در کشکول شماره ۱۵۹ می خوانيد:
- اعدام کنندگان بچه شرم تان باد
- لطفا قانون اساسی را عوض کنيد!
- محمد پورهرمزان و نظر يک خواننده
- وقتی از آدم بزرگ ها خسته می شوم...
- با فرهنگ ترين ملت جهان
- بای بای جاش، بای بای شين
اين شماره از کشکول تقديم می گردد به جناب آقای دکتر رضا ش. به خاطر لطف شان نسبت به نوشته های من. ف.م.سخن
اعدام کنندگان بچه شرم تان باد
"عليرضا سلطانی به هنگام مرگ گريه می کرد و مادرش را فرياد می زد." «فارس»
اشتباه می کنيد. من اصلا معتقد به مجازات نکردن قاتل، گيرم بچه، گيرم کم سن و سال نيستم. از بچه و اشخاص کم سن و سال جنايت هايی می تواند سر بزند که تصور آن هم دشوار است. نمی توان با مجازات نکردن، راه جنايت را باز گذاشت.
باز هم اشتباه می کنيد. منظور من از اعدام کنندگان بچه، حکومت و قوه ی قضائيه و رئيس دادگاه و آن هيولايی که نقاب بر سر، پشت جرثقيل نشسته و منتظر کشيدن دسته ی بالابر است نيست. اين سيستمی ست که به تدريج به وجود آمده و شکل گرفته و بنيان گذار آن نيز خود ما بوده ايم. سال ۱۳۵۷ را که خاطرتان هست. بايد در مقابل اين سيستم که داشت به تدريج رشد می کرد و شاخ و برگ اش قطور و کلفت می شد می ايستاديم و جلوی رشد آن را می گرفتيم. برخی ايستاديم زورمان نرسيد، برخی جان بر سر راه ايستادگی نهاديم، برخی نيز –که اکثريت بوديم- کنار کشيديم و تماشاگر بوديم.
درست می گوييد. ولی يک اما هست. من مخالف اعدام هستم. اين مخالفت با کلیّت اعدام است. برای دوستی نوشتم: "من با اعدام در کليت اش مخالف ام، اما نمی توان اين ايده را اگر هم پياده شدنی باشد، به يکباره در جامعه ای که زمينه های فرهنگی اش معيوب است اجرا کرد. لاغری خوب است، ولی به يکباره لاغر شدن مرگبار است. پايين بودن فشار خون خوب است ولی به يکباره فشار خون را پايين آوردن مرگبار است. صحبت تدريج است و به قول امروزی ها بسترسازی. اين بستر را چه کسی بايد بسازد، قطعا من و شما نيستيم. حکومت است و راس آن. وقتی او خواست و شروع کرد، ما هم می توانيم به سهم خودمان نقشی در اين صحنه ايفا کنيم. نمونه های جوامع فاقد مجازات اعدام هم قابل ذکر است...".
می فرماييد پس منظورت از اعدام کنندگان بچه چيست و چه کسانی بايد شرم کنند؟ اعدام کنندگان بچه و کسانی که بايد شرم کنند، آدم هايی هستند که نام مرد و جوانمرد بر خود می نهند، و موقع اعدام بچه، هورا می کشند و ابراز خوشحالی می کنند.
اشتباه نکنيد، تماشاگران رهگذر را نمی گويم که شايد از روی کنجکاوی بايستند و بال بال زدن يک بچه را بر روی جرثقيل نظاره کنند. آن ها شايد ناراحت شوند و غصه هم بخورند، و شايد در پای چوبه ی دار فرياد بخشش بخشش سر دهند. شايد من و شما هم اگر گذارمان به محل اعدام کسی بيفتد از روی کنج کاوی بايستيم و نگاه کنيم. نگاه کردن زشت هم باشد، کراهت هم داشته باشد، ايراد اساسی نيست. ايراد اساسی فرياد شادمانی ست که من و تو با ديدن مرگ کسی می کشيم. هلهله ای ست که از ته قلب می کنيم. هوراهايی ست که به شکلی حيوانی بر صفحات فيس بوک مان به خاطر مرگ يک انسان –گيرم قاتل- می نويسيم. اعدام کنندگان بچه و کسانی که بايد شرم کنند، من و شما هستيم.
