بخش ششم: فوتبال سياسی – ايدئولوژيک
مسعود نقره کار
روی مهتابی , زير نور مهتاب قدم می زند. زمزمه می کند :
" با اره بريدن سر موشه دايان را , عجب ختنه سورونی , عجب ختنه سورونی"
نه در باره اسراييل چيزی می دانست و نه اينکه موشه دايان کيست , اما قاطی بچه های" کوچه اسلامی " خيابان نظام آباد نعره می زد .
و نعره های آ ن روز را تاريکی هولناک شب شهرک " اوفن باخ " که به شهر فرانکفورت چسبيده است , و بوی شاش وآبجو و شيشه های خرد شده, به يادش می آورد.
از ساکنان قديمی ترين خانه اين شهرک هيچ کس طرفدار تيم فوتبال آلمان غربی نيست. هفتاد و يک پناهنده سياسی , زن و مرد , پير و جوان , حتی سيزده کودک قد و نيم قد که همگی از کشور های آسيايی و افريقايی گريخته اند و در اين خانه ی قديمی جا داده شده اند, از ته دل می خواهند که تيم فوتبال آلمان غربی در همان يکی دو مسابقه اول طعم شکست را بچشد تا شايد بر رنچ ها و درد های آن ها کم تر افزوده شود.
تيم فوتبال آلمان غربی اما قهرمان جام جهانی می شود , و شب ترسناک و سياه تر از هر شب برجسم وجان ساکنان خانه چنگ می کشد. می دانند, برای فاشيست ها برد و باخت چندان فرقی نمی کند.
سرو کله شان پيدا می شود.عربده کشان و پايکوبان و رقصان:
" خارجی برو گم شو, آلمان مال آلمانی ی, برو گم شو سوراخ کون!"
بزرگتر ها بيدارند .انتظار می کشند. بچه ها خوابند. پدرها و مادرها به سوی بچه ها می روند و آن ها را در آغوش می گيرند و کنجی امن می جورند . هراس و وحشت به چشم ها و صورت بچه ها می ريزد.شيشه ی خالی آبجويی شيشه ی پنجره ی فرسوده ی يکی از اتاق ها را می شکند. صدای خرد شدن شيشه بزرگتر ها می لرزند, و کودکان شيون سر می دهند. با روشن شدن چراغ های اتاقها و راهروها صدای شيون بچه ها بيشتر و بلندتر می شود. آلمانی ها رقصان و پا يکوبان دور خانه می چرخندو فرياد می کشند. دختری بلند قد و قوی هيکل , که جليقه و شلوار چرمی قهوه ای رنگ بر تن و پا دارد , پرچم آلمان غربی را روی سرش چرخ می دهد. تکه های فلزی ی مچ بند قهوه ای اش برق می زنند:
" خارجی گه برو گم شو, برو گم شو"
و اين بار دسته جمعی شيشه های آبجو به طرف پنجره ها پر تاب می کنند.. صدای خرد شدن شيشه ها و شيون بچه ها , وجيغ زدن چند زن سکوت شهر را می شکند:
" خفه , پوزه تونو ببندين, خفه , سوراخ کونا , خفه!"
و قهقهه می زنند.
چراغ هيچکدام از خانه ها و آپارتمان ها ی دور و بر خانه ی قديمی روشن نمی شود.
دختر پرچم اش را به دست دختر ديگری می سپارد. باقيماند ه ی شيشه اش را می نوشد و نعره زنان شيشه خالی اش را به طرف پنجره ای پرت می کند.تلو تلو خوران خودش را در آغوش يکی از جوان های آلمانی می اندازد. همديگر را می بوسند و به طرف در خانه راه می افتند .پشت در, مرد جوان آلت تناسلی اش را در می آورد , برای دختر تکان اش می دهد , دختر غش و ريسه می رود , و بعد به در خانه می شاشد. دختر هم شلوارک اش را پايين می کشد و گوشه ی ديگر در می شاشد. خندان و رقصان مرد زيپ شلوارش را می بندد و به دختر کمک می کند تا شلوارک اش را بالا بکشد. نگاهی به شاش يکديگر می کنند , کف دست به هم می کوبند , می خندند و يکديگر را می بوسند. بقيه آلمانی ها هورا می کشند و بعد دسته جمعی سرود آلمان را می خوانند, نعره وار و رعب برانگيز,و بوی شاش و نعره هاو سرود شان در هم می پيچد. صدای آژير ماشين پليس می آيد. زود تر از اين بايد می آمدند. صدا ی شادی ست برای اهل خانه , و فاشيست ها فرار می کنند. پليس ها گشتی دور وبر خانه می زنند , سرکی به اتاق ها می کشند , از درو پنجره های شکسته و شيشه های شکسته و خرد شده و نقش و نگار شاش و روز نامه های پاره شده عکس می گيرند , گزارشی تهيه می کنند ومی روند.
