در همين زمينه
15 اردیبهشت» از بالاخره فاتحه بخوانيم يا نخوانيم تا چند شعر جديد از دکتر شفيعی کدکنی7 اردیبهشت» از سانسور به سَبْکِ جرس تا زبان آموزی از اکبر گنجی 3 اردیبهشت» مسئلهی چسباندن ضميرهايی چون "شين" فاعلی يا مفعولی در پايان فعلها، سعيد هنرمند 31 فروردین» از ادبيات "عوضی" فارسی تا يادداشتهای روزانه محمدعلی فروغی به کوشش ايرج افشار 27 فروردین» ای "شينِ" بيچارهی مظلوم! ف. م. سخن
بخوانید!
29 اردیبهشت » نمايش "کپی برابر اصل" آخرين فيلم عباس کيارستمی در کن، گزارش شهلا رستمی، راديو بين المللی فرانسه
28 اردیبهشت » از ندای ماندگار استاد شجريان تا خامنهای در جهنم 27 اردیبهشت » اعطای جايزه فريدريش روکرت به اسماعيل خويی، دويچه وله 27 اردیبهشت » ششمين روز فستيوال کن، نمايش فيلم های الخاندرو گونزالس اينياريتو و تاکشی کيتانو، شهلا رستمی، راديو بين المللی فرانسه 27 اردیبهشت » "سالن اوتکرهاله بيلهفلد در تسخير گروه دستان"، نوشتهای برای کنسرت اخير گروه دستان و سالار عقيلی توسط روزنامه آلمانی، موسيقی ايرانيان
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از ندای ماندگار استاد شجريان تا خامنهای در جهنمکشکول خبری هفته (۱۲۱) در کشکول شماره ی ۱۲۱ می خوانيد:
ندای ماندگار استاد شجريان کم تر پيش می آيد که آن قدر تحت تاثير سخنی قرار گيرم که به هيجان بيايم و ضربان قلب ام بالا برود. کارِ نوشتنِ کشکول را تمام کرده بودم و قصد ارسال آن را داشتم که مستند پژواک روزگار را در بی بی سی فارسی ديدم. مرغ سحر استاد شجريان که اجراهای مختلف آن را بارها و بارها شنيده ام در اين برنامه چنان تاثيری روی من گذاشت که صدای ضربان قلب ام را در متن آن می شنيدم. شايد به خاطر جمله ی استاد بود که پيش از پخش آن با شجاعتی مثال زدنی گفت "خب، مرا بازداشت کنند! هراسی نيست!" فيلم داشت به پايان می رسيد که استاد از خس و خاشاک و دشواری راهی که بايد طی کنيم سخن گفت و به دنبال آن صدای تفنگ ات را زمين بگذار بود که فضای خانه را پُر کرد. در پسزمينهی صدای استاد، صدای قلب من بود که با ايشان هم آوازی می کرد؛ ريتم گرفته بود و خود را با ضرباهنگ صدای استاد تطبيق می داد. من، از موسيقی اصيل ايرانی فقط چند آواز و تصنيف می شناسم و از ميان معدود آوازها و تصنيف هايی که شنيده ام و بر ذهن و جان ام نقش بسته، تنها بيداد است که می توانم بارها و بارها و ساعت ها و ساعت ها گوش کنم و کمترين احساس خستگی و دلزدگی نکنم. آوای استاد، هنگام اجرای بيداد به نظرم آوايی بی همانند است، همان طور که آوای ايشان هنگام خواندن ربنا شايسته ی صفت آسمانی ست. اما امروز، آوايی ديگر از استاد به گوش من رسيد و در دل و جان من نقش بست و آن ندايی بود که استاد از زبان مردم به جان آمده در تلويزيون بی بی سی در داد. اين ندا ارزشی برابر بيداد برای من داشت؛ ارزشی برابر ربنا. اطمينان دارم اين ندا در تاريخ فرهنگ سرزمين ما ثبت خواهد شد و هرگز از يادها نخواهد رفت. اين چند خط را با شتاب بسيار نوشتم برای ادای احترام به استادی که ندايش مانند