در همين زمينه
7 خرداد» بخش هجده: عاشق شدم، عاشق!24 اردیبهشت» بخش شانزده: انقلاب فرهنگی با قمه و چماق و پنجه بکس 17 اردیبهشت» بخش پانزده: "ونداد ايمانی، معلم شيرگاه را کشتند" 10 اردیبهشت» بخش چهارده: "لنين حرف نداره" 3 اردیبهشت» بخش ۱۳: منوچهر هليل رودی در انتشارات چکيده
بخوانید!
7 خرداد » بخش هجده: عاشق شدم، عاشق!
6 خرداد » قرارداد قطار سريع السير مشهد - تهران با يک شرکت آلمانی نهايی شد، همشهری 5 خرداد » نویسنده به روایت خودش، رمان جدیدی از گوستاو لوکلزیو ترجمه میشود، خبرآنلاین 5 خرداد » نخستین جشنواره وبلاگها و سایتهای موسیقی ایران، مهر 4 خرداد » گپ و گفت شیدا شیرازی از سایت «سینمای ما» با کوئنتین تارانتینو: تو چشای من نیگا کن شیدا!
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! بخش هفده: بیماری روماتیسم و کمونیسمرمان بچه های اعماق صداي پيانوي "جواد معروفي" خانه را روي سرش گذاشته بود. مخملهاي رنگين نت ها ذهن خسته مراد را رنگ ميزدند، "خوابهاي طلائي" خانه را پُر از رنگينكمان كرده بود. علي شهرفرنگي هم بود، وسط بيابان زغالي ي "تيردوقلو"داد ميزد: "شهر شهر فرنگه , از همه رنگه" كاغذ و قلمي پيش كشيد تا آنچه كامبيز از او خواسته بود، بنويسد: " از كي سياسي شدم، چرا، و چگونه؟" آقا شريعت خندان و سرحال پيشاروي اش نشست. اتاق بوي گلاب گرفت. روزنامه و مجله و كتابخواندن را آقا شریعت در خانهشان باب كرد. پدر گهگاه روزنامه ميخريد، جدولاش را حل ميكرد. آقا شريعت روزنامه را بهدقت ميخواند . درباره آنچه كه خوانده بود حرف ميزد. طرف اش بيشتر پدر و آقاي مصدري و احترام سادات بودند. پدر گفته بود، اهل قلم و چيزدان است. از نوجواني با پدر بود، خانهزاد شده بود. شاه و خانوادهاش را دست ميانداخت و از آنها بد ميگفت. با آخوندها هم بد بود. آقاي مصدري، شوهر خواهر پدر، كه كارمند دارائي بود از رژيم سلطنتي طرفداري ميكرد. احترام سادات، دوستِ قديمي مادر كه زماني پدر و مادر مستأجرش بودند، كاري به سياست نداشت فقط مزه ميپراند و كُلفت بارِ اين و آن ميكرد. پدر به عدليهچي بودن اش مينازيد, می گفت : "سياست پدر و مادر نداره، كار همه كس نيست، بايد شيشهخرده داشته باشي تا سياستمدار خوبي بشي" و خيال خودش را راحت كرده بود. آقاي مصدری آقا شريعت را "توده نفتي" صدا ميزد. آقا شريعت اينجور وقتها كون اش را به طرف آقاي مصدري ميكرد و ميگفت: " با ایشان صحبت بفرمایید ". آقا شريعت رابطهاش با مراد خوب بود. براي مراد ابهتي داشت. مراد دعوا كرده بود. دستش را شكسته بودند. نتوانست امتحانهاي آخر سال را بدهد. كلاس هفتم بود. هشت درس تجديد شد، و بالاخره رفوزه اعلام اش كردند. "ناراحت نباش فردا باهات ميام دبيرستان درستش ميكنم" مراد باورش نميشد كه "ديوسالار"، رئيسِ اسميي دبيرستان ابوريحان، كه حتي دبير ورزش دبيرستان، "آقا داودي" از او حساب ميبُرد، جلوي پاي آقاي شريعت بلند شود، و به او استاد استاد بگويد. "خيالتون راحت باشه استاد، من درستش ميكنم استاد" آقا شريعت تشويق اش كرد سهماه تعطيليها