نه. اشتباه متوجه شديد. انتظار من از حکومتی که بنيان اش بر کشتار و اعدام است، لغو مجازات اعدام نيست. اين انتظارْ انتظارِ عَبَثی ست. برای آن دوست نوشتم: "در حال حاضر من به فکر حداقل های قابل اجرا هستم. اين وحشی گری که قبح و زشتی اش نزد مردم مطلقا محل صحبت نيست، اين عدم رعايت حقوق اوليه محکوم به اعدام، اين زير پا گذاشتن شأن و منش انسانی، اين وادار کردن اشخاص به تصميم گيری در مورد کشتن يا زنده گذاشتن، اين درگير کردن مردم به جای مامور اجرای قانون، خلاصه تمام اين چيزهايی که هر روز عوارض اش را می بينيم و رنج می بريم، تا می رسيم به موضوع اعدام. بچه و بزرگ يک موضوع است، دو ماه اين ور و دو ماه آن ور يک موضوع است، قاطی کردن احساسات با قوانينی که بايد مصلحت "کل" جامعه را در نظر داشته باشد، نه فقط يک فرد و حقوق از دست رفته اش را، يک موضوع است...".
آن چه پانزده هزار تماشاگر پای چوبه دار عليرضا کردند شرم آور بود. بر اين ماجرای تلخ، داستان ها بايد نوشت...
لطفا قانون اساسی را عوض کنيد!
"حميدرضا کاتوزيان نماينده اصولگرای مجلس شورای اسلامی خواستار حذف پست رياست جمهوری با توجه به وجود ولی فقيه در کشور و جايگزينی پست نخست وزير منتخب از سوی مجلس به عنوان عاليترين مقام اجرايی شد." «العربيه»
خيلی از تحليل گران و نويسندگان سياسی اصرار دارند که پيشگويی سياسی کنند و وقتی زَد و پيشگويی شان درست از آب در آمد در بوق و کرنا کنند که آی جماعت! نه که ما خيلی سياستشناسيم اين پيش بينی را کرديم و در نهايت خضوع و خشوع خدمت تان عرض می کنيم که پيش بينی مان درست از آب در آمد.
حالا نه که ما تافته ی جدا بافته ايم و اهل خودنمايی و اين ها نيستيم، از بوق و کرنا صرف نظر می کنيم و فقط به گفتنِ اين بسنده می کنيم که چند سال پيش مطلبی نوشتيم خطاب به آقايان حکومت، که يک زمانی يک عده آمدند چيزی نوشتند به نام قانون اساسی تا امور مملکت را منطبق با آن اداره کنند. اين کار بر عکس شد، يعنی شما آقايانِ حکومت، آن طور که دل تان می خواست عمل کرديد و قانون اساسی بدبخت بلااستفاده ماند و باعث شد هر کس از راه می رسد با استناد به آن، يک متلکی چيزی به شما و عملکردتان بيندازد. ما در آن مطلب پيشنهاد کرديم حال که عملکرد شما قشنگ جا افتاده، بياييد قانون اساسی را منطبق با عملکردتان بنويسيد (يعنی بر عکس کاری که در ابتدای انقلاب شد و معمولا در ممالک مترقی می شود). آيا اين حرف بدی ست؟ نه تنها بد نيست خيلی هم خوب و واقعگرايانه است. حالا هم که خودتان به اين نتيجه رسيده ايد و می خواهيد از جمهوری اسلامی، حکومت اسلامیِ بدون رئيس جمهور و با نخست وزير بسازيد که ان شاءالله مبارک است. لطف کنيد موقع تصويب قانون برای حذف رئيس جمهور، قانون اساسی ما را هم تصويب کنيد تا هم يک عمر شما راحت شويد، هم ما راحت شويم که اين قدر از شما انتظارهای بيهوده نداشته باشيم. جهت اطلاع، متن قانون اساسی پيشنهادی خودم را برای بار سوم منتشر می کنم:
"اصل ۱
حکومت ايران، که در همه پرسی دهم و يازدهم فروردين ماه يکهزار و سيصد و پنجاه و هشت شمسی، "جمهوری اسلامی ايران" نام گرفت، از اين پس "حکومت ولايی حضرت اميرالمومنين سيد علی خامنه ای" نام می گيرد.
اصل ۵
در زمان غيبت حضرت ولی عصر "عجل الله تعالی فرجه" در جمهوری اسلامی ايران (و در آينده در سرتاسر جهان)، ولايت امر و امامت امت بر عهده حضرت آيت الله العظمی امام خامنه ای می باشد و هيچکس حق مخالفت با نظر ايشان را ندارد.