" اگه باز بر گردن چی؟ اگه کوکتل مولوتف تو اتاق بندازن چی؟ اگه خونه رو آتيش بزنن چی؟ تکليف اينهمه بچه چی ميشه؟"
و سرا پا لرزشی می شود دردناک, او که می داند چندی قبل فاشيست ها خانه ی پناهندگان شهرکی را آتش زدند و کودکان در خواب را سوزاندند.جلال را به سينه می فشارد , سينه و شکم اش داغ می شود. جلال از ترس شاشيده است. جمال کلافه تر می شود :
" آروم باش پسرم چيزی نيست , اونا رفتن , آروم باش"
به طرف پنجره می رود تا خرده شيشه ها را جمع کند. بوی شاش و آبجو توی سينه اش می ريزد . سکوت و تاريکی ست آنسوی پنجره , انگاری اتفاقی نيفتاده است.سيگاری می گيراند و کنج اتاق می نشيند. پکی به سيگار می زند و پيشانی بر کف دست می خواباند:
" تو اينجا چيکار می کنی؟"
" هيچی , اومدم يه سری بهتون بزنم"
" می بينی با ما چه می کنند؟, آخه اين قرمساقا که برنده شدن, اگه می باختن باز يه چيزی, حالا که برنده شدن ديگه چرا؟ اين چه نوع لذت و شادی يه, اين فورمی شو ديگه نديده بوديم"
از سر کنجکاوی تکه ای از روزنامه های ولو شده جلوی خانه را با خود ش آورده است :
" اينم آوردن پخش کردن که لابد پناهنده ها حساب کارشونو بکنن"
" فاشيست ها جوان سريلانکايی را روی ريل قطار بستند, قطار از روی جوان سريلانکايی رد شد و....."
پکی ديگر به سيگارش می زند . مراد خيره چشم های جلال است, چشم هايی مات شده در ميان رگه های باريک دود:
" چقدر چشماش شبيه چشمای محمد شده "
اصلن انگار خود محمد است , خود خودش. تکيه داده به ديوار آجری ی خانه ی ته" کوچه اسلامی" ,به ديوار معروف به " چه کنم؟" , پاتوق بچه های محله.
روی آجرهای آب و جارو شده نشست. خنکای دلچسبی داشتند. به صفحه شطرنج, که حميد و ناصر را به فکر فرو برده بود , چشم دوخت. پله ی سيمانی ی کوچک ترين و قديمی ترين خانه ی محله ميز شطرنج شان بود. همه دوست داشتن " کنسه" بدهند و چيزی بگويند. " علی دله" بالای سرحميد ايستاده بود.
