صيغه ی مامانی! داستان کوتاهی از نادره افشاری
www.nadereh-afshari.com
از پيچ خيابان رودخانه که ميپيچم، ميبينمش که تا کمر خم شده و دارد مشت مشت تمشک ميچيند. زن قشنگی است. لباس ساده ای پوشيده، با کفش ورزشی ای و انگار که از يک راهپيمايی طولانی ی لب رودخانه بازگشته است؛ درست مثل من که هميشه مست شراب اين رودخانه ی دلپذيرم، خودش را سپرده است به ترشی ملس تمشکهای وحشی اين فصل، و خودش، وحشی ی وحشی، همچون حوای باکره ای در حسرت زدن گازی به سيب گناه آلوده ی دوست داشتنی، گريخته است به ديار من. گريخته و آمده است اينجا در اين دهکده ی کوچک و شده است همسايه ی من.
خيلی وقت نيست که اينجاست. اينطور که ميگويد از تابستان اينجاست. معلم مدرسه ای است در همين حوالی و صبحها، صبح خيلی زود ميبينمش که با عجله ميدود به سمت آن مدرسه ی باصفا و گاه دست چند دختر و پسر کوچک را گرفته و ميبردشان گردش...
موهای زيبای شرقی اش لبخندم را به دنبال ميکشد و آن روز که در کافه ی سرگذرمان ديدمش که تازه آمده بود اينجا، به خنده گفتم:
«بايد زودتر ميفهميدم که زن زيبايی مثل شما نميتواند ايرانی نباشد!»
خنديد و گفت: «بهتان نميآيد خيلی فاشيست باشيد!»
گفتم: «در زيبايی چرا، هستم!»
و خنديدم. اما ته نگاهش غمی بود که نميگذاشت شراب چشمانش در دلی بنشيند. غمی چنبر زده بود ته چشمانش که از شوخی بيمزه ات پشيمانت ميکرد.
ولی امروز حالش خوب بود. انگار هوای مست اينجا کمی بين او و غمهاش فاصله انداخته بود. تا نزديکش رسيدم، لبخند نمکينی زد و مشتی تمشک تعارفم کرد... چند قطره تمشک ِ رسيده ريخت توی دستم و اگر نجنبيده بودم، لباس سفيد يقه بازم لک ميشد و ميشدم زنی با دامن لکه دار!!
باز هم خنديد که: «شما به همه چيز ميخنديد.»
گفتم: «شما چيز گريه داری در اين دنيای مسخره ميبينيد؟»
گفت: «اگر من هم ميتوانستم مثل شما به همه چيز بخندم، حال و روزم بهتر از اينها بود.»
زياد کشش ندادم. فضول محل که نبودم. مفتش هم نبودم. اگر خودش دلش ميخواست، ميتوانست درددلی بکند و بار غمی را پائين بگذارد... ولی حالا کلی راه بود تا به آنجا برسيم. گفتم:
«امروز يکشنبه است. ميروم در کافه ی سر گذر تا قهوه ای بنوشم و اگر شد شرابی و چند کلمه ای بنويسم...»
گفت: «کدام کافه را ميگوئيد؟»
بعد که آدرس کافه را پرسيد، خواهش کرد منتظرش بمانم، تا لباسش را عوض کند و بيايد. نخواستم بگويم همينطوری هم خوشگلی... يا اين که کسی به ريخت و قيافه ات کاری ندارد. ولش کن... بيا برويم... از اين فرصت برای گپ زدن استفاده کنيم. کسی چه ميداند فردا چه خواهد شد... ولی نگفتم. حتما دليلی داشت که به خودش مربوط بود... و رفت...
در تراس خوش قواره ی کافه ی دوست داشتنی ام – همان پاتوقم – نشستم، شراب شيرينی سفارش دادم و منتظر شدم که دخترک بيايد. هنوز نميدانستم کيست و هنوز نميدانستم نامش چيست؟ خنده دار نيست؟ بيش از بيست بار ديده بودمش، ولی هنوز فضولی نکرده بودم که زير و روش را درآورم... مثل خيليها نبودم که همان برخورد اول وزارت اطلاعاتشان راه ميافتد و اگر دختر باشی شوهرت ميدهند و اگر پسر باشی برات زن پيدا ميکنند. اگر خوشبخت باشی، زندگی ات را به هم ميريزند و اگر بدبخت باشی، با ناشيگريشان، بدبخت تر و عصبی ترت...