اصل ۶
در جمهوری اسلامی امور کشور فقط وفقط به دستور امام خامنه ای اداره می شود و انتخابات به هر شکل و نحوی ممنوع است و با طرفداران انتخابات از هر نوع، اعم از آزاد، استصوابی، استصلاحی، استمراری، استمزاجی، استنطاقی و غيره به شدت برخورد خواهد شد.
اصل ۱۸
پرچم رسمی ايران که تاکنون به رنگ سبز و سفيد و سرخ بوده است از اين پس به رنگ ِ خون ِ تازه ريخته شده خواهد بود و در ميانه ی آن تصوير يک مسلمان در حال عمليات استشهادی - که در پشت سر او چند موشک شهاب سه، با کلاهک اتمی نمودار است - نقش خواهد بست.
اصل ۲۲
حيثيت، جان، مال، حقوق، مسکن و شغل اشخاص فقط در اختيار رهبر و ارگان های زير نظر ايشان است و هر گاه لازم تشخيص داده شود از صاحب آن گرفته خواهد شد.
اصل ۲۳
تفتيش عقايد آزاد است و هرکس دارای عقيده ای مخالف نظر مقام معظم رهبری باشد به شدت مورد تعرض و مواخذه قرار خواهد گرفت.
اصل ۲۴
نشريات و مطبوعات در بيان هيچ مطلبی آزاد نيستند مگر آنکه در جهت نظام و رهبری باشد.
اصل ۲۵
بازرسی و نرساندن نامه ها و ضبط و فاش کردن مکالمات تلفنی، افشای مخابرات تلگرافی و تلکس و فاکس، سانسور، استراق سمع، گرفتن عکس و فيلم از زندگی خصوصی مردم و هر گونه تجسس توسط ارگان های تحت نظر رهبری آزاد است.
اصل ۲۶
احزاب، جمعيت ها، انجمن های سياسی و صنفی کلا ممنوع اند.
اصل ۲۷
تشکيل اجتماعات و راه پيمايی ها به هر شکل و صورتی ممنوع است، مگر راه پيمايی هايی که به دعوت رهبر انجام می شود.
اصل ۳۲
هر کس را می توان به هر دليلی دستگير کرد و در صورت بازداشت می توان او را به هر مدت و به هر شکل نگه داشت تا تکليف نظام با او مشخص شود.
اصل ۳۷
اصل بر مجرميت است و هيچکس از نظر قانون بی گناه شناخته نمی شود مگر آنکه بتواند بی گناهی اش را ثابت کند.
اصل ۳۸
هر نوع تعزير برای گرفتن اقرار و کسب اطلاع آزاد است و نيازی به کسب تکليف و صدور حکم از طرف قاضی نيست.
اصل ۳۹
هتک حرمت و حيثيت کسی که دستگير، بازداشت و زندانی می شود مانعی ندارد.
اصل ۵۷
تنها قوه ی حاکم در جمهوری اسلامی، مقام معظم رهبری ست و هيچ قوه ی ديگری غير از ايشان وجود ندارد. بنابراين ماده ی جديد، قوای ِ مجريه و مقننه و قضائيه، کلا از سيستم اداری کشور حذف می شود و تدارکاتچی هايی در نقش زير دست مقام رهبری به اداره امور جاريه می پردازند. عناوينی مانند رئيس جمهور و رئيس مجلس و رئيس قوه ی قضاييه و نمايندگان مردم، از اين پس از ترمينولوژی ِ سياسی مملکت حذف می شود.
اصل ۶۸
در زمان جنگ و غير جنگ می توان به حکم رهبر، تمام زندانيان ِ سياسی را - چه آنها که به زندان بلند مدت محکوم شده اند و چه آنها که در آستانه ی آزادی هستند - اعدام کرد. بر سر موضع بودن يا نبودن نقشی بازی نمی کند و تنها نظر رهبر و نمايندگان ايشان شرط است.
اصل ۸۴
مقام معظم رهبری در برابر هيچکس مسئول نيست و حق دارد در همه مسائل داخلی و خارجی کشور- و حتی جهان - اظهار نظر نمايد.
اصل ۹۰
انتقاد و شکايت از رهبر و ارگان های زير نظر ايشان به هيچ شکل (نوشتاری – گفتاری – تصويری – الکترونيکی) مجاز نيست و انتقاد کننده به اشد مجازات محکوم خواهد شد.
