بخش پايانی: "از آينه بپرس، نام نجات دهنده ات را"
رمان بچه های اعماق
مسعود نقره کار
توضيح : آنچه در ۲۳ قسمت در تارنمای گويا خوانديد بخش هايی از رمان "بچه های اعماق" بود که درمجموعه ای ۳ جلد ی منتشر خواهد شد. م. ن
قرارشان روبروی نمايشگاهِ بزرگِ شهر فرانکفورت بود. آنجا که هرسال يکی از بزرگترين نمايشگاههای کتاب در جهان برگزار میشود.
خواب اش نمیبرد. فکر و خيال نمیگذاشتند؛
"اگه به ميز کتابمون نزديک بشن چپ و راستِشون میکنم، اگه قرار بشه از اين انچوچکها کتک بخوريم و کتابا و روزنامههامونو بريزن بهم و پاره کنن بايد سرمونو بذاريم زمين بميريم، ديگه واسه لا جرزم خوب نيستيم. يه سینفری ميشيم، سهچهارنفر دوروبر ميز بسه، بقيهم از دور بايد هوارو داشته باشن و...."
کمی توی اتاق قدم زد، و برای چندمينبار توی رختخواب وِلو شد.
از طبقهی دوّم منزای دانشگاه فرانکفورت پائين را تماشا میکرد. مثل بالکن بود. فضائی باز، که دورتادورش گروههای سياسی ميز میگذاشتند. هياهوئی برپا بود. زنها موهای يکديگر را میکشيدند، و مردها چَک وچانهی همديگر را خُرد میکردند. برگهای کتابهای پاره شده و تکههای روزنامهها در هوا سرگردان بودند. آلمانیها، تکيه داده به ميلهی لبهی بالکن صحنه را نگاه میکردند، حيرتزده بودند. برخی میخنديدند. يکیشان از يک ايرانی پرسيد:
"اينا چرا اينکارارو میکنن، چرا يکی پليس خبر نمیکنه"
"مخالفای خمينی هستن"
"همهشون مخالف خمينی هستن؟"
" آره"
"پس چرا دارن همديگهرو لتوپار میکنن؟"
"يه دسته ميگن، اون يه دستهی ديگه که حالا مخالف شده قبلاً از خمينی حمايت میکرده، حالا بايد از اينجا بره بيرون، بايد تنبيه بشه، فاشيست بودن و ..."
" عجيبه، خُب مخالفائی که خيال میکنن فاشيست نبودن و نيستن بايد خيلیام خوشحال بشن که يه عدهای که فاشيست بودن حالا نظرشون عوض شده، ديگه فاشيست نيستن و به جمع اونا پيوستن"
و آلمانیی شگفتزده، به تعجب سر تکان میداد و تکرار میکرد؛
"واقعاً عجيبه"
بعضی از دانشجوهای آلمانی سُوت میزدند، آواز میخواندند، و میخنديدند، جماعت را مسخره میکردند. پليس آمد. عدهای را دستگير کرد، و همهی ميزها و کتابها را جمع کرد. سه مستخدمهی زن، که تُرک مینمودند، خندهکنان کاغذپارهها را جارو میکردند.
گوشهای جمع شدند، مجاهدين بحث راه انداخته بودند.
بحث بر سرِ معجزات "انقلاب ايدئولوژيک" بود و شفای مجاهدين بيمار به یُمن اين انقلاب. آنان که ميز مجاهدين را برپا میکردند، ترديدی در بروز اين معجزات نداشتند. محمود ، از فعالينِ سياسیِ فرانکفورت جمع بحثکننده را شکافت و خودش را به مجاهدی که بحث میکرد رساند:
"اينائی که شما میگين قبول، انقلاب ايدئولوژيک و آقای رجوی کمر درد بیدرمان و اسهال خوبنشدنی رو درمان کرده، و کور رو بينا و فلجرو راهرو، من قول ميدم اگه يه کار ديگه انقلاب ايدئولوژيک شما و آقای رجوی بکنن، همهی ما که اينجا هستيم درجا مجاهد ميشيم، و اون اينکه يه کاری کنه يه کمی مو روی سرِ کچل من دربياد"
جماعت زير خنده زدند، مجاهد بحثکننده چيزی نگفت. عصبانی مینمود.
