بخش نهم: فرج را استمنا کور کرد!
رمان بچه های اعماق
مسعود نقره کار
دکتر فرانتس مولر روانپزشکی خبره و با تجربه در امور مربوط به مسايل و مشگلات جنسی ست . اوبه سوال های شنوندگان و بينندگان برنامه اش پاسخ می دهد. برنامه های دکتر مولراز پربيننده ترين برنامه های راديويی و تلويزيونی ست. برای ملاقات حضوری با دکتر مولر می بايد يکسال در نوبت ماند. دکتر مولر هم نظر با پزشکان و روانپزشکان و روانشناسان و رفتارشناسان جهان تاکيد می کند که :
" علم پزشکی , روانپزشکی , روانشناسی و رفتار شناسی ثابت کرده است که استمنا در پسران و دختران عملی طبيعی و گاه ضروری و مفيد است , و هيچگونه عارضه جسمی و روانی ندارد "
" به حق چيزای نشنيده, خجالتم خوب چيزيه, اين دکتر صالح بايد مدرک دکتراشو بذاره در کوزه آبشو بخوره, الاغی ست اين مرد که کتاب بارش کردن , مرتيکه به حاج احمد آقا گفته کوری فرج الله ربطی به استمنا نداره , اصلا" پاک منکر اين شده که استمنا چشم رو ضعيف می کنه و زياده از حدش آدمو کور می کنه , يه کلمه هم از حروم بودن اين عمل و گناه هاش به حاجی نگفته , حاجی ام عينه بز اخوش , صم وبکم گوش کرده و پول ويزيکش ام داده و اومده بيرون , البته جناب دکتر زرنگ تر از اين حرفاست , اگه می گفت استمنا ضرر داره و يکی از ضرراشم ضعيف شدن و کورشدن چشم هست , با اون عينک ته استکانيش دست خودشو رو می کرد"
عمو عسگر لبه حوض نشسته بود . روی تخت زير درخت سيب قندک جا نبود, پدر, حاج جليل, آقا شريعت و آقا مصدری چهار گوشه تخت نشسته بودند . زن ها توی اتاق جمع بودند. عمو عسگر چای توی نعلبکی اش را فوت کرد:
" حالا حاج احمد آقا ازکجا فهميده که بچه ش اهل بخيه ست و می زنه"
" ديده , چند بارم پسره ی خرس گنده رو بد جور کتک زده , همچی زده تو گوشش که پرده يه گوشش پاره شده , اما افاقه نکرده و به قول شما بازم می زنه "
" نظر بنده اين است که دکتر صالح درست می گويد , اگر قرار بود استمنا چشم را ضعيف و کور کند حی الحاضر هر پنج نفر ما می بايد کور باشيم, که ملاحظه می کنيد حتی يک نفر ما عينکی هم نيست , وانگهی حاج جليل گرامی من گمان نمی کنم اين ثقه الله اسلام رضوی , پيش نماز مسجد لرزاده که عينک ته استکانی می زند, و يا سيد رضا مداح که نابينا شده است اهل لذت بردن از زندگی باشند و سوی چشمان شان را فدای استمنا کرده باشند و....."
آقا مصدری حرف شريعت را قطع کرد:
" شريعت از خودت مايه بذار, کافر همه را به کيش خود پندارد "
عمو عسگر با طعنه و نگاهی چپ چپ به آقا مصدری گفت:
"يعنی چی ؟ يعنی شما تا حالا نزدين ؟ با صفا يه چيزی بگو بگنجه "
غير ازحاج جليل, بقيه خنديدند:
" شمام حاج آقا با اين ژست گرفتنتون می خواين بگين اهلش نبودين و نيستين و نزدين ؟ "
" دست وردار عسگر آقا , حرف رو عوض کن"
" شما شروع کردين حاج آقا"
" حالا حاج جليل گرامی بد نيست توضيح بفرماييد که چرا اينکار گناه و معصيت دارد ,مگر چه عمل خلافی انجام می شود, اهل علم می گويند نه فقط ضرر جسمی وروحی ندارد بلکه گاهی مفيد و خوب هم هست , چرا اين کار را برای ديگران زهرمار می کنيد , اگر بد است شما و اهل دين امتناع کنيد و به قول عسگر آقا نزنيد , باقی را به حال خودشان بگذاريد, مگر نه اينکه هر کسی را توی قبر خودش می گذارند ."
