از پشت کدام منشور؟ داريوش همايون، تلاش آنلاين
از نگاه من کسی که از فرزند محبوب خمينی بودن به سخنگوئی جنبش سبز دگرگشت يافته به مراتب با ارزش تر است تا دگرگشت ها و موضع گيری هائی که قلم بيش از اين در وصفشان نمی چرخد
يکی از هموندان حزب مشروطه ايران (ليبرال دمکرات) در اظهار نظری بر مصاحبه من با آقای حسين مهری در راديو صدای ايران چنين نوشته اند
"لطفا تکليف من را روشن بفرماييد. از قراری حزب در کنار ج.ا می ايستد، يار وغار موسوی و ديگران می شود، نقاط مشترک پيدا می کند، بعد پانزده سال می فهمد که ليبرال دمکرات بوده و حال با اقای پهلوی در می افتد لطفن به من سردرگم و از دست بر قضا عضو حزب بفرماييد."
اين پرسش ها اکنون بر سر بسياری زبان هاست و می بايد هرکدام نظر خود را بگوئيم. ولی نخست می بايد زمينه اصلی بحث را روشن کرد زيرا سردرگمی از همان جا آغاز می شود. نگاه انسان به موضوعات بستگی به نظرگاهش دارد، اگر نه اين می بود آدميان به اين سختی در برابر سخن درست و استدلال محکم ايستادگی نمی کردند. برای روشن تر شدن موضوع مثالی بياورم. در گذشته زيج (رصد خانه) هائی برای دنبال کردن حرکت اختران و محاسبات اختر شناسی بود. دانشمندان در اطاقی با سقف بلند قيف مانند می نشستند و از سوراخ بالا آسمان را رصد می کردند. دامنه نگاه آنان همان سوراخ سقف بود و قضاوت هایشان در همان تنگنا. امروز اختر شناسان با تلسکوپ های کوه پيکری که به آسانی اين سو و آن سو می شوند از اين افق تا آن افق بی نهايت را می پيمايند و به تازگی در يک منظومه شمسی ديگر در آن دور دست های نوری، اختری planetهمانند زمين يافته اند که با شرايط زندگی دمساز است. يک مثال ديگر، منشور است. انسان از پشت کدام منشور به امور و اشياء نگاه می کند؟ همان شيشه کبود پيش چشم که مولوی می گفت.
همه پرسش های دوست گرامی را از اين زاويه بررسی می توان کرد. ما هنگامی که حزب مشروطه ايران را ساختيم با منظره ای بسيار سرراست روبرو می بوديم. در ايران جمهوری اسلامی بود و تک و توک صدا های مخالف؛ رژيم با همه اختلافات درونی که همه جا هست يکپارچه؛ شاهزاده تکرار کننده همه سخنان خوبی که ما همه می گفتيم. اميد ما به آينده بيشتر بر کار هائی بود که از بيرون می شد کرد زيرا در درون چندان خبری نبود و بيشترين نيرو هائی که در برابر تندرو ترين عناصر رژيم بر می خاستند ملی مذهبی ها و بساز وبفروشان می بودند. در آن زمان می شد کمابيش به همان زيج خرسند بود.
امروز همه چيز دگرگون شده است. در ايران جمهوری اسلامی است در بستر مرگ، و سپاه پاسداران از يک سو و جنبش سبز از سوی ديگر درگير پيکاری برای جانشينی نسل اول و پاک بی اعتبار روحانيان فرمانروا. بجای ملی مذهبی ها و بساز و بفروشان يک نسل جوان آگاه و نوگرا به صحنه آمده است که ما به عنوان ليبرال دمکرات با آن هم سخنيم. نيرو های بيرون اگر به اين جنبش تازه نپيوسته اند يا خود را در بيهودگی مبارزات سردرگم شان فرسوده اند يا نوميدوار در پی جانشين کردن خود با جنبش سبز هستند. از خود رژيم عناصر بسيار موثری جدا شده اند و روز به روز بيشتر جرات می کنند و سخن مردم را می گويند. شاهزاده با دفاع از فدراليسم تا بالا ترين مرحله آن در يک موضوع کليدی که بقيه اش را به دنبال خواهد آورد به جبهه کنگره مليت های ايران پيوسته و تا آنجا رفته است که در مصاحبه با تلويزيون ايرانی در تورونتو نقش حکومت مرکزی را به سياست خارجی و دفاغ و برنامه ريزی کلی اقتصادی کاهش می دهد، از سوی ديگر سکولار های آرزومند شکست جنبش سبز و جانشين شدن آن، با روی خوش نشان دادن به فدراليسم در پی راه انداختن جبهه گسترده ای با شرکت کنگره مليت ها هستند که طبعا با سکولاريسم آسوده است، هر دو لابد خيال می کنند که مردم را پشت سر چنين برنامه و شخصيت هائی گرد خواهند آورد.
