در همين زمينه
9 دی» از فرود اضطراری بابانوئل در تهران تا مرحوم شدن گل آقا برای بار دوم3 دی» از ابتذال پرتاب لنگِ کفش به سوی رئيس جمهور آمريکا تا دفاع از آزادی بيان در سايت ايرانيان 18 آذر» از ما و روز مبارزه با سانسور تا حل معمای رضا پهلوی 11 آذر» از گفتوگوی فِرسْتليدی ايران با فرستليدی لبنان تا اعتراض بیجا به داوری نيکی کريمی در جايزه ادبی والس 4 آذر» از رابطه چاقوی زنجان با سريال آموزنده پرستاران تا يک نکته در باره اعلاميه کانون نويسندگان ايران
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد تا کشتار ۱۴ سرباز توسط جنداللهکشکول خبری هفته (۷۰) خوشآمد به هادی خرسندی
چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد خانم نازلی کاموری اين خبر را روز دوشنبه ۱۸ آذر ۸۷ در وب لاگ خود منتشر کرد. پيش تر سايت "جهان نيوز" خبر بازداشت حسين درخشان را با ذکر اتهام "جاسوسی پيچيده برای اسرائيل" منتشر کرده بود که به دليل سکوت خانواده درخشان تائيد يا تکذيب نشد. بر اساس همين خبر بود که در کشکول خبری ۶۷ از مسئولان قضايی درخواست کردم تا با آقای درخشان که از مدت ها قبل و به طور داوطلبانه جزو هواداران حکومت شده است برخوردِ انسانی داشته باشند. البته مطلقا انتظار نمی رفت و نمی رود که آن چه منتقدان حکومت می نويسند مورد توجه مسئولان قرار گيرد ولی وظيفه ی انسانی ما حکم می کرد و می کند در آن جايی که حق کسی ضايع می شود سکوت نکنيم و قدمی کوچک -حتی در سطح نوشتنِ يک مطلبِ بی تاثير- برداريم و اميدوار باشيم که وجدان بيداری در ميان هزاران وجدان خفته و ساکت به درخواستِ ما توجه کند. اما چرا اکثرِ وب نويسان ايرانی و سايت های خبری فارسی زبان در مورد دستگيری حسين درخشان سکوت اختيار کرده اند و بيش تر از آن ها، وب نويسان خارجی و سايت های خبری انگليسی زبان می نويسند؟ اگر اين اتفاق چند سال پيش افتاده بود، وب لاگ ها و وب سايت های فارسی چنان عکس العملی از خود نشان می دادند، که نهادها و سازمان های بين المللی هم تحت تاثير آن ها قرار می گرفتند و اعلاميه صادر می کردند؛ پس اين سکوت و بی حرکتی از کجا ناشی می شود؟ حقيقت آن است که حکايت حسين درخشان فراتر از دستگيری يک وب لاگ نويس ساده است و پيچيدگی هايی دارد که بايد مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد. اين حکايتِ پيچيده، البته امتحان خوبی ست برای طرفداران واقعی حقوق بشر. در مواردِ عادی، طرفداری از انسانی که فرضاً به خاطر يک نوشته ی منتقدانه به زندان افتاده ساده است، ولی در مواردِ ويژه، مثل موردِ حسين درخشان درصدِ خلوصِ اعتقاد به حقوق بشر مشخص می شود. حسين درخشان، ماه ها بود که سعی می کرد با نوشتن مطالبی صريح و بی پروا، اعتقاد قلبی و راستين اش را به حکومت اسلامی ايران نشان دهد. او که از ابتدای مهاجرت به خارج از کشور به شيوه های مختلف، هواداری خود را از اصلاح طلبان حکومتی نشان داده بود، به تدريج، با اين گروه سر ناسازگاری پيدا کرد و به مخالفت صريح با آن ها پرداخت. اين مخالفت، دو راه پيش پای او می گذاشت: يا به سمت اپوزيسيون برانداز برود، يا از جناح مخالف اصلاح طلبان حکومتی طرفداری کند. حسين درخشان هرگز طرفدار اپوزيسيون برانداز نبود (اميدوارم آقايان مسئول به اين نکته توجه کامل مبذول دارند). در ابتدای مهاجرت به خارج از کشور، مثل بسياری ديگر از انسان هايی که