صبح شد. چای دم کرد، و پيش از نوشيدن چای، قرصهای سردردش را خورد، کلافه بود. زودتر از بقيه امّا سرِ قرارشان رسيد. چشم به نمايشگاه کتاب داشت، که دستی برشانهاش کوبيده شد. جمال بود. لباس دعوا پوشيده بود، کتانی سفيدرنگ، شلواری گلوگشاد، پيراهنی نخنما و بلوزی دستبافت. دعوائی بود، و بچهی نظامآباد . به همه گفته بود کارگر بوده، امّا نبود.
"آماده اومدی؟"
"آره ديگه، برنامه رو کمکنیی ديگه"
چند هفتهای بود که از بستر بيماری بيرون آمده بود، افسردگی شديد زمينگيرش کرده بود، بیآنکه بر چانههای اش تأثيری گذاشته باشد. عاشق حرفزدن بود.
"اينو تُو گورم بذارن باز حرف میزنه و تئوریبافی میکنه"
نقی گفته بود.
رفقای فرانکفورت و شهرهای اطراف آمدند، جز حسين. هنوز مينیبوسِ رفقای کُلن و وُپرتال و شهرهای دوروبرش نيامده بود. خدا خدا میکرد رفيق حسين تا آمدن مينیبوس خودش را برساند. مينیبوس آمد، از حسين خبری نشد. حسينِ قدبلند و قویهيکل، با آن قيافهی خشن و زمخت، به کارشان میآمد.
"بريم بابا، بيخودی معطل اون نشيم، نمياد، ترسيده، هيکلميکلو چُخدو، بخارو یُخدو"
جمال اينحرفها را بامشت گرهکرده، و رگهای برجستهیگردن زد.
راه افتادند. نوزده نفر بودند؛
"ده نفری هم رفقای برلين هستن، خوبه، بَسه"
مهربانتر از هميشه بهنظر میرسيدند، پرانرژی و باروحيه؛
"ميشه گزارشِ مايهداری واسه رهبری نوشت، بالاخره تشکيلات آلمان غربی شکل گرفت، از اين بهتر نميشه"
در راه، بيش از هرچيز صحبت از درگيریهای "منزا"های آلمان و "سيته"ی پاريس بود؛
"تُو پاريس "اقليتی"های توکلی حتی ميز بچههای "راه کارگر" رو ريختن بهم، يکی دونفرم لتوپار شدن، يکی از بچههای راه کارگرو تُو آسانسورِ آپارتمان خونهش زدن، با چماق و چوب"
"آخه کسی نيست جلوی اينا وايسه"
"نه، يه مشت لاتولوتان، يکيشون که آجان بوده، جودو کارم هست،بقيهشونم مث اون"
"آخه همهی جريانها از اين تيپآدما دارن، مگه جريان خودمون کم داره"
جمال سروسينه راست کرد و به نقی نگاه کرد. نقی پيشتر کشتیگير و وزنهبردار بود، خنديد؛
"جُوشون زياد شده، شنبه تو منزا درسی بهشون ميدم که هيچوقت يادشون نره"
جمال باد توی غبغب انداخت؛
"حواسهمون باشه دفهی ديگه خواستيم عضوگيری کنيم سراغِ مرتضی تکيه و شعبون بیمخ و رمضون يخی و باقر کچل و زهرا خانوم و پری بلندهم بريم"
همه خنديدند.
امير، که ته اتوبوس نشسته بود، عينکاشرا بالای قوز بينیاش هُل داد:
"بابا يه سرودی بخوونيم، يه آوازِ دستهجمعیای، همهش صحبت دعوا و بزن بزن شد که، ول کنين بابا، فعلاً سرودی بخوونيم"
جمال شانه بالا پائين انداخت، و با لحنِ عشقِ لاتی شروع به خواندن سرود "انترناسيونال" کرد، بقيه هم خواندند.