صدايش ماندگار و فراموش نشدنی ست. ما و مهندس موسوی اين "ما" که عرض می کنيم، يک "ما"ی شاهانه است. يعنی نه اين که چند نفر باشيم، بل که يک نفر هستيم و با نهايت افتخار خودمان را جمع می بنديم. در خارج هم که باشيم، به زبان فرانسه به خودمان "نوو" می گوييم و در آلمانی "ويق" خطاب می کنيم. جماعت خارجی هم اول به اطراف نگاه می کنند ببينند که کی همراه ماست که "ما" می گوييم و چون کسی را نمی بينند لابد تصور می کنند ما خيلی مهم تشريف داريم و از خاندان اشراف هستيم و چه و چه. خلاصه خيلی خوب چيزی ست اين "ما" بودن و کثير بودن و جمع بودن. البته اين "ما" بودن، يک حرف بيهوده و لغو نيست که از دهان ما همين طوری الکی خارج شود، بل که اين "ما" نشانه ی "من و بقيه ی مردم ايران" است که وقتی "من" يک چيزی می خواهم، چون فکر می کنم که مردم هم همان چيز را می خواهند، لذا طرح خواست هم، با ضميرِ جمعِ "ما" صورت می گيرد و نه "من". اين هم از توضيح دستوری و گرامری ماجرا. اکنون می رسيم به موضوع بيانيه ی مهندس موسوی و اين که اين بنده ی خدا را آن قدر فشار داديم و آن قدر با مطالب و مقالات مان چلانديم که بالاخره خودش و خانم اش يک بيانيه ی حساب شده و ظريف صادر کردند که راستش را بگويم اصلا انتظار همين را هم نداشتم (نه. اشتباه نشد. اين جا گفتم "من"، چون "من" انتظار نداشتم و لابد آن ها که خود را ملت می پندارند چنين انتظاری داشتند و از ديدگاه ايشان مهندس "بايد" بيانيه صادر می کرد و قس علی هذا). باری "من" که بسيار خوشحال شدم از صدور اين بيانيه و آن را نسبت به طرز فکر مهندس و ايدئولوژی و نگاه مکتبی ايشان يک نوع انقلابِ بينشی و گامی به جلو ارزيابی کردم. ولی آن "ما"ی مذکور انگار چنين نظری ندارد و مهندس تا مسلسل دست اش نگيرد و پرچم سکولاريسم را بر فراز سرش به اهتزاز در نياورد و يا در حالتی کمالگراتر زير پرچم سرخ کمونيستی-کارگری نرود ول کن ماجرا نيستند و آن قدر مهندس را تحت فشار می گذارند تا بالاخره يک چيزی بگويد و سرش را بر باد بدهد. حتی بعيد نيست، همجنسگرايان انتظار داشته باشند که مهندس بيانيه ای چيزی در باب حقوق حقه ی آن ها صادر کند و در اين رابطه هم چيزی بگويد تا بر "ما" ثابت شود که ايشان حقيقتاً دمکرات شده و دست از تفکرات متحجرانه اش برداشته است. بعد هم که اين کارها را کرد و تندتر از حد تحمل حکومت گام برداشت و حکومت با دستبند يا با گلوله سراغ ايشان رفت، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. فوق اش يک زندانی اضافه می شود به زندانيان، يا يک شهيد اضافه می شود به شهدا. چقدر امروز داريم به خاطر احمد زيدآبادی و عيسی سحرخيز غصه می خوريم و توی سر خودمان می زنيم، همان قدر هم به خاطر مهندس موسوی توی سرمان خواهيم زد، بدون ترديد. ولی برای "من" همين چند خطی که مهندس موسوی و خانم رهنورد نوشتند کافی ست. راست اش را بگويم برای من دنبال کردن همان شعارِ رای من کو هم کافی ست. من اصلا عادت ندارم کلاس اول را نگذرانده به کلاس دوازدهم بروم؛ من عادت ندارم، مقدمه ی فلسفه را تمام نکرده، سراغ هگل بروم؛ عادت ندارم آی به اضافه ی ب به توان دو را ياد نگرفته سراغ ای مساوی ام سی به توان دو بروم. ولی خب ما انگار اين عادت مان است که به دِه راه نيافته سراغ خانه ی کدخدا را بگيريم و همه چيز را يکجا و درجا طلب کنيم. باری من -و نه ما- از آقای مهندس موسوی و خانم زهرا رهنورد و آقای کروبی -که به دلاوری اش روز به روز بيش تر ايمان می آورم- به خاطر اعلاميه هايی که در رابطه با اعدام پنج زندانی سياسی صادر کردند تشکر می کنم و از اين که به خواست مخالفان اعدام های سياسی توجه کردند به نوبه ی خود سپاسگزارم. به اميد روزی که آن قدر احساس آزادی کنند که عليه جنايت های سال های اوليه ی انقلاب و دوران مسئوليت خودشان بيانيه صادر کنند و راهی را که سال ۵۷ پيش پای مردم گذاشته شد نه شاهراه که بيراهه بنامند. شهيد؛ جانباخته؛ جانبخش؛... البته کلمه سازی خوب است. البته جای گزين کردن کلمه ی فارسی زيبا با کلمه ی بيگانه ی نازيبا خوب است. البته تعيينِ تکليفِ کلمات با بارهای خاص مذهبی و ايدئولوژيک خوب است. ولی افتادن در ورطه ای که می تواند اصل را تحت الشعاع فرع قرار دهد خوب نيست. افتادن در دامی که می تواند کلمه ی مجرد را از واقعيت عينی ارزشمندتر سازد خوب نيست. در سايت اخبار روز و در يکی دو جای ديگر ديدم که به جای کلمه ی شهيد از جانبخش و جان باخته استفاده کرده اند تا نشان دهند جان بخشان و جان باختگان جان خود را در راه اهداف غيرمذهبی از دست داده اند. کلمه ی شهيد برای اغلب ايرانيان يادآور کسی است که در راه هدفی والا کشته شده است. اين هدف می تواند مذهبی يا سياسی يا ايدئولوژيک، و يا ترکيبی از اين سه باشد. تمام کسانی که در راه حزب توده ی ايران جان از دست داده اند شهيد ناميده شده اند؛ تمام کسانی که در راه سازمان چريک های فدايی خلق جان از دست داده اند شهيد ناميده شده اند؛ تمام کسانی که برای حفظ کشور خود به ميادين جنگ رفته و تنها به خاطر کشور -و نه دين و مذهب- جان از دست داده اند شهيد ناميده شده اند. اين کلمه، کلمه ای ست عمومی با معنای عمومی و مفهوم عمومی، صرف نظر از ريشه و سابقه ی دينی آن. مانند بسياری کلمات با ريشه و سابقه ی دينی که امروز بدون توجه به بار ايدئولوژيک آن ها در زبان روزمره به کار می رود. از سلام و خداحافظ و ماشاءالله و ان شاءالله گرفته تا امين و نحس و محضر و لعنت و ايمان و عدالت و تسليم. اين که شهيد را چون ريشه ی مذهبی دارد با کلمه ی نامانوس و ناچسبِ جانبخش عوض کنيم، اين نه به نفع زبان فارسی، نه به نفع ديدگاه غيرمذهبی، و نه به نفع کسی ست که در راه هدف بزرگ و انسانی خود شهيد شده است. بهتر است در اين موقعيت حساس وارد چنين بازی های بی حاصل لغوی نشويم و کلمه ی ارزشمند شهيد را داوطلبانه تسليم طرف مقابل نکنيم. شهيد فاطمی هم چنان بايد شهيد فاطمی باقی بماند؛ شهيد مرتضی کيوان؛ شهيد جزنی؛ شهيد گلسرخی، شهيد دانشيان،.......