بخش هجده: عاشق شدم، عاشق!
رمان بچه های اعماق
مسعود نقره کار
جای خالی توی کافه تريای بيمارستان فيروزگر نبود. امّا نه، ميان ششهفت دختر دانشجوی پرستاری و پزشکی، يک صندلی خالی بود . نمیخواست آنجا بنشيند. خجالت میکشيد. خيال میکرد همه نگاهاش میکنند.
نشست، و مـیدانسـت غـذا زهـرمارش خواهـد شـد. چشـم از سينیاش برداشت، او را پيشـاروی خود ديد. داشـت غذا مـیخـورد، آرام و متين. لبخندی به مراد زد؛
"خدای من، چه صورتی، چه چشمائی"
دانشجوی پزشکی بود و يکسال از مراد پائينتر.
و روز بعد تُوی کتابخانه ديدش. هر دو نگاه بودند , بیکه کلامی ردوبدل کنند.
چشمهای اش مراد را گرم میکرد، و خندهاش مخملی بود که قلب و سينهی مراد را میپوشاند. مثل رنگينکمان توی رگهايش جاری میشد. رنگين میکرد جسم و جاناش را.
فقط به محمد گفت، و او خنديد:
"تولستوی گفته زنها يه بلای ضروری اجتماعیان که تا اونجا که ممکنه بايد از اونا اجتناب کرد"
ياد آقا شريعت افتاد، داشت به احترام سادات میتوپيد؛
"نظامی رحمةالله عليه فرموده است؛
نشايد يافت در هر کوی و برزن
وفا در اسب و در شمشير و در زن
زنان مانند ريحان سفالند
درون سو خبث و برون سو جمالند
زن از پهلوی چپ گويند برخاست
مدار از جانب چپ، جانب راست"
کلنجار رفتن با خودش کلافهاش کرده بود:
"نه، الان وقت عاشقشدن نيست، کارای واجبتری داريم، نه، وقت عاشقشدن نيست"
محمد هم همين را میگفت، و آقا شريعت هم انگار همين را گفته بود:
"سرچشمه شايد گرفتن به بيل
چو پُر شد نشايد گرفتن به پيل"
و مراد هر جا که او را میديد، میگريخت, تا آن روز:
کافهتريا خلوت بود، مراد گوشهای چای مینوشيد، و گاه نگاهی به کتاب اش میانداخت.
آمد، رنگينکمانِ قلباش. مراد به روی خودش نياورد. او امّا روبروی مراد نشست:
"مزاحمتونم؟"
"نه، نه"
"منم مثِ شما خجالتیام"
هر دو خنديدند، و انگاری لبانی زيبا بر آن مخمل بوسه زدند.
همديگر را میديدند، مراد امّا کشاکش سختی با خود داشت، آشوبی درون اش برپا بود.
"نه الان وقت عاشقشدن و ازدواج نيست، کارای مهمتری هست"
و خودش را پس کشيد.
کنج کتابخانه به سراغاش آمد:
"میخوام باهات حرف بزنم"
"چی شده؟"
"من عاشق تو شدم، میفهمی؟"
"آره"
"نه نمیفهمی، نمیفهمی، يعنی چريکبازی نمیذاره بفهمی عشق يعنی چی"
و با چشمِ گريان از مراد جدا شد.
مراد مدتی بيمارستان نرفت. حسام سراغ اش آمد:
"نيای ممکنه اخراجت کنن، با اون سابقهی خوبیام که تو داری بدشون نمیآد دَکِت کنن"
رفت، و باز توی کتابخانه ديدش:
"میخوام باهات صحبت کنم"
"چيه، باز میخوای بگی من آدمه نفهمیام؟ ،اَره من نمی فهمم ، تو درست ميگی ، من اصلن خرم ، خر ،برو بذار منم با نفهمی و خريت خودم سر کنم"
"نه، من نيومدم اين حرف هارو بزنم ، اومدم بهت بگم دکتر مشايخ از من خواستگاری کرده، اما من تورو...."