بهجاي بيابانگردي و علافي، مجله و روزنامه بفروشد. اينكار را كرد. آقا شريعت آدم عجيبي بود. با مُسلم "گُه جمعكن" مهربان بود و رابطهاي دوستانه داشت. مُسلم زندگي خودش و مادر و خواهرش را از راه گُه جمعكردن و فروش آنها به مزرعهداران شترخوان و اطراف جاده مسگرآباد و شاهعبدالعظيم ميگذراند: "اين مُسلم از اين حاج زماني شكمگنده و از اون حاجآقا ناطق نوري قرمدنگ و دبنگ و آيتاله بروجردي و فلسفي فهميدهتر و مفيدتر بهحال جامعهست:
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست" و صدای خنده اش توی اتاق مراد پیچید: " مرتیکه می گوید کفش های حاج محمد حسین بروجردی جلوی پایش جفت می شود , دستی از غیب کفش ها را جفت می کندکه آیت الله زحمت خم شدن به خودش ندهد.هه ! پدر این انگلیس شیطان بسوزد , چه ها که نمی کند.این دست غیبی همه جا هست . با این دست دکتر خانعلی کشته می شود, شریف امامی بر داشته می شود , امینی جایش گذاشته می شود, مجلس بیستم منحل می شود , بختیار رییس ساواک می شود , منوچهر اقبال فرستاده می شود برود غاز بچراند, ارسنجانی و درخشش بازی داده می شوند و...." آقاي مصدري حرف آقا شريعت را قطع كرد: "اينا حرفاي توده نفتيهاست، توده نفتيهاي خود فروخته" "غرغره بفرمائيد فرمايشات متعفنِ اربابتان را، غرغره بفرمائيد" از "فلسفي" هم بدش ميآمد: "اين مردك بيشخصيت است، ريشاش را توي كونِ خر ميكند و بعد گلاب ميزند. انگار نه انگار، فضاحتش هم مثل منبرهايش اطناب و حشو و افزونه دارد، برايش مهم نيست كدام بيضه را بمالد، بيضه اسلام، يا بيضه سلطنت، پاش بيافتد و قدرتي پيدا كند به طرفةالعيني تمام قوانين كشور را "تحريرالوسيله"اي ميكند، يعني ميريند به مملكت." هيئتيهاي "هيأت، جوانانِ حجتيه"، هم بودند. آقا شهيدي، حاج جوهري، شيخ علي، "عباس پل نيومن" و رضا بچهباز. 15 خرداد سال 1342 آمد. از همان وقتها بايد سياسي شده باشد. "اين مرد اين بچهرم خراب ميكنه، مث بُز گَر ميمونه، گلهرو گَر ميكنه" احترام سادات راست ميگفت، مراد مثل آقا شريعت شده بود. با مُسلم و علي خركچي و مش سلمونِ رفتگر دمخور بود. از پولدارها خوشش نميآمد، حتي از فاميلهاي مادرش كه باغها و خانههاي بزرگ داشتند و بنزهاي 180 و 190. دائي اصغرکارگر، و عمو عسگر رانندهي تريلي را بيشتر از آقاي مصدري دوست ميداشت. با حسرت به زندگي درباريها و پولدارها نگاه ميكرد. زندگيي آنها غمگيناش ميكرد نه شاد، و نه حتي بيتفاوت. از شاه بدش ميآمد: "اين شمسآبادي اگر درست نشانه گرفته بود وضع مملكت را عوض ميكرد" و آقا شريعت با خودش حرف ميزد: "البته اين خر نه، خرِ ديگر، انگليس و امريكا يكي ديگر را جايش مينشاندند" بحث و جدلهاي آقاي مصدري و آقا شريعت چشم و گوش مراد را بازکرد: "دست توده نفتيها همه جا هست، يك روز كُردها و تُركها را انگولك ميكند، فرقه دمكرات و حزب دمكرات درست ميكند، قشقائيها را سيخونك ميزند، جبهه ملي چند شاخه شده را شاخ ميكند، گروههاي ريز و درشت راه مياندازد، به اعليحضرت براي چندمينبار سوءقصد ميكند، از خارج وداخل توطئه ميكند اين ولدزناي