خواندنشان که تمام شد سر زير گوشِ مراد آورد:
"چطور بود؟"
"خيلی خوب بود، منو يادِ حسن خشتک انداختی"
به مرز آلمانشرقی رسيدند. برای رسيدن به برلينغربی میبايد مسافتی را در خاک آلمان شرقی طی میکردند. مرزبان آلمان شرقی با قيافهای رسمی و سرد، پاسپورت شان را برای مُهرزدن گرفت؛
"رفيق بهنظر خسته مياد"
"عيب نداره، ما اخمهشونم دوست داريم، بالاخره رفيقان ديگه"
وارد آلمان شرقی شدند؛
نيگا اصلن فضا عوض شد، همه چی باصفا و دوستداشتنی شد، همه چی"
بوی خوکدانیهای کنار جاده توی مينیبوس پيچيد؛
"اينارو چی ميگی، اينام باصفا و دوستداشتنی هستن؟"
و رفيق نقی شانه بالا کشيد؛
"آره اَناشونم يه صفای ديگه داره"
به رستوران ميانِ راه رسيدند. پياده شدند، چيزی بنوشند و بخورند. پا که درون رستوران گذاشتند نگاهها روی سرشان آوار شد. صندوقدار بهسردی پاسخگوی شان شد؛
"اين رفيقه رو که با يهمن عسلم نميشه خورد"
"اگه کراوات زده بودی و سر و وضع مرتبی میداشتی بدون عسلم میشد قورتش بدی"
در آن فضای سنگين و زير نگاههای حيرتزده و تحقيرآميز، يک فنجان قهوه به او نچسبيد، به مراد، که به ميز گذاشتنِ فردايشان فکر میکرد.
رسيدند. رفقای برلين غربی به پيشوازشان آمدند. سالن مدرسهای را برای دو شب اجاره کرده بودند. میتوانستند دور هم باشند. بيش از همه رفيقی که تازه از ايران آمده بود احترام داشت. يک پای اش در جنگ آسيب ديده بود، با عصای زير بغل راه میرفت. پس از اعلام يک دقيقه سکوت و برپا خاستن به احترام شهدای سازمان و خلق، مراد شروع کرد؛
"رفقای رهبری خواستن که به هر قيمتی شده ما در منزاها ميز کتاب بگذاريم. بهويژه در برلين غربی، حالا که تهديد کردهاند نمیگذارند ميز بگذاريم، بايد اينکار را بکنيم. همهی شما بهتر از من از آنچه در منزاهای آلمانی غربی و سيتهی پاريس و کشورهای ديگر گذشته اطلاع داريد، اين حق ماست، اين وظيفهی ماست، و اينکار حتمی بايد بشود. رفقا اگر سئوالی يا نظری دارند مطرح کنند"
هيچکس امّا چيزی نگفت. همه چشم به دهان مراد داشتند. جمال، خشمگين سبيلهای اش را میجويد, به سقف خيره بود.
"اگر کسی سئوال و يا نظری نداره روی چگونگیِ سازماندهی صحبت کنيم"
بهرام نقشهی منزای دانشگاه برلين غربی را، که دقيق و زيبا کشيده بود روی ميزی بزرگ پهن کرد. همگی دور ميز حلقه شدند. نقی دست بلند کرد تا حرف بزند؛
"ميشه تيزی همراه داشت"
"نه، ما بايد از خودمون دفاع کنيم، نبايد تُو محيط دانشگاه چاقو و قمه ببريم"
"امّا اگه اونا داشتن و کشيدن چی؟"
جمال خودش را پيش کشيد. بلوز دستبافتش را درآورد، دور دستش پيچيد، و "گارد" کشتیگيری گرفت؛
"فوری بوليز يا کُتِتونو درميارين، میپيچين دور دست، و اينجوری از خودتون دفاع میکنين"
به نقی اشاره کرد؛
"اون خودکارو ور دار، مثلاً چاقوئه، به من حمله کن"
و آندو نشان میدادند که وقتی کسی با چاقو حمله کرد چگونه بايد عمل کرد. همه مات حرکات جمال و نقی بودند، همسر جوان بهرام، که آرايش و شلوار لیِ تنگ و کفش آديداسِ سفيدرنگ و نواش چشمگير بود، زد زير خنده. نگاه بهرام خندهاش را دزديد.
