين است که ما زبان «اديبْ معنائيک» را بلد نيستيم و اگر قرار است اول برويم و اين زبان مصنوعی را بياموزيم و بعد جستارهای فلسفی را بخوانيم، چرا در همين مدت انگليسی مان را بهتر نکنيم و اصل کتاب را نخوانيم؟ ولی اينکه ناشر بزرگ و معتبری حاضر شود چنين ترجمه های نامفهومی را به چاپ بسپارد، اين ديگر خودش يکی از کمدی ها (يا تراژدی ها)یِ عالم نشر ايران در سال های اخير محسوب می شود و احتمالا از ندانم کاری ناشر و نظر بيش از حد شوق آميز و گمراه کنندهء مشاورانی که مقهور فضايل مترجم هستند ناشی شده است." (در گيرودار کتاب و نشر، چاپ اول، بهار ۱۳۸۵، صفحات ۲۴۵ و ۲۴۶). و درجايی ديگر به اشاره می گويد: "...حقيقتاً احساس می کنم که داريم ظرفيت زبان فارسی را برای نقل مفاهيم پيچيده و ظريف به محکی دشوار می آزماييم که نتيجهء آن ممکن است سرخوردنِ باز هم بيش تر خوانندگان فارسی زبان از ترجمه های جدّی و روشن فکر پسند باشد. مورد سنجش خرد ناب کانت را حتما دوستان فراموش نکرده اند..." (از پست و بلند ترجمه، جلد دوم، چاپ اول، پاييز ۱۳۸۵، صفحه ی ۱۳۸).

آن چه دريافت سهل راهنمای مطالعه ی سنجش خرد ناب را تباه کرده، جملاتی ست که از ترجمه ی فارسی سنجش خرد ناب نقل شده است. به اين چند جمله که از ميان ساده ترين جملات انتخاب شده توجه کنيد:
"اين که بکارآوریِ شناخت هايی که به حيطه ی کار خرد تعلق دارند، به راه مطمئن دانش می روند يا نه، امری است که آن را می توان بسرعت همخواند با برآمد [=از روی موفقيت آن] داوری کرد."
يا به اين جملات نسبتاً پيچيده:
"من در نمی يابم که چگونه انسان بتواند پيشين چيزی را در باره ی ايستاها بياموزد. ولی وارون آن، اگر برابر ايستا (چونان برون آخته ی [=ابژه ی] حس ها) خود را با سرشت قوه ی نگرش ما سازگار گرداند، آن گاه من اين امکان را سخت نيکو به تصور توانم آورد..."

اين ها عينا از راهنمای مطالعه ی سنجش خرد ناب نقل شده است؛ راهنمايی که نويسنده ی آلمانی با نوشتن‌اش قصد داشته سنجش خرد ناب را برای ما مبتديان قابل فهم کند اما گيری که در کار ما وجود دارد نه نوشته ی کانت که ترجمه ی فارسی اثر اوست!

جالب اين که جملات فوق را با ترجمه ی فرانسه ی سنجش خرد ناب، از مجموعه پلياد ِ انتشارات گاليمار، برگردانِ دلامار و مَرتی مقايسه کردم، و درک فرانسه ی آن با زبان الکن ديکسيونری ما به مراتب از درک زبان مادری فارسی آسان تر بود! کسانی که اندکی فرانسه می دانند، اين جملات را از ترجمه ی فارسی سهل تر خواهند يافت:

L'élaboration des connaissances qui sont du ressort de la raison suit-elle ou non le chemin sûr d'une science, c'est ce dont on juge bientôt par le résultat. (Critique de la raison pure, p.734)

همان طور که می بينيد اِشکال نه در کانت است، نه در رالف لوديگ، نه در رحمان افشاری و خسرو ناقد، نه در پيچيدگی زبان آلمانی، که در بازی ها و سيستم سازی های زبانی ماست! تا چه اندازه اين سيستم سازی ها لازم است، من که تخصصی دراين امر ندارم نمی توانم اظهار نظری کنم اما يک مقايسه ساده با ترجمه ی زبان های ديگر به ما نشان می دهد که اين مينياتورسازی های دقيق و کاشی‌کاری های ظريف زبانی، چندان هم لازم نيست، يا درست تر بگويم، حيف است چيزی که يک خواننده با سواد متوسط می تواند آن را به زبان عادی بفهمد، بدون هيچ ضرورت علمی و منطقی آن قدر پيچيده کنيم که خواننده ی کارشناس هم از فهم آن عاجز شود!