از فضای بسته -بخصوص فضای بسته ی مذهبی- پا بيرون می گذارند، جو گير شد و حرف هايی زد که اگر به خود فرصت می داد، و واقعيت جامعه ی ايران و جامعه ی خارج از کشور را دقيق تر می شناخت، هرگز بر زبان نمی آورد. احساسِ "آزادی مطلق" بخصوص در ماه های اول خروج از کشور، حالتی ست که حتی افراد سياسی با سابقه دچار آن می شوند، چه برسد به جوانی که از فضای بسته ی خانواده ای مذهبی و بخصوص مدرسه ای مذهبی بيرون آمده و به ناگهان در جامعه ای که -به ظاهر- هيچ سد و محدوديت خانوادگی و اجتماعی و اخلاقی و سياسی ندارد، خود را باز می يابد و مواد مذابی را که سال ها در دروناش انباشته، بيرون می ريزد. عملکردِ اين آتشفشان، اغلب کوتاه مدت است، و معمولا زود آرام می گيرد؛ زود آرام می گيرد، و به منطق و عقل می رسد. گاه نيز هر آن چه را که بيرون ريخته دوباره به داخل می کشد و فضای بسته ای را که از آن بيرون آمده راه سعادت بشر –بخصوص بشر غربی گمراه- فرض می کند! اشکال بزرگی که متاسفانه در کار حسين درخشان وجود داشت، اين بود که آن چه را بيرون ريخت، در جايی به نام وب لاگِ "سردبير:خودم" ثبت کرد. جَوِّ آزادی چنان او را گرفته بود، که چشم هايش هيچ چيز را نمی ديد. در روزهای نخست، مطالبی در وب لاگ اش نوشت، که طبق قوانين خارج از کشور نيز جرم بود، و می توانست باعث به زندان افتادن او شود. در يکی دو مورد، آن قدر پيش رفت که بعضی از خوانندگان دوستدارش به او هشدار دادند که مراقب نوشته هايش باشد چون پليس کانادا اگر با خبر شود می تواند با استناد به همان نوشته ها او را به محکمه بکشاند. به همين ترتيب بود، ساده لوحی او در نوشتن مطالبی بر ضد آمريکا و نشان دادن آن ها به ماموران پليس آمريکا در حين ورود به خاک آن کشور. اين کار باعث شد تا به او ويزا ندهند و مانع از ورود او به خاک آمريکا شوند و همين ممانعت باعث شد تا او کينه ی آمريکا و آمريکايی ها را به دل بگيرد و به تدريج ضدآمريکايی شود. اين ضد آمريکايی شدن، همراه بود با آشنايی و رفاقت با کسانی که انديشه های چپ و سوسياليستی داشتند و تحصيل در دانشگاه و آشنايی با مقولات فلسفی و سياسی و ملکه شدن اصطلاحاتی مانند استراکچريست و کلونياليست در ذهن او و تلاش برای انطباق اين مفاهيم با رويدادهای ايران. ترکيب اين موارد، با مشکلاتی که درخشان با هيئت تحريريه و مديريت "روز آنلاين" پيدا کرد و همزمانی شان با روی کار آمدن آقای احمدی نژاد، موجب شد تا ذهن تيز و پر جنب و جوش او در ميان گروه بندی های مخالف اصلاح طلبان حکومتی، گروه وابسته به احمدی نژاد را کشف کند و دل به حرکات انقلابی و ساختارشکن او بندد. از نظر شخصيتی حسين درخشان، فردی ست جاه طلب، و خواهان مطرح شدن و شهرت. دانستن زبان انگليسی در حد بسيار خوب برای نوشتن و صحبت کردن، داشتن روابط عمومی قوی برای ايجاد ارتباط با اشخاص نزديک به قدرتِ سياسی و مطبوعاتی و رسانه ای، استفاده از فرصت های کم ياب برای مطرح کردن خود، داشتن هوش زياد و ذهن خلاق و تند، ارائه ی طرح های جديد و بی سابقه، پشتکار در نوشتن به زبان های انگليسی و فارسی و کنار گذاشتن حجب ِ ايرانی برای نشان دادن خود به هر شيوه و شکل، همه ی اين ها شخصيتی را می سازد که حتی برای مخالفان و دشمنان اش نيز جالب توجه است. به خاطر همين شخصيت خاص و ويژه، وب لاگ او حتی توسط مخالفان اش به طور مرتب مطالعه می شد و روزانه چند هزار بازديد