بدنش لرزيد، سرمائی آزاردهنده تُوی رگهای اش ريخت، پا سست کرد، همه ی رنگ ها و مخمل ها چون خنجری به قلب اش هجوم بردند ، می دانست صورتی سرخ و صدائی لرزان دارد
"پيشنهاد خوبیی، جراح جوان و خوشتيپِ بيمارستان، آره، پيشنهاد خوبیی ، مطمئن ام خوشبخت ميشی"
عصبانيت چشمهای اش را درشتتر کرد:
"الحق که نمیفهمی، نمیفهمی، نمیفهمی"
وگريان رفت.
خبر ازدواج اش را حسام آورد:
"عروسیشون تو کاباره ميامیی"
آنشب تلوتلوخوران از کافه خوزستان تا سرِ کوچه اسلامی اشک ريخت، محمد برای اش "الهه ناز" را خواند.
"بهريم يه کافهی ديگه، حالِ خونهرفتن ندارم"
و زمزمه کرد؛
"خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود".
تحصيل طب را رها کرد و به حرفهی کتابفروشی و نوشتن رو آورد. چند ماهی چنين کرد امّا محمد منصرف اش کرد:
"ميشه هر دو کارو کرد، خيلیها تُو دنيا اين دوتا کارو با هم کردن, اون عشق رو هم فراموش کن , عشق برای فراموش شدن به وجود اومده "
"هسته مطالعاتی"، و "برنامههای کوه" , شبگردی و شبنشينی با اهل قلم و هنرمندان به راه بود. گهگاه به جلسات شعرخوانی و قصهخوانی میرفتند.
صاحبخانه زنی زيبا و جاافتاده بود، سن و سالی از او گذشته بود:
"میبينی، صاحابخونهی باحالیی، وقتی احساساتی ميشه غش میکنه، بچههای جووُن شاعر و نويسنده بايد پشت، و بعضی وقتام سينههاشو بمالن تا هوش بياد، کار هميشگیشه"
غش نکرد. عزيز دمغ شد:
"از شانس بدِ ما"
"تازهشم اگه غش میکرد، اينقدر شاعر و نويسندهی آماده بهخدمت بود که جائی واسه تو نمیموند"
"انتشارات چکيده" کار انتشار را با کارهای "عمران صلاحی و عليرضا نوریزاده" شروع کرد. مراد سر از پا نمیشناخت. مشتری ها ی انتشارات هم , که به قول عزيز عتيقه هايی بودند , زياد شدند.
اسماعيل، که میگفت "اسی" صدايش بزنند، مشتری پَر و پاقرص انتشارات شد. دانشجوی دانشکده پلیتکنيک , پُرحرف , امّا باسواد. پا که توی کتابفروشی میگذاشت شروع میکرد. از فلسفه، و بعد اقتصاد و سياست و ادبيات. به قول عزيز "بحرالعلوم" مینمود:
"اومد، رهبر پرولتاريا، آقای فرم و محتوی، قيافهشم عينهو ارزش اضافی میمونه . شرط میبندم که اين بابا تودهایی، شرط میبندم، سياسی پُرحرف، يعنی تودهای، ميگی نه، شرط ببند. اينا آخه رگوريشهشون به آخوندا میرسه"
چندماهی که از آمدوشدش گذشت، خواست خصوصی با مراد صحبت کند . میخواست جزوههائی را به مراد وکسانی که دوروبر کتابفروشی بودند، برساند. جزوهها، ترجمهها و نوشتههای حزب توده بود.عزيز بود که گفت:
"بريزشون دور دکتر، مفت گرونن، گيجمون میکنن و منحرف"
محمد و مراد قبول نداشتند، میگفتند شايد چيزی بهدردبخور داشته باشند.
"اسی" دو هفته يکبار میآمد. گاه جزوه و نوشته و اعلاميه میآورد، و گاه کار فلسفی و سياسی با مراد میکرد. به ظاهر از چريکهاو مجاهدين هواداری میکرد:
"اينجوری که اين از امريکا و اروپای غربی حرف میزنه، اونجاها بايد يه چيزی مثِ گود عربهای جنوبشهر باشن"
"عکسها و فيلمها که اينو نشون نميدن"
"به اين بابا گفتی که ما تودهای بشو نيستيم؟"
"آره، آره"
و عزيز خيالش راحت شد.
