بخش دهم: ما هم فاشيست هستيم
رمان "بچه های اعماق"
مسعود نقره کار
کافه ای دنج و زيبا - چيزی شبيه به کافه خوزستان نظام آباد وهوس ميدان عشرت آباد- امااين سوی جهان , در اورلندوی فلوريدا, جنوب شرقی امريکا .
به چشم های گود افتاده ی تورج چشم دوخته است . تورج فنجان قهوه اش را پيش می کشد.
" باهاش شيرم می خوری ؟"
" نه , فقط شکر"
به بازی قطره های بازيگوش باران روی پنجره خيره می شود.
"به چی فکر می کنی مراد؟"
" به ياد بی سيم نجف آباد و نظام آباد و تيپا خورده هايی که امروز نعلين های قهوه ای و زرد واکس می زنند , افتادم . يهو ياد راجی ام افتادم, نيگا,اون يارورو, اونی که کنج خلوت و تاريک کافه نشسته , چقدر شبيه راجی ی, راجی که يادته ؟"
" نه يادم نيست. و چشم از دخترک جوانی که دست روی دست پسرک جوان نشانده و گل می گويند و گل می شنوند, بر نمی دارد. انگار شادی و خنده روی صورت دختر و پسر کاشته اند.
" نيگا چه پستونايی داره اين دختر, آدمو ديوونه می کنه "
و به شگفتی و حسرت سر تکان می دهد.
" راجی يادت نيست تورج ؟ راجی که پياده روی خيابون چراغ برق بساط می کرد و وسايل يدکی بنز می فروخت .راجی که پنجشنبه ها غروب درست وقتی که کارو کاسبيش سکه می شد , پيش از اونکه هوا تاريک بشه بساطه شو جمع می کرد و با ترس و لرز به خونه ش می رفت , راجی , که می دونست اونا با تاريکی ميان , واقعا" يادت نيست ؟"
" نه"
و هنوز مات و ميخکوب سينه های دخترک است.
مراد قهوه اش را هم می زند.
تابستان بود و شب جمعه, هييت هنوز شروع نشده بود. پای منقلی که زغا ل های اش را شيخ علی توی آتشگردان می گرداند تا گل بياندازند, استکان نعلبکی ها را توی سينی های کوچک مستطيل شکل و نقره ای می چيدند. قلی وارد شد و خبر را جار زد:
"جاکش دوزاريش افتاده , ديگه زود می زنه به چاک , واسه همينم ايندفعه زودتر رفتيم و حسابشو حسابی رسيديم و گذاشتيم کف دستش .ديگه جرات نمی کنه به همشهری هاش بگه بيان اينجا واسه هواخوری و چريدن. خوار و مادر قهوه های نی قليونی و زردمبو به جای اينکه گوشت گاوو بخورن و يه جونی بگيرن گاوو می پرستن, از گاوم گاو ترن , خوب شد, بلايی سرش آورديم که ديگه همون خراب شده شون بمونن و از کون گاواشون بخورن, آره , ايندفه خيلی باحال باهاش حال کرديم"
" قلی که يادته تورج؟"
" نه"
" قلی , پسر حاج آقا جوهری , قلی که برادرش حاج ممد رييس هييت بود, همون هييت جوانان حجتيه,قلی که هر هفته برو بچه های جيغيل ميغيل و تيغ دار و دعوايی دور و برشواز خيابونای بی سيم نجف آباد و طوس و تير دوقلو و پا خط ماشين دودی و خيابون خراسون جمع می کرد و سيرابی شيردون و نون سنگک گرم مهمونشون می کرد و حرف شو می زد, خب حرفاشم حاج ممد يادش می داد, يادته چی می گفت؟"
" نه"
و صدای قلی ست توی گوش مراد :
" جاکشه اونکه حرفای حاج آقا ناطق نوری رو گوش نمی کنه و امرشو عمل نمی کنه, حاج آقا ناطق نوری , مثه حاج آقا شهيدی, بزرگ ماست, الکی که لباس پيغمبر تنش نکرده , هر چی ميگه بايس گوش کرد و عمل کرد. حاج آقا تا حالا صد دفه تو هييت گفته که اين جوکی ها کثيفن , سيک و هندی ننه جنده رو بايس به حسابشون رسيد. اين جاکشای خوار کوسده ی خدا نشناس حتی موهای کونشونم نمی زنن , طهارتم که نمی گيرن , ديگه نورعلی نور, اين خوار جنده ها نجسن , اومدن ريدن به مملکت مون .حاج آقا ناطق نوری گفتن , زدن و ترشوندنشون گناه نداره , خلاصه فردا شب ما ميخوايم بريم سراغشون , هستين يا نه ؟ آجان ماجانم بی خيال , بايس يه کاری کنيم که مسلمون بشن , اگه نه تيکه بزرگشون گوشش شونه, بايس برن خراب شدشون ,خلاصه اگه هستين بسم الله "