اصل ۱۱۰
رهبر، نماينده ی خدا بر روی زمين است و اختيارات او حد و مرزی ندارد. هيچ کس نمی تواند ايشان را از مقام شان عزل کند مگر خداوند.
اصل ۱۱۳
پس از مقام رهبری، تدارکاتچی های نظام قرار دارند که بی اجازه ی رهبر نبايد کاری انجام دهند.
اصل ۱۵۶
به جای قوه قضاييه و دستگاه بورکراتيک فعلی، شخص قاضی القضات اداره کننده ی امور قضا در کشور خواهد بود که او نيز تحت فرمان و امر رهبر معظم انقلاب می باشد. حکم قاضی، لازم الاجراست حتی اگر حکم مرگ دختر ِ نابالغ ِ مجنون باشد. هيچ کس نمی تواند برای حکم صادر شده تقاضای استيناف نمايد.
اصل ۱۶۵
قاضی شرع می تواند محاکمات را هر گونه که صلاح می داند انجام دهد و جز در مقابل مقام معظم رهبری و شخص قاضی القضات پاسخگو نيست.
اصل ۱۶۷
قاضی موظف است کوشش کند تا حکم را قاطع و شديد و سريع صادر کند و ريشه مخالفان اسلام را بکند. قاضی مسئول اشتباه در صدور حکم نخواهد بود و محکوم ِ بی گناه به بهشت خواهد رفت.
اصل ۱۷۷
بازنگری در قانون اساسی امکان پذير نيست مگر آن که خواست رهبر معظم انقلاب باشد. به کار بردن واژه ی رفراندوم جرم محسوب می شود و استفاده کننده از اين واژه به اشد مجازات محکوم خواهد شد."
(به نقل از "طرح پيشنهادی برای تغيير قانون اساسی جمهوری اسلامی" نوشته خودم، منتشر شده در تاريخ ۱۰ شهريور ۱۳۸۳ و پيش از تمام اتفاقاتی که در طول ۷ سال گذشته افتاده است).
محمد پورهرمزان و نظر يک خواننده
در کشکول خبری هفته پيش اشاره ای داشتم به زنده يادان ايرج اسکندری و محمد پورهرمزان و آثاری که ترجمه کرده بودند و نوشتم: "در اين جا يادی بکنيم از ايرج اسکندری که کار بزرگ ترجمه کاپيتال را به پايان رساند و نيز محمد پورهرمزان که جان عزيزش را در راه ترجمه ی آثار مارکسيستی – لنينيستی از دست داد...".
خواننده ارجمندی در بخش نظرهای "وب لاگ گويا" مطلبی نوشته بودند که مرا تحت تاثير قرار داد. عين نوشته ايشان را همراه با توضيحی مختصر در اينجا می آورم:
"...به نظرم وقتی از افراد نام می بری معمولا سعی می کنی حق مطلب را ادا کنی و در خور هر کس عبارتی بنويسی. در مورد پورهرمزان نوشتی "و نيز محمد پورهرمزان که جان عزيزش را در راه ترجمه ی آثار مارکسيستی – لنينيستی از دست داد." راستش دلم گرفت. او جان عزيزش را در راه ترجمه از دست نداد. مگر صرفا مترجم متون ظاهرا خطرناک بود. او معتقد بود و در راه اعتقادش تا پای جان رفت. چه در جريان قيام افسران خراسان و بعد آذربايجان و......... او هميشه با روحيه بالا مشغول کار بود. شايد نميدانی که در مهاجرت از ۷ صبح بايد از خانه بيرون می زد و در تحريريه مردم در آلمان شرقی مقاله می نوشت. در مجله صلح و سوسياليسم و دنيا مسئوليت داشت. شب ها با يک بغل روزنامه و مطالب آرشيوی به خانه برمی گشت تا مطالعه کند و برای مقاله های فردا آماده باشد. نوبت خواب که می رسيد تازه ترجمه را شروع می کرد. بر خلاف تصور اغيار و بدگويان او ترجمه را طبق علاقه و سليقه خودش و در وقت شخصی اش انجام می داد نه بنا بر دستور تشکيلاتی. يوگا بلد بود و تازه ساعت ۲ صبح بالانس ميزد و مدتی روی سر و گردن می ايستاد تا خون جريان پيدا کند و خوابش بپرد و بتواند ادامه دهد. خوابش