بخش شانزده: انقلاب فرهنگی با قمه و چماق و پنجه بکس
رمان بچه های اعماق
مسعود نقره کار
ماشه را کشيد , صدای رگبار گلوله پيش از آنکه کلاغ های باغ کلاغ ها را بپراند , برق شاغلام را پراند:
" خدارو شکر تخمه متولی مسجده اگه تخمه نا بسم الله و ميخونه دار بود چه جونه وری می شد "
" بسلامتی دکتر , آره با وفا اين جيپ و اسلحه هارو مصادره کرديم , يه لقد در کونه سربازا زديم و گفتيم برن گم شن ,جلال زاغول اما ترتيب افسررو داد, قبل از اينکه خلاصش کنه بهش گفت ما طرفدارا چريکا هستيم "
و غرور به سينه مراد ريخته بود:
"نيگا شاغلام همه طرفدار چريکا شدن , حتی عباس مسجدی , حتی جلال زاغول "
" صنار بده آش, به همين خيال باش "
دستمالی را که با آن استکان نعلبکی ها را خشک می کرد روی شانه اش انداخت و به طرف قهوه خانه رفت.
"انتشارات چکيده"، از خيابان نظامآباد به روبروی دانشگاهتهران نقل مکانکرد. خانهای درکوچهی"پورجوادی"، انتشارات چکيده شد. روزهايیکه روبروی دانشگاه سرشار از بوسه و دشنام و هياهو و وغوغا بود . ساز غريبیکوک شدهبود که فقط آنجا میتوانستی شاهدش باشی. ساز و رقص يک انقلاب که به هيئت اسکلتی درآمده بود. ساز رقص دمتر "سرس" الهه خرمن بر خرمنی شعلهور، غرقه در آتش.
انتقال کتابفروشی، پای اش را از نظامآباد بُريد. پيشتر از کوچهی اسلامی و نظامآباد به "تخت طاووس"رفته بودند، به آپارتمانی کوچک. به هوای کتابفروشی به نظامآباد میرفت.
جنگهای کردستان و ترکمن صحرا، و اشغالِ سفارتِ آمريکا، از هم گسستنِ رفاقتهای ديرين و اختلافهای درون سازمان سبب شده بودند تا ارزيابیهائی درهمتر و مغشوشتر از رويدادها و سازمان داشته باشد.
اين همه، همراه با اندوه سوختگانی که در محل کارش "بيمارستان سوانح سوختگی" میديد، به سوی مشروبخواری بيشتر کشانداش. تنهائی و مشروب آراماش میکردند، کنار گـنجهی کفترهای اش، گاه با پدر که به حال و روزِ ا وپـیبـرده بود، مینوشيد:
"حرفِ اين پيرمرد رو گوش کن، دوروبر سياسترو قلم بگير پسر، اگه به فکر مردم هستی بذار آب پاکی رو دستت بريزم، اين حزبها و سازمانها دردهای مردم رو دوا نمیکنن، اينا فقط به قدرت فکر میکنن نه مردم، تو میتوونی پزشک خوبی باشی و بيشتر به مردم خدمت کنی، حرف اين پيرمردرو گوش کن.خيلی از سياسیهارو ما ديديم که صبح میگفتن مرگ بر شاه، عصر میگفتن زندهباد شـاه، آره پسر، با طناب اينا تُو يه چالهی يهمتریام نبايد رفت، چه برسه تُو چاه"
ترکمن صحرا در بهار آزادی را نمیتوانست باور کند. با محمد و داشعلی و خسرو مکانيک بودند. تظاهرات در اعتراض به کشتار فدائيان در ترکمن صحرا بود.دخترکی خواست شعاری بر روی ديوار يک بنگاه "خريد و فروش اتوموبيل" بنويسد، مردی تنومند جاهلوار از مغازه بيرون آمد:
"رو اون ديوار چيزی ننويس زنيکه، بس کنين ديگه، خوار هر دو طرفهتون رو خر گائيد"
و دخترک با شتاب دور شد.