و شهدای جنبش سبز نيز به هم چنين. فهرست اَعلام پژوهشگران معاصر ايران خريد اين کتاب به کسانی توصيه می شود که سيزده جلد کتاب پژوهشگران معاصر ايران را در اختيار دارند يا قصد دارند بعداً آن را خريداری کنند و در اين مجموعه ی پُر برگ و بار به دنبال نام اشخاص يا مکان ها يا کتاب ها و مقالات و امثال اين ها بگردند. اين کتاب در حقيقت کُريدوری ست چند شاخه که ما را به کتاب های سيزده گانه ی آقای هوشنگ اتحاد وصل می کند و به خانه ها و اتاق های آن می بَرَد. کتابی مفيد برای اهل تحقيق. از برخی کتاب های اين مجموعه در بعضی کشکول ها ياد کرده ام و به طور خلاصه عرض می کنم که هر ايرانیِ اهل فرهنگی بايد اين مجموعه ی ارزشمند را در کتابخانه ی خود داشته باشد. اين دائرةالمعارفی نيست که با ارجاع های خشک و حروف ريز و قالب از پيش تعيين شده صرفاً به کار مراجعه و کسب اطلاع بيايد بل که دائرةالمعارفی ست با سبک و شيوه ای نو و مطالب روحدار که می توان هر کتاب از آن را به دست گرفت و از اول تا آخر مطالعه کرد. شيوه ی ارجاع و پانويس در اين کتاب ها به صورتی ست که مزاحم مطالعهی مطالعهکننده نمی شود و از آن مهم تر در کنار معرفی نام اصلی، در بخش بزرگی از هر کتاب، نام های ديگر، از چند خط تا چند صفحه به همان سَبْک و سياقِ متنِ اصلی معرفی می شوند؛ فهرست اَعلام، به کارِ يافتن اين نام ها در هر جلد می آيد. به نظرم کار بزرگ پژوهشی آقای اتحاد با انتشار اين فهرست پايان يافته باشد ولی آرزو می کرديم اين مجموعه همچنان ادامه می يافت و نام های بيشتری را در بر می گرفت. اهميت اين مجموعه در آن است که مولفاش توانسته پروژه ای را که در ذهن داشته تا انتها پيش ببرد و کار را به انتها برساند که جز با ياری ناشر نمی توانسته است امکان پذير باشد. مجموعه ی پژوهشگران معاصر ايران با معرفی محمد قزوينی آغاز می شود و به روانشاد احمد تفضلی ختم می گردد. سه جلد از اين مجموعه ی سيزده جلدی هرکدام به يک نام اختصاص دارند: صادق هدايت در کتاب ششم؛ مجتبی مينوی در کتاب نهم؛ و پرويز ناتل خانلری در کتاب يازدهم. باقی کتاب ها هر کدام چند نام اصلی را در بر می گيرند که مجموعا سی و چهار نام می شود. اما بخش بسيار بزرگی از اين سيزده جلد به معرفی نام هايی در جنب نام های اصلی اختصاص دارد که اهميت آن ها کم تر از نام های اصلی نيست و هر کدام می تواند سر فصل کتابی جداگانه باشد. به خوانندگان علاقمند به آشنايی با دانشمندان بزرگ معاصر ايران توصيه می کنيم تمام اين سيزده جلد و فهرست اعلام آن را تهيه و مطالعه کنند. قطعا از خواندن آن بهره و حظِّ بسيار خواهند بُرد. فهرست اعلام پژوهشگران معاصر ايران به قيمت ۷۰۰۰ تومان، با ۳۶۱ صفحه و شمارگان ۱۰۰۰ نسخه منتشر شده است. اُق ووآر مادموازل رايس سرکوزی با چهره ای در هم کشيده پشت تريبون قرار می گيرد و به خبرنگار رديف دوم اشاره می کند تا سوال اش را مطرح کند: بعد از پايان کنفرانس خبری و مطبوعاتی، سرکوزی با سفير فرانسه در تهران تماس می گيرد: طبل بزرگ زير پای چپ در تلويزيون که آدم رژه ی نيروهای مسلح را می بيند، آن هم با انواع و اقسام لباس های الوان و با کلی علف و سبزه و پوشش استتاری، به خودش می گويد آماشاءالله! چه سربازهای با انضباط و با