جمال کارش که تمام شد رو به مراد کرد؛
"راستی رفيق، ما حتمی بايد تو جيبهامون اقلاً فلفل داشته باشيم، اين ديگه لازمه، اگه يه موقع اقليتیها و پيکاریها و مجاهدا به ميز حمله کردن بپاشيم تو چشماشون"
پيش از اينکه مراد چيزی بگويد، چند نفری گفتند؛
"آره، آره، اين يکی ديگه لازمه"
مراد چيزی نگفت. شهين که وظيفه داشت وسائل مورد نياز را يادداشت کند تا هرچه سريعتر تهيه شود، نوشت؛"چند بسته فلفلِ خيلی تند"، و زير گوشِ نقی گفت؛
"اگه تودهايها و اکثريتیهام اينجوری باهاشون برخورد میکردن، اينا بخودشون اجازه نمیدادن اين لشبازیهارو درآرن"
بيش از دوساعتی روی نقشه دربارهی سازماندهی صحبت کردند. هرکس جا، وظيفه و مسئوليت خود رامیدانست. دستهجمعی شامی خوردند، قرارشد رفقای مرد در سالن مدرسه بخوابند و رفقای زن به خانه بهرام بروند.
ساعتها در رختخواب صحبت از دعواهای منزاها و سيته پاريس و جاهای ديگر شد. جمال بيش از ديگران حرف میزد؛
"يه درسی بهشون بديم که تا عمر دارن ديگه از اين غلطا نکنن، خيال کردن مام مث تودهایها و اکثريتیها هستيم"
نقی با او همزبان شد؛
"تودهایها و اکثريتیهام آدمای دعوائی و تيغدار کم ندارن، اونا کونشون گُهیی که کوتاه ميان"
بهرام، آرام امّا آنگونه که همه شنيدند، گفت؛
"کونِ خودمام تميزتر از اونا نيست"
همه ساکت شدند. جمال به او چشمغره رفت.
صبح زود بيدار شدند. نقی و جمال کمی نرمش کردند.
و در دستههای مختلف راه افتادند. رفقای زن هم قرار شد بهموقع خودشان را به منزا برسانند، و رساندند. هرکس جای خودش قرار گرفت، فرماندهی گروه با مراد بود، که کنار ميز کتاب ايستاده بود. بيست و نه نفر، ۴ نفر پشت و دوروبر ميز و بيست و پنج نفر پخش و پَلا و چشمانتظار، تا کسی، يا کسانی به ميز کتابِ سازمانشان حمله کنند، و آنها وارد کارزار شوند.
تکوتوکی سراغ ميز کتابشان آمدند، تماشا کردند، نشريهای خريدند و رفتند. سه ساعتی ماندند، خبری نشد. ميز را جمع کردند، و باز طبق برنامه، در دستههای مختلف به سالن مدرسه برگشتند. همهی چهرهها شاد و سرحال بهنظر میرسيد. جمال داد میزد؛
"هيچ اتفاقی نيفتاد و همه صحيح و سالم به پايگاه خود برگشتيم"
همگی خنديدند.
نقی گفت؛
"من بروبچههاشونو میشناسم، يکیشون که با من زندان بود ديدم، سلام عليکم کرديم، امّا زود رفت، فهميده بودن که مسجد جای گوزيدن نيست"
و نگاهاش به رفقای زن افتاد؛
"بهبخشين بیتربيتی حرف زدم"
جمال خنديد؛
"تو کی باتربيت بودی که اين دفهی اولش باشه"
قرار شد هر کس گزارش کار و جمعبندیای بنويسد و به مراد بدهد.
جمعی به خانهی بهرام، و جمعی به خانهی کامبيز رفتند.
"ديگه امشب بايد بساط عرقخوری رو برپا کرد"
مراد قبل از هرچيز سراغ تلفن رفت. به رهبری سازمان گزارش شفاهی کار را داد. "خستهنباشيد"ی تحويل گرفت. رضايت رهبری سازمان را به همهی رفقا خبر داد.
پای بساط شام و عرق از هر دری سخن گفته شد. وقت خواب , خواب اش نمیبرد.
چهرهی آن زن زيبا کنار رفتنی نبود. نمیداند کس ديگری متوجه شد يا نه؟ اگر میشدند به او میگفتند.
زن سياهپوش بود. نگاهی به ميز کتابشان انداخت، خونسرد و پُروقار، و سلانه سلانه دور شد. برگشت تا باز او را ببيند، زن هم همينکار را کرد. بههم نگاه کردند، لبخندی بر لبش نشاند، زن امّا با غيض تُفی به سوی ميزشان انداخت و رفت.