به هر ترتيب کتاب راهنمای مطالعه ی سنجش خرد ناب، کتابی ست که می تواند مفيد باشد، اگر خواننده بر ارجاعات‌اش به ترجمه فارسی سنجش خرد ناب چشم بپوشد. در باره ی اين کتاب نکات قابل ذکر ديگری نيز وجود دارد که به دليل طولانی شدن متن از بيان آن ها خودداری می کنم.

پاسخ به خوانندگان
خواننده محترم آقای رضا نوشته اند:
نمی دانم چرا شما سعی می کنيد از مولانا در مقاله تان دفاع کنيد؟ آيا شما واقعا فکر می کنيد مولانا در چند صد سال پيش هيچ گونه عيب و نقصی در ايدئولوژی اش نبوده؟

در پاسخ ايشان بايد عرض کنم که من در مقاله ی "در دگرانديش پنداشتن خر مولانا و به بيراهه رفتن اکبر گنجی" از مولانا دفاع نکرده ام بل که از حقيقت دفاع کرده ام. مهم نيست که ما امروز در مورد مولانا چگونه می انديشيم و انديشه اش را دارای عيب و نقص می دانيم يا نه؛ مهم اين است، وقتی از او سخنی را نقل می کنيم، آن را درست و تمام و کمال نقل کنيم و سپس نتيجه بگيريم. بحث من تنها بر سر قطعه شعری بود که از او نقل شده بود، و نتيجه ای که به نادرست از آن گرفته شده بود. نه تنها افکار و انديشه های مولانا، بل که افکار و انديشه ی خود ما دارای صدها عيب و نقص است و اتفاقا بايد اين گونه عيب و نقص ها مورد انتقاد و بازبينی دقيق قرار گيرد. اما اگر بخواهيم يک شاعر و انديشمند را که در زمان خودش، جزو آزادانديشان و غيرمتعصبان به شمار می آمده، با اهداف و اغراضِ امروزی، جزم انديش و متعصب و طرفدار نابودی مخالفان معرفی کنيم، اين ديگر نقد نيست، تحريف است و بايد در مقابل چنين تحريفاتی ايستاد. اين گونه تحريفات، نه تنها باعث روشنگری نخواهد شد، بل که موجب خواهد گشت آن قسمت هايی از عقيده و فکر که جای نقد و نفی و طرد دارد پوشيده بماند و بحث به انحراف کشيده شود.

آقای اسماعيل بهبودی معتقدند که نظر من در باره ی مولانا خطا و نظر گنجی صحيح است. بله، اين امکان پذير است و خوشحال خواهم شد خطای من و صحت نظر گنجی، طی مطلب يا مقاله ای، مشخص شود. در آن صورت صريحاً خطای خود را خواهم پذيرفت و از خوانندگان به خاطر برداشت غلط ام عذرخواهی خواهم کرد. ولی تا نوشته شدن چنين مطلب و مقاله ای، البته بر نظر خود استوار و پا برجا خواهم بود و مطمئن باشند، هرگز حقيقت يا آن چه را که من حقيقت می پندارم، فدای علاقه و عشقی که به مولانا يا هر کس ديگر دارم نخواهم کرد.

دوست ديگری نوشته اند:
جمله آخری که در بخش «حق التشويق» نوشتيد توهين به دانشجويان است.
ايشان درست می گويند و نوشته ی من می تواند چنين توهينی را القا کند که در همين جا به خاطر اين سهل انگاری عذرخواهی می کنم. البته ايشان با شناختی که از محيط آموزشی کشور دارند، قطعا متوجه منظور اصلی من شده اند و می دانند که در دانشگاه، دانشجويان و نيز استادانی هستند که به تنها چيزی که فکر نمی کنند کسب و ترويج دانش است و نگاه اين‌جانب نيز به اين گروه بوده است و نه دانشجويان و فارغ التحصيلانی که ما مردم، از زحمات و خدمات علمی آن ها بهره می گيريم و فردای کشور به دست ايشان ساخته می شود.