" از حالا بايس يه فکری واسه بليط بکنيم , ميگن خيلی شلوغ ميشه "
" بليط واسه چی؟"
" تو ديگه چقدر از مرحله پرتی, بليط واسه مسابقه ی ايران و اسراييل رو ميگم , همه ی تهرون و ايرون صحبتشه, خير سرت مثلا" سياسی ام هستی "
" اونايی که اهلشن بهش فکر کنن , ما که اهلش نيستيم"
" از کی تا حالا شدی ما , جناب اعليحضرت همايونی ؟"
" باز مامان جونت شب تورو خوابوند ه تو آب نمک؟ خيلی نمکی شدی امروز "
عزيز کنار محمد نشست:
" خيارتو بمال بهش شور بشه , بعدم بده بهش بخوره "
" هه! هه! هه ! يخ کنی يخچال فرنگی"
" ديگه خفه "
" خفه شدشم دارم , بدم خدمتتون؟"
محمد خودش را انداحت وسط:
" باز شما دو تا افتادين بجونه هم؟ خب علی راست ميگه ,همه جا الان صحبت مسابقه فوتبال ايران و اسراييله , تو دانشگام سرش بحث بود, بچه های فنی و حقوق ميگن بايد رفت امجديه و افشاگری کرد , از پزشکی ها مثه هميشه بخار مخار بلند نميشه. يه عده ديگه م هستن ميگن بهتره تحريم کنيم , هر چی جمعيت کمتر بره بهتره "
علی دله با بند کفش کتانی اش ور می رفت :
"افشاگری ديگه چه صيغه ايه, اونيکه نميدونه اسراييل و امريکاچيکار کرده و می کنن خواجه حافظ شيرازيه, می خواين بزو ببرين وسط مردم و هوار بکشين , آی ايهالناس ما کوس بزو پيدا کرديم , هزار ماشاءالله به شما کاشفان نابغه, شما دانشجو جماعتم الکی خوشين , تا تو دانشگاه هستين عينه علی ورجه می مونين , رنگ اسکناسو که می بينين سياست بی سيا ست , خودتونو فيلم کردين يا مردمو؟ مثه ملا نصرالدين از زور بيکاری به تخماتون سوزن می زنين, برين و نرين فرقی نمی کنه , اهل فوتبال واسه حرف شما تره م خرد نمی کنن , مردم ميرن , خوار و مادر اسراييلم ميگان ""
ناصر غر زد:
" آخه اگه عقل داشتين که تماشاچی ی فوتبال نمی شدين"
" مثلا" تو عقل داری که همش سرت تو شطرنجه و حواست به کوه رفتن , اون همه آدم فوتبال تماشا می
کنن عقل ندارن؟"
" کدوم همه ؟ اگه دنيارو آب ببره اونا خواب برده "
مراد حرف را عوض کرد و از قول بچه های بی سيم نجف آباد گفت:
" بازاريهام واسه اونروز برنامه دارن , قراره از بازارو و سه راه بوذرجمهری و آب منگل و سه راه سيروس و سرچشمه و ميدون شاه و ميدون مولوی و سر قبر آقا و محله های ديگه بيان امجديه, شنيدن يه عده جهود می خوان بيان اسراييل رو تشويق کنن , اونا با قمه وچاقو وپنجه بکس و زنجير و درفش کفاشی می آن که اگه جهودا پرروگی کردن ترتيبشونو بدن, ميگن اگه به جهودا رو بدی به کفن شون می رينن , ميگن اگه ايران ببازه می ريزن تو زمين و ترتيب اسراييلی هارو ميدن و... "
" گفتن هييتی هام می آن , بنی فا طمه ای ها و " ورامينی های مقيم مرکز" ام که حتمی هستن"
محمد حرف مراد را قطع کرد :
" از اين خبرام نيس دو سه برابر اين جماعت پليس و ساواکی ميارن , نميذارن آبروريزی بشه "
حسين سياه که پشت دست ناصر نشسته بود , گفت :
" منم از اين جهودا خوشم نمياد اما خود به خدايی رو عربارو کم کردن , اون ملک حسين زال ممد گفته بود که اگه ما عربا بشاشيم اسراييل تو شاشش غرق ميشه , خب حالا کاری باهاش کردن که خودش شاش بند شده"
صدای اوس اصغر کفاش ساکت شان کرد:
" خوب سرتونو گرم کردن , الحق که کارشونو خوب بلدن "
۴ صبح بود, دوست داشتنی و دلنشين , نسيم خواب ها را پرانده بود. سگ محسن سيراب خودش را سلانه سلانه به سوی باغ جهودها می کشيد.