و آنقدر به گوش بچه ها می خواند تا که راضی شان می کرد. جمع شان هم جور بود . پاهای اصلی غلام لشه و عباس مگسو و اکبر خر گردن بودند, جواد غشو از محله ی تير دوقلو , رضا کون کجه از " پا خط" و محمود لب شتری هم از خيابان غياثی می آمدند.از محله های درخونگاه و باغ فردوس مولوی و سرچشمه هم سراغ هندی ها و پاکستانی ها می رفتند . مراد اما نمی رفت , حرف های آقا شريعت را در گوش داشت:
" اين کار ها ضعيف کشی ست پسر , اين ها مهمان ما هستند , اين ناطق نوری دبنگ همان افکار هيتلررا توی کله پر از لجن و گه اش دارد, هيتلر می گفت نژادش بهترين و برترين است و اين گشاد کونان گشاد جيب می گويند مذهب شان بهترين و برترين است , دنبال اين ها راه نيافت پسر , اگررفتی کم کم از آدم بودن دور می افتی , از اين ها فاصله بگير پسر "
قلی از اينکه مراد با آن ها نمی رفت دلخور بود اما جرات نمی کرد چيزی بگويد . به حساب بزدلی و ترس هم نمی گذاشت .می دانست و ديده بود که مراد سرنترس دارد و اهل خطر کردن است , به حساب آقا شريعت می نوشت :
" اين گه تو ريش , شريعت توده نفتی نميذاره مراد با ما بياد"
پای بسا ط هندی ها که می رسيدند با دست انداختن و متلک گفتن و کلفت بار شان کردن شروع می کردند.کم کم بسا ط شان را بهم می ريختن و " دستش ده" می کردند.و بعد بساط را يا توی جوی پر آب می ريختند يا وسط خيابان, تا زير چرخ ماشين ها خرد شوند. دست آخرم سراغ خودش می رفتند و لت و پارش می کردند: " بزنيم به چاک , ديگه خوارش گاييدس" و اين را می گفتند و پا به فرار می گذاشتند.
" راستی , قهوه خونه ی صفای رانندگان چی , اونم يادت نيست تورج ؟"
" نه"
قهوه خانه"صفای رانندگان"جواد خانبابا , قهوه خانه اسم و رسم دار جنوب شهر تهران شده بود, کمر خيابان بی سيم نجف آباد بود , که شد خيابان پار ک وليعهد , و بعد تر خيابان طييب حاج رضايی . قلی توی همين قهوه خانه خبر آورد . جمعه غروب بود. اکثر مغازه ها بسته بودند غير از نانوايی " تافتونی " ی حاج اسدالله دنبه و کبابی " برادران قمی" و سنگکی آقا سيد. مش حسن هم بساط سيراب شيردان اش را پهن کرد ه بود. جمع می شدند که قلی برايشان سيراب شيردان بخرد, او پول اش را حساب می کرد.مراد زير گوش غلام لشه گفت :
" حرفاشو از اين گوش بشنو , از اون گوش در کن , صفای سيراب شير دون شو برس, بچه پولداره ديگه , پيه زيادی رو به کونش می ماله"
بدبد ه های توی حياط قهوه خانه الم شنگه ای به راه انداخته بودند, صدای قلی اما صدای ديگری بود. پيش از آنکه به قول خودش " ارد آب جوجه " بدهد, با لحنی عشق لاتی شروع کرد"
" بالاخره دخل جاکش خان راجی رو آورديم, ديروز غروب رفتيم سراغش , سگ مصب بچه شم آورده بود سر بساطش, تا مارو ديد فهميد که اين تو بميری ديگه از اون تو بميری ها نيس , هفت نفر بوديم , زرد کرد چه زرد کردنی , شده بود عينهو ريق اسهالی ,بچه شم , ببخشين سگ توله شم داشت آلاسکا به سق می کشيد, واسه ما بی خيالی بود, رفتيم سراغش , زود سگ توله شو بغل کرد, آلاسکای بچه ش افتاد رو زمين , حاجی کاتت با يه شوت آلاسکا رو انداخت تو دروازه ی جوقه آب , سگ توله ش زد زير گريه , يه جهود بازی ای در آورد که بيا و ببين. رفتم سراغ راجی و بهش گفتم , چيه بابايی ؟ ريدی تو تنبونت ؟ خب جاکش درب و داغون اينهمه ما چپ و راستت کرديم باز از رو نرفتی و باز اومدی بساط کردی , آخه چرا نميری مملکتت , هری ديگه با با , هری , اومدين کثافت زدين به مملکت ما واسه چی؟ از ترسش نمی تونست حرف بزنه , لباش مثه دستاش می لرزيد, خلاصه اول با بشاطش حال کرديم ,با عباس شوت يه ضرب بازی کرديم , بالاخره م بساطش رفت تو جوق آب و وسط خيابون. ديوث همش اين ور و اون ور رو نيگا می کرد که شايد آجان ماجانی برسه يا يکی بياد کمکش , اما کی خايه داشت بياد جلو , هر کی می اومد جلو ترتيب دهنشو می داديم. خلاصه رفتيم سراغ خودش , سگ توله ش گريه می کرد و جيغ می کشيد , فهميده بود داريم ترتيب دهن باباشو ميديم , يه چپ و راست تو صورتش حال کردم , در جا خون از دماغش زد بيرون , اکبری ام يه لقد " جان وين" ی زد تو تخمش , آقا راجی گيج خورد و نشست رو زمين, يه لقدم عباس حواله ی کون بچه ش کرد. عباس خيلی با مزه و با حال به توله سگش گفت : " آخه تو ديگه شاف کون بروآدم شو, برو مسلمون شو , مث بابای قرمساقت نشی سنده " , راجی رو زمين ولو شده بود و بچه شم بالا سرش زر می زد , دو تا لقد شوت پنالتی ای زدم تو ملاجشو مثه شصت تير زديم به چاک , فکر کنم الانه تو جهنمه , خلاصه يه هندی ای ساختيم که تو هيچ هندستونی پيدا نميشه "
قلی رفت سراغ سفارش " آب جوجه" , غلام لشه شروع کرد:
" بدم نيس گاهی ام بريم شمال شهر سراغ خارجيای مامانی , اما بديش اينه که حاج آقا ناطق نوری گفتن اونا کتاب دارن , با هندی ها فرق می کنن "
رضا کون کجه طاقت نياورد:
" اونا بابا زدنی نيستن , کردنی ان , مو بور وسفيد و مامانی , شايدم حاج آقاتون واسه همينه که ميگه اذيتشون نکنيم و.... "
غلام لشه حرف رضا کون کجه را قطع کرد:
" باز رضا گوزيدی نگن لالی , به بند در اون خلارو"
مراد زد زير خنده , و چشم های ريزش توی صورت سفيد و پلويی اش گم شد. خندان از قهوه خانه بيرون زد.
شب ماجرا را برای آقا شريعت تعريف کرد. آقا شريعت چشم های اش را بست و کف دست بر پيشانی نشاند. هر وقت ناراحت می شد و به فکر فرومی رفت همين کار را می کرد.
" خيلی بيرحم اند پسر, سنگدل اند, البته تقصير اين ها نيست آن عمامه به سر دبنگ آتش بيار معرکه است. بيا فردا بريم چراغ برق سری به راجی بزنيم "
پای چشمان اش کبود بود و روی پيشانی اش دو برآمدگی کبود رنگ و بزرگ ديده می شد.وقتی آقاشريعت و مراد را ديد ,ترسيد.خيال کرد آمده اند باز بساط اش را بهم بريزند و کتک اش بزنند. خيال اش که راحت شد به حرف آمد. به قول مراد " طوری فارسی حرف می زد که انگار چن تا سيب زمينی داغ چپوندن تودهنش ".
گفت :" من که با کسی کاری ندارم , کار خودم را می کنم , چرا با من اينطور رفتار می کنند , چرا؟"
آقا شريعت دلداری اش داد: " آن ها يک مشت نادان و تحريک شده اند, شما بهتر است به کلانتری شکايت کنيد, لااقل مواظب شما باشند"
" می ترسم آقا , می ترسم لج کنند و بيشتر اذيتم کنند"
به محله که بر گشتند مراد از دهان اش پريد که پيش راجی بودند. قلی ,غلام لشه را آنتريک کرد تا با مراد سرشاخ شود :
" رفتين سراغ راجی ی جاکش که چی بشه , خودتو می خواستی چس کنی عوضی ی کون تلق تولوق؟"
" ببند گاله رو آفتابه "
نزديک بود به هم بپيچند که سوای شان کردند.