پويا آمد، مترجمی که گاه به انتشارات سر میزد، خواست سفری به کردستان داشته باشند. داشعلی را خبر کرد، و با "توياتا نقرهای" دو درش راهی شدند. فکر کردن به آنچه که در کردستان میگذشت زيبائیهای راه را محو و تيره کرده بود. رسيدند:
"بايد با يه ماشينِ قراضه میاومديم، به هوای ماشينت نکشنه مون خوبه. نيگا هر کی يه اسلحه رو شونهش داره، عينِ بيل"
"خُب صلح مسلح همينه ديگه"
مهمان کومهلهایهائی که هرشب جلسه داشتند، بودند. نام مارکس و لنين بيش از هر واژهای در آن خانهی قديمی و فرسوده پخش میشد. توی يکی از جلسات خبر آوردند "جاش"ها يکی از رهبران کومهله را با تير زدهاند. گلوله به مغزش خورده بود . میبايد شبانه به بيمارستانی در تبريز برده میشد. رفيقِ کومهلهای پويا مراد را میشناخت:
"شما دکـتر هستين، میتونين اينکارو بکنين؟ امشب میرين فـردا صبح برمیگردين"
و با آمبولانس راه افتادند. اوکه تير خورده بود، در اغما بود. مراد از او پرستاری میکرد. چند پيشمرگهی مسلح هوای دوروبر را داشتند. از آنها محافظت میکردند.
کوره راههای کوهستانیی کردستان و شب ترسناک مینمودند، بيشتر حواس اش به مجروح بود. نزديکیهای تبريز پيشمرگههائی ديگر آمبولانس و زخمی را تحويل گرفتند .مراد و پيشمرگهها به سنندج برگشتند.
داشعلی نتوانست خوشحالیاش را پنهان کند. مراد را بوسيد. کاری که پيشتر نکرده بود.
روزهای ديگر را با داشعلی در "ستاد فدائيان خلق، و دفاتر سازمانهای سياسی و حزب دموکرات" گذراندند. هر غروب جلسه بود، مُشتی رهنمود و شعار. به جانِ مراد مینشستند.
بيشتر از هرجا جلب ميدانی شدند که اسلحه خريد و فروش میشد. مثلِ ميدانِ بارفروش های تهران. بساط هر کس امّا اسلحه بود:
"انگار هندونه و سيبزمينی خريد و فروش میکنن"
و داشعلی قهقههاش را رها کرده بود.
"آدمو ياد فيلمهای وسترنِ آمريکائی ميندازه اين شهر"
برگشتند.
مراد باورش نمیشد در طول چند روز اين همه ماجرا بر او گذشته باشد، و حتی مرگ را ديده باشد.
"خُب اين از سفر تفريحیمون، از يکی دو شب ديگهم باز برنامهی شبگردی و بحث و جدل دوروبر سفارت آمريکا"
شوخیشان گرفته بود:
"ميگن اکبر مشتی يه دکه بستنیفروشی جلوی جاسوسخونه آمريکا زده، ناصر جيگرکیام بساط دل و جگرشو آورده اونجا، و سيراب شيردون "ناصری سپهر" هم بساطشو اونجا پهن کرده، شعبون بیمخام میخواد يه زورخونهی سر باز جلوی سفارت بزنه، خلاصه همهچی واسهی علافی و وقت تلف کردن و مبارزه ضدامپرياليستی جوره"
" خوب میشد آقا مجيد م يه دکه اونجا میزد، آخه سيراب شيردون بدون عرق پنجاه و پنج فايده نداره"
داشعلی ساکت و تُو فکر بود:
"چیی باز رفتی تُوفکر؟"
"دارم به اين قضيهی سفارت آمريکا فکر میکنم، حتمی يه چيزی پشت اين ماجرا خوابيده، حتمی"
عزيز خنديد:
"خدا پدره دائیجان ناپلئونو بيامرزه"
تودهایها از خوشحالی تُوی پوستشان نمیگنـجیـدند.