"منو بهبخشين فضولی میکنم، من اصلن از سياست پياست چيزی نمیدونم امّا بروبچههای ورزشکار يا شوفرای تريلی و اتوبوس که میرن طرفای بلغارستان و بعضی وقتام شوروی، ميگن اونجا با دادن يه جفت جوراب ميشه با دخترای ۱۸، ۱۹ ساله خوابيد، ميگن وضع خيلی خرابتر از مثلاً آلمان و جاهای ديگهس، ميگن..."
"اينائی که اين حرفارو میزنن غرض دارن، نمیفهمن"
" ببخشين جناب دکتر!"
عزيز باز از "اسی" گفت:
"يه جوریام از شوروی و کشورهای سوسياليستی حرف میزنه که انگار اونجاها بهشته، میگفت از نظر صنعتی اين کشورها از کشورهای غربی و امريکا جلوترن، والله بعيده، آخه ما هم مُسکويچو ديديم هم بنز و کاديلاک و فورد رو، آخه اينا يکیان؟"
اسد تشکدوز خندهاش گرفته بود:
"يکی از شوفرای تیبیتی يه ساعت روسی واسه من آورده، به علی قسم يه هفتهم کار نکرد، تعميرشم نميشه کرد"
خسرو مکانيک خنديد:
"بايد چندتا پُتک بزنی تو سلش تا کال کنه، پتکیان"
محمد ساکت نماند:
"اينجوریهامکه ميگين نيست. اينام خيلی پيشرفت کردن، منتها به زرق وبرق و ظاهر اهميت نمیدن، بيشتر به محتوای کارشون فکر میکنن"
اسد تشکدوز باز نيشخند بر لب داشت:
"ساعتِ من نه شکل داره نه محتوا"
اسی ولکن نبود. مراد به او گفته بود که هوادار سازمان چريکهای فدائی خلق هستند، و ميانه خوبی با تودهایها ندارند.
"عيبی نداره، شما جزوهها و کتابهارو بخونين واسهی ما کافیی"
اسی، امّا غيبش زد. پس از ۶ ماه آمد، با سروکلهی باندپيچی شده:
"شمال بودم، تو ساحل دوچرخهسواری میکردم. چشمم افتاد به يکی از ويلاهای کنار ساحل، يه دختر خيلی خوشگل، لخت روی بالکنِ ويلا وايساده بود. برام دست تکون داد و... يکمرتبه ديدم بين هوا و زمينام. پرتگاه بزرگی جلوم بود، نديدمش، رودخونهای ته پرتگاه بود که به دريا میريخت. لامصب مثهِ يه دره بود"
عزيز از خنده داشت رودهبُر میشد:
"يارو دختره کارشو بلد بود، حتمی روزی چند نفرو میفرسته تو اون رودخونه رفيق"
غروب بود. مشتری مینمود. پس از ور رفتن بهکتابها رو به مهندس تورج گفت:
" با مراد کار دارم، منو اکبر از سوئد فرستاده، يه مقدار کتاب ميخوام"
وقتی از اکبر گفت مراد خيالش راحت شد. با هم به طرف قهوهخانه راه افتادند.فروتن و خوشاخلاق مینمود. خودش را داريوش ,از فعالينِ سازمان توفان معرفی کرد، بيش از هر چيز عليه حزب توده و "اردوگاه سوسياليستی" و شوروی حرف زد:
"شما راجع به "توفان" چی فکر میکنين؟"
" گمان نمیکنم تو ايران کسی توفانرو بشناسه، حتی حزب تودهم جائی نداره، نيگا کن، نمونه بگير، همهی بروبچههای حول و حوش اين انتشارات و اين محله يا طرفدار چريکهای فدائی هستن يا مجاهدين."