شورش نوشته است:
"واقعا فکر می کنيد که اگر حکومت در از بين بردن نهادی مدنی و يا روزنامه و مجله ای که به صورت حرفه ای اونو نقد می کنه تعلل کرده به معنای انتقاد پذيری و قابل اصلاح بودن اين جنايتکارانه؟!"

اين مورد جای بحث مفصل دارد. دستگاه حکومتی، به عنوان يک سيستم يک پارچه، که برنامه و هدفی خاص را دنبال می کند، رفتار حاکی از انتقادپذيری و قابل اصلاح بودن از خود نشان نمی دهد، ولی واقعيت اين است که سيستم به رغم طی کردن مسيری مشخص و نشان دادن رفتاری جزم و اصلاح ناپذير، در درون خود يک دست و يک پارچه نيست. در بخش هايی از اين سيستم هم‌چنان نشانه های انتقادپذيری و اصلاح ديده می شود. اين که اين بخش بتواند کل سيستم را دگرگون و انتقاد پذير سازد آرزويی محال به نظر می رسد ولی برای اهل قلم و تفکر، که کاری جز نوشتن و انتقاد ندارند، سخن گفتن با اين گروه تنها راه کاهش فشارها و معقول کردن رفتارهای حکومتی ست. اگر تمام درها حقيقتاً بسته باشد، نوشتن امثال ما نيز کاری عبث و بی فايده خواهد بود چه اعتراض مردم نيز موجب تغييری در برخوردهای صلب حکومت با جامعه نخواهد شد. در اين صورت بايد سکوت کرد و حل مسئله را بر عهده ی تاريخ گذاشت که معمولا با عکس العملی ويرانگر و کور راهش را به جلو می گشايد و البته موجب وارد آمدن خسارت به بدنه اجتماع می گردد.

از دوست ارجمندی که در اولين نظر درج شده لطف خود را شامل حال من کرده اند سپاسگزارم و اميدوارم شايسته ی محبت ايشان باشم. از محمد نيز که بخش نظرات وب لاگ مرا با وضع رو به وخامت اقتصادی کشور مقايسه کرده اند به خاطر توجه شان ممنون ام. در همين جا از پيمان و ساير دوستانی که از من خواسته اند تا عين مطالب کشکول را در وب لاگ خود قرار دهم پوزش می خواهم که تا کنون نتوانسته ام اين کار را انجام دهم.

تبريک به آقای محمدعلی ابطحی
پنج سالگی وب‌نوشت آقای ابطحی را به ايشان تبريک می گويم. همان گونه که ايشان طی پنج سال گذشته بدون کوچک ترين وقفه، در وب نوشت نوشته اند، اين‌جانب نيز، طی پنج سال گذشته –مگر در مواقعی که در مسافرت بوده ام و به اينترنت دسترسی نداشته ام- به طور مرتب پست های ارسالی ايشان را مطالعه کرده و از وسعت نظر و قلم شيوايشان لذت برده ام.

جناب ابطحی برای من بسيار قابل احترام اند، نه فقط به خاطر حمايت از حقوق اهل قلم دربند، نه فقط به خاطر ايجاد ارتباط صحيح و صادقانه با جوانان، نه فقط به خاطر بيان نکات روشنگر و آموزنده، بل که به خاطر ديسيپلين و نظمی که در نگارش وب لاگ خود دارند. اين ديسيپلين و نظم، نشانگرِ احترامی ست که نويسنده به خوانندگان خود می گذارد و برای وقت و شعور آن ها ارزش قائل است. در مورد وب نوشت و کتاب هايی که پست های آن را به صورت چاپی عرضه کرده است در فرصتی مناسب، مطلبی جامع و مفصل خواهم نوشت. برای حجةالاسلام ابطحی عمر طولانی و برای وب نوشت دوام و بقا آرزومندم.

تبريک به جناب دکتر نوری علا
سکولاريسم نو يک ساله شد. اين جُنگِ اينترنتی که حاوی مطالبی از نويسندگان مختلف با ديدگاه های متفاوت و متنوع است، يک خط مشخص را دنبال می کند: اشاعه سکولاريسم به عنوان نخستين گام به سوی آزادی و دمکراسی.