" جناب شريعت , اولا" ضرر داره , روايات و احاديث فراوانی برای ضررهای اين کار هست .آن اهل علمی که شما از آن ها دم می زنين بهتر است بروند غاز چرانی , ما عالم تر از پيامبر خدا و امام ها و کسانی مثل باقر مجلسی و مجتهدين حوزوی نداريم , برين توضيح المسايل و کتاب های اينها را بخوانين , در ثانی جوان ها وقتی از اين کار برحذر بشن به ازدواج رو ميارن"
عمو عسگر خندان رو به حاج جليل کرد:
" حاجی جون آخه اينکار که فقط کار جوونا نيس , زن و بچه داراشم می زنن, پير و پاتالام اگه بتونن می زنن , همه جورشو می زنن مگه نه جناب استاد شريعت ؟"
" حق با شماست عسگر عزيز, منتهای مراتب بنده متوجه نشدم منظور شما از همه جورش را می زنند چيست , توضيح بفرماييد لطفا" "
" البته در حضور شما جسارته اما جلق زدن جور های مختلف داره, مثلا" خشک , تر , با صا....."
حاج جليل عصبانی از جا بلند شد:
" بسه ديگه مزخرف گويی و اهانت به دين مبين , آخه ...."
عمو عسگر با خنده حاجی را سر جای اش نشاند:
" اصلا" بگذريم بابا , خواستيم يه ذره مزاح کنيم , اهانت به دين مبين ديگه چه صيغه ايه ما داريم از جلق زدن حرف می زنيم به دين مبين کاری نداريم , به دل نگيرين , بريم سر يه موضوع ديگه"
و زد زير غزل:
" دوستان گرد من آييد که من آن دارم
عجب اين است که اين تحفه فقط من دارم "
صدای احترام سادات توی حياط پيچيد:
" مگه اين عسگر باز نجسی خورده ؟"
عمو عسگر با صدای بلند خنديد:
" نجسی نخوردم , داريم از کارايی که شما دوست دارين حرف می زنيم "
آقا شريعت هم پشت بند عمو عسگر آمد:
" منظور کارهايی ست که شما در جوانی انجام می داديد و درحال حا ضر هم انجام می دهيد, کارهای مفيد ومورد علاقه تان را عرض می کنم"
" کار مفيد و مورد علاقه من در جوونی و پيری اينه که شما زيپ دهنه تونو بکشين و هوارو کثيف نکنين , شير فهم شد جناب چستاد؟ "
و مراد پای تلويزيون خواب اش برده است. برنامه های دکتر مولر را آخر شب ها پخش می کنند. بچه ها نمی بايد اين برنامه راببينند. اهل کليسا هم چشم ديدن دکتر مولر و برنامه اش را ندارند.
" شنيدی ؟ ديشب , آخر شب صادق از رو پشت بوم توخونه ی هوشنگ اينا رو ديد می زده , ديده آبجيه هوشنگ با دختر خاله ش دارن با هم يه کارايی می کنن , لخت و پتی بودن"
" لابد طبق می زدن"
" ببينم اين دخترا و زنا از اون کارايی که ما می کنيم , می کنن؟, يعنی می زنن ؟"
" مگه اونا آدم نيستن , معلومه که می زنن, اما کمتر , واسه همينم عينکی و کور توشون کمتره "
عزيز خودش را وسط بحث جلال زاغول و علی دله انداخت :
" بابا عينکی شدن و کورشدن چه ربطی به اينکار داره , شاهد ؟ خود شما دو تا , نه عينکی هستين , نه کور , جفنگ و الک چرا می گين ؟ , سلف سرويس بودن از همه چی بهتره , بيماری مقاربتی که نمی گيری هيچی با هر کی ام که بخوای می تونی حال کنی , خرج و برجم نداره , ديگه از اين بهتر ؟ , واسه همينم شاعر فرموده :
جلق می زن که جلق خوش باشد
جلق دستی هميشه خوش باشد "
" غربتی مگه پايی اشم هس ؟"
علی دله جواب جلال زاغول را داد:
" تو ده بابای عزيز , تو طاله قون پای ام می زنن"
عزيز عصبانی شد :
" از کی شنيدی ؟ از آبجيت يا از مامان جونت؟"
محمد شروع کرد , امان نداد علی دله جواب عزيز را بدهد , می دانست که يکه به دو خواهد شد:
" اين اسلامم اومده فقط برای حال گيری , آخه چيکار به اين کارا داره ؟ از ترس عينکی و کور شدن و گناه های کبيره و صغيره هر دفه که ما اينکارو کرديم دو سه روز فکری شديم ,که خدايا اين چه غلطی بود کرديم , زهر مارمون کرده , ده ديقه لذت خيالی ی با ترس و لرز و بعدشم چند روز افسرد گی و احساس گناه , من که از اين اسلام سر در نمی آرم , به همه جا و همه کاره آدم کار داره , مستراح , رختخواب , سوراخ ها , زوايد , خلاصه به همه چی و همه جا کار داره , ما نفهميديم اين دين و مذهبه يا اداره آگاهی و ساواک ؟ "
پيش از آنکه جلال زاغول شروع کند , عزيز شروع کرد:
" ده ديقه ؟ بابا تو وضعت خيلی خوبه "
" اون وضعش خوب نيست , وضع تو خرابه , واسه اينکه وضع توام خوب بشه بايس بدی چاله پشتتو پر کنن "
جلا ل زاغول دلخور به نظر می رسيد:
" حالا ديگه شمام با خوندن دو تا کتاب بيس سی صفحه ای و دو تا گوزنامه به اسلام ايراد می گيرين , يعنی شما از خدا و پيغمبر خدا و اماما و امام جعفر صادق و مجتهدين و روحانيون بيشتر حاليتونه ؟ خوبه والله , شيکمه
خالی و گوز فندقی "
" ببخشين حضرت بحرالعلوم , ما می گيم اگه اين حرفا درست باشه اولين کسی که بايد عينکی و کوربشه خود تويی , نا سلامتی خودت گفتی روزی سه چهار دفه می زنی , تازه غير از حال و حولت با دخترا و زنای شوهر دار و پسر بچه ها و مردای زن و بچه دار, مگه غير از اينه ؟"
جلال زاغول برای دست به يقه شدن به طرف عزيز خيز بر داشت , محمد و مراد و علی دله نگذاشتند.
وچيزی به " استکهلم " نمانده است. عشق ديدار با دوستان و رفقای قديمی قند در دل اش آب می کند.
" چه آسمون و ابرهای قشنگی, چقدر سقف آسمون اينجا کوتاه ست , ميشه ابرهارو با دست گرفت ؟ چه شکل
و شمايل های عجيب و عريب و قشنگی "
رانندگی تو جاده و ظرف شستن آدم را به گذشته ها پرت می کنند , چرا ؟
آسمان جاده فيروزکوه و ابرهای زيبا اما دور از دسترس اش حيرت زده اش کردند. انگاری سقف آسمان بلند ترشده بود. آزاده دست پشت دستش سراند:
" چقدر آسمون قشنگه, اون تپه رو نيگا , خدای من چقدر زيباست, اون کلبه , اون گل های وحشی , اون پرنده و......."
هر چيز زيبايی که می ديد جار می زد, می خواست زيبايی ها را با ديگران تقسيم کند.
به دماوند که می رسيدند, دوران کودکی می آمد , و ننه جون به دنبال اش .
برای پروانه خواستگار آمده بود:
" ننه , آش کشک خاله س , بخوری پاته , نخوری پاته "
صدای آقا شريعت در آمد:
" اين خانم هيچوقت ضر المثل ها را به جا و درست استفاده نمی کند , بهتر است گفته شود اين شتری ست که در خانه هر کسی می خوابد , الحق هم مقايسه خواستگار با شتر بامسما ترخواهد بود , وانگهی خانم جان اين دختر هنوز پانزده سال دارد , بگذاريد درس اش را بخواند , من نمی فهمم اين پدر عدليه چی چرا سکوت کرده است و دم نمی زند"
احترام سادات غر زد:
" باز اين آقا ايرادی خودشو نخود آش کرد , معلوم نيس از کدوم سر طويله در رفته , تنها راهش اينه که دک و دهنشو حسين خياط بدوزه "
و حسين خياط بی سيم نجف آباد برادر حسن خياط سه راه عظيم پور نظام آباد بود , که داشت از پشت ويترين مغازه اش برای " زينعل خله " شکلک در می آورد. حسن خياط از سياسيون قديمی بود و خياطی اش پاتوق سياسيون هم سن و سال خودش. آقای گرگانی, پدر محمد يکی از اين سياسيون بود:
"خيالت راحت شد حسن آقا, اوضاع " پيمان سنتو" هم روبراه شد و کمربند سبز عليه کمونيسم بسته و سفت شد, ياد آيزنهاور هم به خير که تز های تماميت ارضی و استقلال ملی بدهد و اعليحضرت برای خوش رقصی هم که شده تا خايه های مبارک دولا شود .