"امّا اونا اگه بخوونن شايد نظرشون عوض بشه، اونا نمیدونن"
" ما بيشتر به عمل جريانها نگاه میکنيم نه به حرفشون"
"حتی اگر عملشون غلط باشه ؟خودِ شما درباره چريکها چی میدونين، مواضع سياسی اونا درباره ايران و جهان چيه، چه ايدئولوژیایرو قبول دارن، برنامه حال و آيندهشون چيه، وضع تشکيلات و روابط درون تشکيلاتیشون چطوريه و..."
مراد حرفاش را قطع کرد:
"میخوای يه قرار ديگه بذاريم و رو اين مسائل صحبت کنيم؟ من بايد برم بيمارستان، شبها کار میکنم"
جزوهها و نشريات ريز شده را به مراد داد، قراری گذاشتند و از هم جدا شدند.
سراغ محمد و داشعلی رفت.:
"وضعمون داره خوب ميشه، گيجتر از اينی که هستيم میکُنَنِمون"
"عوضش رابطهمون با خارجِ کشور برقرار ميشه"
"میخوای انتشارات چکيده بره رو هوا؟"
محمد چيزی به مراد نگفت..
داريوش دوست داشت محلههای جنوبشهر تهران را ببيند. مراد راهنمای اش شد، عودلاجان، کوچه عربها، پارک شهر، درخُوونگاه، ميدان امينالسطان، ميدان مولوی، خيابان خراسان، گارماشيندودی، ميدان شوش، پاخط، گود عربها، جواديه و... پسِ ساعتها خيابانگردی و از هر دری سخنگفتن، داريوش رفت. امّا سئوالهايش را گذاشت. آنها دست از سر مراد برنداشتند.
"دوسه ساعته اون بی.ام.و اونور خيابون وايساده، اينجا رو میپان، تيپهام به ساواکیها میخورن"
داشعلی، طوری که او را نبينند، از لای کتابهای توی ويترين میپائيدشان. مهدی نامههای آن روز را به مراد داد. جا خورد. نامهای کَت و کلفت از سوئد، از داريوش. بازش کرد. اعلاميه و نشريههای سازمان توفان بود. کلافه شد:
"عجب کوسخُلائیان، ورداشته اعلاميه و نشريه پُست کرده اينجا"
مهدی و مراد دستپاچه شده بودند. داشعلی خونسرد بود:
"بِدش من، کارِت نباشه"
نامه را توی شورت اش چپاند، پيراهن بلندش را روی شلوارش انداخت، و راه افتاد:
"من رفتم، اگه گرفتنم میگم مالِ خودمه، ربطی بهشما نداره، خيالتون راحت باشه"
چند دقيقهای بعد بی.ام.و رفت. نفسی بهراحتی کشيدند. ساعتها بر آنها گذشته بود. قرار شد بعد از بستن کتابفروشی مهدی سراغ عزيز برود و بگويد بيايد "کافه خوزستان".
مراد به محمد تلفن زد:
"شب بيا کافه خوزستان عرقی بزنيم، راستی يه بطر عرقِ دبش هم پيش داشعلیی بگو اونو بياره کافه خوزستان"
محمد منظور مراد گرفت.
نامه را آورد. کافه خوزستان خلوت بود. داش علی هم آمد. پاکتِ نامه را باز کردند. غير از اعلاميهها و جزوههای "توفان"، نامهای هم بود. میخواستند نامه را بخوانند که مهدی سراسيمه وارد شد.
"همون بی.ام.و اومده اونطرف خيابون وايساده"
پاکت نامه را مراد ورداشت و به طرف مستراح رفت. نامهی دستنوشته را خورد. بقيه را ريز کرد و توی مستراح ريخت، و چند آفتابه آب هم روی شان. برگشت، ليوانی آب روی کاغذهای خورده، نوشيد. همگی چشم به مستراح داشتند، اولين مشتری که پا توی مستراح گذاشت خيالشان راحت شد.
"خيلی طولش داده، عاليه، ملاط مفصلی روش میريزه"
"عمو عزيز سر ميز غذا اين حرفها چيه میزنی؟"
و عزيز ليوان داشعلی را پُر از آب کرد:
"داشعلی تو بزن بسلامتی اعليحضرت همايونی"
با دلواپسی خوردند و نوشيدند، و بعد بطرف خشکبار کامياب راه افتادند. بی.ام.و رفته بود.