اما سکولاريسم چيست که دست اندرکاران سکولاريسم نو، از آن به عنوان نخستين گام به سوی آزادی و دمکراسی ياد می کنند و در اشاعه ی آن می کوشند؟ متاسفانه، اين کلمه همراه با کلمات اومانيسم و ليبراليسم، در بيانات مسئولان فرهنگی کشور، به عنوان عوامل ترويج الحاد و بی دينی و لامذهبی معرفی می شوند و تا آن جا که سخنان سخنرانان مذهبی و سياسی را در راديو تلويزيون کشور دنبال کرده ام، آقايان بی هيچ پروايی، محتوای اين کلمات را تغيير می دهند و با نفرت آن ها را به کار می گيرند.

اما نه سکولاريسم به معنای نفی دين است و نه سکولاريست به معنای نفی کننده ی دين. خدمتی که سکولاريسم به دين می کند، از خدمتی که آقايان مبلغين دين گمان انجام آن را دارند به مراتب بيشتر است. دين به عنوان امر شخصی و درونی و روحیِ مختص انسان، در جدايی از نهاد حکومت بارور می شود و به پاکی شايسته ی خود دست می يابد. هر چه دين بيشتر در حکومت دخالت داده شود، از حالت آسمانی و مقدس خارج شده، آلوده به مسائل زمينی و سوءاستفاده های انسانی خواهد شد. بديهی ست که اين جدايی، بازار کسانی را که از دين برای خود دکان ساخته اند و به چپاول و غارت مردم مشغول اند کساد خواهد کرد و اتفاقا همين‌ها هستند که نسبت به اين مفهوم سياسی آلرژی شديد دارند و با تبديل آن به ناسزای سياسی، می خواهند آن را از چشم مردم بيندازند.

اين گونه به نظر می رسد که سکولاريسم نو، قصد دارد مفهوم اين واژه را تبيين کند و محاسن اجتماعی و سياسی اش را توضيح دهد. البته در مجموعه ی سکولاريسم نو کاستی هايی هست که بايد مرتفع شود. صرف نظر از برخی مقالات و تصاوير که می تواند به وزانت اين مجموعه آسيب وارد کند، قالب بلند و شلوغ آن هيچ تناسبی با محتوايی که خواهان عرضه ی آن است ندارد.

اميدواريم در سال دوم انتشار، اين نقص بر طرف شود و نشريه شکلی متناسب با محتوای آن پيدا کند. برای آقای دکتر نوری علا، موفقيت روزافزون آرزو می کنم.

تونل زمان (حوادث)
در اين شماره از کشکول چون به حادثه ی دلخراش اسيدپاشی پرداختيم، تونل زمان را هم اختصاص به نشريه "حوادث" می دهيم که نخستين شماره ی آن در ۲۴ اسفند ۱۳۷۰ منتشر شد. مسئولان اين هفته نامه اجتماعی قصد داشتند با ذکر جزئيات حوادث از وقوع مشابه آن ها جلوگيری کنند اما انعکاس هفتگی رويدادهای تلخ، بيش از آن که موجب آگاهی شود، باعث ايجاد رعب و وحشت خانواده ها می شد و شايد از اين رو بود که اين نشريه نيز به نشريات تعطيل شده پيوست. از ماجراهای عجيبی که اين نشريه به طور مفصل از شماره ی ۶ به بعد خود پوشش داد، يکی هم ماجرای قتل دکتر محمد فلاح تفتی و همسر و فرزندان اش بود که در پرده ای از ابهام پوشيده ماند.

به روز شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۷۰ باز می گرديم و حوادث را به قيمت پانزده تومان از روزنامه فروش خريداری می کنيم.

دوران دورانِ رشد و شکوفايی نشريات زرد و عامه پسند است. عوارض روانی ناشی از فشارهای اجتماعی کم کم خود را در قالب حوادث تلخ اجتماعی بروز می دهد و اين گونه نشريات از اين حوادث تلخ برای خود تيراژ و درآمد به دست می آورند. نشرياتی مثل حوادث، به رغم آن که در کلاس روشنفکری قرار نمی گيرند، آينه ای هستند برای بازتاب آن چه در متن جامعه رخ می دهد.

گزارش مصور از حاشيه ی ديدار پرسپوليس و استقلال مثل هميشه خوانندگان فراوانی دارد بنابراين می تواند تيتر اول نشريه باشد. پرونده ی ايران شريفی، اولين زنی که در ايران اعدام شد، در همين نخستين شماره گشوده می شود. نيروی انتظامی آمادگی خود را برای خدمت به مردم در ايام تعطيل اعلام می کند. برای شيرين کردن تلخی حوادث، ستونی نيز به حوادث شيرين زير عنوان "شيرين مثل عسل" اختصاص داده شده است.