يازده نفر بودند و حسن دله جلودار شان . رو به مراد, که جمع شان ده نفری می شدند, کرد :
" بياين با ما بريم امجديه, می رين کوه که چی بشه , الکی چاک تونو پاره می کنين , بياين تو مردم , چرا از مردم در می رين , با کوله کشيدن که آدم چريک نميشه ؟"
مراد چپ چپ نگاه اش کرد :
" خفه گوساله جان"
" نيگا شون کن, کله سحر راه افتادن برن فوتبال تما شا کنن, اونوقت خر می رن از قبرس می آرن "
" با با اين که خوبه , يه عده از ديروز غروب جلو امجديه خوابيدن که بليط گيرشون بياد"
" بيشترشون دلالن , واسه بازار سياه , نوندونی ی يه عده م هس ديگه "
مراد تمام روز به مسابقه فوتبال فکر کرده بود , بقيه هم شايد , اما خود شان را بی تفاوت نشان می دادند.
عصر توی ميدان عشرت آباد با تماشاچی هايی که از مسابقه بر می گشتند قاطی شدند, علی دله وعباس مشکی و بچه های کوچه اسلامی هم بودند . دم گرفته بودند:
" با اره بريدن سر موشه دايان را , عجب ختنه سورونی, عجب ختنه سورونی"
علی دله وعباس مشکی سر ازپا نمی شناختند , شاد و شنگول دور خودشان می چرخيدند:
" به کوری چشم دشمن دخل اسراييل اومد, نبودين ببينين که چه جوری دو دفه ميخ اسلامو تو دروازه شون کوبيديم, امشب تموم عالمه اسلام جشن می گيره "
" چه جور ميخی بود ؟ ختنه شده يا دست نخورد و فابريک"
عباس مشکی چيزی به مرادنگفت:
" آره دانشجوهام اومده بودن , اعلاميه پخش کردن , يکی از اعلاميه هارم آورديم , اگه دوست داری بهتون ميديم . اما مراد همه ی بازی يه طرف گل بچه محله تون , پرويز قليچخانی يه طرف , خار جنده چه گلی زد , خدا بريکتش بده از وسط زمين تپوند تو دروازه ی جهودا , تک بود , ميگن تا حالا هيچکی تو دنيا يه همچی گلی نزده, تو امجديه ميگفتن در جا يه قرار داد باهاش بستن که پاشو چند مليون بخرن " "
" حالا مشنگ به جای اينکه تشويقش کنی چرا فحشش ميدی ؟"
" ببخشين بابا, تشويق ايرونی ی ديگه, منظوری نيس"
شب گله به گله جمع اند, و بازی ايران و اسراييل نقل مجلس شان است. همه هستند جز سيد حسين. تقی خطرناک اما می داند سيد حسين کجاست .سيد حسين با هييتی های خيابان ناجی و چهارراه گلچين و ده متری گرگان و يکی دو تا ازلش و لوش های مفت آباد رفتند سراغ لطف الله جهود , که توی خيابان گرگان بزازی داشت.
آخر شب برای تقی خطرناک تعريف کرد:
"اول با در خونه ش حال کرديم, پسر جاج ابولی ام معامعله ی خرکی شو در آورد و خير سر باباش درو شاش بارون کرد , لطف الله با رنگ پريده اومد دم در , زرد کرده بود, مث ابول خری که با تير کمون زده باشيش , می لرزيد, بهش گفتم : لطف الله ديدی زديم خوار اسراييل رو گاييديم ؟ مثه کير حلاجا می لرزيد , گفت آخه به من چه مربوطه , چرا باعث آزار و اذيت من و زن و بچه هام ميشين,آسيد قاسم رفت جلو و بهش گفت: اگه به تو مربوط نيس بگو زن موشه دايانو گاييدم . لطف الله نگاهی به زنش کرد و زير لب گفت : زن موشه دايانو گاييدم. آسيد قاسم گفت , حالا درست شد , بعد يه لقد کوبيد به در خونه شو زديم به چاک "
توی قهوه خانه , تقی خطرناک داشت ماجرا را با آب و تاب تعريف می کرد , جلال زاغول پريد وسط حرف اش:
" اون يارو فوروارد اسراييلی رو ميگم , اشپيگل رو ميگم , به مولا اگه به ما گل می زد , می رفتم تو زمين و قمه رو تا دسته می کردم تو کونش "