حرمزاده مُخل جامعه است، باز هم تو و امثال تو از اين جريان فاسد حمايت ميكنيد" آقا شريعت خنديده بود: "من توده نفتي نيستم، من مخالفِ ارباب و اربابهاي تو هستم، كه اين مملكت را به اين روز انداختن، مملكتي كه يك پاش شعبون بيمخ باشه و پاي ديگرش طيب حاج رضائي، بر سر گردانندهي اين مملكت بايد شاشيد" و ميخواند: " پدر ملت ایران اگر این بی پدر است به چنین ملت و بر گور پدرش باید رید" با مرتضی توی پیاده روی جاده شاه عبدوالعظیم به طرف ابن بابویه می رفتند. جماعتی توی خیابان دم گرفتند : " تختی نکشت خود را او را شهید کردند ". زد پشت مرتضی: " برو بریم میونه شون " و رفتند , با آن ها هم صدا شدند.حس بزرگ شدن پیدا کرده بود. " تحصیلکرده ها " اولین کتابی بود که خواند. چند بار هم خواند. هنوز اما " دعوایی " بود و اهل ورزش و سینما و پرنده بازی . چهره آقاي مصطفوي دبير ادبيات فارسي، مثل آقاي موفقي معلم انشاء دبستاناش پيش كشيده شد. شبيه "صمد بهرنگي" شده بودند، مهربان و مبارزه. به ادبيات علاقمند شده بود. اولين قصهاش را براي آقاي شريعت خواند. برق شادي در چشمهاي پيرمرد درخشيد. قصه را دستكاري كرد و گفت ميدهد چاپاش كنند. چاپ شد امّا با نام مستعار. مراد دوست داشت اسم اش تُو مجله بيايد. وقتي قصهاش را با اسم ديگري در مجله ديد ناراحت شد. آقا شريعت خنديد و بر شانهاش كوبيد: "از اولش بايد ياد بگيري دنبالِ اسم و رسم نباشي" هر چه مينوشت بهآقا شريعت نشان ميداد. آقا شريعت مشوقاش بود: "بنويس پسر، بخوان پسر، همين كارهاست كه بين آدم و حيوان فرق ميگذارد، " چه فضل آوریم ای پسر بر ستور اگر همچو ایشان خوریم و مریم" به نظام آباد که نقل مکان کردند بساط "مطالعه" و کوه رفتن به راه شد. " این کوه رفتنم حکایتی شده , خیلی از اونایی که می آن کوه یه کلاسی دیگه ن , به کونه شون میگن دنبال ما نیا بو میدی , شیک و اطو کشیده , واسه چوسی می آن , از شیرپلا بالاترم نمیرن" " توچال" بودند: رضی افجه ای گفت: " خیلی از دانشمندا و متفکرا گفتن قران پر از دلایل منطقی و علمی و...." محمد حرف اش را قطع کرد: " لابد افغانی و پاکستانی و عرب بودن " نه، پطروشفسكي و تولستوي شما و كوستاو لوبن فرانسوي و ويليام موير انگليسي و لامانس امريكايي و... خيليهاي ديگه گفتن" خسرو مكانيك خودش را انداخت وسط: "آقا رضی لاست ميگه مهندس" و نگاه محمد خسرو مكانيك را ترساند: "بهبخشين دُلوغ ميگه" كنكوردانشگاه قبول شد. پزشكيدانشگاه اهواز، و يكيدو جاي ديگر. كودكي كه ميخواست ورزشكاري معروف شود، نوجواني كه نويسنده و فيلمسازشدن آرزوي اش بود، جواني كه سراغ خلباني رفت امّا ميانهي راه پشيمان شد، ميبايد بهدنبال طب ميرفت. سيّد , رفیق شمال شهری مراد هم قبول شد. محمد تغيير قيافه داده بود و جاي سيّد در كنكور يكي از مدارس عالي شركت كرده بود. سید شاگرد اوّل شد. محمد اينكار را براي ديگران نيز كرده بود. بعضي از بچههاي محله ديپلم وليسانسشان را از محمد و مراد داشتند. گاه از حزبها و سازمانها و گروههاي سياسي صحبت ميشد، امّا مراد نه شناخت درستي از احزاب و سازمانها و گروههاي سياسي داشت، نه تمايلي به آنها. از بس آقا شريعت و آقا مصدري و پدر از حزب توده بد گفته بودند از حزب توده بدش ميآمد. بيآنكه چيزي درباره حزب توده بداند. مصدق را دوست داشت، آقا شريعت از مصدق تعريف كرده بود. گفته بود تختي مصدقي بود. وقتي خبر آوردند كه آقا شريعت مُرد، همه چيزرا غرق در اشك ديد.