" غلام سياه چی , غلام تق تق رو ميگم , اونم يادت نيست تورج؟"
" نه "
فقط راجی نبود,غلام سياه هم توی " ميدان شاه " روزگار تلخی داشت.غلام سياه را حاج جبار از مکه آورده بود , مراکشی بود, لاغر و قد بلند ,فارسی بلد بود و کار های خانه ی حاج جبار را می کرد. برای اينکه بچه ها را بخنداند , می گوزيد, واسه همين ام "غلام تق تق" صدای اش می زدند.
غروب بود, دلگير و سرد, دوروبر بساط سيراب شيردان جمع بودند .قلی از شيرين کاری های اش می گفت :
"خوار جنده زرت و زرت می گوزه , يه مشتمالی بهش داديم که تا عمر داره يادش نميره "
يکی دو هفته بعد قلی برو بچه ها را جمع کرد:
" جاکشا ميرن سراغ غلام تق تق , ما ديگه سراغ غلام تق تق نميريم , حاج آقا ناطق نوری تو هييت گفت , غلام تق تق نماز خوون شده, اونم چه نماز خوونی, ميره نماز جماعت , حاج آقا خواسته که اون بره نماز جماعت تا مردم ببينن که مسلمون شده , غلامم قبول کرده, اگه قبول نمی کرد تيکه بزرگش گوشش بود, حاج آقا گفت اذان خوونه پيغمبرم سياه بود , بلال حبشی, خلاصه غلام تق تق ديگه از خودمونه , فقط عيبش اينه که خوار جنده رنگش زغالی ی و جلو کونشم نمی تونه بگيره "
عباس مگسو پرسيد:
"قلی, از حاج آقا ناطق نوری می پرسيدی که بلال ام گوزو بود يا نه؟"
" ببند گاله ی خرو مگس , اگه يه دفه ديگه ار اين حرفا بزنی فکت پياده س, آخه مگس چرا واسه خودت معصيت می خری"
مراد خودش را انداخت وسط:
" آخه بلال فروش ديدی که گوزو نباشه , تازه شم چرا ضعيف کشی می کنين , اگه راست ميگين به جای راجی و غلام تق تق برين سراغ ساتيا و دکه اش "
و سراغ ساتيا هم رفتند , نه جيغيل ميغيل هايی مثل قلی و غلام لشه و عباس مگسو , گردن کلفت های اسم و رسم دار مولوی و انبار گندم و سر قبر آقا و " پا خط" را سراغ ساتيای هندی فرستادند.
هييت خانه ی حسين ورامينی افتاده بود. زير داربست مو, که خوشه های انگور های درشت و براق اش حواس ها را پرت می کرد, نشسته بودند.نسيم ذره های آب فواره ی حوض کاشی را به صورت شان می زد. هنوز لعل های قران را باز نکرده بودند که" قاسم سگی" سرو کله اش پيدا شد. کنار مراد نشست و زير گوش مراد گفت :
" بالاخره ترتيب جاکش خان ساتيارم دادن ,چن تا از گردن کلفت های اسمی ی " پا خط" و انبار گندم و جاهای ديگه ديشب يه بليط يه سره واسه ش خريدن و دادن دستش که تا دير نشده خودشو برسونه جهنم. تو کوچه پسکوچه های سر چشمه باهاش حال کردن, قرمساق خيلی گردن کلفت بود , کشتی گير بود , واسه همين ام پنج شيش تايی صفاشو رسيدن "
آقا شريعت هم از ماجرا خبر داشت :
" می گويند کار دربار است , اتحاد فکل و کراوات با عبا و عمامه تازگی ندارد پسر, پاش بيافتد سر در يک آخور می کنند .آنطرف برای منافع شان کراوات و فکل توی کون خرمی کنند و بعد با ادکلن خوشبوی اش می کنند که بله ايهاالناس کراوات و فکل ما نبود ,و طرف ديگر هم ريش و شوارب در ماتحت خر می چپانند و بعد با گلاب محمدی سراغ اش می روند که بله خلق الله ريش و شوارب ما نبود . اين جماعت هيتلر مسلک مثل کبک سر توی برف کرده اند , و خب دسته گل تازه هم همين است که مهره ی درشت هندی ها را زدند تا بقيه شان حساب کار دستشان بيايد. خلاصه حضرات به جنايت مشغولند. البته اينجوری هم نخواهد ماند. روز وروزگاری مردم همين جاکش ها ی فکل کراواتی , همين عبا عمامه ای ها را در ميدان توپخانه دار خواهند زد , و به هر چنار باب همايون يکی شان را آويزان خواهند کرد , و يا در همين ميدان مشق قورخانه تکليف شان را روشن می کنند و جنازه های شان را توی قورخانه می چرخانند و توی نقاره خانه باب همايون هم اعلان می کنند که مردم بروند و سرهای نا مبارک کله گنده ها ی شان را بر سر در الماسيه باب همايون تماشا کنند, آره پسر دير و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. "
