ساعت ۷ بعد از ظهر روزيکشنبه ۲۱ خرداد، مکان مشهد بلوار سجاد: "ماشين ها با شتاب هر چه تمام تر از خيابان نسبتا باريک بهار در حال بالا پايين رفتن هستن. دخترها و پسرهای جوون زيادی پشت فرمون نشستن. يه جور حسی تو چهرشون هست. اشتياق، هيجان، اميد، ترس، غرور... پسرها صورتهاشون رو رنگ کردن ...نقش پرچم ايران روی گونه هاشون هست...، يه دختر خانمی کنار خيابون داره گوجه سبز می خوره يه پسری با ماشينش رد می شه يه لبخندی به هم می زنن و دختر خانم گوجه سبزها رو به پسر توی ماشين تعارف می کنه"
ساعت ۷:۱۵، بعداز ظهر همونجا: همه چيز سرعت گرفته. چيپس وپفک و ذرت و تخمه و آدامسه که همين جوری داره خريداری می شه. همه شتابان. مخصوصا جوانان. با کلی خوراکی. رو به سوی خونه ها.
ساعت ۷:۳۰، بعد ازظهر: من با دوستم در دفتر روزنامه اش قرار گذاشتم که برم و اونجا فوتبال رو ببينم و بعد بيام توی خيابون صدا و عکس بگيرم. گل اول رو می خوريم. گل اول رو می زنيم. من ديگه تاب نمی آرم. می يام توی خيابون.
توی يه پاساژ سه دسته آدم نشستن. بالا پايين و وسط سالن پاساژ. سه تا تلويزيون کوچيک چهارده اينچ هم هست. اينقدر بی روح دارن فوتبال نگاه می کنن که تعجب می کنم. هنوز مساوی هستيم.
از اين پاساژ تا پاساژ بعدی ده دقيقه هم راه نيست. وقتی می رسم ايران دو تا گل خورده. قيافه ها اخمو. دو سه نفر رو زمين نشستن عزاداری می کنن. دو سه تا هم دارن با هم دعوا می کنن.
يکی با داد و فرياد می گه: خب معلومه ديگه، وقتی يه تيم ملی داريم که يکی از بازيکنان قبل بازی مريض بشه، يکی مشکل خانوادگی داشته باشه. يکی پير شده باشه. و هر کی به يه شکلی. بايد هم همين جوری بشه.
و من در اين حاشيه با دوستانی در کوچه و خيابون آشنا می شم.
ريحانه، نوزده ساله، تحصيلات ديپلم، از صبح تا شب توی يک مغازه کار می کنه، می گه: " برام مهم نيست که فوتبال چی می شه. آخرش که چی؟ به من چی می رسه؟ من از بس کار می کنم خسته ام. حوصله ندارم."
ميلاد، دوازده ساله: "خيلی غصه خوردم. خوش به حال اون دوست پايين شهريم که اصلا به فوتبال فکر هم نمی کرد. من خودمو کشتم آخرش هم باختيم
فاطمه، پنجاه ساله: " شوهرم چوپانی می کنه. خودم کشاورزی می کنم. توی باخ دره کار می کنم.از صبح تا شب کار می کنم. پنج تا دختر دارم . بزرگه بيست و پنج ساله کوچيکه هفت ساله. هيچکدام ازدواج نکردن. بارخور اضافی هستن. مريض شدم. دستهام درد می کنن. از نيشابور برای مداوا آمدم خانه برادر شوهرم. امشب خيلی دلم گرفته بود. ديدم شهر وقت فوتبال خلوته، با اتوبوس برای خودم آمدم گشت و گذار. اما حالا هم خسته ام هم گرسنه هم اتوبوس ها تعطيل شدند و هم من پول برگشت به خانه را ندارم."
آقای ميانجی: "من در خانواده کاملا فوتبال دوست زندگی می کنم. خودم خانمم و دو تا پسرم. من فشار خون دارم. نمی تونم فوتبال ببينم. فشارم می ره بالا. ما مخصوصا در شهرهای مذهبی به فضاهای شاد بيشتر نياز داريم و خيلی دلمون می خواد يه بهانه برای شادی کردن داشته باشيم برای عمومی کردنش در جامعه. اما اين تيم فوتبال که اينقدر براش سرمايه می شه نمی تونه خواسته های مارو برطرف کنه."
advertisement@gooya.com |
|
محمد رضا: "من وضعم خوبه. مغازه دارم. اين بازی هم بيشتر از اينا ارزش نداشت. خوب شد نبردن. همه منتظرن که يه کاری بشه بريزن تو خيابون شلوغ بازی در بيارن."
و علی:
" برنده فوتبال امشب منم. من راننده تاکسی هستم. اول که بازی شروع شد يه خانم و آقای خيلی پولداری اومدن تاکسی می خواستن. اما هيچکس حاضر نمی شد اونها رو ببره. من دلم سوخت. اون آقا که تاجر بود وقتی اين کار منو ديد منو برد خونش يه تلويزيون کوچيک که از دوبی آورده بود آورد توی ماشين. من اونو همه جا بردم. فوتبال رو هم ديدم. کلی پول هم بابت کرايه تاکسی گرفتم و الان هم خوشحالم که حداقل اگر باختيم من يه چيزی به جيبم رفت. از ديدن فوتبال هم محروم نشدم."
چند تا هم پسر "بی خيال": "بی خيال بابا مگه حوصله داريم غصه بخوريم... چرا غصه بخوريم. مگه اين باخت اول ماست؟"