آخرين ديدار با آقا شريعت را به يا د آورد: "پدرت گفت ميخواهي طبيب بشوي، عاليست، علم البته برتر از هر چيزيست امّا مولاي من مولانا فرموده "هم ضلال از علم خيزد هم هدي" تو بچه با استعدادي هستي، از آن بهدرستي استفاده كن: " بال بازان را سوی سلطان برد بال زاغان را به گورستان برد" چريكها و "سياهكل" حس و كششي تازه به جان مراد انداختند، شوري در وجودش برپا شده بود. و اين را در محمد و داشعلي و عزيز هم ميشد ديد. "دشمن فقر و ظلمان، ميخوان واسه مردم آزادي و برابري بيارن" اوساصغرِ كفاش شنيده بود. "آزاديوبرابري آوردني نيستن، مثه حق ميمومن، گرفتنيان، گرفتني" چيـزي از مواضـع سياسـي و عقيدتـي چريكها نميدانستند. مخالفت آنها با رژيم شاه، جسارت و شهامتشان، و شكل مبارزهشان و اينكه دشمن فقر و ظلم بودند، آنها را بهسوي چريكها كشاند. پاي بساط عرقخوري، تختـه نرد، پاسور، شطرنج، بهوقت كوهرفتن، و هـر آنجـا كه جمع ميشدن از چريكها ميگفتنـد , ازكارهاي خارقالعادهشان. "بابا اينجوري كه شما ميگين همهشون مث مردِ 6 ميليوندلاري ميمونن، اين رحيم سماعياي كه ما ديديم خيلي آقا بود، حرف نداشت امّا نا نداشت راه بره، اين كه ديگه بابا رفيقِ خودمون بود" كُشتن "فرسيو" و اعلامِ موجوديت "سازمان چريكهاي فدائي خلق" را جشن گرفتند.روي يالهاي "توچال". با محمد گاهي به كافه ترياي دانشكده فني ميرفتند، شايد خبري دندانگير بگيرند. صداي "داريوش رفيعي" فضاي كافهتريا را دلچسبتر كرده بود، "زهره" را ميخواند. جواني ورزيده، و تسبيح شاهمقصود بهدست پا به تريا گذاشت، با محمد خوشوبشي كرد، و با مراد هم. خودش را "انوش" معرفي كرد . چند دقيقهاي با محمد گوشهاي از كافهتريا خلوت كرد، و رفت. جماعتي گوشهاي ديگر نشسته بودند، محمد دستي براي آنها تكان داد: "اينا طرفدار علي شريعتي و مهدي بازرگان هستن، بچههاي بدي نيستن" از آنجا سري به دانشكده علوم، حقوق و پزشكي زدند. به دانشكده پزشكي كه پا گذاشتند، محمد زير لب گفت: "از اين پزشكيها بخاري بلند نميشه، همهشون بچه سُوسُولن" تقهي به در، افكار مراد را بريد. مادر براي اش چاي آورده بود. با نعلبكياي پُر از تنُقلات، و ظرف كوچكي پر از خرما. "چي شده، باز رفتي تو فكر، خبري شده؟" " دارم فكر ميكنم چه جوري پولامو جمع كنم. زن بگيرم" "دروغ ميگي مثهِ سگ" هر دو خنديدند. مادر رفت. خرمائي در دهان گذاشت، و جرعهاي چاي نوشيد، لبريز و لبسوز و لبدوز. "از كجا شروع كنم؟ اينا كه نوشتن نداره" محمد دستنوشتهها و جزوهها را ميآورد. درباره ماركسيسم و خبرهائي از جنگهاي چريكي و چريكها درجهان بودند. فقط به مراد ميداد، و شايد هم به داشعلي. چهگوارا و رژي دبره ذهناش را تسخير كرده بودند.