ديسيپلينی. چه رژه ی منظم و دقيقی. با اين سربازها ما می توانيم آمريکای جهانخوار را سر جای خودش بنشانيم و مرزهای ايران را گورستان دشمن کنيم (دستور هم می دهيم به اندازه ی سيصد چهار صد هزار قبر بکَنند که وقتی دشمنان را کشتيم جسدها روی زمين نماند محيط را آلوده کند). ولی همه ی ابراز احساسات ما تا زمانی ست که شير پاک خورده ای در عالم مجازی، عکس های رژه ی سربازان کشورهای ديگر را پيدا نکرده و آن ها را مثلا در بالاترين و جاهای ديگر لينک نداده است. آن وقت تازه می فهميم رژه رفتن مان هم مثل ساير چيزهای قشنگِ ديگرمان است (به قول شاه بابا، اين چيزمان هم به چيزهای ديگر می آيد). خامنه ای در جهنم آقای خامنه ای چشم که باز می کند نور سفيدی می بيند که به سمت او می آيد. لبخند مليحی بر لبانش ظاهر می شود. نور در حال نزديک شدن است که ناگهان يک ابر سياه توفنده به طرف آن می رود. نور وسط زمين و هوا متوقف می شود. انگار ابر سياه به نور سفيد چيزی می گويد. نور سفيد مثل اين که حرف عجيبی شنيده باشد، به علامت بی اطلاعی و عدم آگاهی تکانی به خود می دهد و به سرعت از نظر محو می گردد. ابر سياه با حالتی تهاجمی به طرف آقای خامنه ای می آيد و هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می شود. لبخند بر لبان آقای خامنه ای می ماسد. به سمت راست نگاه می کند، ديواره ای از سيمان می بيند. به سمت چپ نگاه می کند، ديواره ای از سيمان می بيند. سرش را بالا می آورد می بيند تمام بدن اش کفن پيچ شده و روی پايش يک فرشته ی عجيب غريب نشسته است. فرشته به او لبخند می زند. به بالای سرش نگاه می کند يک فرشته ی ديگر می بيند که شبيه آن يکی فرشته است و او هم لبخند می زند. صِیْحِه ای از ته دل می کشد و فکر می کند الان است که قلب اش از کار بايستد. دست اش را روی سينه فشار می دهد ببيند ضربان اش چطور است. متوجه می شود ضربانی در کار نيست. فرشته ها با لبخند سرشان را به صورت او می چسبانند و به نشانه ی بدجنسی ابرو بالا می اندازند. يکی از آن ها روی بدن آقای خامنه ای می پَرَد و او را فشار می دهد. آن يکی هم روی سر آقای خامنه ای می پرد و فشار می دهد. ابر سياه با غرشی مهيب نزديک و نزديک تر می شود. فرشته ها مثل بازجوهای اوين روی بدن "آقا" راه می روند و پشتِ سرِ هم سوال می کنند: بگو ببينم اين همه آدم را در زندان شکنجه کردند، خبر داشتی يا نه؟ اين همه آدم را به دار کشيدند، خبر داشتی يا نه؟ اين همه زن و بچه با شکم گرسنه سر بر بالين گذاشتند، خبر داشتی يا نه؟ آقای خامنه ای تا می آيد جواب بدهد فرشته ها او را با کلمات بيشتر فشار می دهند و اصلا به بيچاره فرصت نمی دهند کلمه ای از دهان اش خارج شود. فرشته ها پرينت تمام روزنامه ها و وب سايت ها و وب لاگ ها را در دست دارند. تمام بلاهايی که در طول مدت مسئوليت آقای خامنه ای به سر مردم آمده به صورت سوال مطرح می شود. در اين لحظه ابر سياه می رسد و آقای خامنه ای را مثل پرِ کاه بر می دارد می بَرَد به سمت آسمان. آقای خامنه ای از شدت وحشت زبان اش بند آمده. به خود می گويد چطور زبان