یکشنبه 28 تیر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

داد من از درد بود، روايت پرويز پرستويي از خسرو شکيبايي، مراسم تدفين و هنر بازيگري او

اعتماد: امروز بيست و هشتم تيرماه 1388، سالروز درگذشت خسرو شکيبايي است. يک سال گذشت و سينما و تلويزيون ايران با نمايش چند فيلم و سريال از ميان 11 کار پخش نشده او در زماني که از ميان ما رفت، بارها تصاويرش را به ياد همواره پررنگش افزودند. ولي فيلمي چون «دلشکسته» با گريمي که به روشني برگرفته از گريم متداول سال هاي بعد از ميانسالي آميتاب باچان بازيگر نمونه يي و دو دستي سينماي عامه پسند هند بود و بر صورت شکيبايي عزيز ما چون وصله يي ناجور مي نمود يا مجموعه يي چون «شيخ بهايي» (با نام پيشين «آشيانه سيمرغ») که از فرط آشفتگي در روند توليد، زنده ياد در آن دو نقش پدر شيخ و خود شيخ در ميانسالي را بر عهده داشت و علي نصيريان شيخ بعد از سال هاي مياني را بازي مي کرد، يادآور شايسته يي براي بازيگر «هامون»، «سارا»، «خط قرمز»، «حکم»، «اتوبوس شب»، «کيميا»، «سرزمين خورشيد»، «روزي روزگاري» و «خانه سبز» نبودند. او هنوز يکي از بهترين نقش آفريني هايش را در قالب مرد پير فقير، ملازم و شيفته روح انگيز بازيگر قديمي، در فيلم «ستاره بود» فريدون جيراني در صف اکران دارد و از آن مهم تر اينکه هنوز ديدار هر فيلم خوب يا بد کارنامه اش، حتي اينها که به نارسايي نام برديم، مي تواند درس هاي بزرگي از بيان و ميميک و زبان اندام ها و شيوه راه رفتن و نگاه کردن و ديالوگ گفتن و تقسيم انرژي و غيره و غيره، به هر بازيگري بدهد.

شايد مهم تر از آن، يادآوري خصلت هايش، به درس هايي بزرگ تر در قاموس انسانيت و فروتني و مهر و قدرداني مي انجامد. کوشيده ايم در حد بضاعت محدود يک صفحه روزنامه، هر دو اين حيطه ها را در مطالب مختلف اين يادنامه کوچک پوشش دهيم.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




در آستانه سالروز درگذشت خسرو شکيبايي سراغ پرويز پرستويي رفتيم که از خاطرات و همراهي هايش از روزگار گذرانده با شکيبايي بگويد و ما حرف هايش را بدون دخل و تصرفي بنويسيم. آنچه مي خوانيد حرف هاي پرويز پرستويي درباره رفيقش است. يا به عبارتي روايت او از شکيبايي از پشت سيم هاي تلفن.

روز واقعه

شايد من اولين نفري بودم که اين خبر تلخ را شنيدم. تلفنم زنگ خورد. صداي خسرو را شنيدم. گفتم؛ چطوري خسرو جان. گفت؛ من خسرو نيستم، من پوريا هستم. گفتم؛ چي شده. گفت؛ خسرو فوت کرد.بي حس شدم، کرخت، خالي... چه کار بايد مي کردم. مي دانستم مثل شکيبايي هرگز تکرار نمي شود. مي دانستم به گردن تئاتر و سينما و همه ما حق دارد. مي دانستم که نمي توانم فقط در مراسم اش شرکت کنم. خسرو آنقدر از من جدا نبود که من فقط در مراسم اش شرکت کننده باشم. با خودم فکر مي کردم او چقدر به گردن سينما حق دارد. بعد يادم آمد خسرو قبل از سينما در تئاتر هم حرف اول را مي زد. يادم آمد اداي خسرو را نمي شود درآورد. ياد فني زاده افتادم. او هم تکرار نشد. مطمئن شدم که ديگر خسرو تکرار نمي شود. هر کاري مي توانستم بايد انجام مي دادم تا مراسم اش به بهترين شکل برگزار شود. مسووليت برگزاري مراسم را بر عهده گرفتم.