علی دله پوزخند زد:
" اون حاجی جون فوروارد نبود, هافبک بود"
" خفه"
دست به يخه"
علی دله رو به ناصر کرد:
" نمی دونی وقتی ايران برد چه غوغايی به پا شد , همه از شادی کله قند تو کونشون آب می کردن "
" که چی؟ اينو واسه اونايی که با توپ بازی شون ميدن بگو"
" شما رم با يه چيزی ديگه بازی ميدن , اصلن عمو ناصر شما کتابخوونا شادی مردمو نمی تونين ببينين , شادی مردم شمارو ناراحت می کنه , از مردم فرار می کنين ادعا می کنين مردمی ام هستين اما خالی می بندين "
جلال زاغول حرف ر اعوض کرد:
" ميگن به همه بازيکنا يه ماشين دادن , آخه اينم شد جايزه؟ چس خور بازيه, اين آلمانيا که فوتبالشون حرف نداره و از مال ما م خيلی بهتره هر کدوم از بازيکناش ميليونرن, , ميگن يه بازيکن دارن که خونه ش سی تا اتاق داره , هر اتاق شم يه ميليون می ارزه , اونو ميگن جايزه و کمک , نه خيرات يه ماشين زپرتی"
" اين يارو سی تا اتاقو می خواد چيکار کنه ؟ می خواد اجاره بده ؟"
" شايدم می خواد شافش کنه؟"
مراد و محمد و ناصر بلند شدند , کمی ته کوچه نشستند و بعد رو به سوی خانه های شان رفتند.
پدر هنوز بيدار بود و با مصدری گپ می زد.
از آنان که به خانه ی بی سيم نجف آباد رفت و آمد داشتند فقط آقا مصدری گاهی به نظام آباد می آمد و به آن ها سر می زد , و گهگاه نيز حاج جليل و اهل بيت اش , وعمو عسگر و زن عمو عسگر.
آقا مصدری رييس اداره دارايی بابلسر شده بود , تهران که می آمد سری به آن ها هم می زد , يکی دو شبی را پيش آنها اتراق می کرد. از هنگامی که ديپلم اش را گرفت کارمند دارايی شد , شاه دوست بود و دشمن توده ای ها. شيک می پوشيد وشق و رق راه می رفت . کراوات اش به ندرت از گردن اش جدا می شد , هيبت اش با پيژامه و پيراهن يقه آرو و کراوات ديدنی بود . سيه چرده و اهل آبادان بود , اينکه چگونه سر از بابل در آورده بود را هيچکس سر در نيا ورد. بعداز چند ماهی که با پدر دوستی کرده بود چشمش خواهر بزرگ رفيق اش را گرفته بود , و از خواهر بزرگ پدر خواستگاری کرده بود, خانواده ای شيک و پيک و امروزی دست و پا کرده بود. با آقا شريعت مثل سگ و گربه بودند. با هم نمی ساحتند . سرگرمی همسر و دختران اش مهمانی های بزرگ و شب نشينی درکا باره های شمال شهر بود , خودش اهل اش نبود.
" باز تو کوچه سر فوتبال بحث و جدل می کردين ؟ خدا به داد اين جهودها بدبخت برسه , شنيدم برای لطف الله بزاز مزاحمت ايجاد کردن؟"
آقا مصدری گره کراوات اش را شل کرد:
"بايد به کلانتری اطلاع بده , اگه شکايت کنه و خايه يکی دو تای اين اراذل و اوباش رو بکشن بقيه حساب کار دستشون می آد"
پدر رفت تا رختخواب ها را پهن کند:
" بالاخره ما نفهميديم اين هياهوها مساله مسابقه ی فوتبال و ورزش است يا سياست , يا دعواهای مذهبی و جنگ های حيدری نعمتی ی فرقه ای , شايد هم برنامه دارن جهود کشی راه بندازن"
" هيچکس جرات اينکاررو نداره جناب نقره کار , اسراييل بسيار نيرومند ه, عرب ها هيچ گهی نميتونن بخورن , حسادت هم هس , سه چهار مليون جهود اقتصاد دنيارو می چرخونن و مملکتی رو آباد کردن , حضرات عرب با چند صد مليون نفوس هنور دارن شتر می چرانن و سوسمار و ملخ تناول می کنن , البته به نظر بنده اين بازی ها سياست توده ای ها هم هست , هر جا اختلاف و دعوای سياسی و مذهبی ديدين حزب توده يادتون نره , اين حزب ,حزب اختلاف بندازو حکومت کن هست, حرامزاده س , حتی نخ حاج جليل , و شريعت و احترام سادات هم دست توده ای هاست"