من که خيلی خوب سخن می گفت الان يک ذره هم قدرت تکلم ندارد. تعجب می کند. به آن دنيا که می رسند، دمِ در بهشت آقای بهجت را می بيند که دست و پايش را زنجير کرده اند و فرشته ها دارند او را به سمت مکانی نامعلوم می برند. آقای بهجت چشم اش که به آقای خامنه ای می افتد با حسرت می گويد: ديديد گفتم. به عرض من توجه نکرديد بيچاره شديم. فرشته ها او را هُل می دهند به طرف جلو. آقای خامنه ای در مقابل خود، پنج نفر را می بيند که فرشتگان با احترام بسيار با آن ها برخورد می کنند. فکر می کند که حتما قاضی مرتضوی و صادق لاريجانی و سرلشکر فيروز آبادی و آيت الله مصباح يزدی و فاطمه ی رجبی هستند. خوشحال می شود و حدس می زند که فرشته ها او را می برند تا بالای سر آن ها بر تختی جای گيرد و همگی با هم قوانين اسلام عزيز را در بهشت پياده کنند. در اين اثنا، يک موجود کوچک را که به شکل شيطانْ گريم شده و يک نيزه به دست او داده اند، می بيند که فرشته ها او را دوره کرده اند و برای او دست می زنند و او می رقصد و حرف های با مزه می زند و فرشته ها قاه قاه می خندند. يک هاله ی نور هم بالای سر اين شيطان کوچولو هست که با مفتول رويی به بدن اش نصب شده. آقای خامنه ای دقت که می کند، متوجه می شود اين شيطان کسی نيست جز احمدی نژاد. ورجه وورجه می کند و می گويد من اتم کشف کردم؛ من هاله ی نور دارم؛ من ايدز و ديابت را درمان کردم؛ من گوسفند کلون کردم؛ من کرم و لاک پشت به فضا فرستادم. عجل فرجه؛ عجل فرجه... و فرشته ها برای او دست می زنند و می خندند و او هم خوشحال است از اين که اين همه فرشته دور او جمع شده اند و به او نگاه می کنند. آيت الله خامنه ای خوشحال از اين که احمدی نژاد هم اينجاست و جمع شان جمع است به آن پنج نفر نزديک می شود. چهره ها آشنا هستند ولی آن پنج نفرِ مورد نظر او نيستند. اين ها را جايی ديده است. آهان. يادش می آيد. در بولتن وزارت، عکس اين پنج نفر را ديده است. چهار مرد و يک زن که اعدام شده اند. احساس می کند عرق کرده است. پنج نفر با حالتی بی اعتنا، در حالی که برای او سر تکان می دهند، نگاهی به سر تا پايش می اندازند و وجودش را ناديده می گيرند. فرشته ها آقای خامنه ای را دور می کنند. آقای خامنه ای سعی می کند به آن ها بگويد مرا ببخشيد. من اشتباه کردم. به اين فرشته ها بگوييد مرا نَبَرَند ولی انگار نه انگار که قدرت تکلم دارد. صدا از او بيرون نمی آيد. هی به خودش فشار می آورد که چيزی بگويد. تلاش می کند. تقلا می کند. دست و پا می زند... ...آقا! آقا! بيدار شيد. آقا! داريد خواب می بينيد. الهی قربان تان بروم چرا اين طور می لرزيد؟ اين ليوان آب را بگيريد... خب. الحمدلله بهتر شديد. خواب ديديد ان شاءالله خير است. دشمنْ ابرِ سياه فرستاده بود؟ عجب! دشمن توطئه کرده بود؟ لعنت بر دشمن. لعنت بر آمريکا و انگليس. فردا صبح به آقای حجازی بفرماييد تعداد محافظان را زياد کند. با اين همه محافظ که شما داريد دست هيچ کس به شما نمی رسد حتی ابر سياه دشمن. مطمئن باشيد. راحت بخوابيد. شب به خير! Copyright: gooya.com 2016
|