خيلی کم بود. خيلی کمتر از استاد خرمشاهی و استاد افشار و استاد پرهام و استاد..... البته متاسفانه فرصت نداشت که آنطور که يک عمر برايم گفته اند کنار دريای سياه لم بدهد و استراحت کند. سخن عزيزم فکر نمی کنم اين مرد با اراده، به عشق ترجمه آن هم ترجمه هايی که يک شاهی هم نصيبش نمی کردند اين همه کار کرده باشد. احتمالا مختصر علاقه ای هم به محتوای آنها داشته. در زندان هم بعد از آن دوره وحشتناک جزو اولين نفراتی بود که نامه نوشت و اعترافات اجباری را پس گرفت و از عقايدش دفاع کرد و در سلول های جمعی با رفقايش هم زندگی سربازی و با مناعتی را گذراند. يادش گرامی باشد. ياد همه آنهايی که هر هفته به احترامشان می ايستی و کلاهت را از سر برميداری هم گرامی باشد. اما انسان خوب و نازنين، وقتی در اين جو اختناق روشنفکر ساخته که تنها بايد در چارچوب معينی باشی تا مطلبت را چاپ کنند و مطرحت کنند، در اين جو، که هر چند سال يک بار يادی از يکی از اين خائنان به جنبش چپ و وطن فروش روس و مزدور بيگانه، از اين کميته مرکزی خائن و فراری، از اين شکمبارگان و آدم فروشان تاريخی می کنی خلاصه وقتی بالاخره نوک قلمت می چرخد و خواستی به آنها اشاره کنی فکر دل شکسته امثال من را هم بکن که با خواندن اين جمله تو، که ميدانم با حسن نيت تمام نوشته ای، به اندازه يکی از روزهای مهر ۶۷ در بند گريه کردم. گريستم که درست روزهايی که بر طناب دار آويخته شد و با دوستان افسرش سرود "برشکن هر سد اگر خواهی آزادی" را (به گفته زمانی نماينده اطلاعات در اوين) بر لب جاری ساخت تو نويسنده محبوب من حتی اين حق را برای او باقی نمی گذاری که بگويی او در راه اعتقادش به مارکسيسم و وفاداری به حزبی که آن را پيرو مارکسيسم می دانست جان باخت. به خودم گفتم امسال ۱۲ مهر که سالروز تولدش است به جای همه شما که انصاف را در سطوح مختلف برای او، که به گردن همه چپ های ديروز و امروز حق دارد، رعايت نکرديد يک دسته گل سرخ پرپر می کنم و بر يکی يکی کتابهايش بوسه می زنم تا شايد اين دل سوخته ام کمی آرام گيرد...".
اين نظر مرا بسيار متاثر کرد. البته آن چه خواننده ارجمند مطالب من با لطف و محبت بسيار نوشته اند می توانست خوشبينانه تر باشد چه آن کس که در راه ترجمه جان اش را از دست می دهد، قطعا به خاطر محتوای ترجمه اش بوده و نه صِرْفِ عمل ترجمه و اين که روانشاد پورهرمزان معتقد به حزب و اعتقادات اش از دنيا رفته، اظهر من الشمس است چه در غير اين صورت حکومت بازگشت او را از حزب و انديشه سابق اش در بوق و کرنا می کرد. اين که خواننده ارجمند، با طعنه از "جو اختناق روشنفکر ساخته" و "چارچوب معين" می نويسند، لااقل من -به گواهی نوشته هايم- در هيچ چارچوبی قرار نمی گيرم الّا چارچوب حقوق بشر، و تا به امروز نيز آن چه از من در خبرنامه گويا و وب لاگ گويا و وب سايت خودنويس منتشر شده، تمام و کمال بوده و حتی يک کلمه از نوشته های من حذف يا تعديل نشده، لذا آن چه را نوشته ام که فکر می کرده ام، و دوستان ناديده ی ارجمندم در اين سايت ها آن چيزی را منتشر کرده اند که من نوشته ام و من از اين بابت به نوبه ی خود، هم به عنوان نويسنده ی اين سايت ها، هم به عنوان خواننده ی آن ها متشکرم.