حسام دمخورش بود. "بچهي جواديه" تهران بود، چريكها را ميشناخت امّا از آنها هواداري نميكرد. سياسيهاي كلاس مذهبي بودند. اين را شبي متوجه شد كه دكتر شريعتي را براي سخنراني به دانشگاه اهواز دعوت كرده بودند، سر از پا نميشناختند. مراد با آنها زياد نميجوشيد. وزنهبرداري تمرين ميكرد، و گاه كشتي ميگرفت. بختيار را تُوي سالن كشتي ديد. دانشجوي دانشكده علوم بود. چندماهي كه از آشنائيشان گذشت، شبي به خوابگاه دعوت اش كرد. محجوب و فروتن بود، وقتي عكس تختي را توي اتاق مراد ديد، گل از رخاش شكفت. "منم از اين مرد خوشم ميآد، يادش بخير" بختيار دعوت اش كرد. اتاقي محقر امّا پر از كتاب. كتابهاي صمد بهرنگي و آلاحمد را از او قرض گرفت. بيش از هر چيز از "گروه فلسطين" كه چيزي از محاكمهشان نگذشته بود براي مراد گفت. با دستي پُر از كتاب و اطلاعات از بختيار جدا شد. گاه پس از تمرين سري به كافههاي حاشيهي رودخانه كارون ميزدند، بيشتر كافهي "آقا سمندري" كه كبابكوبيده و گوجه و نعناع و پياز و نان گرم ميداد، با ودكائي كه ميچسبيد.و صداي"جِبِلي و علي نظري و تاجيك"و عودي كه پروازش می دادند. خبر آوردند: محمد دستگیر شد. تهران عزیز را دید: "توي سينما پارامونت وقتي سرود شاهنشاهي رو زدن سيامك و چندتا دانشجوي ديگه بلند نشدن. همون موقع تويسینما اعلامیه چریکا پخش میشه , اونجا می گیرنش. چند روز بعد اومدن سراغ من، خوارجندهها تا سوراخ كون كفترام گشتن. بردنم قزلقلعه، كتك مفصلي بهم زدن، گفتن با چريكها همكاري ميكني و بگو ماشين تايپ و اسلحهها كجاست، گفتم عوضي گرفتين. محمد رو آوردن باهام روبرو كردن، ازش پرسيدن "اينه؟" گفت "نه". نميدوني چه بلايي سرش آوردن، تمام پاهاش باندپيچي بود، قدِ يه متكا شده بودن، شبم منو انداختن تو يه سلول، با يه زنداني ديگه، طرف نويسنده بود، خيلي كمكم كرد، بعدشم ولم كردن" مراد همان شب کتاب ها و دست نوشته ها را سوزاند و توی چاهک زیر زمین خانه شان ریخت. اين چيه مادر، اينو واسه چي زدي اينجا؟" "بذار باشه مادر من دوست دارم" "تو كه از اينا بدت مياومد مادر؟" "آره، امّا صلاح در اينه اين عكس اينجا باشه" "نه مادر ورش دار، بكَنهش تا پارهش نكردم" "اتاق تو طبقه بالاست، اينجا اتاق ماست، من دوست دارم اينجا باشه، مگه تو اونهمه عكسهاي اَجقوَجقي تُو اتاقت زدي و اونهمه عكسهاي آدماي سيبيل از بناگوش دررفته، ما حرفي زديم، من دوست دارم اين عكس اينجا باشه" پدر هم حرف مادر را زد: "بذار باشه پسر، حرف گوش كن، خريت نكن، بالاخره ما چندتا پيرهن از تو بيشتر پاره كرديم" و مراد بهعكس بزرگ فرح پهلوي نگاه كرد، كه به آنها ميخنديد. و ساواكيها آمدند. بعدازظهر بود، حدود ساعت 2 . "چندتا از دوستاي دانشگاهيت اومدن باهات كار دارن" چهارنفر بودند. گندهترينشان بر سينهاش زد، هولش داد تُوي راهرو. خواهرها و برادرها و مادر به راهرو آمدند، انگاري بو برده بودند، يكي از آنها با لحنـي