***
اکنون ما به نظر دوست سردر گم می بايد در کجا قرار بگيريم؟ اين جاست که مثال رصد خانه و منشور به ياری می آيد. آيا اين حزب برای مبارزه با جمهوری اسلامی، يا برای بازگرداندن پادشاهی به ايران پايه گرفت؟ تکيه منشور حزب و ادبياتی که پشت سر اين حزب است بر چيست؟ جز اين است که سهم هر دو اين ها جز اندکی در منشور و قطعنامه های پيوست آن نيست و آن نيز نه به استقلال بلکه در رابطه با ساختن جامعه ای با نظام دمکراسی ليبرال؟ اگر هم پس از شانزده (در واقع هژده) سال فهميده که ليبرال دمکرات است از اين روست که منشور حزبی را دوباره با آگاهی بيشتری که در اين مدت به دست آورده به دقت خوانده است و همين با خواندن بند سوم مربوط به پادشاهی به حزب نپيوسته است. ايشان نگاه کردن از پشت کدام منشور را توصيه می کنند؟ مبارزه با جمهوری اسلامی با هر پيامدی برای ايران؟ روی برگرداندن از دمکراسی ليبرال و سر دادن شعار ايران بی شاه هرگز؟ دفاع از فدراليسم بجای ليبراليسم سياسی در ايران يک ملت يک کشور؟ همنوا شدن با سکولار ها و کنگره مليت ها در کوبيدن سران جنبش سبز تا برای فدراليسم امتياز بگيريم يا راه برای رهبری موهوم خودمان باز شود؟ چشم پوشيدن از تنها راهی که برای مبارزه موثر از درون، و نه سرو صدا کردن در بيرون، برای رهائی از اين سياست و فرهنگ ويرانگر داريم به بهانه هائی که می آورند؟
موسوی يارغار من نيست ولی به نقش او در مقايسه با مدعيان رهبری در بيرون نگاه می کنم. او زير فشار نشسته است و هر روز سخنان تند تر می گويد و در دستگاه حکومتی ياران تازه ای برای جنبش سبز می جويد. من با هيچ کدام از اين ها مخالفتی نمی توانم داشته باشم. چنانکه در مصاحبه ای گفتم اگر من در ايران می بودم چه می کردم؟ مسلما سخنگوی کنگره مليت ها در موضوع فدراليسم نمی شدم يا به جوانی که مسئوليت اداره اقتصاد جنگی را داشت و خوب هم اداره کرد بابت اموری که می دانيم در بالا ترين سطح های رهبری تصميم گيری می شد نمی تاختم. اينکه سران جنبش سبز بخشی از همين حکومت هستند برای من، هم نشانه ای از قدرت و پايندگی جنبش است و هم مايه اطمينان بيشتر به آينده. آنها دست کم از يگانگی ملت ايران دفاع می کنند. در نگاه من کسی که از فرزند محبوب خمينی بودن به سخنگوئی جنبش سبز دگرگشت يافته به مراتب با ارزش تر است تا دگرگشت ها و موضع گيری هائی که قلم بيش از اين در وصفشان نمی چرخد.
من هرگز به کوشش هائی که سه سال پيش از سوی محافل گوناگون برای کشاندن امريکا به جنگ با جمهوری اسلامی می شد نپيوستم. امروز هم جنگ را برای ايران خطرناک تر از جمهوری اسلامی می دانم. بند اول منشور يا برنامه سياسی حزب هم برايم از بند سوم (پادشاهی) مهم تر است: "استقلال و تماميت ارضی و يگانگی ملی ايران برای ما از همه بالاتر است و به هر قيمت و در هر وضعی از آن دفاع میکنيم." من اين جملات را هژده سال پيش برای سازمانی نوشتم که امروز حزب مشروطه ايران (ليبرال دمکرات) است. در آن زمان اين صحبت ها هم نبود؛ امروز که جای خود دارد. چنانکه زمانی گفتم ما از جمهوری اسلامی برخواهيم آمد ولی ايران برنخواهد گشت. به همين دليل هم هست که در صورت حمله نظامی و به خطر افتادن يکپارچگی ايران موقتا در کنار همين رژيم که قديمی ترين مخالف آن هستم و با آن ضديت وجودی دارم قرار خواهم گرفت بدين معنی که هر فعاليت ضد رژيم را تا برطرف شدن خطر محکوم خواهم شمرد و به سهم خود همه ايرانيان را به دفاع از ميهن در زير هر حکومتی باشد فراخواهم خواند. در جنگ کسی به بد ترين نيات و پيشينه ها نير کاری ندارد. نقش ها مهم است؛ چرچيل و روزولت چند گاهی هم پيمان استالين می شوند. مائو کشتار کمونيست ها را به دست چيان کای شک فراموش می کند و در برابر هجوم ژاپن در کنار او قرار می گيرد. در جنگ حتا چرچيل دستور نابود کردن ناوگان فرانسه متحد خود را می دهد تا به دست آلمان ها نيفتند.
به مراتب بهتر است که ما از زيج بيرون بيائيم و نگاه را به منظره فراخی بيندازيم که هر روز پيچيده تر می شود. در چنين اوضاع و احوال تعيين کننده ای سهم عواطف و عادت های ذهنی را در قضاوت می بايد پائين تر و پائين تر آورد. تعهد ما به هيچ کس نيست. ما به ملتی تعهد داريم، به رشته ای که صد نسل ايرانيان را به هم پيوسته است، به اين نياخاک کهن پوشيده از زخم های فرزندان و دشمنان خود اما همچنان سرافراز و برسرپا. درخت سايه گستری که هنوز، و نه تنها برای ايرانيان، ميوه های نغز دارد. تکليف ما در آن جاست. ايران يک ملت نيست؟ نشان خواهيم داد.