باری، يادِ تمام کسانی که در راه نوشتن و در راه انديشه، جان عزيزشان را از دست داده اند، از جمله محمد پورهرمزان، محمد مختاری، محمد جعفر پوينده، احمد ميرعلايی، استاد احمد تفضلی، و تمام کسانی که صرف نظر از تعلقات فکری و سياسی، و درست و غلط بودن راه شان، به آگاهی انسان اهميت می داده اند و راه بهروزی انسان را آگاهی می دانسته اند با اين نوشته ی کوتاه گرامی می داريم.
وقتی از آدم بزرگ ها خسته می شوم...
وقتی از آدم بزرگ ها خسته می شوم شازده کوچولو می خوانم. به شما هم توصيه می کنم شازده کوچولو بخوانيد. اگر نثرِ درهمپيچِ عاميانه-شاعرانه دوست داريد، شازده کوچولوی شاملو را بخوانيد (اگر به شازده کوچولو گفت شهريار کوچولو تعجب نکنيد؛ اين مرد بزرگ –نه آدم بزرگ- بايد متفاوت باشد). اگر نثر سر راست وصادقانه و بی شيله پيله دوست داريد شازده کوچولوی محمد قاضی را بخوانيد. کتاب، کم حجم است، کم صفحه است، نقاشی دارد، و خلاصه در عصر اينترنت و فيس بوک، می توان آن را خواند. می توان حوصله کرد و آن را ورق زد. اين مشکلات را آدم بزرگ ها خوب می فهمند. نمی دانم شما هم مثل من آدم بزرگ هستيد يا نه، ولی اگر هستيد و از خودتان و آدم بزرگ های ديگر خسته شده ايد حتما اين کتاب را بخوانيد. با حوصله هم بخوانيد. با صدای بلند هم بخوانيد. جوری که حرف ها را هضم کنيد. جوری که انگار حرف ها از دهان خودتان بيرون می آيد. چه فرق می کند که شما کی باشيد. بالاخره خودتان را در اين کتاب پيدا می کنيد. نه؟! ما هم عجيبيم. مثل آن مرد میخواره. يادتان هست او را؟ نه؟ ببينيم قاضی و شاملو او را چه جوری ترجمه می کنند.
ترجمه قاضی (ترجمه اول سال ۱۳۳۳؛ ويرايش دوم سال ۱۳۶۹؛ به نقل از چاپ سی ام، سال ۱۳۸۹):
"او که ميخواره را ساکت و خاموش در پشت تعداد زيادی بطری خالی و تعداد زيادی بطری پر ديد پرسيد:
- تو اينجا چه می کنی؟
ميخواره گرفته و غمگين جواب داد:
- می نوشم.
شازده کوچولو از او پرسيد:
- چرا می نوشی؟
ميخواره جواب داد:
- برای فراموش کردن.
شازده کوچولو که دلش به حال او سوخته بود پرسيد:
- چه چيز را فراموش کنی؟
ميخواره که از خجلت سر به زير انداخته بود اقرار کرد:
- فراموش کنم که شرمنده ام.
شازده کوچولو که دلش می خواست کمکش کند پرسيد:
- شرمنده از چه؟
ميخواره که به يکباره مهر سکوت بر لب زد گفت:
- شرمنده از ميخوارگی!
و شازده کوچولو مات و متحير از آنجا رفت.
در بين راه با خود می گفت: راستی راستی که اين آدم بزرگها خيلی خيلی عجيبند!" (صفحات ۵۸ و ۵۹).
ترجمه شاملو (چاپ اول ۱۳۷۶؛ چاپ هفدهم سال ۱۳۹۰):
"به ميخواره که صُمٌ بُکم پشت يک مشت بطری خالی و يکی دو تا بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری می کنی؟
ميخواره با لحن غمزده يی جواب داد: -مِی می زنم.
شهريار کوچولو پرسيد: -مِی می زنی که چی؟
ميخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهريار کوچولو که حالا ديگر دلش برای او می سوخت پرسيد: -که چی را فراموش کنی؟
ميخواره همان طور که سرش را می انداخت پايين گفت: -سرشکستهگيم را.
شهريار کوچولو که دلش می خواست دردی از او دوا کند پرسيد:
- سرشکستهگی از چی؟
ميخواره جواب داد: -سرشکستهگیِ ميخواره بودنم را.
اين را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهريار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که می رفت تو دلش می گفت: -اين آدم بزرگ ها راستی راستی چقدر عجيبند!" (صفحات ۴۷ و ۴۸).