مهربانانه گفت: "هيچ مسألهي مهمي نيس، فقط چندتا سئوال داريم، برين تو اتاق" دوتا كنارش ايستادند، دونفر ديگر شروع به گشتن خانه كردند، چندتا كتاب برداشتند، و سوار جيپ لندروي كه ته كوچه اسلامي آورده بودند، شدند. كوچه اسلامي بيعابر و علاف بود. توي كوچه اسلامي و نظامآباد چيزي نگفتند، فقط سكوت . همه چيز درهم پيچيده در ذهناش در دَوَران بود: " محمد، محبوبه، مادر، شلاق، مقاومت، ترس و..." ته نظامآباد، آنجا كه خيابان خلوت شد يكي از آنها، كه سري طاس داشت، تشر زد: "سر تو بيار پائين" سرش را پائين آورد. نديد كدامشان پسِ گردني محكمي به او زد. سرش گيج رفت: "سر تو همينجوري پائين نگهدار عنتر" صدا، صداي ديگري بود: "خُب، حالا تو انچوچكم چريك شدي؟ ماشين تحرير و اسلحه قايم ميكني، اعلاميه اونارو پخش ميكني؟" چيزي نگفت. پس گردنيي ديگري خورد، محكم و دردناك. "حالا كتابهاي كمونيستي، اونم به زبان انگليسي ميخووني گُه" "من كتاب كمونيستي ندارم و نخووندم، چه فارسي چه انگليسي" مشت محكمي بر كلهاش كوبيده شد. سرش گيج رفت. يك لحظه فكر كرد بيهوش خواهد شد. درد همهي استخوانهاي اش را در هم پيچيد. "پَه اين چيه ننه جنده" و همانگونه كه سرش پائين بود كتابي را جلوي چشماش آورد: "اين كتاب دربارهي بيماري روماتيسم هست و ربطي به كمونيسم نداره" ساكت شدند، سكوتي كه او را ترساند. ترس آميخته با خنده. ماشين كه توقف كرد يكي از آنها چنگ در موهاي بلندِ مراد زد و سرش را بالا كشيد. فضائي باز، سوئي چادر صحرایی ای بزرگ ، سوي ديگر چند رديف ساختمان يكطبقه، و برج مراقبت، كه قديمي مينمود. همان كه سري طاس داشت بطرف چادر بردش و گوشهاي روي زمين نشانداش. چندنفري روي زمين نشانده بودند، يكي از آنها پيرمردي بالاي هفتادساله مينمود. نگراني از سروصورت آنها ميباريد، بهويژه پيرمرد. "پاشو بيا" به اتاقي برده شد. دو نفر ديگر آمدند. از ماشين تحرير و اسلحه پرسيدند، و اينكه با چه كساني ارتباط دارد. "من نه ماشين تحرير دارم نه اسلحه، با كسيام ارتباط ندارم" همان اولين ضربه گيج اش كرد. دستمالی جلوی اش پرت كردند. گرماي خون پشت لب اش را پوشاند، دماغتو تميز كن گُه" و باز سئوال و ضربههاي مشت و لگد، و فحش. محمد را آوردند. نصف شده بود، با ريشي بلند و سري تراشيده. "اينه؟" "نه" محمد را بردند. آن كه كتك اش ميزد، پرسيد: "اونو شناختي؟" "آره" "كي بود؟" " محمد. بچه محل و دوست هستيم" "رفيق سازماني" "نه، دوست هستيم" "كونكونكام با هم كردين؟" چيزي نگفت. گفتند بيرون اتاق پاي ديوار بايستد، و رفتند. صداي ضجه مردي ميآمد، میانه ی فحش و عربده. سربازي توي برج نگهباني ميداد، چندبار نگاه اش كرد، جدي و اخم بر چهره كشيده. هوا كه بهسوي تاريكي رفت، درون سلول پرت اش كردند. تنها ماند. چهرهي زجركشيدهي محمد را پيش رو داشت، و آقاشريعت را؛ " دوستان به زندان به کار آیند که بر سفره همه ی دشمنان دوست نمایند "