روزهای "انقلاب فرهنگی" جمهوری اسلامی، دانشگاه و خيابانهای اطراف اش را آتش و دود پوشانده بود. چماق و چاقو و قمه و پنجه بکس هوا را میشکافتند تا شايد بدنی له ودريده شود.
دکتر هليل رودی سری به انتشارات چکيده زد.
خواست با مراد قدم بزند، نه به طرف دانشگاه و خيابانهای اطراف اش، که جای قدمزدن نبود، به طرف خيابان شاه راه افتادند. از کوچهی پورجوادی پا به خيابان دانشگاه نگذاشته بودند که جوانکی رنگپريده خود را توی کوچه انداخت، خيال کرده بود کوچه دررو دارد. بنبست بود. خواست از کوچه بيرون برود و راه ديگری برای فرار پيدا کند که رسيدند.
پنج نفر بودند، با چماق و ميلهی آهنی و زنجير و پنجهبکس، دورهاش کردند و به جانش افتادند، آنها نعره میکشيدند و جوانک چيزی مثل زوزه. صورت ميان دو کف دست خوابانده بود که لااقل ضربهها به صورت اش نخورند. مراد و دکتر هليل رودی هاج و واج مانده بودند. جوانک دَمَر روی زمين افتاده بود. ريزترين آنها که ريش توپیی سياهی داشت، بقيه را کنار زد و انگشت خود را به مقعد جوانک فرو کرد:
"اينم يادگاری داشته باش بچه کون"
و فاتحانه و خندان صحنه را ترک کردند.
جوانک لنگلنگان، دستی بر ديوار ستون کرده توی يکی از خيابانها پيچيد، و رفت.
ده دقيقهای راه رفتند، بیکه چيزی بگويند. گيج ضربهها بودند. هليل رودی شروع کرد:
"بالاخره راجع به پيشنهاد من فکراتو کردی؟ حدودا" يکسالی از اون روزی که پيشنهاد رو طرح کردم میگذره"
"هنوز نه"
"اون مقالهها و جزوهها رو خُوندی؟"
"آره. رفقای ديگهم جزوهها و کتابهائی پيشنهاد کردن، اونارم خُوندم"
کمی از وضع انتشارات گفتند، و بيشتر از اوضاع چاپ و نشر. هليل رودی از اوضاع سياسی و اقتصادی جامعه و جهان ووضع اپوزيسيون گفت ,.بيش از هر چيز نگران نقش حزب توده بود:
"اينا بازم به چپ ضربه میزنن، ترديد ندارم"
توی يکی از قهوهخانههای خيابان شاه چای نوشيدند. هوای شاغلام به سرش زد. هليل رودی دوست داشت بيشتر توی قهوهخانه بنشيند؛
"سالها بود تُو همچی جائی چائی نخورده بودم"
صدای تيراندازی، هياهو، شعار، زدوخورد و جنگ و گريز خيابانهای روبروی دانشگاه را پُر کرده بود. در آن هياهای خونرنگ هليل رودی رفت. ازمراد قول گرفت نظرش را درباره کار تشکيلاتی به او بگويد.
مراد به انتشارات برگشت.
گوشتاگوش توی اتاقک کوچکی که دفتر انتشارات بود نشسته بودند، مهندس تورج، داشعلی، محمد، عزيز، سيفاله، و حسن طوطی.
مهدی رفته بود، با برادرش، که چاپخانهدار بود، کار میکرد. سيفاله و حسن طوطی کارکنان جديد انتشارات , و هردو از ديپلمههای بيکارِ نظامآباد بودند. کمال هم آمد، شاعر و روزنامهنگارِ تودهای دوآتشه. خوشوبشی کرد، چائی نوشيد و شروع کرد:
"تازه چه خبر؟"
حسن طوطی جواب داد:
"از اينجا که بغلِ گوشمونه مهمتر؟ اَن قُلابه فرهنگیی ديگه"
داشعلی و مراد خنديدند. کمال امّا خوش اش نيامد:
"نبايد چپروی کرد، امپرياليسم جهانی بهرهبرداری میکنه، خط امام رو نبايد تضعيف کرد و..."