من هم وقتی از آدم بزرگ ها خسته می شوم، به خودم می گويم، راستی راستی که اين آدم بزرگ ها خيلی عجيبند. من هم عجيبم. شما هم عجيبيد. همه ی ما عجيبيم...
با فرهنگ ترين ملت جهان
برای توصيف با فرهنگ ترين ملت جهان نياز به کلمات زيادی نيست. من همين الان با چند جمله به شما ثابت می کنم که ما با فرهنگ ترين ملت جهان هستيم:
۱- موقع تماشای فوتبال، اگر بازی را ببازيم، رکيک ترين فحش ها را نثار بازيکن و مربی خودی، و اگر ببريم، نثار بازيکن و مربی و تماشاگر غيرخودی می کنيم.
۲- موقع تصادف رانندگی ضمن حواله کردن انواع و اقسام فحش های خواهر و مادر، دست مان به هرنوع وسيله و ابزاری برای هجوم يا دفاع می رود. مثلا قفل فرمان، وسيله ای دو منظوره است که هم برای جلوگيری از دزدی و هم برای کوبيدن تو سر راننده ی خطاکار به کار می رود. کسانی که بيشتر در خيابان ها تردد می کنند برای دعوا مرافعه های احتمالی وسايل خاص، مانند قمه، چاقوی ضامن دار، خنجر و غيره در اتومبيل می گذارند تا فرهنگ درخشان ما بهتر متبلور شود.
۳- با لذت و شوق بسيار به تماشای فيلم های عروسی، جشن تولد، ميهمانی و پارتی نه متعلق به خودمان، که متعلق به ديگران می نشينيم.
۴- اگر فيلم رابطه جنسی دختر و پسری از کامپيوترشان دزديده شود و به دست من و شما برسد، آن را با حظ وافر تماشا می کنيم، و بعد از تماشا، کپی آن را به دوستان مان می دهيم تا آن ها نيز تماشا کنند و از ديدن چنين فيلمی بی بهره نمانند.
۵- در امور سياسی، رهبران، زنان، مردان، جوانان را جلو می فرستيم و اگر گير افتادند، دست در جيب، سوت می زنيم و به اين ور و آن ور آسمان نگاه می کنيم. به موسوی می گوييم، تا آخرين قطره خون ات با ما باش؛ به کروبی می گوييم مبادا سنگر را خالی کنی؛ به حکومت می گوييم، اين ها را اگر بگيری، قيامت بر پا می کنيم. آن ها می مانند و سنگر را نگه می دارند، حکومت آن ها را می گيرد، ما هم به زندگی عادی مان ادامه می دهيم و از قيامت-ميامت خبری نيست.
۶- ادعای مسلمانی مان، چیچيزِ آسمان را پاره کرده است، ولی در دروغگويی، غيبت، دو به هم زنی، کلاشی، و تمام چيزهايی که دين و مذهب، ما را از آن ها نهی کرده است، گوی سبقت را از ديگران می رباييم.
۷- و اين آخری که ديگر ما را خدای فرهنگ در سرتاسر جهان خواهد کرد، ساعت گذاشتن، کلّه ی سحر بيدار شدن، چايی شيرين و نان بربری و پنير ليقوان خوردن، سر و صورت را صفا دادن و لباس پوشيدن، پياده يا با اتومبيل به محل اعدام يک جوان ۱۷ ساله رفتن، هورا کشيدن، الله اکبر گفتن، در اثر شلوغ شدن محل به اين و آن فشار آوردن، بعد از شنيدن تهديد جلاد مبنی بر عدم اجرای حکم در صورت شلوغکاریِ تماشاچيان عزيز، سکوت کردن و مثل بچه ی آدم ايستادن (که خدای نکرده حکم به تعويق نيفتد و ما يک روز از کار و زندگی مان نمانيم و اعدامْنديده، دست از پا دراز تر به خانه بازنگرديم)، موقع بالا کشيدن جوان، هياهوی شادی سر دادن، خرم و خندان به خانه بازگشتن، ماجرا را برای زن و بچه تعريف کردن، بچه را مدرسه گذاشتن، سر کار رفتن و يک لقمه نان حلال در آوردن است که ما را به عنوان با فرهنگ ترين ملت جهان به جهانيان خواهد شناساند. ان شاءالله.