کننده، مشتری نوشته های گاه بی سر و ته او بود. همين نوگرايی، و ذهنِ پويا باعث شد تا حسين درخشان، نه تنها در عرصه ی قلم، بل که در عرصه ی عمل هم دست به اعمال شگفت انگيز بزند. يک نمونه ی آن تماس تلفنی از خارج از کشور با آقای حسين شريعتمداری بود برای گشودن باب مکالمه و گفت و گو با "دشمن"ِ آن روز (منظور از دشمن، دشمن فکری ست، نه کسی که فرضا ميل به نابود کردن او وجود داشته باشد). حسين شريعتمداری هم بلافاصله از اين فرصت استفاده کرد و در کيهان نوشت که دشمنان خارج نشين، سرشان به سنگ خورده و می خواهند باب گفت و گو با او را بگشايند (نقل به مضمون. چون چند سال از موضوع می گذرد، مضمون هم ممکن است دقيق نباشد ولی چيزی شبيه به اين بود). يا سفر به اسرائيل برای نزديک کردن مردم ايران و اسرائيل به هم (که حالا همين بهانه ای شده است برای وارد کردنِ اتهام جاسوسی به او). و اين آخری، يعنی سفر به ايران، و گرفتن خانه در شهر ری، و پيش از آن بررسی نقشه ی منطقه ی شهر ری با برنامه ی گوگل ارث و انجام يکی دو سفر شهری به آن منطقه با متروی خط ميرداماد-بهشت زهرا! بروز تمام حالاتِ درونی و رفتاری، و انجام تمام ِ کارهايی که در بالا ذکر شد، به طور لحظه به لحظه، و بدون سانسور، در وب لاگ حسين درخشان منعکس می شد، و در واقع پرونده ای بود که خود او برای خودش می ساخت. برای متعادل کردنِ مفاد اين پرونده، بخصوص در آستانه ی سفر به ايران، حسين درخشان، آغاز به افشاگری فعالان مطبوعاتی و حقوق بشری و کسانی که پيش تر دوست بودند و امروز دشمن، کرد. دامنه ی کار او در اين زمينه اندک اندک گسترش يافت و به فعالان داخل ايران و حتی زندانيان رسيد. اين کار او، باعث نفرت و جدايی کامل دوستان سابق از او شد، و تمام رشته های پيوند را گسست. اگر طرفداری از جناح احمدی نژاد و کاغذ ديواری کردن عکس سران کشور امری شخصی به حساب می آمد که می توانست حتی برای دوستان قابل قبول باشد، اين نوع افشاگری، و به قولی خيانت، که باعث دردسر و گرفتاری بسياری از فعالان داخل کشور می توانست شود، برای هيچ کس، حتی، "دشمنان سابق" (يعنی بچه های حزب اللهی که تغيير رفتار درخشان را دنبال می کردند) قابل قبول نبود. درخشان با متعادل کردن پرونده ی "وب لاگی" خود، با پذيرش ريسک بالا به کشور بازگشت. در سفر قبلی يک بار به او "تذکر" داده شده بود، ولی او بعد از بازگشت به خارج به آن تذکر چندان بها نداده بود، و ظاهراً بر اين اميد بود که مسئولان امنيتی يک فرصت ديگر به او خواهند داد و با "تذکر" مجدد، موضوع ختم به خير خواهد شد که متاسفانه چنين نشد و حسين درخشان در پنجه ی قانون گرفتار آمد. وب نويسان، امروز با حسين درخشانی که در بالا شرح حال او به اختصار رفت رو به رو هستند. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی بر خيزند که فعالان مدنی و اجتماعی و سياسی را با افشاگری هايش دچار گرفتاری و دردسر کرده است. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی برخيزند که در طی مدتی کوتاه، مشی سياسی اش، صد و هشتاد درجه تغيير کرده است. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی برخيزند که پایبند به هيچ اصل اخلاقی و دوستی نيست، و مانند گربه، می تواند به هر چهره ای پنجه بکشد. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی برخيزند که خود به صراحت گفته، مايل به دفاع دکانداران حقوق بشر نيست، و در صورت گرفتاری احتمالی، مايل است تنها خبرگزاری های دولتی به انتشار خبر مربوط به او بپردازند (نقل به مضمون). برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی بر خيزند، که ممکن است فردا سر و کله اش پيدا شود و بگويد که اصلا در زندان نبوده، و مثلا در مسافرت بوده، و در حال نوشتن کتابی ست که پرونده ی سياه فعالان سياسی و مطبوعاتی و حقوق بشری را رو می کند، و اين کتاب بزودی توسط انتشارات کيهان همراه با نام و آدرس و شماره تلفن اين فعالان و اين که چه غذايی می خورند و چه فيلمی می بينند و چه لباسی می پوشند منتشر خواهد شد، و اين مدت هم که غايب بوده، در نقطه ای آرام، مشغول تحقيق و نگارش بوده و شايعاتی که ضدانقلاب هايی امثال نازلی کاموری ساخته و دامن زده اند، برنامه ی کثيفِ آمريکايی های نئوکلونياليست است. اما دفاع از حقوق انسانی حسين درخشان، مثل دفاع از حقوق انسانی تمام مردم، به رغم آن چه گفته شد برای فعالان و طرفداران حقوق بشر نبايد سخت باشد. مهم نيست که حسين درخشان ديروز چه گفته است؛ مهم نيست که امروز در زندان چه می گويد؛ مهم نيست که فردا بعد از "بازگشت" (از زندان، از سفر تحقيقاتی، يا از هر جای ديگر) چه خواهد گفت. مهم آن چيزی ست که مدافعان حقوق بشر می گويند: تحسين برانگيز اينجاست که برخی از وب نويسانِ طرفدار حقوق بشر، که مطلقاً دلِ خوشی از حسين درخشان نداشته و ندارند، و درست تر بگوييم، ضديت کامل با طرز رفتار و گفتار و انديشه های او دارند، به طور قاطع، و به صورت شفاف و روشن به دفاع از حقوق انسانی او برخاسته اند. آن ها با در نظر گرفتن ِ اين موقعيت که ممکن است فردا حسين درخشان حتی معترض به دفاع آن ها شود و آن ها را دروغ گو و شايعه ساز خطاب کند، بدون ذره ای ترديد از حقوق او دفاع می کنند. آن ها با اين کار در اصل، از حقوق خود دفاع می کنند؛ از حقوق کسانی که فردا ممکن است با اتهامات واهی به زندان بيفتند و به مجازات های سخت محکوم شوند دفاع می کنند؛ از حقوق اشخاص ناشناس و گم نامی که اکنون در زندان هستند، و هيچ کس نمی داند که واقعاً چه گفته اند و چه کرده اند، ولی مجبور به تحمل ماه ها و سال ها زندان هستند دفاع می کنند؛ و بدون اين که استثنا قائل شوند، بدون اين که به خودی و غير خودی توجه داشته باشند، بدون اين که رفتار و عمل و تفکر را ملاک قرار دهند، بدون اين که به دوستی و دشمنی بينديشند، "تنها از حقوق بشر دفاع می کنند"(*). آری، از حقوق بشر دفاع می کنند، و اميدوارند از عهده ی امتحان سختی که پيش رو دارند، سرافراز بيرون بيايند. *در وب سايت جناب دکتر عليرضا نوری زاده ديدم که ايشان، به رغم تمام ِ فحاشی ها و تهمت زدن های حسين درخشان در وب لاگ سردبير:خودم و هفته نامه ی رسوا و ننگين "چلغوز" از او حمايت کرده و خواستار آزادی وی شده اند. حمايتِ صريحِ آقای دکتر نوری زاده از حسين درخشان و تفکيک امر شخصی با امر اجتماعی و عمومی حقيقتا آموزنده و قابل تقدير است. معرفی کتاب؛ البته واضح و مبرهن است که... وجدان اين ها را که گفت، ساکت شد. من هم که صم بکم به نطق غرّای او گوش می دادم، لرزه ای خفيف در دستان ام احساس کردم و چون خواستم پشت کامپيوتر بنشينم و مطلب هفته را آماده کنم، ديدم نمی توانم و توانايی و قدرت از من سلب گشته است. گفتم کار را با يک جمله ی ساده آغاز کنم و جملات بعدی خود به خود به دنبال آن می آيد. گفتم می خواهم بروم سر يخچال و يک بطری آب بردارم و يک ليوان آب بخورم. ای داد بيداد! آيا سر يخچال رفتن صحيح است؟ اگر نخواهم بگويم سر يخچال چه بايد بگويم؟ آيا بطری آب را بايد بردارم يا بيرون بياورم؟ و آب را بايد بخورم يا بنوشم؟ ديدم وجدانِ نامرد، کار دست ام داد و نوشتن از يادم رفت! حالا چه خاکی بر سر کنم؟ شب را با ناراحتی خوابيدم. صبح که از مقابل کتابفروشی رد می شدم چشم ام به کتاب "البته واضح و مبرهن است که..." افتاد. نوشته ی جناب ِ ضياء موحد از موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ايران. آری اين همان چيزی بود که می خواستم؛ "رساله ای در مقاله نويسی" از نويسنده ای متشخص و نامدار. کتاب ۲۲۴ صفحه ای را به قيمت ۳۵۰۰ تومان خريدم و به شوق نوشتن آکادميک و اصولی به سمت خانه دويدم. از شدت شوق و ذوق دو سه بار سکندری خوردم و نزديک بود وسط پياده رو پخش و پلا شوم، که خدا رحم کرد و سالم به خانه رسيدم. پشت جلد کتاب، اين جملات جالب نوشته شده بود: به به! اين همان کتابی ست که به درد من می خورد. من که از بچگی مخالف هر چه قالب و قالب سازی و "البته واضح و مبرهن است" بوده ام و خودم هم تاکنون در هيچ قالبی نگنجيده ام! مطمئن ام با خواندن اين کتاب که ضد قالب است، نويسنده ی خوبی خواهم شد و مطالب و مقالات ام صورتی آبرومند خواهند يافت. در پيشگفتارِ کتاب، اين گفتار به چشم می خورْد: پس نويسنده ی دانشمند کتاب، جزميت آکادميک را کنار گذاشته و ضمنا به دانشِ روزِ موجود در اينترنت خود را مجهز کرده است. پس حتما من با خواندن اين کتاب، مقالات خوب و سخته ای خواهم نوشت. با شوق بسيار شروع به خواندن کتاب می کنم. اما... اما هر چه پيش می روم نااميد و نااميدتر می شوم. همان اول کتاب به يک تضاد بزرگ بر می خورم که مرا به شدت اذيت می کند: شايد من نوشتن بلد نباشم، شايد درس دانشگاهی در اين زمينه نخوانده باشم، ولی يک نگاه به همين اينترنت فارسی، که نويسنده ی دانشمند ما نيز به آن دست رسی داشته، نشان می دهد که اگر نگوييم صدها، لااقل ده ها مقاله نويس آگاه و آشنا به ظرايف مقاله نويسی در همين عرصه قلم می زنند. نيازی به اسم بردن نيست؛ يک نگاه به وب سايت ها و وب لاگ ها همه جور مطلب و مقاله ای را به ما نشان می دهد. اشاره ی نويسنده به يک سری معلومات آنسيکلوپديک در مورد مقاله نويسی قابل فهم است (مثلا "مقاله به معنای امروزی آن با آثار ميشل مونتنی محقق فرانسوی قرن شانزدهم در ادبيات اروپا معرفی شد."). اما بعد می رسيم به جملاتی که در تضاد با آن چه در صفحات اول آمده قرار می گيرد: پس پاسخ به سوال اول که آيا در ايران مقاله نويس هم داريم اين است که بله، داريم، زياد هم داريم، که شايد از نظر کيفيت به پای مقاله نويسان غربی نرسند (که به اعتقادِ اينجانب در بسياری جاها نه تنها می رسند، بل که جلو هم می زنند)، ولی وجود دارند و نيازی به سکوت به معنای پاسخ منفی نيست. آن اسامی هم که آقای موحد در صفحه ی ۱۵ رديف کرده اند اگر چه همه از بزرگان ادب اند اما نام های به مراتب بيشتری هست که کارشان کم تر ادبيات و بيشتر مقاله نويسی به معنای اخص کلمه است. متاسفانه خواندن کتاب جناب موحد، کمکی به من به عنوان يکی از مشتاقان آموختن فن مقاله نويسی نکرد. بعد از خواندن "مقاله چيست" و آشنايی با تعريف مقاله و مقاله های عمومی و مقاله های علمی-تحقيقی و اصل ترغيب، به ساختار