بلند شد، دو سه استـکان عرق نوشیـد تا شايد کمی آرام بگيرد.
روز بعد راه افتادند. همگی خسته بهنظر میرسيدند.
جمال کنارش نشست؛
"بايد تکليف رفيق حسين و رفيق بهرام رو روشن کنيم، جای اونا تُو سازمان نيست"
چيزی نگفت. شيشهی مينیبوس را پائين کشيد تا باد به صورتش بخورد، شايد از سردردش کاسته شود. توی فرانکفورت پخش و پلا شدند.
خستگی و سردرد بیخواب اش کرده بودند. وقتی پرندهها شروع به خواندن کردند، خواب سراغ اش آمد.
فکر، خيال، ترديد و تزلزل خورهوار به جسم و جاناش افتاده بودند. فضای سازمان برای اش غيرقابل تحمل شده بود. نه میتوانست، و نه میخواست سازمان را ترک کند. تابِ ماندن و کار با آن جمع را امّا نداشت. آنچه در ميانشان میگذشت کلافهترش کرده بود. به بيشترين رفقا و دوستانش گفته بود؛
"در گوزپيچترين لحظات زندگیام قرار دارم"
******
تشکيلات بزرگتر میشد، آدمهای تازهوارد و جديد، و سازماندهیهای جديد. رابطهاش را با رفقای سازمانهای ديگر بيشتر میکرد. بيشتر میخواند، و بيش از هر زمان فکر میکرد. در کنار کار تشکيلاتی، به کار پزشکی هم فکر میکرد. پول بيکاری ادارهی کار و کمکهای "سوسيالآمت"بيش از هرچيز روحيهاش را خراب کرده بود. بدترين اوقات زندگیاش وقت مراجعه به ادارهی کمکهای اجتماعی "سوسيالآمت" و اداره کار بود. خُرد میشد.
همهی پناهندههای سياسی اينگونه مینمودند. به آنها که نياز به مترجم داشتند سختتر میگذشت؛
"حرفهای رفيق عباس رو ترجمه میکردم، کارمند اداره اجتماعی دلش سوخته بود. به او گفتم عباس از مبارزان قديمی ايران هست، تحصيلکردهست و ساليان دراز در زندان بوده و... عباس هم ولکن نبود، وسط حرف من و کارمنده زير گوش من میگفت "بگو، بگو، اگه من تُو ايران میموندم و با اين رژيم همکاری میکردم، الان وکيل و وزير بودم، بگو، بگو" منم به عباس میگفتم باشه ميگم، ميگم"
و شهلا که مترجم بود و "راه کارگری" حرفهای زيادی برای گفتن داشت؛
"خُب آدم میمونه چی رو ترجمه کنه، و چی بگه، البته اين يکی کارمنده بهتر از قبلیی بود، به اصرار عباس به کارمند قبلی گفته بودم که عباس اگه تو ايران میموند و با رژيم همکاری میکرد، الان وزير بود. کارمنده برگشت گفت؛ "اينا مسألهی من نيست، به ايشان بيشتر از اين نمیتوانيم پول بدهيم، ايشان بايد زبان ياد بگيرد و برود سرِ کار، اينجا آلمان است و مسأله فرق میکند، خيلی از پناهندههای هموطن شما و کشورهای ديگر هم همين وضع را دارند، نه فقط پناهندهها، خيلی از آلمانیها هم در همين وضعيت زندگی میکنند"
*******
"همه بودن، شاه و شيخ، رفقای رهبری، رهبری همهی حزبها و سازمانها، بچههای کانون نويسندگان هم بودن، من با آنها بودم، ماسک بر چهره داشتيم، بر چهرههای عشقِ مسمومشده با نفرت، چهرههای سادگی تا حّد حماقت، سوار بر اسبهای چموش با شمشيرهای دولب، اسبها روی دوپا ايستادن، چرخان و شيههکشان، تا قبيلهی نفرينشده را به بیراهه و پرتگاه ببرن و..."