اخبار بد برای رسانه های بخش خصوصی، همواره بهترين اخبارند. با آن ها می توان پول ساخت. صفحه ی حوادث روزنامه ها همواره از پرخواننده ترين بخش های روزنامه اند. نه تنها در ايران، که در بسياری ازکشورهای دنيا هم همين طور است. اما اخبار بد، دماسنج وضع اجتماعی و رشد و سقوط فرهنگ مردم نيز هست. به اين جنبه معمولا توجه چندانی نمی شود، اما جامعه شناسان و روان شناسان با بررسی حوادثی که در اجتماع رخ می دهد می توانند نتايج جالب توجهی به دست آورند. به نشرياتی امثال حوادث می توان از اين جنبه با ديد مثبت نگريست.

به زمان خود باز می گرديم و در غياب نشرياتی اين چنين، به همان اخباری که در صفحه ی حوادث روزنامه ها و نشريات زرد منتشر می شود بسنده می کنيم.

تبه کار اهل کتاب
"روزنامه گاردين گزارش داده که دادگاهی در بريتانيا به اتهام يک ايرانی رسيدگی می کند که متهم است در مدت هفت سال کتابهای تاريخی را قرض گرفته و صفحاتی از آنها را جدا کرده است. گاردين در گزارش مفصلی می نويسد که يک ايرانی ثروتمند به نام فرهاد حکيم زاده به بيش از ۱۵۰ کتاب و اثر تاريخی و بسيار پرقيمت مربوط به بعد از قرن‌ شانزدهم ميلادی که در کتابخانه‌ ملی بريتانيا در لندن نگهداری می‌شده، آسيب وارد کرده است. به نوشته گاردين، اين ايرانی دانشگاهی خساراتی وارد آورده که به هيچ وجه قابل جبران نيست." «بی.بی.سی»

درست به خاطر ندارم جناب رمضانی بود يا ناشری ديگر که می گفت زنده ياد سعيد نفيسی، عادت داشت کتاب مورد علاقه ی خود را به هر شکل و قيمتی به دست آورد و اگر امکان دست رسی به کتاب از راه های عادی نبود آن را به طرق غير عادی به دست می آورد. البته کلماتی که گوينده به کار می بُرد غير از اين هايی ست که من به کار برده ام ولی منظور مشخص است. کتاب خوانان و کتاب بازان، برای رسيدن به هدف، که همان کتاب کم‌ياب يا ناياب باشد گاه دست به کارهای ناشايست می زنند و اين فقط به خاطر فقر مادی نيست. گاه شخص حاضر می شود بهای سنگينی برای دست يافتن به کتاب مورد علاقه اش بپردازد ولی آن کتاب، فروشی نيست...

اما کاری که آقای فرهاد حکيم زاده در انگلستان کرد، نام اش علاقه به کتاب و دزدی به خاطر علاقه نيست؛ تخريب و تبه کاری فرهنگی ست. ضربه ای که ايشان به خود و جامعه ی اهل فرهنگ ايرانی زد، با هيچ قيمت و جزايی قابل جبران نيست و سال ها بايد بگذرد تا اين حادثه ی زشت از خاطره ها محو شود.

صدمه واقعی نه تنها به کتاب های بی همتا وارد شده بل که ارزش و اعتبارِ ايران و ايرانی -نه آن ايرانیِ بی فرهنگی که از روی جهالت دست به عمل خلاف می زند، بل که آن ايرانی با فرهنگی که قرار است "ميراث ايران" را پاسداری کند- با اين تبه کاری به شدت آسيب ديده است و به نظر نمی رسد در کوتاه مدت، اين فاجعه از ذهنِ مردم فرهنگی دنيا زدوده شود.