حسن خياط می دوخت و حرف می زد:
" می خواهد همه کاره ی منطقه شود و سر آمد کشور های اين طرف"
" قاچ زين را بگيرد اسب سواری پيشکش اش. به قول شاعر :
اگر دانی که نان دادن ثوابه
تو خود می خور که بغدادت خرابه "
" می بينی جناب گرگانی که تازگی ها چقدرم شق و رق شده ".
" ايکاش کج و کوله می بود و کارها را درست پيش می برد , به قول قدما ايکاش کج می نشست اما راست می گفت. بله استاد حسن ديدم, دو انگشت شست و ايهام اش را توی جيب جليقه اش کرده و با هشت انگشت ديگرش به سلامتی ملت ثروتمندی که در فقرو اختناق زندگی می کند , روی سينه مبارک ضرب گرفته "
عزيز صدای شان زد:
" بچه ها بياين زينعل خله باز زده به سرش"
و زينعل خله وسط خيابان راه بندان کرده بود . آلت تناسلی اش را در آورده بود و به آن اشاره می کرد و داد می زد :
" زندگی ؟ زندگی ؟ سرش به اين گندگی , زنده باد اعليحضرت همايونی"
مراد سراغ عزيز رفت :
" عزيز اين از تو حرف شنوی داره , برو بيارش پياده رو , والا الانه آجانا می رسن و می برنش کلونتری آش و لاشش می کنن"
عزيز رفت , دست اش را گرفت و آوردش پياده رو و کنار قهوه خانه نشاندش . چای برای اش آورد. سر به سرش هم می گذاشت:
" هی زينعل, دوست داشتی شاه می شدی اما يه چيزی مثل برج ايفل تو کونت بود ؟"
" آره والله , از برج ايفل بزرگترم بود , بود, بی خيال"
" هی زينعل, دوست داشتی رييس جمهور امريکا می شدی اما يه معامله تو پيشونيت بود "
" آره والله , می دونی چرا آقا عزيز؟ واسه اينکه تخمام می افتاد رو چشام اونوقت به جای ديدن تو اونارو می ديدم , اقلا" از قيافه تو که بهترن "
مراد سر زير گوش عزيز برد:
" اينقدرام که ميگن ديوونه و کم عقل نيست , ديدی چه جوری حقت رو کف دستت گذاشت"
عزيز دمغ و تو لب شده بود. زينعل خله خداحافظی کرد , هنوز اما چند قدمی نرفته بود که برگشت:
" اينقده منو دست نندازين , بخت اگه يارم بود من الان شاه مملکت بودم , بخت با من نبود, نمی خوام بی تربيتی کنم , اما اگه بخت من بخت بود چيزم قد درخت بود "
" عجب , تو چند ديقه قبل جلو چشم زن و بچه مردم معامله تو پرچم کرده بودی و تظاهرات راه انداخته بودی و شعار می دادی حالا واسه ما آقای ادب شدی و نمی خوای بی تربيتی کنی ؟ "
زينعل را خوش نيامد. به عزيز براق شد :
" برو بابا نون و پيازتو بخور و بچس"
" گلاب به روت, نون و پياز نخورده آماده دارم , بدم خدمتتون؟"
مراد از کوره در رفت.