حسن طوطی و داشعلی از دفتر بيرون رفتند، داشعلی ساکت امّا حسن طوطی غُرزنان. مهندس تورج خودش را به تلفن زدن مشغول کرد. محمد به حرفهای کمال گوش میداد. عزيز گوشِ مفت گير آورده بود و برای سيفاله از شيرينکاریهای اش در کفتر بازی میگفت. مراد نمیدانست چه کند. کمال را پيشتر دوست میداشت .
نعرهها و ضجهها صدای کمال را بُريدند. صداها از کوچه میآمدند. داشعلی درِ انتشارات را باز کرد. حزبالهیها بر سر دو دختر ريخته بودند و کتکشان میزدند. تاب نياوردند. داشعلیوعزيز و حسن طوطی پا به کوچه گذاشتند. آنها رفتند، دخترها ماندند، با سر و صورت خونی:
"بياين تو حياطه انتشارات سروصورتاتونو بشورين"
نهای گفتند، تشکری کردند، و رفتند. حسن طوطی مار زخمخورده را میمانست.
"اقلاً درِ حياط رو باز بذاريم که اگه دنبال کسی کردن بتوونن در برن و بيان تُو"
مهندس تورج با داشعلی موافق نبود:
"اونوقت اونام باهاشون ميان تُو و انتشاراتی ميره رو هوا"
کمال بدون خداحافظی رفت.
قرار شد کتابفروشی را زودتر ببندند، و بروند خيابان ۱۶ آذر، که جمعيت در آن موج میزد. رفتند و ماندند. کميتهچیها ريختند .همه را تارومار کردند. هر آنچه بود بهم ريختند حتی دفتر "حزب توده" را.
"معلوم نيس اين تودهایها و حزبِ طراز نوينشون کجا رفته بودن، يه تودهای محض رضای خدا اونجا نبود"
"لابُد رفته بودن "پرسش و پاسخ" برادرکيا را گوش کنن و دانشمندتر بشن و..."
نگاهِ محمد حسنطوطی را ساکت کرد، امّا فقط برای چندثانيه:
" علم چندان که بيشتر خوانی , چون عمل در تو نيست نادانی
نه محقق بود , نه دانشمند, چار پايی برو کتابی چند
آن تهی مغز را چه علم و خبر , که برو هيزم است يا دفتر"
کارگران را به دانشگاه آوردند.
" مرگ بر فدايی , مرگ بر منافق"
" ما همه سرباز توئيم خمينی، گوش بهفرمان توئيم خمينی"
پایکوبيدنشان زمين را میلرزاند، و قلب مراد را نيز.
بساط چای حسن طوطی پهن بود. آماده میشد برود نان بربری و چلوکباب ظهر را بياورد، و روزنامههای قديمی را پهن کند، تا جای سفره را بگيرند:
"قربان برم اين طبقه کارگرو، قربان برم، با اينا مستراحِ مسجد شاهرم نميشه آباد کرد چه برسه يه مملکتو. اون رئيس جمهورِ دَبَنگ هم نمیدونی چه خوش رقصیای میکرد. بلندگوئی که داشت پشتش تِر میزد قطع شد، گفت؛ اينم يکی ديگه از کارای فدائیها، بلندگوها رو اونا قطع کردن"
و به سرعت رفت، میدانست مراد و محمد را خوش نخواهد آمد. آنها فحش و توهين به طبقه کارگر را بد میدانستند.
مهندس تورج به وقتِ چای پشت بندِ چلوکباب رسيد:
"منوچهر هليل رودی کارای تازهای ترجمه کرده، میخواد برای چاپ بده به ما، گفته توام اگه وقت داری امشب با هم يه سری بهش بزنيم"
همسرش در را باز کرد، زيبا و خونگرم. يکی دو ساعتی درباره مسائل سياسی گپ زدند و منوچهر و همسرش از کارهائی که ترجمه کرده بودند گفتند. به وقت رفتن منوچهر مراد را کنار کشيد:
"بچههای پزشک سازمان ميخوان تشکلی سازمان بدن، تو میتوونی به اونا کمک کنی، اگه اين هفته وقت داری بگم يه قرار با تو بذارن"
خبری از منوچهر نشد، مراد هم پاپیِ قضيه نبود.