سال ها از حادثه ی سر بريدن قوهای انگليسی به دست يک ايرانی می گذرد ولی ياد آن واقعه هنوز از اذهان پاک نشده است. برخی حوادث، به لحاظ يگانه بودن و اعجابی که در افکار عمومی بر می انگيزد به سادگی از يادها نمی رود. حتی نمی توان اين تبه کاری را به عشق به کتاب مربوط کرد. ضايع کردن ۱۵۰ اثر بی همانند نه از روی عشق که به خاطر حرص صورت گرفته است. اميدواريم اهل فرهنگ، بخصوص اهل فرهنگ ساکن انگليس، با نگارش مقالاتی در نشريات انگليسی زبان، از اثرات سوء اين تبه کاری فرهنگی بکاهند و اين لکه ی ننگ را از روی نام ايران و ايرانی به هر طريق ممکن بردارند، هر چند اثرش تا مدت ها بر جا خواهد ماند.

اعتراض بی‌جا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس
در وب لاگ خوابگرد، منتقدی با نام مستعار کيميا سپهری، از حضور خانم نيکی کريمی به عنوان داور در جايزه ی ادبی والس انتقاد کرده است. ابتدا انتقاد او را می خوانيم:
"خانم نيکی کريمی را نه يک کارگردان خوب می‌دانم و نه يک مترجم خوب، اما بازی او را در بعضی از فيلم‌ها می‌‌پسندم. چرا بنياد ادبی والس از او برای داوری دعوت کرده است؟ آيا جوانان اين بنياد در حضور خانم نيکی کريمی علاوه بر استعدادهای برشمرده و فعاليت‌های يادشده، فعاليت ادبی چشمگيری ديده‌اند که حيف‌شان آمده از اين وجودِ ذی‌نفوذ بهره نبرند؟ آيا دعوت از خانم کريمی گشودن بابِ مراوده ميان ژانر ادبی داستان و صنعت پررونق سينماست؟ اگر چنين است، چرا به فرض، از خانم مرجان شيرمحمدی که هم داستان‌نويس توانايی ست و هم بازيگری به نسبت مشهور دعوت نشده است؟ آيا جايزه‌ی ادبی والس برای افزودن به اعتبار خود از خانم کريمی دعوت کرده است؟ يا در پی ايجاد فضای چندصدايی در جشنواره‌ها و جوايز ادبی ست؟ اگر چنين است، چرا اين خانم که همه‌ی ما کمابيش بر سوپراستار بودن او توافق داريم تا بر سيمای فرهنگی او بايد دعوت شود؟ ممکن است برخی دوستان بر اين باور باشند که دعوت از خانم کريمی بر سبيل پيروی از شيوه‌های داوری جشنواره‌های فرهنگی غرب صورت گرفته است؛ چنان‌که در همين روزهای پر تب و تاب انتخاب لوکلزيو به عنوان برنده‌ی نوبل ادبی، باخبر شديم که خانم کريمی با ايشان در يکی از جشنواره‌های سينمايی در فرانسه همکار بوده است. تا آن‌جا که من می‌دانم، حضور نويسندگان در جشنواره‌های سينمايی امری معقول، منطقی و معمول است. چون ستون برپادارنده‌ی سينما، روايتِ داستانی ست. اما اين نسبت به عکس چندان منطقی نمی‌نمايد. اعتبار جوايز ادبی تا حدی به وجود داورانی ست که رأی آن‌ها اثری را از ميان انبوه آثار برمی‌کشد و بر صدر می‌نشاند. پس در انتخاب آن‌ها بايد دقت کافی داشت و اعتبار ادبی آن‌ها را با هيچ چيز تاخت نزد." «والس با نيکی کريمی، وب لاگ خوابگرد»

لحن کيميا سپهری در اين نوشته ی کوتاه صرفاً انتقادی نيست؛ منتقد که علی الاصول بايد داوری بی طرف باشد، در اين بحث چندان بی طرف نيست. اين بی طرف نبودن در عبارتی مثل "حيف‌شان آمده از اين وجودِ ذی‌نفوذ بهره نبرند" خود را نشان می دهد. همين دو کلمه ی "وجود ذی نفوذ"، موضع منتقد را نسبت به خانم کريمی نشان می دهد. اما قصد ما در اين جا نيت يابی و حدس زدن دليل نگارش چنين انتقادی نيست. فقط می خواهيم بگوييم حضور يک ستاره ی سينما که به قول منتقد محترم "همه‌ی ما کمابيش بر سوپراستار بودن او توافق داريم" نه تنها به عنوان داور در يک مسابقه ی ادبی بد نيست، بل که بسيار هم خوب است.