" عزيز ولش کن , اينقدر باهاش دهن به دهن نشو , تو که از اون ديوونه تری "
" اين خوار جنده حقشه ببرنش کلونتری باطوم تو کونش کنن , حقشه"
مراد دلخور از دست عزيز به خانه بر گشت. مادر خياطی می کرد:
" يه دختر خانومی به اسمه هاله تلفن کرد, گفت باهات کار داره "
" بهش تلفن می کنم "
" فضولی می کنم , اگه دختر خوبيه نامزدش کن , هم دانشگاهيته؟"
" نه مادر همکلاسيم نيست , وانگهی کو دختر خوب ؟ تازه شم هنوز واسه من زوده , وقتش نشده "
" خبه خبه, حتمی يه دختر می خوای مثه پنجه ی آفتاب, به نجابت فاطمه زهرا,زن اگه می خوای بگيری بايس وسواس مسواس رو بذاری کنار, مريم مقدسش مادر با يوسف نجار بود, بعد گفتن کار روح القدس بوده , تازه شم شما مردا مگه دست نخورده و پاک و پاکيزه می مونين ؟"
" فاطمه زهرا چی ننه ؟"
" استغفرالله بگو و زبونتو گاز بگير.خلاصه از همين دخترای دور وبر خودت يکی رو جورکن , از شانزه ليزه کسی واسه ت دختر نمی فرسته , تازه شم شانزه ليزه ای ها که از تو مدرسه يه يوسف نجار دارن "
مادر ول کن نبود:
" حالا اين هاله مثه اسمش خوشگله ؟ آخه می دونی ننه ماها ديگه چشممون ترسيده ,هميشه رو چيزای نا جور اسمای خوشگل می ذاريم , نيگا دختر سياه سوخته ی ميهن خانم اسمش مرواريده . دختره خوشگل باشه بد نيست اما عقل و شعور درست حسابی داشته باشه بهتره, يه موقعی می گفتن دختر نازش به جهازشه , حالا ميگن دختر نازش به خوشگلی شه , من ميگم نازش بايس به عقل و شعورشم باشه و..... "
که صدای بتول خانم توی محله پيچيد:
" مادر سگای حرومزاده خجالت بکشين, مگه خودتون خوار و مادر ندارين ؟ "
مراد خودش را به کوچه رساند. جلال زاغول و علی دله , از خنده روده بر, به طرف ته کوچه اسلامی می دويدند. " چی شده ؟ چيکار کردين؟"
" هيچی بابا , ما پشت پنجره خونه ی جواد هرکول , اونم پشت حصير وايساده بوديم , حواسمون نبود , يهو ديديم يکی جيغ زد , فکر کرديم اتفاقی افتاده نيگا کرديم ديديم بتول خانم کون برهنه داره تو حوض حياطش آب تنی می کنه و به ما فحش ميده ,مام زديم به چاک,البته جواد ريغو ديده بود اما به ما چيزی نگفته بود خودش داشت حال می کرد"
جواد هرکول هن هن کنان آمد:
" خيلی سه شد , اگه به شوهرش بگه چش و چالمون در اومده ست , شوهرش زرنگه رشت بوده "
" هيچ گهی نميتونه بخوره , بره جلو زنشو بگيره که لخت مادر زاد هر روز نره تو حوض"
عزيز و محمد و عباس مشکی هم سررسيدند:
" تابستونا کارمه , هر روز سر ساعت دوازده . خريت کردم , ازدهنم در رفت به اين جلال زاغول و علی دله م گفتم , ناکسا گفتن امروز اينام بايس بيان ببينن والا لاپورت ميدن , مام گفتيم باشه , ساکت داشتيم حال می کرديم , بتول خانم دولا شد صابونشو از لب پاشوره ی حوض ورداره که جلال زاغول نا مرد طاقت نياورد و با صدای بلند گفت آخ جوون , بتول خانومم فهميد و داد و بيداد راه انداخت"
جلال زاغول زد پشت جواد هرکول , که پوست و استخوان بود :
" اگه باز آب تنيش به راه بود مارو خبر کن , تنهايی حال نکنی ها .لامصب بيدين عجب بدنی داره , مث پنجه ی آفتاب , طلا , طلا, طلا, بيدين چه کرده "
عزيز سر نزديک گوش مراد برد:
" حالا فهميدم چرا اين هرکول اينقده ريغو از آب در اومده ,هر روز می زنه, اما چرا عينکی و کور نشده الله و اعلم"
بهار می خواهد برود, تبعيدی کوچولويی که مراد سال ها برايش نقش پدر بازی کرده است . پدر بهار زندان بود , آزاد شد , و راهی امريکا هستند. پيش از پروازشان مراد بهار را دور وبر فرودگاه فرانکفورت می گرداند :
" دلت واسه من تنگ نميشه بهار ؟"
" نه , اما اگه دل تو تنگ شد بيا پيش ما"
و ودکا به دادش می رسد , مست می کند. سيمين قديری می خواند: " حرفمو باور ندارن بچه ها ".....