مجتبی را جلوی دانشگاه ديد، گفت تودهای شده است. تعجبی نکرد.
"تا اينجا میآی امّا به ما و انتشارات سر نمیزنی بیمعرفت"
"آخه اونجا انتشارات نيست لونه زنبوره"
پروين را ميانهی قفسه کتابها بود، بهدنبال کتابی میگشت:
"گاهی ميام جلو دانشگاه برای خريد کتاب و نشريه، ديگه واسه سازمان کار نمیکنم، خيلی احساسی به سازمان نزديک شده بودم، شايد يه روز دوباره برگردم، نمیدونم، فعلاً میخوونم. تو يه خياطی کار گرفتم، خيلی راضیام"
با هم چائی نوشيدند، و رفت.
از عبدی و جمال شنيده بودند بحثهائی در سازمان چريکهای فدائی مطرح است، و رهبران سازمان اختلافنظرهای شان روی مسائل سياسی و نظری جدیتر شده است. باورشان نشده بود:
"اين تودهایها خدای شايعه و دو بهمزنی هستن، گوزو گنبذ میکنن"
محمد به عزيز اعتراض کرده بود:
"عزيز اين برخـوردارو نکن، رو هـوا حرف نزن، عبدی و جمال الکی حرف نمیزنن"
خبر را داشعلی آورد:
"تو سازمان داره انشعاب ميشه. ميگن يه جزوه درون سازمانی، که اختلافنظرها رو نشون ميده منتشر شده، من هنوز نديدم"
"حتمی تقصيره تودهایهاس، شايدم اينگليسا"
عزيز "کلفتگوش کن" نبود:
"آقا کاظم يه دفعه حرف درست و حسابی و مستند زدی، به مولا کار کار تودهایهاست"
هنوز امّا مراد و تورج و مهدی و داشعلی و عزيز نمیخواستند، ونمیتوانستند باور کنند.
داشعلی جزوه را آورد، و عبدی خبر انشعاب را پخش کرد.
چند هفتهای مراد را شوکه بود، باورش نمیشد.انشعاب برای او معنای شکستن داشت.دو سه روزی هيچجا آفتابی نشد. به مادر گفته بود برای دوره تخصصی بايد درس بخواند، و کسی نبايد مزاحم اش شود. کنج اتاقش، فکر بود وخيال. سراغ اش آمده بودند، مادر گفته بود خانه نيست.
"اون از انشعاب اشرف دهقانی، اينم از اين، حتمی تودهایها کيف میکنن"
جزوه، که بهاصطلاح"درون سازمانی" بود، تايپ و چاپ شده، ايندست و آندست میگشت. جزوه را بارها خواند.
تلختر از انشعاب، درگيریها و زدوخوردهای سازمانی برای حفظ امکانات بود. هر طرف سعی میکرد امکانات بيشتری را تصاحب کند، چاپخانه از مهمتـرينهـا بود.
دو دسته در رهبری و دو دسته در بدنه شده بودند و عدهای، که بيشترين هواداران و فعالين بودند، گيج مینمودند. بیخبر از هرچيز با انشعاب مواجه شده بودند.