بار ديگر صحنه

«خسرو مريضه، خانم ها، آقايان خواهش مي کنم اجازه بدهيد.»روز تشييع جنازه در تالار وحدت فرياد من خيلي ها را ناراحت کرد. خيلي ها توقع نداشتند من با صدايي بلندتر حتي از فيلم ها، آنها را به سکوت و همکاري دعوت کنم اما داد زدن آن روز من واقعاً از درد بود نه فرياد بر سر مردم. خسرو محبوب بود. تمام آنچه پيش بيني کرده بوديم به خاطر ازدحام جمعيت غيرقابل اجرا شد.اما با همه بي نظمي هايي که به خاطر جمعيت زياد براي مراسم تشييع جنازه اش به وجود آمد يک اتفاق ويژه برايش افتاد. خيلي از هنرمنداني که تئاتر کار کرده اند و به اصطلاح خاک صحنه خورده اند آرزو دارند روي سن، روي صحنه زندگي را تمام کنند يا لااقل بتوانند از صحنه خداحافظي کنند. خسرو با صحنه خداحافظي کرد. جمعيت زياد بود. آنقدر که ما مجبور شديم خسرو را وارد تالار کنيم تا بتوانيم او را از در ديگري خارج کنيم. يکدفعه به خودمان آمديم و ديديم داريم خسرو را روي سن مي چرخانيم تا به در برسيم. خسرو دور صحنه طواف کرد و براي هميشه از صحنه خداحافظي کرد و از پشت صحنه رفت. دست آخر هم جنازه را داخل آمبولانس نگذاشتيم. بايد پلتيک مي زديم. خسرو با يک پاترول رفت. همه اينها کنار هم نماد زندگي بودند. آن روز همه چيز دست به دست هم داد تا خسرو از روي صحنه با زندگي خداحافظي کند.

قرعه يي به نام شکار

زماني که خسرو به عنوان بازيگر حرفه يي مطرح بود من هنوز آماتور بودم. اولين بار او را روي صحنه تئاتر ديدم. اسم نمايش خاطرم نيست اما يادم مي آيد در تالار مولوي اجرا مي شد. صداي خسرو در آن صحنه و نور نمايش آنچنان به دلم نشست که همان جا به او و کارش علاقه مند شدم. بعد روزگار گشت و گشت تا فيلم شکار(مجيد جوانمرد،1365) قرار بود نقش مقابل من را رضا بابک بازي کند اما نمي دانم چه شد که يکدفعه قرعه به نام خسرو درآمد و ما زندگي با هم را شروع کرديم. در ايوانکي. تخت هايمان يک سانت هم از هم فاصله نداشت. شايد اگر زندگي ما در پشت صحنه شکار ساخته مي شد از خود فيلم کمتر نبود. يک روز آمد و گفت؛ پرويز من دلم تنگ شده. مي روم تهران پروين را ببينم. فردا برمي گردم. کمپ ما در يک مدرسه بود. نيمه شب يکباره ديديم در مي زنند. در را باز کرديم خسرو بود. گفتم؛ پس چرا برگشتي؟ گفت؛ دلم تنگ شد. نمي دانم حالتم چطور بود که پروين گفت؛ پاشو برو، تو مال اينجا نيستي. فکرت همان جاست. زندگي ما در پشت صحنه شکار يک زندگي شيرين بود که همه چيز را توامان داشت. غم، سکوت، شادي، جديت و...

کودکي نيمه تمام

خيلي چيزها از خسرو ياد گرفتم. بازيگري خسرو فقط جلوي دوربين نبود. براي رسيدن به بازي سير و سلوک خاصي را طي مي کرد. مثلاً اگر قرار بود در فيلم حال خوبي نداشته باشد حتماً پشت صحنه هم حال خوبي نداشت. درگير نقش مي شد. استرس داشت. براي درآمدن نقش دغدغه داشت. همه اينها متاثر از ريشه هاي تئاتري خسرو بود که تا آخرين لحظه هم همراهش ماند. خسرو با اينکه آخر سر مريض شده بود و سن اش بالا رفته بود اما هيچ وقت بازي اش افت نکرد. مدام تلاش مي کرد به بهترين نحو به نقش نزديک شود و بازي کند. خسرو با تمام دانش، سواد و شعوري که نسبت به حرفه اش، بازيگري داشت اما وقتي مي خواست به بازيگري و نقش برسد از کودکي شروع مي کرد. اصلاً يکباره بچه مي شد. حساسيت ها، رنجيدن ها حتي شادماني و پويايي اش کودکانه بود. يادم مي آيد يک بار سر صحنه وقتي راننده تريلي سوئيچ ماشين اش را به او نداد و نگذاشت همه مسير را خودش براند قهر کرد... نه اينکه با آن آدم بدرفتاري کند مثل کودکي که از پدرش قهر مي کند رنجش اش را نشان داد.خسرو از پًي پًي بدن اش، از همه وجودش براي کار استفاده مي کرد. من اين تلاش ها را ديده بودم. من چالش هاي خسرو را ديده بودم و از او آموخته بودم.