پدر وسط حرف آقا شريعت رسيد:
" شريعت باز شروع کردی , از کافه لقانطه ی غلامحسين خان باب همايون حرف بزن و تفرج گاه زيبا پسندان اش , جوری حرف می زنی که آدم ديگه می ترسه پا تو باب همايون و کوچه ی قورخونه بذاره "
قلی خبر آورد:
" تو مولوی و "سرقبر آقا " قراره واسه اونايی که ساتيا رو فرستادن به درک اسفل وسافلين, گلريزون کنن"
مراد به آقا شريعت گفت . و آقا شريعت, که جدول حل می کرد سر از روزنامه بر داشت , چشم بست و کف دست بر پيشانی نشاند و زير لب گفت :
" اگر کون در بار توی اين ماجرا گهی نبود مگرکسی جرات می کرد برای چند تا لات چاقو کش و قاتل گلريزان راه بياندازند , انصاف و عدلی اگر در کار می بود توی مولوی و" سرقبر آقا "می بايد گه ريزان می کردند پسر, نه گلريزان "
****************
باران بند می آيد. هوا روشن می شود. صاحب کافه , زيبای مو بور و سفيد ,چراغ های کافه را خاموش می کند. پنجره ها را باز می کند. بوی خاک و درخت و چمن باران خورده به درون کافه می ريزد .
" همش که من حرف زدم تورج , غير از " نه " يه چيزی ديگه بگو ,می دونم نصف بيشتر حرفامو گوش نکردی , راستشو بگو, تو کجايی؟ به چی فکر می کنی ؟ هنوز توی پستونای اون دختر بچه هستی ؟"
" نه , از اونجا اومدم بيرون , دارم به بارون , به بوی خاک و علف خيس شده , به پنجره, به اون زن مو بور و سفيد, و کون تاقچه دار قشنگش, و به قهوه ی تو که سرد شد فکر می کنم"
هر دو ساکت می شوند . مرادجرعه ای قهوه می نوشد, و به باقيمانده قهوه خيره می شود.
" چيه ؟ باز که ماتت برد , داری به حاج آقا ناطق نوری و حاج آقا شهيدی و قلی و غلام لشه و راجی و غلام تق تق و ساتيای هندی و نجيب و حيدر افغانی و جلال زاغول و علی دله و رضی افجه ای, و ايرانی هايی که تو آلمان از ترک ها و افريقايی ها نفرت دارند , يا ايرانی هايی که توامريکا از سياه ها و مکزيکی ها و عرب ها و هندی ها بدشون مياد فکر می کنی ؟ , دست ور دار از اين کوس کلک بازی ها , ما تو اين راه کارخودمونو کرديم , زندونه شم کشيديم , البته الکی , من خودمو می گم , اگه عقل وشعور امروزو داشتم سراغ سياست و اين چرنديات نمی رفتم , نمی فهمم تو چرا درست نميشی , تا کی ميخوای با اين کوس وشعر ها زندگی خودت و زن و بچه تو سياه تر کنی , تا کی؟ "
مراد جرعه ای ديگر از قهوه سرد شده اش می نوشد.
" نه , داری اشتباه می کنی , به اونا فکر نمی کنم , دارم به بارون و آسمون و پنجره وچراغ فکر می کنم ,و به اون زن مو بورو سفيد, و اينکه چه کسی امشب قاب دلشو روی اون تاقچه ی زيبا ميگذاره , و اون پروانه ی گوشتی برف گونه رو پرواز ميده"
تورج قهقهه می زند.
" حالا شد , داری آدم ميشی "
آسمان دو باره می غرد. زن غرولند کنان به طرف پنجره ها می رود , آن ها را می بندد و چراغ های کافه را روشن می کند. دو باره بازی باد و باران روی شيشه ی پنجره , وآخرين جرعه ی قهوه .
تورج لبخند زنان شيطنت می کند :
" هر چی از يادم بره قاب و تاقچه و پروانه ی گوشتی از يادم نميره "
پای در کافه چترهای شان را باز می کنند , و از هم جدا می شوند.
ادامه دارد