هر انشعاب بذر کينه و نفرت ميانِ کسانی که تا پيش از انشعاب عاشق يکديگر مینمودند، میپاچيد. رفقائی که برای يکديگر جان میدادند، و يا ادعائی چنين داشتند، تيغ و قلم به روی هم کشيده بودند. عبدی و جمال و کاظم خوشحال بودند. عبدی نيشزنیها، و کاظم طنزگوئی و طعنهزنیهای اش را داشت:
"آدمن ديگه، بالاخره فکر میکنن، میخوونن، اونوقت سوادشون زياد ميشه، بعداً میفهمن که تودهایها حرف حساب میزنن، عيب نداره، دير میآن امّا خوش میآن، خونه آخر همهتون اينجاست، حزب طراز نوينٍ طبقه کارگر"
دو سازمان فدائی، "اقليت و اکثريت"، و دو روزنامهٌ کار:
"بالاخره ما بايد وضع خودمونو روشن کُنيم، من موافق نيستم امکانمون در اختيار همهی جريانها باشه. ما بايد از يک جريان حمايت کنيم و اونو تقويت کنيم"
با محمد موافق بودند.
مراد، هليل رودی را ديد. هليل رودی هم مواضع "اکثريت" رهبران سازمان را قبول داشت.
"تو چی فکر میکنی ؟"
" راستش خيلی از نظر سياسی وارد نيستم، گيجم، امّا بيشتر از هر چيز ترسم از اينه که به حزب توده نزديک بشيم، مسائل ديگه زياد فعلاً برام مطرح نيست."
غروب بود، افسرده کننده و دلگير. قصد داشت به عرق پناه ببرد.. انشعاب ملکه فکرشان بود:
"هنوز هيچی نشده سه تا سازمان چريکهای فدائی. آخه چه طوريه که اينا نمیتوونن با هم راه بيان، من که مدتهاست ميگم دور همهشونو بايس قلم گرفت امّا شما تحويل نگرفتين"
مراد و داشعلی چيزی نگفتند. داش علی نظر مراد را پرسيد:
"گيجم، گيج، از همه بدتر عروسیی تودهایهاست"
"بهنظر منم يه خط تو سازمان، خط تودهایهاس، از همون پلنوم سال ۵۸ معلوم بود، خُب ماجرای سفارت امريکا روشنترش کرد"
"اينجوری بُوش میآد، اما بايد صبر کرد تا قضايا روشنتر بشه".
**********
قناری شاغلام کز کرده بود، چرت میزد:
"شاغلام شُتريت سرحال نيست"
خسرو مکانيک خنديد:
"لابود تو سازمانشون دعواس"
تورج از مواضع "اکثريت" رهبری حمايت میکرد، مهدی سکوت کرده بود.
محمد حرفهای تورج را میزد:
"نبايد از انشعـاب ترسيد، اختلاف نظرها خيلی جدی هستن، گاهی انشعاب سازندهس"
و عزيز هنوز برآشفته مینمود:
"چی ميگی بابائی، هنوز هيچی نشده ۳ تا سازمان چريکهای فدائی، اين کجاش سازندهس"
خسرو مکانيک کنار محسن سيراب، که چرت میزد، نشسته بود:
"چی شده عموعزيز، لادياتت جوش مياله، بیخيال، بيال عوضش کنم، خب باوفا دعوا اشکنک داله، سرشکستنک داله"
شبی تلخ و لَخت بود. شاغلام پای سکوی قهوهخانه چرت میزد. خيابان خلوت و ساکت بود. محسن سيراب خراباتی میخواند:
" روده سگ راعمر عمامه کرد
احمد و محمود را آواره کرد"
" کون لق همه شون , همه شون يه گه ان, من ديگه نيستم "
حسنطوطی سربهسرِ عزيز گذاشت:
"آره بابا، تو اينکاره نيستی، سازمان نه جای لُمپنهاست نه هوادار لُمپن میخواد"
"بهبخشين جنابِ چهگوارایِ اتوکشيده، بهپا تسبيحه شاهمقصودت تو چشمت نره. تا ديروز که منو جای پرولتاريای سازمان جا میزدين و چوسی میاومدين،چی شد، يهو شدم لُمپن؟ خلايق هرچه لايق ,خونه ی آخرتون حزب توده س "
"عيب نداره شما فحش بدين امّا حرفهای مارو قبول داشته باشين و تو خط ما باشين کافیی، فحش باد هواست"
کاظم اينگونه عصبانیترش میکرد، با خونسردی و غرور.