کارنامه يي فراتر از هامون

من خسرو را در تئاتر آنقدر بالا ديده بودم که زماني که براي اولين بار وارد سينما شد و بازي اش در فيلم «خط قرمز» مسعود کيميايي مورد توجه و تحسين قرار گرفت اصلاً تعجب نکردم. او آنقدر در کار جدي بود که همه اين جديت را احساس مي کردند. در سينما هم خرد خرد بالا آمد. خيلي ها مي گويند خسرو در فيلم «هامون» درخشيد. خسرو شکيبايي واقعاً در «هامون» بي نظير بود اما او يک شبه ره صد ساله نرفت. صد سال زحمت کشيد و تلاش کرد تا به آنجا رسيد. وقتي در «هامون» مورد توجه قرار گرفت بازي هاي ديگرش هم ديده شد. مثلاً خسرو واقعاً در «شکار» بازي متفاوتي داشت. يا فيلم «خواهران غريب». چه کسي بازي شکيبايي در نقش «مدرس» را فراموش مي کند. از هنرمند و روشنفکر، مدير و عوام از هر کس درباره نقش «مدرس» بپرسي، مي گويد درجه يک بود. او براي بازي در نقش «مدرس» يک منبر را حفظ کرد و مدرسي در ذهن آدم ها نشاند که فراموش نمي شود. اصلاً مگر مي شود شکيبايي سريال «روزي روزگاري» يا فيلم «بانو» مهرجويي را فراموش کرد. معذرت مي خواهم اما واقعاً بين نقش هايي که خسرو بازي کرده نمي توانم يکي را انتخاب کنم. به هر کدام که فکر مي کنم يک بازي درخشان و فوق العاده از او يادم مي آيد.

ديگر تکرار نمي شود

بعضي ها مي گويند شکيبايي در سال هاي اخير در کارهايي بازي کرده که شايد درجه اش پايين تر از کارهاي قبلش بوده. من اعتقاد دارم سينما يک هندوانه در بسته است. خيلي وقت ها با يک گروه خوب کار مي کنيم همه تلاش و هم و غم مان را هم مي گذاريم اما آخر سر به دلايل مختلف آنچه فکر مي کنيم از آب درنمي آيد، با همه اين حرف ها من معتقدم بازي خسرو هيچ وقت افت نکرد حتي در فيلم هايي که درجه اش پايين تر بود.يادم مي آيد آخرين بار که در تالار وحدت براي تقدير از خسرو دعوت شد و خسرو بالا آمد سکوت کرد. هميشه همه حضار و آدم ها مي دانستند وقتي خسرو شکيبايي روي سن مي آيد با يک شوخي بکر و يک طنز قشنگ همه را مي خنداند. آن شب هم با همان هيبت و شکوه آمد روي سن. مي فهميدم درون اش دنياي سخن است اما سکوت کرد. حالش خوب نبود. تعظيم کرد، جايزه اش را گرفت و از روي سن پايين رفت.خسرو شکيبايي از آن دسته هنرمنداني بود که نگاه به بازيگري را عوض کرد. او شور و اشتياق خودش را به بيننده منتقل مي کرد. خسرو از کساني بود که بخشي از جاذبه هاي بازيگري را به وجود آورد. من فقط مي توانم هنر او را با پرويز فني زاده مقايسه کنم و مطمئنم او هم هرگز تکرار نمي شود مثل فني زاده که ديگر تکرار نشد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016