جلال زاغول و علی دله کنار بساط اوس اصغر کفاش نشستند. اوس اصغر از دست بچه های اش می ناليد. علی دله با تسبيح شاه مقصود تازه و نونوارش ور می رفت :
" هرچی اوستا کريم بخواد همون ميشه اوس اصغر"
" آره والله , اين لقمه ايه که اوستا کريم توسفره مون گذاشت "
" بالاخره بچه ته اوس اصغر , نگران نباش چاقو دسته خودشو نمی بره "
رضی افجه ای هم سرو کله اش پيدا شد, درست موقعی که دختر سرگرد کمالی از تاکسی پياده می شد, با مينی ژوپ کوتاه صورتی و شورتی قرمزرنگ . جلال زاغول با صدای بلند گفت : " جوون"
اوس اصغر را خوش نيامد:
" اگه می خواين از اين کارا بکنين دور و بر بساط من نياين , من تو اين محله می خوام کاسبی کنم"
جلال زاغول رو به رضی افجه ای کرد:
"عشقت عجب مالی شده ,برو تو کوچه حکيم الهی" دل ناتوری خودشو باخته " رو واسه ش بخوون"
" نه بابا اين ديگه بدرد نمی خوره , انگشت به سمنو کشيدی آقا جلال؟ باز ميشه و مثه برق جمع ميشه , الانه مال اينم همين جورياست , سمنو نشان"
روز بعد از امتحان "برد پزشکی" درميدان زيبای شهر"مينيا پوليس",و هنوز گيج وخسته , به جمعيتی که دور استخر وسط ميدان جمع شده اند, زل زده است. وانت بزرگی کنار استخرايستاده است. ماهی های زنده را از بار وانت , که حوضچه ای را می ماند , به درون استخر می ريزند و عده ای از همان جمعيت با قلاب های شان ماهی ها را صيد می کنند, سرگرمی شان است .
ماهيگيرها انگاری سوار بر خورشيد به صيد ماهی مشغول اند. بابلسر بود.
" چه غوغايی کرده غروب خورشيد"
" خورشيد و آب , و موج های آرومی که قايقارو بازی ميدن"
عزيز کباب می پخت و سوت می زد , و گاه آوازکی هم می خواند.مراد سر به سرش می گذاشت.
" يه نفر داره خر آب ميده , چمنم ديده زده زير آواز"
" باز اقلا" من يه آواز خردرچمن بلدم , توچی بلدی شير برنجه بد بابلی"
محمد و داش علی از سياست می گفتند و از چريک ها. عزيز زغال و کباب باد می زد, و می خواند:
" خر و سنبل الطيب و گل گاوزبان ,
نزد ايرانيان است و بس.
اين مرغ ماهيخوارم جونوره عجيبی ی , آب نمی خوره خيال می کنه اگه آب بخوره آب دريا کم ميشه "
" جناب بوتيمار مثه خيلی از آدمای پولدار می مونه , خسيس ژنتيک و..."
و محمد حرف مراد را قطع کرد.
"عزيز کباب و عرقتو بيار با صفا , چيکار به اون حيوون داری, ديواری کوتاه تر از ديوار اون پيدا نکردی؟"
" بابا شما الانه دو ساعته دارين از حيوونای درنده ای مثه نادر شاه و شاه عباس و فتحعلی شاه و رضا شاه و محمد رضا شاه حرف می زنين , ما اعتراض کرديم ؟ تا ما از يه حيوون بی زبون و بی آزار گفتيم صداتون در اومد"
و بساط کباب و عرق را پهن کرد:
" اين کباب , اينم عرق , مزه ی لوطی ام خاکه, ببخشين اينجا ماسه ست , البته می خواستم بگم مزه لوطی عرقه چاکه اما....."
" بذار کباب و عرقمونو بخوريم ملک الکوس وشعر , راستی نعناع و پيازچه ت چی شد؟"
" کدوم نعناع و پيازچه , گوشت نياورده کوفته می خوای با وفا؟"
ادامه دارد