آزاده دستی مهربانانه و دلسوزانه بر سرش کشيد:
"به تو گفته بودم که دور کار جمعی رو خط بکش، گوش نکردی. ما بلد نيستيم، نيگا کن حزبها و سازمانها و تشکلهای ديگهرو. همين سازمان فدائیرو ببين، سازمانی که تو عاشقانه زندگیتو براش گذاشتی، خودت گفتی تا بهحال نزديک به ۳۰ انشعاب تُو اين سازمان شده، آخه مسخره و دردناک نيست؟ اگه ما کار جمعی بلد بوديم وضع اون مملکت اينجوری نميشد. ديدی؟ فقط بلديم تقصيرها و اشتباهها رو به گردن ديگران بندازيم، ديدی "
"با اين مضحکهها آشنا هستم"
آشنا بود با لجبازیها، کينهها و دشمنیها، با اينگونه عشقها و نفرتها در قبيلهاش، تا آنجا که خون يکديگر ريخته بودند.
" همزاد و همراه منه، چهرهش چهره مردم و حکومتهای کشورم، چهره سازمانها و احزاب سياسی و تشکلهای گونهگون، چهرهی دهها رفيق سياسی و فرهنگی، چهرهی خودم، چهرهی قبيلهام"
و چشم اش به تابلوی بزرگ انتشارات چکيده افتاد, نه تابلوی انتشارات چکيده نبود, نام های ديگر بر آن می درخشيدند:
اتحاد پزشکان و داروسازان ايران، کانون نويسندگان ايران "در تبعيد"، سازمان فدائی، اتحاد کار، راه کارگر، سازمان اتحاد فدائيان، مجلههای رنگارنگ، کانونهای فرهنگی و هنری، کانون فرهنگیِ ايرانيان شهر اورلاندو و...
نه، چهره آقاشريعت و احترامسادات و آقای مصدری و پدر و مادر و عزيز و داشعلی و سيامک و علی و قُلی و شيرين هم روی تابلو نقش بسته بودند:
"آه خدای من، کجائی علی شهرفرنگی؟ تا پُشت جعبهی جادوئی ات باز نعره بزنی؛ "ما ريديم به اين عمر شريف مبادا شما هم خطای ما را مرتکب شويد"، کجائی علی شهرفرنگی؟"
خنديد، امّا به ناگهان نگرانی بهصورت اش ريخت. چشماش به گربهی سفيدبرفیِ همسايهاش، آقای اسميت افتاد.
صدای ترمز ماشين و فرياد سيامک بلند شد؛
"آخ له شد"
"چی؟ کی؟"
"گربه لنگلنگان خودش را به پيادهرو کشاند. پشت ويترين انتشارات چکيده ولو شد. هنوز امّا زنده بود. راننده مکثی کرد و راهش را ادامه داد. بچههائی که از تُوی کوچه اسلامی دنبال گربه کرده بودند از آنسوی خيابان چشم به گربه دوخته بودند. حيرتزده مینمودند.
"نيگا حيوون داره گيج میخوره"
"تازه شده عينِ ما"
صدای آزاده بود که تُوی اتاق پيچيد؛
"حواست کجاست مراد؟ چی داری ميگی؟"
مراد تُوی اتاق راه میرفت . با خودش حرف میزد؛
"هه، تازه شده عينِ ما، نه، نه، عينِ من نيست، عينِ من نيست"
استکانی ديگر ودکا نوشيد:
"با توام مرد، کجائی؟"
"بهبخشين، بهبخشين، حواسم جای ديگه بود"
آزاده به اميد اشاره کرد؛
"نيگاش کن"
اميد توی خواب میخنديد.
مراد برابر آينه نشست. از تُوی آينه اميد را میديد، هنوز میخنديد. چشم از اميد برداشت، و در چشمی که در اشک غسل میکرد، زمزمه کرد:
"از آينه بپرس
نام نجات دهنده ات را" (۳)
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
زير نويس:
۱ـ منزاها در آلمانی غربی و سيته در پاريس محلهای تردد و غذاخوری در دانشگاه هستند، که گروههای سياسی مختلف در اين محلها ميز کتاب و نشريه میگذارند.
۲- حسن خشتک، خوانندهای خوشصدا که کوچه بازاری میخواند. میگفتند در کودکی و نوجوانی هميشه شلوارش شُل و وِل و پائين بود و از کمربند استفاده نمیکرد, به همين خاطر او را حسن خشتک صدا میزدند.
۳- فروغ فرخزاد