"حاج اسد" سر کوچه اسلامی برای يکی دونفری حرف می زد. از محاسن حکومت اسلامی می گفت ، و " ام الفسادی" ی فرهنگ غرب .
" آزادی، عدالت، برابری و برادری فقط با برپائی حکومت اسلامی تأمين میشود ,
"فَبَشرُ عِبادالَذين یِستمعون..."، "فَذکَر انَما انتَ مذکر..." و ؛ "ماجَعَلناک عَليهم حفيظاً..."
محمد گفت:
"کسی که انگشتری عقيقِ دستش قدِ تخمِ خره، آزادی و عدالت حاليش نيست، دروغ ميگه"
مهدی پشت بند محمد آمد:
"چيزی که ۱۴۰۰سال نتوونسته عملی بشه، خدا میدونه تو اين دوره زمونه چه معجونی ميشه"
همين که حاج اسد از چريکها تعريف میکرد برای مراد بس بود.
و "اسی" باز آمد. خبر از شکلگيری جريان جديدی داشت. از سازمان "نويد" گفت، از مراد خواست با کسی طرح نکند، و نکرد.. وقتی داشعلی گفت جريانی از چريکها تودهای شدند، بيش از پيش از اسی فاصله گرفتند. مراد نمیخواست اسی را برنجاند، امّا تحملاش را هم نداشت:
"میدونی اسی، انتشارات چکيده و ما تُو تُور هستيم، يه چند ماهی اينطرفها نيا"
و اسی رفت که رفت، ديگر او را نديدند.
خزانی ديگر زندگی را بهکامشان تلخ کرد. کشتهشدنِ حميد اشرف تلخترينها بود. خشم و غرور چاشنی خبرها بود.
"اينا الکی خودشونو به کشتن ميدن، مشت به سندون میکوبن، مملکت اينجوری درست نميشه. با توام، کجايی پسر؟ با تو حرف میزنم"
"توی سـالهای ۴۹ تا حـالا، و پای سـفره و بسـاط عرق خـودت، چـه روزها و شبهای خوبی بود پدر"
"اگر اونجا بودی و باشی دلم نمیسوزه، امّا میدونم اونجا نيستی، داری به سياست و کتاب فکر میکنی، آخرشم زندگیتو روی هر دوی اينا بهباد ميدی"
چيزی نگفته بود. پدر را محافظهکاری با افکار و منش خردهبورژوازی ارزيابی کرده بود.
کمال خبر برگزاری "ده شب شعر" انستيتوگوته را آورد.خبر را پخش کردند. مهدی شور و حالی پيدا کرده بود، خودش را آماده میکرد تا در اين شبها شعر بخواند. در"هسته مطالعاتی" درباره اين شبها و رابطهی سياست و هنر صحبت شد:
"اين بحثها بهتره، فلسفه خيلی سخته بابا، من که سردرنميارم"
و عزيز راست میگفت، جلساتی که صحبت از فلسفه بود، چرت میزد. فلسفه را از روی جزوههای تودهای ها میخواندند. داشعلی مخالف بود:
"اصول فلسفه مارکسيسم از آقاناسيف رو بخوونيم، يا "اصول مقدماتی فلسفهی ژرژ پوليتسر"، يا اقلاً شناخت و مقولههای فلسفی ب.کيوان و يه سِری جزوههای رفقای زندانرو"
محمد میگفت:
"فرق نمیکنه، اينا روهم تودهایها ترجمه کردن، همهشون يکیی، بعضیهاشون که رونويسی ازهمون ترجمههاست"
شبی که داشعلی کتابهای "اقتصاد به زبانِ ساده"ی عبدالحسين نوشين و اصول علم اقتصادِ نيکيتين، و تکههائی از ماترياليسم ديالکتيک و تاريخی استالين، نوشتههای مائو و هوشیمين را آورد، فراموشنشدنی شد. و روزهای چشمداشتن به آثار و ترجمههای ا.ح.آريانپور، باقر مؤمنی و فريدون شايان، ا.س.ماکارنکو، ماکسيم گورگی و جُنگهای ادبی نيز بود. هرچه از چريکها به دستشان میرسيد، میخواندند:
"جزوههای پويان و سلطانپور رو واسه چندمينبار خوندم، خوبان، تو چی فکر میکنی داشعلی؟"
"منم خوشم اومد"
و آنقدر از روی "مانيفست حزب کمونيست"، که داشعلی آورده بود، رونويسی و تکثير کردند، که سطر سطرش را حفظ شدند.