کلی مقاله رسيدم، که بر خلاف انتظار اوليه، همه چيز را در قالب، خلاصه کرده بود. مثلا اين که عنوان کجا بايد نوشته شود، و پاراگراف مقدمه کجا و پاراگرف های بدنه کجا؛ پاراگراف نتيجه کجا، کتاب شناسی کجا. باز شکل مخروطی؛ باز شکل مستطيلی؛ باز شکل قيفی که ساختار کلی مقاله در آن ريخته می شود. عجيب تر از همه کثرت صفحات مثال ها بود. تا آن جا که شمردم، بيش از ۱۰۰ صفحه از اين کتاب ۲۰۸ صفحه ای (۱۶ صفحه ی ديگر واژه نامه ها و فهرست اعلام و غيره است) مثال است آن هم نه مثال های کوتاهِ متصل به گفتار آموزشی، بل که بخش های مفصل و گاه متن کامل يک مقاله. مثلا با خواندن ۲۰ صفحه متنِ يک مقاله تحت عنوان پارادوکس، بيش از آن که با مسائل مقاله نويسی آشنا شويم با موضوع پارادوکس آن هم پارادوکس رياضی و منطقی آشنا می شويم! کتابِ "البته واضح و مبرهن است که..." کتابی ست که بيشتر به درد آشنايی با ساختار مقاله می خورد تا آشنايی با مقاله نويسی. ساده تر بگويم، با خواندن اين کتاب، با ساختار مقالات دانشگاهی آشنا می شويم؛ يعنی قالبی که دانشجو بايد مقالات اش را درون آن بريزد و نمره بگيرد. نويسنده در مقدمه درست نوشته است که "هدف من از اين نوشته به دست دادن قاعده هايی برای نوشتن مقاله هايی که در کنار شعر وداستان اثر هنری شناخته می شوند نيست. اين نوع نوشتن قاعده های معينی ندارد، ياددادنی نيست..." آری مقالهیخلاقْنوشتن، ياد دادنی نيست. کتاب هم ظاهرا چنين ادعايی ندارد. پس اگر شما برای نوشتن مقاله ی خلاق اين کتاب را می خريد اشتباه می کنيد ولی برای شناختن ساخت و بافت مقالات علمی-تحقيقیِ دانشگاهی، اين کتابی ست مفيد که به يک بار خواندن می ارزد. چلچراغ و گل آقا آخرين بار که سراغ روزنامه فروش رفتم، چلچراغ را می خواستم بخرم، که گفت نيامده. يک جا خوانده بودم که به دليل برخی مشکلات داخلی ممکن است بيرون نيايد، و يک جای ديگر خوانده بودم که با حل مشکلات داخلی ممکن است بيرون بيايد (درست مثل آمدن و نيامدن خاتمی). خلاصه پا در هوا ميان بيرون آمدن و بيرون نيامدن بوديم که گفتيم برويم بپرسيم خيال مان را راحت کنيم. روزنامه فروش که به دليل کثرت مراجعه من و خريداری انواع و اقسام روزنامه و مجله و ويژه نامه از مجلات خانوادگی گرفته تا جدول و فکاهی و کتابچه ی راهنمای موبايل و رايانه و ماشين و اقتصاد گمان می کند متخصص مطبوعات هستم با لهجه ی شيرين ترکی پرسيد "چيلچيراگ رو هم توگيف کردن؟" گفت ام "نه. توقيف اش نکردند؛ خودش در نمی آد". او هم با نگاهی ناباور به من گفت "عجب!" باری سرم را پايين انداخته بودم و داشتم به سرعت از کنار دکه رد می شدم که چشم کنج کاوِ هميشه به دنبال نشريه و کتاب، گردشی ناخودآگاه به راست کرد (شايد شماره ی جديد بخارا را بعد از هفته ها ببيند) که در رديف نشريات چيده شده بر روی زمين، تعدادی چلچراغ، و بغل دست آن ها هفته نامه های گل آقا را مشاهده کرد. طبيعتاً بعد از اين که چشم، تصويرِ مجلات را به مغز ارسال کرد، مغز هم به پاهای يخ زده فرمان ايست داد و به زبان دستور داد که بپرسد: اين چلچراغ تازه اومده؟ و به دست هم امر کرد که يک نسخه چلچراغ، يک نسخه گل آقا، يک نسخه رايانه، يک نسخه ماشين، يک نسخه نوآور، يک نسخه اعتماد، يک نسخه اعتماد ملی، يک نسخه کارگزاران و چند نشريه ی ريز و درشت ديگر بر دارد و فراموش کند که تا چند لحظه ی پيش همين دست داشت فرمان سرما به مغز ارسال می کرد و مغز هم فرمان فرو رفتن بيشتر و بيشتر به داخل جيب را به او می داد. بعد از جمع و تفريق و بيرون آوردن چند عدد اسکناس درشت و تميز و پس گرفتن چند عدد اسکناس ريز و وارفته و آدامس به طرف خانه به راه افتادم. خوشحال بودم يا نبودم را به خاطر نمی آورم. فقط فکر می کردم زودتر به خانه برسم، و کتری را روی گاز بگذارم و دست هايم را گرم کنم و چلچراغ و گل آقا را ورق بزنم. اين هم يک جور مرض است ديگر! به هر حال خيلی لذت بردم. هم از خواندن چلچراغ و هم از خواندن گل آقا. خوش حالم که اولی زود برگشت و دومی از دو هفته نامه به هفته نامه تبديل شد. در مورد گل آقا چند مورد برای گفتن دارم که می گذارم برای هفته بعد. از چلچراغ هم طنزی با عنوان "کردان" که يکی از طنزهای صفحه ی "بعد از خواندن بسوزان" است برای تان نقل می کنم که بدانيد علت علاقه ی من به چلچراغ و طنز آن چيست: "خبرگزاری ها گزارش کرده و روزنامه ها نوشتند که قرار است دکتر علی کردان به زودی به سمت معاون برنامه ريزی رئيس جمهور منصوب شود. دکتر کردان پيش از اين در سازمان صدا و سيما، وزارت نفت و وزارت کشور مشغول به کار بود و اين نشان می دهد که ايشان در مشاغل هم همانند مدارک، دستش به کم نمی رود. ما هم به نوبه خودمان اين مقام جديد را به دکتر علی کردان تبريک گفته و می گوييم چه خوب شد که از توانايی های ايشان در جای ديگری استفاده شده است. به هر حال حيف بود که ديپلم ايشان گوشه خانه خاک بخورد." ايران در سال ۵۷ (۲) روزنامه اطلاعات، دوشنبه ۷ فروردين ۱۳۵۷: *** نژادپرستی ننگين ايرانی نمی دانم اگر يک روز در روزنامه های آمريکا بخوانيم که "ثبت نام اتباع ايران در دانشگاه های آمريکا ممنوع شد" چه حالی به ما دست خواهد داد. چرا می دانم. همان حالی به ما دست خواهد داد که وقتی شنيديم دولت هلند، ثبت نام دانشجويان ايرانی را در برخی رشته های تخصصی مرتبط با فن آوری اتمی ممنوع کرده است. من که نه دانشجو هستم نه قرار است در هلند ساکن شوم، از اين کار دولت هلند چنان به خشم آمدم که اگر در هلند بودم، حتما عده ای را برای تجمع و تحصن اعتراضی جمع می کردم و هر چه شعار ضدنژادپرستانه بود نثار دولت هلند می کردم. اکنون دولت ايران، با وقاحت تمام، درس خواندن اتباع افغان را در دانشگاه ها ممنوع می کند. البته ايران، آمريکا يا هلند نيست که افغان ها بتوانند صدای اعتراض خود را در آن بلند کنند، اما صدای ايرانيان اهل فرهنگ چرا بلند نمی شود؟ اينجا ديگر سخن از کارگر ساده نيست که ممکن است به خاطر حقوق کم تر جای کارگران ايرانی را تنگ کند؛ اينجا سخن از کسانی ست که می خواهند وارد دانشگاه شوند و در سطوح عالی به زبان فارسی درس بخوانند. نمی گويم سهميه ی محدودِ دانشجويان ايرانی را در اختيار دانشجويان افغان قرار دهيم اما می گويم که سهميه ای مشخص برای دانشجويان خارجی و بخصوص همسايگان مان در نظر بگيريم. اين کلمه و لفظ ممنوعيت حقيقتاً باعث سرافکندگی و شرمساری ست. يک جلد از دانشنامه ادب فارسی به سرپرستی حسن انوشه که وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی آن را چاپ کرده، کلا اختصاص به ادب فارسی در افغانستان دارد. در مقدمه ی آن -که در زمان جنگ داخلی افغانستان نوشته شده- اين جملات زيبا و فرهنگ مدار را می خوانيم: "سرزمينی که بنام کشور افغانستان آوازه دارد، دارای فرهنگ و تمدن ديرينه ای است که با