نه، من و اين دخترک ايرانی بوديم، ولی از تبار فضولان و فضولات ايرانی نبوديم... نه... نميخواستيم باشيم. هر دومان پاسپورت آلمانی تو کيفمان بود. شايد اين کمی يادمان ميداد که بقيه را هم آدم حساب کنيم و فقط پاسپورت آلمانی را برای ييلاق/قشلاق به ميهن اسلامی نگرفته ايم.
لباس يقه بازی پوشيده بود. انگار فرصتی پيدا کرده بود که دوشی هم بگيرد. موهای خوشفرمش هنوز خيس ِ خيس بودند و زيبايی اش را دو چندان ميکردند. نشسته بودم در تراس کافه و او هم صندلی روبرويی را عقب کشيد و روبروم نشست.
کمی از هوا حرف زديم و از ايران و از زن ايرانی... ناگهان اشک چشمان قشنگش را پر کرد. هيچ نگفتم. نبايد ميگفتم. لازم نبود. گذاشتم تا اشکش سرازير شود. بينی اش را پاک کند و دنبال نگاهم بگردد. نگاهش نميکردم. نميخواستم احساس بدی داشته باشد. هيچ نميگفتم.
گفت: «ببخشيد، نميخواستم روزتان را خراب کنم.»
گفتم: «عادت دارم. ايرانی بودن يعنی همين!»
گفت: «ولی شما با بقيه فرق داريد.»
گفتم: «سعی کرده ام فرق داشته باشم. اميدوارم موفق شده باشم.»
و خنديدم. با چشمان اشک آلوده اش خنديد و گفت:
«از دست مادرم ناراحتم.»
نبايد توی حرفش ميدويدم. رشته ی افکارش را نبايد ميگسستم. بايد ميگفت هر چه که ميخواست. اينجور چيزها سوال ندارد. درست مثل اسب پيشکشی است که دندانش را نميشمارند. اين را ايرانيها بلد نيستند. تا به خانه ات راه پيدا ميکنند، تا به حريمت پای ميگذارند، مالک الرقاب همه چيزت ميشوند و برای همه چيزت فتوا صادر ميکنند. به حرفشان هم گوش نکنی، قهر ورميچسانند.
«از دستش در رفته ام. خودم را منتقل کرده ام اينجا. نميگذارد زندگی ام را بکنم. من کارم را دوست دارم و او هميشه مترصد است که شوهرم بدهد، آنهم شوهر پولدار دکتر/مهندس...
«نميخواهم شوهر کنم. اصلا حسی به مردها ندارم... و مادرم... حالا که به بهانه ی کارم آمده ام اينجا، خودم خواسته ام بيايم اينجا... هر شب تلفن ميکند که ميدانم از پيش ما رفته ای که آزاد باشی... که هر شب پسری را به خانه ات ببری... من تلفن ميکنم که صيغه ات کنم تا گناه نکنی... همين... و تلفن را ميگذارد...»
دنبال چشمان من ميگردد. کمی صبر ميکنم. بعد که صورتحساب کافه را پرداختيم، دستش را ميکشم که:
«بيا برويم سينما... فيلم خوبی دارد. بعد هم شماره ات را عوض کن... اينها پيرند و ميميرند. تو که نميتوانی عوضشان کنی... اين سينمای کوچک اينجا هميشه پاتوق عشاق قديمی بوده است... گاه آخر هفته ها فيلم خوبی دارد... او.کی.؟» و ميخندم.
ميگويد: «شما هميشه به همه چيز ميخنديد. خوش به حالتان...»
و اشکش را پاک ميکند. اشک من هم سرازير است، اما باز ميخندم. حالا دستش را ميکشم و ميبرم... بعد توی راه زير لبی آهنگ «ای يار مبارک باد» را زمزمه ميکنم. چه ننه ی بدبختی...