برای داور يک مسابقه ی "غير فنی" و "عمومی"ِ ادبی شدن، نياز به اين نيست که حتما نويسنده يا مترجم درجه ی اول بود؛ کافی ست ذوق و قريحه ی ادبی داشت؛ آن هم در جايی که کارشناسان خبره ی ديگر به عنوان داوران متخصص حضور دارند (همين جا بگويم که من اصولا به مسابقات و جايزه هايی از اين نوع نگاه مثبت ندارم و داوران والس را به طور دقيق نمی شناسم و علت گزينش و قرار گرفتن شان در "هيئتِ داوران" را هم نمی دانم. بحث من صرفا حضور خانم نيکی کريمی به عنوان يک هنرپيشه در اين هيئت است و نه تائيد رقابت های اين چنين).

در چنين رقابت هايی، حتی بايد از يک نفر رمان خوان حرفه ای که نويسنده هم نيست، به عنوان داور دعوت کرد تا رای بدهد. شايد او ظرايف فنی و تکنيکی اثر را نبيند اما کليت اثر را به خاطر غرق نشدن در جزئيات فنی خيلی بهتر از داوران متخصص خواهد ديد. اين کليت، همان چيزی ست که باعث پرفروش شدن رمان هايی می شود که داوران متخصص آن ها را معمولا کنار می گذارند، چرا که رمان فقط فن و تکنيک نيست، جوهری ست که در سراسر اثر جريان دارد و اتفاقا اشخاص غيرمتخصص، به خاطر گم نشدن در جزئيات فنی، اين جوهر را بهتر دريافت می کنند (نمونه ی خوب آن "در جست و جوی زمان از دست رفته"ی پروست و نظرِ منفیِ انتشاراتی های "متخصصی" مانند "فاسکل" و "لَ نووِل روو فرانسز" و "اُلندورف" و جالب تر از همه آندره ژيد به عنوان نويسنده و اهل قلم برای انتشار آن است. در اين‌جا حتی خواننده ی حرفه ای فاسکل به عنوان تصميم گيرنده دچار خبطی تاريخی می شود و بعد از شِکْوِه و گلايه از محتوای کتاب نتيجه می گيرد که "با وضعيت بيمارگونه ی حادی رو به روييم." (در سايه ی مارسل پروست، شهلا حائری، صفحه ی ۲۳). و آندره ژيد هم که يک متخصص تمام عيار است معتقد است که اين کتاب قابل انتشار نيست چرا که پروست چنين جمله ای در کتاب اش نوشته است: "پيشانی غمگين و رنگ پريده اش را... که مهره هايش مانند تاجی از خار يا دانه های تسبيح بيرون زده بودند، پيش آورد تا بوسه ای بر آن نَهَم..." اما در نهايت اين کتاب به رغم ردِّ "داوران متخصص" با استقبال گرمِ "خوانندگان و داورانِ غير متخصص" رو به رو می شود و در تاريخ ادبيات جهان جايگاهی شايسته می يابد).

با اين تفاصيل آيا خانم نيکی کريمی، به عنوان کسی که سال ها در عرصه فرهنگ و هنر ايران تلاش و فعاليت کرده، شايسته ی آن نيست که نظر خود را –گيرم به عنوان يک خواننده ی عادی- در باره ی تعدادی رمان بدهد و رای او در کنارِ رای صاحب نظران کارشناس به انتخاب کتاب منجر شود؟ واقعا کيميا سپهری بر اين اعتقاد است که هنرپيشه ای که ساليان سال، کارش با متن و داستان و بيان و اجرا بوده، قوه ی تميز و تشخيص برای انتخاب داستان خوب و بد ندارد و نبايد از او به عنوان يک داور –و نه کسی که داوری و تصميم نهايی با اوست- دعوت کرد؟

نه. به نظر می رسد که انتقاد به داوری نيکی کريمی آن هم با اين لحن و بيان، دلايل ديگری جز عدم شايستگی داشته باشد. ای کاش کيميا سپهری که خود منتقد و نويسنده ای مشهور است به جای حاشيه رفتن و بهانه ی واهی گرفتن، اين دلايل را اگر مطرح کردنی بود مطرح می کرد. شايد دليل استفاده از نام مستعار برای نوشتن اين نقد –که نه سياسی و نه مخاطره آميز است- همين بی دليلی باشد.


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016