فرهنگ و تمدن ايرانی پيوندی استوار دارد، چنان که نمی توان يکی را از ديگری باز شناخت يا آن ها را از يکديگر جدا کرد. اگر چه امروزه مردم ايران و افغانستان در دو واحد سياسی جداگانه زندگی می کنند، در حقيقت ملتی يگانه اند و در جهان کم تر جايی را می توان يافت که ميان دو ملت اين همه همانندی باشد. اين دو ملت ميراث فرهنگی مشترکی دارند که يادگار چند هزار سالهء نياکان مشترک آن هااست. ملت افغانستان همين مردمان سخت کوش و پيراهن چرکينی نيستند که جنگ خانگی بيست ساله که به دست بيگانگان در کشورشان شعله ور گرديده، آن ها را از سرزمين نياکانشان بيرون رانده و آوارهء جهان کرده است؛ در کشورهای ميزبان هر کار پست و دشوار به آن ها سپرده می شود و گهگاه به همان گناهانی متهم می شوند که همهء آوارگان در همه جای جهان بدان متهم اند. در همين بيست سالهء آتش و خون نيز فرهيختگان و دانشمندان برجسته ای از افغانستان برخاسته اند که مشعل علم و ادب ميهن خود را در سرزمين های ديگر فروزان نگه داشته اند. هزاران شاعر، نويسنده، ادب پژوه و روزنامه نگار که ناگزير از ميهن خود کوچيده اند، در جاهای ديگر فعاليت خود را از سر گرفته اند و تا امروز صدها کتاب و نشريه در کشورهای آسيا، اروپا و آمريکا، منتشر کرده اند. شاعری در تهران، پيشاور يا دهلی در کار سرودن شعر است و نويسنده ای در لندن يا ونکوور..." به راستی کجا می رويم؟ حکومت ما، ما را به کجا می بَرَد؟ با اين حس نژادپرستی و بيگانه ستيزی ره به کجا خواهيم بُرد؟ فرزندان ما با اين شيوه ی تعليم چگونه انسان هايی خواهند شد؟ بهتر است تمام آن چه را که در مقدمه ی دانشنامه ادب فارسی نوشته شده دور بريزيم. تمام جملات بالا را پاک کنيم. اين ها يک مشت تعارف و دروغ است که به خوردِ خودمان می دهيم تا به انسانيت و فرهنگ مان افتخار کنيم. حکومت ما، به جای حل مسئله صورت مسئله را پاک می کند. برای اين حکومت چيزی به نام ريشه های مشترک فرهنگی وجود ندارد. يک عده انسان با لهجه ی متفاوت وجود دارد که بايد آن ها را از کشور بيرون ريخت. واقعيت متاسفانه اين است. سکوت و عدم اعتراض اهل فرهنگ و قلم ايرانی، در واقع تائيد اين نوع برخورد است. دعا کنيم که با خود ما در کشورهای غربی چنين برخوردی نشود، چون قطعا تاب تحمل چنين خفت و سرشکستگی را نخواهيم داشت... کشتار ۱۴ سرباز توسط جندالله تنها نامی که بر کشتن ۱۴ سرباز نيروی انتظامی به دست افراد گروه ريگی می توان نهاد، جنايت است؛ جنايت! هيچ توجيهی برای آن پذيرفته نيست. حتی اگر نيروی انتظامی دست به کشتار بی گناهان سيستان و بلوچستان بزند –که بعيد به نظر می رسد، خارج از محدوده ی درگيری ها چنين اتفاقی بيفتد- باز اين عمل قابل توجيه نيست. اين انتقامی ست کور که نتيجه ای جز حادتر کردن اوضاع منطقه و دادن بهانه برای سرکوب بيشتر به دست نيروهای مسلح نخواهد داشت. اين گونه عمليات تروريستی و وحشيانه باعث خواهد شد تا فعالان اجتماعی و سياسی که تنها با قلم و سخن به مبارزه با سرکوب ها برخاسته اند، در معرض انتقام مسلحانه ی نيروهای نظامی قرار بگيرند و عمل موثر اما ضدخشونت آن ها با خشونت و خونريزی رو به رو شود. گروگان گرفتن و ريختن خون ۱۴ انسان، نه شجاعت، که قساوت آدم کشانِ ريگی را نشان می دهد، و مقاومت شرافتمندانه ی مردم محروم سيستان و بلوچستان را با جنايت و آدم کشی آلوده می سازد. Copyright: gooya.com 2016
|