نه فقط سازمان، آن خانهی دو طبقهی "خيابان مشتاق"، دفتر کانون نويسندگان، خانهی عشقها و اميدهای اش شده بود. وقت که میکرد، میرفت کنجی مینشست و به سخنرانیها و شعرخوانیها و بحثهای اهل قلم گوش میکرد. خانه بوی آزادی میداد. عطری دلنشين. نمیدانست چرا با آن همه جنجالها و اختلافنظرها و انشعاب که در آن خانهی کوچک پيشآمده بود، خانه امّا صبور و آرام و معطر مینمود؟
داشعلی گهگاه همراهش میشد:
"خوب شد اين تودهایها رو از کانون نويسندگان ريختن بيرون، اينا درست بشو نيستن"
هليل رودی را ديد. توی همان قهوهخانه.
"هر دو جريان ايراد دارند، امّا بهنظر من اقليتیها راه درستی پيش نگرفتن، میدونی هر کدوم حرفهائی دارن که غلط نيست. امّا اکثريت رهبری پختهتر عمل میکنن. خُب تو چی فکر میکنی؟"
"فعلاً که امکانات ما در اختيار "اکثريت" هست"
منوچهر قراری برايش تنظيم کـرده بـود، برای شـکلدادن "تشـکل پزشکیِ" سازمان . شب بود. با کبوترهای اش خلوت کرده بود. داشعلی آمد. آرام و سربهزير:
"شنيدی ؟ تقی شهرام رو کشتن"
"بالاخره "معاديخواه" کار خودشو کرد"
" ادعا کردن شهرام تُو کشتن ۳ نفر ديگه غير از مسأله صمديه لباف و شريفواقفی نقش داشته"
" تو سازمان ما م بوده، يکی دوتام نه"
"سال ۵۵ هم ساواک ادعا کرد غير از نوشيروانپور، بازم بودن کسائی که تو سازمان تصفيه شدن، تو روزنامهی اطلاعات يه سند چاپ کرده بود که ثابت کنه حرفش درسته، يادته؟ ما میگفتيم اگه ساواک بگه ماست سفيده نبايد باور کرد، دروغ سرمايهی ساواکه، وانگهی اگهم درست باشه حتمی اون رفقا خيانت کردن، خُب جزاشونم مرگه، يادته؟"
"ميگن تُو همهی جريانهایسياسیانگار بوده، مخصوصاً تُو حزبتوده"
سراغ کبوترهای اش رفت.
*************
کار در "بيمارستان سوانح سوختگی" وقت زيادی از او گرفته بود. پزشک کشيک بيمارستان بود.
نخستين روز که برای استخدام رفت، جا خورد. پيشتر که به وقت دانشجوئیاش آنجا کار میکرد،بيمارستان تميز و مرتب بود، امّا اينبار گونهای ديگر مینمود. چهره عوض کرده بود.توی راهروها بيمار سوخته خوابانده بودند. بوی ادرار و مدفوع و پوست وگوشت سوخته و متعفن بيمارستان را پوشانده بود برخی از بيماران قديمی هنوز با سوختگی میجنگيدند. "شيرعلی" يکیشان بود:
"هی آقا مراد، دکتر شدی؟ خوش اومدی، میبينی که شلوغ و پلوغ و بوگندو شده مريضخونه؟ اينجام انقلاب شده، انقلاب"
حواس اش بيش از هر چيز به سازمان چريکها بود و کتابفروشی، روزها وقت اش را آنجا میگذراند. اگر وقتی پيدا میکرد میخواند و مینوشت. شبهای بیخوابی در بيمارستان برای خواندن و نوشتن وقت خوبی بود. از ميان کارمندانِ بيمارستان سوانح سوختگی چند نفر را دور خودش جمع کرد. هنگامهی ادارهی امور بهدست "شورا"ها بود.
شورای هماهنگی بيمارستان شکل گرفت. مراد بهعنوان رئيس اين شورا انتخاب شد. تلاش میکردکاری برای بيماران وکارمندان انجام دهد، امّا کار با جمعی پزشک فوقتخصصدار و متمول کار سادهای نبود، بهويژه برای او که تازه از دانشکده بيرون آمده بود و۲۷سال بيشتر نداشت.