داشعلی هنرمندها را در حاشيه میديد:
"خيلی از اينا حرفاشونو و خودشون جدی نيستن، وقت تلف کردنه، بيشترشون خانومباز و شيرهای و پرت هستن، ميگن اخوانثالث گفته گلسرخی و دانشيان اشتباه کردن، الکی خودشونو به کشتن دادن، لابُد اونام بايد صبح تا شب ترياک میکشيدن، و شب تا صبح کافهگردی و خيابونگردی میکردن و شعر میگفتن، مثل خودِ اخوان، اونوقت کارشون درست بـود. شاعر تلويزيونم شده، با اون زمستونش. اين بابا برعکس اسمش همهرو نوميد میکنه"
محمد از شاملو خوش اش نمیآمد:
"اونم که اهل دود و دمه، تازه ميگن تو شبهای شعر خوشه زده تو گوشِ سعيد سلطانپور، واسه اينکه اون شعرای درست حسابی خُونده"
"مهدی امّا تاب نمیآورد:
"هيچکس به اندازه شاملو از چريکها و مجاهدها ستايش نکرده، چيکار به زندگی خصوصی اينا دارين، هنرش دستنيافتنیی، حافظ زمانهی ماست، و از اين آدم سياسیتر نداريم، اين حرفها چيه میزنين؟"
محمد و داشعلی و عزيز و مراد بهدنبال"هنر متعهد و هنرمند انقلابی" بودند. صمد بهرنگی، خسرو گلسرخی و سعيد سلطانپور را قبول داشتند. مراد امّا شاملو و کارهای اش را هم دوست داشت.
روی "قُلهی خُلِنو" برنامهی رفتن به شبهای شعر را ريختند. ۲۰ نفر میشدند:
"اگه بشه از بعضیهاشونم کتابگرفت بد نيست، واسه انتشارات خيلی خوبه"
مهدی به کارهای سعيد سلطانپور و باقر مؤمنی و بهآذين فکر میکرد.
و شبها شروع شد. باورشان نمیشد اينهمه جمعيت بيايد. ديدنِ جمعيت و آنهمه شاعر و نويسنده و مترجم و محقق سرشناس، و گاردهای شهربانی در بيرونِ باغ، دلشوره و شادی در سينهی مراد ريخته بود. میجوشيدند انگاری. واژههای خلق و آزادی و عدالت هيجانزدهشان میکرد.
"چقدم تيکه ميکه اومده، باغت آباد بشه انستيتو گوته"
و چشمغرهی داشعلی خسرو مکانيک را ساکت کرد.
شبی که مهدی شعرخوانی داشت، همه بودند. تشويقاش کردند. حتی داشعلی که سختگير بود.
"الحق شعرهای خوبی خووند، بهش نمیاومد"
"دوست دخترش حالا از خوشحالی کارخونهی قندِ کهريزک تو کونش آب میکنه"
و باز نگاه داشعلی عزيز را ساکت کرد.
"اگه از سلطانپور يا مؤمنی کتاب میگرفتيم برای انتشارات خوب میشد"
خواستند، امّا جوابی نگرفتند.
"اين بابا فريدون مشيری رو چرا آورده بودن، آخه اون که جاش اونجا نبود"
"از خيلی از شاعرائی که اين شبها شعر خووندن بهتره"
و فقط مهدی بود که از فريدون مشيری حمايت میکرد.
"ديدی نذاشتن سلطانپور حرفاشو بزنه، کشيدنش پائين"
****
بههر جانکندنی بود درس اش را خواند. دکتر طب شد. در مراسم فارغالتحصيلی شرکت نکرد. میدانست سرود شاهنشاهی زده میشود و همه بايد بايستند، نمیخواست اينکار را بکنند.