" ولش کنین بره , اینارو گاو میارین اینجا ژان پل سارتر بیرون می کنیم , ولش کنین بره " به مشروب پناه برد. "هيچيمون مث آدم نيست حتي عرقخوريهامون, همه عرق می خورن سر حال بشن , ما عرق می خوریم غصه هامونو رو کنیم"" "آره تهِ همين نظامآباد زدنش، پویان و دو تا دیگه بودن , تا آخرين گولهشون جنگيدن، بعدشم خودشونو كشتن، لامصب ساواك و ارتش بسيج شده بودن" خسرو مكانيك سرك كشيد: "آله، بچههاي نظامآباد ميگفتن، با چشاي خودشون ديدن، چليكها پشتِ يخچال سنگر گِلفته بودن، بعدشم يكيشون نالنجك ميكشه و خودشو داغون ميكنه، يه تيكه لباسش تا چند روز لو سيم بلق خيابون بود، همه ميلفتن تموشا" محسن سيراب گوشهي قهوهخانه چرت ميزد. چُرت اش پاره شد: "خوب شد جليلچاخان اونجا نبود، والا فكر ميكرد اون تيكه لباسه گنجشكه، با تيركمون ميزدش، بدكردار رفته بود بُز دزديده بود، گفتن اين بُزو از كجا آوردي، گفت رو سيمِ برق نشسته بود با تيركمون زدمش" شاغلام چاي آورد: "اينا همونائي بودن كه عكساشونو به در و ديوار زده بودن؟ مخصوصاً تو ميدون فوزيه؟" محسن سيراب دوروبرش را نگاه كرد: "آره شاغلام، امّا اينا يكيدوتا نيستن، جيگردار تخمشو تكثير ميكنه، آره شاغلام، اينا جيگردارن، كشته كه ميشن بيشتر ميشن باوفا" عزيز خوشش آمد. كف دستهاي اش را بهم ماليد: "شاغلام به حساب من يه چائي تُركي بده محسنخان" شاغلام ليواني چاي جلوي محسن سيراب گذاشت. "البته اينام كار درستي نميكنن، آخه با پاسبانكشي كه مملكت آباد نميشه، اونم پاسبان بدبخت و زن و بچهداري كه نه سر پيازه، نه تَه پياز، اينا اگه راست ميگن برن سراغ مهرههاي درشت و گُنده" محسن سيراب حرف شاغلام را قطع كرد: "مگه اينا پاسبان كشتن؟" "آره بابا، پاسبان و سرباز و افسر و مأموراي دونِ پايه و بدبخت و بيچاره رو كشتن كه نشد كار" "محسن سيراب حبه قندي توي دهان اش گذاشت و سر نزديك گوش عزيز آورد: "په دمشون گرمتر" مادر براي شام صدايش زد. "حواستكجاست، باز داري به سياست فكر ميكني، به اين بيپدر و مادر؟" چيزي نگفت، فقط خنديد. بهمنماه بود. روزنامه را داشعلي آورد: " شیش نفرشون اعدام می شن " "نيگا، قيافههاشونو نيگا، اون يكي ميخنده، اون يكيام دست زير چونهش زده و داره نيگا ميكنه، انگار نه انگار، تيز و خونسرد، اون يكي سيگاري چاق ميكنه، اونم داره با سبيلاش ور ميره، اوني كه كلاه سرشه لامصب چه نگاهي داره، اون يكيرو نيگا يه گوشه رو نيگا ميكنه، غرقه فكره، خداي من اينا ديگه كيان" ** و نخستين سطر را نوشت، در حالي كه سرماي دلنشين آبجوي خنك توي رگهاي اش شوری به پا کرده بودند: "اواخر سال 1350 با سازمان رابطه گرفتم، رابطهاي "دبه"اي..." و آن تكدرختِ تبريزي، و ديوار كاهگلي باغك نزديك اش و قوطيِ كهنه و لهو لوردهي "روغننباتي قو"، و درختي كه قلب اش را به تب و تاب ميانداخت، بر صفحهي كاغذ نشاند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ Copyright: gooya.com 2016
|