بایبای جاش، بایبای شين
"دو تبعه آمريکايی از زندان اوين آزاد شده و به عمان رفتند." «ايسنا»
جاشوا؟! شين؟! رفتيد عزيزان؟ برگشتيد نازنينان؟ اين چه طرز رفتن بود؟ اين چه طرز پياده شدن از هواپيما بود؟ مگر از زندان در رفته بوديد؟ مگر اسيری کشيده بوديد؟ انگار بال در آورده بوديد! نکند رد بول خورده بوديد؟ والله دست ما نمک ندارد. شما حتی صبر نکرديد به هاکوپيان بگوييم يک دست لباس خوشگل برايتان بدوزد و بعد برويد. همچين رفتيد که انگار زيرتان آتش روشن کرده اند. دست ما ايرانيان حقيقتا نمک ندارد.
يادتان هست چند سال پيش خانم بتی محمودی کتابی نوشت به نام بدون دخترم هرگز؟ مگر ما با اين زن چه کار کرده بوديم؟ دکتر محمودی اين قدر به اين زن رسيد. خانواده دکتر اين قدر به اين زن محبت کردند. اين شد دست ات درد نکندش. رفت عليه ما کتاب نوشت.
يا يادتان هست کارمندان لانه ی جاسوسی را. آن همه به ايشان محبت کرديم. سياه پوست ها و زن هايشان را آزاد کرديم و چند تا سفيدپوست شان را نگه داشتيم. حالا يک چشمبند زديم که زديم. يک دستبند زديم که زديم. يک تهديد تو خالی که شما را می کشيم کرديم که کرديم. اين ها که می دانستند ما اين کاره نيستيم. می دانستند اين کارها به نفع خودشان است. حتی "آقا"ی ما که آن روزها هنوز "آقا" نشده بود، به ديدارشان رفت و وقتی يکی از آن ها به ما متلک انداخت که ايرانيان از روی مهمان نوازی نمی گذارند ما برويم، "آقا"ی ما پوز ش را زد که اتفاقا ايرانيان می خواهند که شما امريکائی ها هر چه زودتر از اين جا برويد! بعد همين يارو رفت عليه ما لجن پراکنی کرد. ای بشکنی دست که نمک نداری.
يا يادتان هست هاله اسفندياری و رکسانا صابری را گرفتيم که به آن ها محبت کنيم. به اولی کتاب داديم بخواند و علم اش زياد شود. به او اجازه داديم هر روز ورزش کند و دوش بگيرد. به آن يکی هم کم محبت نکرديم. گفتيم يک مدت اين جا بمان فرهنگ مان را به تو مفت و مجانی ياد بدهيم تا توی فيلم نامه هايی که برای بهمن قبادی می نويسی استفاده کنی. آن ها چه کار کردند؟ رفتند تا عليه ما کتاب بنويسند. ای خدا! اين همه درد را به که بگوييم.
حالا هم که شما را آزاد کرديم، آن طور که شما از روی پله ها پرواز کرديد و توی آغوش بستگان تان پريديد مثل اين بود که شما را از توی قفس در آورده باشند. يعنی عمان با آن سلطان عوضی اش اين قدر از حکومت اسلامی بهتر است؟ يعنی چون آن جا شما می توانيد زن تان را ماچ کنيد، خوب اند ما بد يم؟ چرا به قول دانشمند فرهيخته ی حقوق بشرشناس ما -آقا جواد لاريجانی- کاکاسياه شما از عراق و عمان و سوئيس تشکر کرد از ما نکرد؟ اين ها اصلا نمی دانند قدر شناسی يعنی چه؟ مگر آن ها شما را آزاد کردند که از آن ها تشکر می کنيد؟ آزاد کننده ی شما "آقا" بود. آن وقت به جای قدردانی از "آقا" از سلطان عمان تشکر می کنيد.
حيف شد آقای رئيس جمهور در تهران نبود والّا حتما می آمد بدرقه تان. لابد به او هم فحش می داديد که چرا آمده فرودگاه شما را راه بيندازد. نه! شما آدم نمی شويد. ما دست مان را تا آرنج در عسل بکنيم، بکنيم توی دهان تان، باز گاز می گيريد. حالا شما بی وفاها رفتيد. عيبی ندارد. تا کوه هست و کوه نورد هست و صدای امريکا هست و برنامه پارازيت هست و نفت هست و نياز ما به اسلحه و مهمات هست و نيروگاه اتمی بوشهر و سوخت لازم برای آن هست و اين چيزها هست، ما در خدمت امريکايی های عزيزی چون شما خواهيم بود. برويد به سلامت و خوش باشيد.