پدر دراز کشيد , و ملافه اش را روی صورت اش انداخت :
" جناب مصدری اينم از اون حرفاست , ای چه پدر کشتگی ست که تو با توده ای ها داری ,من سر در نمی آورم , آخه پدر آمرزيده حاج جليل خشکه مقدس و احترام سادات چه ربطی به حزب توده دارن؟شما بهتر از من می دونين شريعت مخالف توده نفتی هاست و دانشجوها هم که توی مسابقه فوتبال تظاهرات راه انداختن بيشتر ملی و مصدقی هستن , اين حرف ها چيه می زنی جناب مصدری ؟ و تازه حزب توده ای ديگه در کار نيست , خدا رحمت اش کنه"
"شما خيلی خوش خيالين جناب نقره کار, خط خط اوناست, همان حاجی ی خشکه مقدس هم از آن ها خط می گيره , مگه شيخ رهنما عباوعمامه به سر نداره, مگه رهبرای جاسوس و ولد زناشون آيت الله زاده نيستن , عالم و آدم می دونن که توده ای ها هفت خط ان . پاش بيفته به هر قرمساقی ای تن ميدن , از بين برو هم نيستن , نوعی بيماری واگيره که ويروس و ميکروب اش تو کشور پخش شده , از بين برو نيس و....."
و صدای خرناسه ی پدر آقا شريعت را ساکت کرد.
پدر هم می آيد. روی مهتابی , روی صندلی ای که دوست دارد ,می نشيند. دود سيگارش رقص غريبی در تاريکی سازمی کند ,هر دو خيره رقص دود اند,در جا می رقصد, بی که حرکتی کند. پدر می خندد:
" عجب"
" از بچه های نظام آباد می گفتی بابا "
" همسن و سالای من که پيروپاتال شدن و چشم انتظار عزراييل هستن ,همسن و سالای شمام , يه عده ای مث تو , محمد , دکتر ايرج , آقا قليچ خانی که آواره شدين, اونايی که موندن بيشترشون رنگ عوض کردن, اون زاغوله , چی بود اسمش, آهان , جلال زاغول, همه کاره ی کميته شده, جلادی شده جاکشه هرزه,آره پسر :
محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد, قصه ی ماست که درهرسر بازار بماند"
دودی ديگر به هوا می دهد , اين بار اما از رقص خبری نيست .
"علی دله , که مث سگ دله دورو برت موس موس می کرد پاسدار شده,قيافه ش هنوزم بوی الرحمن ميده,آدم فروشی می کنه ,انگار سگ نازی آبادو کيش کرده باشی, هر کاری دلش بخواد می کنه , همه شون شدن آلت فعل آخوندا, آخوندايی که روز به روزکلفت تر ميشن, همه جاشون , از گردن بگير تا مچ پا شون, حق الحکومه و قجر خور مرغ بهشون حسابی ساخته , پولم مثه علف خرس تو دست و باله شونه , خلاصه اين اجناس بنجل به آلاف اولوفی رسيدن , خب سر نيزه و زندون ام که دارن و چيزی که ندارن رحم و مروته . بيچاره مردم , به مرگ گرفتن که به تب راضی بشن , آره پسر , چی بگم ,
" گر بگويم شرح آن بيحد شود , مثنوی هفتاد من کاغذ شود"
" آخوندا م خوب و بد دارن پدر , توشون خوبم پيدا ميشه "
پدر عصبانی می شود , گونه هايش به لرزه می افتند, صدای اش را بلند تر می کند:
" چی ميگی پسر,اينا همه سر تا پا يه کرباسن , اينا تنها صنفی ان که همه شون از يه جنسن , نور به قبر شريعت بباره , می گفت هر کی آخوندو آدم به حساب بياره آدم بودن خودشو برده زير سوال ,حيرت می کنم پسر , بعد از اين همه جنايت و کثافت کاری هنور درس نگرفتين ؟"
سيگاری راکه تازه گيرانده بودتوی جا سيگاری له می کند و به طرف اتاق می رود.
ادامه دارد