سربازی سهميهی نيرویهوائی شد.سهميهی بندرعباس شد. کندن از تهران برای اش سخت بود،
با دکترجمشيد آشنا شد. مدت کوتاهی از سربازی جمشيد مانده بود، دو هفته. دمخور شدند. سياسی مینمود، پنهان میکرد. بيشتر با افسران و اميران پايگاه میجوشيد. با آنها تنيس بازی میکرد. آخرين شبی که جمشيد سربازیاش تمام شد، مراد را به خانهاش دعوت کرد. "صفحه"ی ويکتورخارا را گذاشت. از ويکتور خارا گفت، و با گيتارش نواخت و خواند. پشت قاب عکس پدرش، عکسی از استالين بود.
قرار گذاشتند در تهران يکديگر را ببينند. در انتشارات، در خانهی مادر جمشيد، و در کافه خوزستان و کافه هوس. رضا ميرلوحی دعوت شان کرد. نمايش سياهبازی برای تلويزيون میساخت.چند ساعتی پُشت صحنه بودند، برای جمشيد ديدنی و جالب بود.
"چمدونائی با خودم آوردم، ميخوام بدم بهت , آره، چيزهای با ارزشی توشه، میدونم خوشت مياد؟"
"اينا که خالیان، تواَم مارو گرفتی؟"
"وقتی رفتی خونه کف اونارو پاره کن، جزوهها ونوشتهها اونجان"
جمشيد رفت. داشعلی را خبر کرد. کف چمدان را پاره کردند. ترجمهی آثار لنين، "دنيا"های مختلف و ترجمههای ديگر جاسازی شده بودند. داشعلی را خوش نيامد:
"اينم که همش مالِ تودهایهاست، خووندن ندارن"
" ترجمههارو میخوونيم، اونا به درد بخورن"
بيشترين جزوهها را دور ريختند. از هرکدام يکی دوتا نگه داشتند . دستبهدست چرخاندند.
بين تهران و بندرعباس در رفتوآمد بود.
بعدازظهر گرم تابستانِ بندرعباس، خسته از درمانگاه برگشته بود تا چُرتی بزند. اتاق اش را بهمريخته ديد. اتاق را گشته بودند. شب را با اضطراب و ترس گذراند، ترس از دستگيری و شکنجه، ترسِ از زندان.
رئيس درمانگاه خواست اش:
"سرگرد کمالی از ضداطلاعات میخواهد با شما صحبت کند. "
سرگرد کمالی مؤدب مینمود، سعی میکرد نشان بدهد از همه چيز سـر در میآورد
"چائی ميل داريد جناب دکتر؟"
"نه، متشکرم"
"شما چندينبار دستگير شديد و زندان بوديد, چرا دستگير شديد؟"
"بدون دليل"
"يعنی چی؟"
" بدون هيچ دليل و مدرکی، و اينکه کار خلافی کرده باشم دستگير شدم"
"چگونه دستگير شديد، و در چه تاريخهائی؟"
و گفت آنچه را که بايد میگفت:
"شما نويسنده هستيد؟"
" چندتائی قصهی کوتاه نوشتم"
"از کدام حزب سياسی و سازمان سياسی طرفداری میکنيد؟"
"هيچکدام"
چهرهاش را عوض کرد. چين بر پيشانی و صورت نشاند. از پشتِ ميزش بلند شد. صدا مثل چهرهاش شد.
"شما طرفدار هيچ حزب يا سازمان سياسی نيستيد؟"
"نه"
"نظرتان دربارهی خرابکارها چيست؟"
"نظری ندارم، من بيش از هرچيز به شغلم، يعنی طبابت فکر میکنم، کاری به سياست ندارم"
فورم و نامهای جلوی مراد گذاشت:
"فورم را لطفاً پُر کنيد و نامه را امضاء کنيد"
و جناب سرگرد خودش او را به درمانگاه رساند
اولين بيمار که پا توی اتاق اش گذاشت، از همافران بود:
"تازه چه خبر دکتر؟"
و باز شروع کرد.
ادامه دارد