میدانستند از چريکهای فدائی حمايت میکند. کارکنانی که هوادار چريکهای فدائی بودند، به او نزديکتر شده بودند. با اصغر و جعفر و يکی دو کارمند و پرستار ديگر چيزی مثل هستهی سازمانی درست کرد. شبها را تا صبح به بحث و خاطرهگوئی درباره فدائیها و انقلاب میگذراندند.
صبح میبايد سر قراری که هليل رودی به او داده بود میرفت. خسته و بیحوصله از شبکاری سرِ قرار رفت.
آن که آمد خودش را کامبيز معرفی کرد. تسبيحی در دست داشت. شکل و شمايل و رفتارش با چرخاندن تسبيح شاهمقصود همخوانی نداشت. گفت قرار است سازمان تشکل دمکراتيک و صنفیِ پزشکان و داروسازان شکل بدهد. درباره ويژگیهای اين نوع تشکلها گفت. حرفهای اش که تمام شد نظر مراد را خواست.
"نظام پزشکی که بهعنوان يک تشکل صنفی پزشکان هست، ديگه چرا دوباره کاری؟"
"نه رفيق فرق اساسی بين اونچه ما ميگيم و میخوايم انجام بديم با نظام پزشکی هست"
و گفت که برای روشنتر کردن مراد و رفع ابهامات اش رفيقی خواهد آمد تا با او کار کند. وقتی رفت، مراد احساس خوبی نداشت. فکر کرد حتمی خيلی خراب کرده و زيادی پرتوپلا گفته، واّلا چه ضرورتی داشت رفيقی برای رفع ابهامات او بيايد؟
آن رفيق آمد. دکتر مرتضی بود. مراد او را میشناخت، پيشتر هم دانشکدهای بودند. سهچهارسالی از مراد بالاتر بود. دو ساعتی با هم بودند، به وقت جداشدن ابهامات برجای خود بود.
کامبيز قرار ديگری با مراد گذاشت:
" دکتر هليل رودی گفت شما گفتين حاضرين با سازمان همکاری کنيد؟"
" با پزشکان سازمان و برای يک تشکل صنفیـ دموکراتيک پزشکی"
" امّا اين مجموعه در رابطه با سازمان هست، همکاری با اين مجموعه، بهويژه جمع شکلدهندهاش، بمعنی همکاری با سازمان و تشکيلاتی بودن هست. تو قبول داری کمونيستی رفيق؟کمونيستِ بیتشکيلات؟ چنين چيزی امکان نداره"
مراد بیحوصله و کلافه بهنظر میرسيد. شبکاری و بیخوابی اينکار را کرده بود. شايد هم حرفها و شعارهای تکراری. پاسخی نداد.
"راستی رفيق میتوونی يه کمی درباره گذشتهی خودت، فعاليتهای سياسی و اجتماعيت واسهمون بنويسی؟ و اينکه از رفقای سازمان غير از هليل رودی ديگه چه کسیرو میشناسی، يا کی تورو میشناسه؟".
غروب از خواب بيدار شد، چائی نوشيد. سری به کفترهای اش زد، و بعد پشت ميزاش نشست.
صدای پدر از اتاقاش میآمد، با آواز میخواند:
" دو کس رنج بيهوده بردند و سعی بی فايده کردند , آنکه اندوخت و نخورد , و ديگر آنکه آموخت و نکرد ." (۲)
صدای پيانو از درون يکی از کافه های ايستگاه مرکزی راه آهن شهر فرانکفورت بيرون می ريخت.
ادامه دارد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- دمتر ( سرس روميان) الههی زمينکشاورزی و خرمنها بود. او را بهسيمای زنی زرينموی و خوشروی مجسم میکردندکه جامهای باچينهای بلند داشت و خوشهای از گندم بهدست گرفته بود.
۲- سعدی