گفتوگوی مريم ميرزا با منيرو روانیپور درباره سانسور در ايران، دويچه وله
نويسندهای که در ايران برای يک کتابش هفت سال و برای ديگری ده سال در انتظار چاپ نشسته بود، حالا دارد کتاب تازهاش را در اينترنت منتشر میکند. با منيرو روانیپور درباره تجربهاش از سانسور دولتی به گفتوگو نشستهايم.
"فرشتهی روی زمين" کتاب جديد منيرو روانیپور است که اين بار نه از کانال وزارت ارشاد که به صورت مستقيم و بدون عبور از هيچ کانالی منتشر میشود.
روانیپور نويسندهی آثاری نظير "اهل غرق"، "کنيزو"، "سيريا سيريا" است که حالا هفت سالی میشود که وبلاگ مینويسد.
با او که اکنون سه سال است از ايران کوچ کرده و در آمريکا به سر میبرد، دربارهی سانسور در ايران و تاثير آن بر ذهن و اثر و زندگی نويسنده به گفتوگو نشستهايم که حاصل آن در پی میآيد.
دويچهوله: خانم روانیپور، خاطرم هست وقتی در تهران برای گرفتن مصاحبه به منزل شما آمده بوديم، به همکار عکاسی که همراه من بود، اجازه نداديد از شما عکس بگيرد و گفتيد حاضر نيستيد به مردم دروغ بگوييد و در حالی که در خانه بیحجاب هستيد، جلوی دوربين با حجاب عکس داشته باشيد.
آن روز اين برخورد شما برای من خيلی جالب بود و فکر میکردم نويسندهای که حاضر نيست در اين حد به مخاطباناش دروغ گفته باشد، فضای سانسور شديد ادبيات و نشر در ايران را چگونه تحمل میکند؟ فضايی که يکی از تبعاتاش دروغ گفتن يا سانسور حقيقت در متن است.
منيرو روانیپور: واقعيت اين است که من تن به سانسور ندادم. به خاطر همين هم بود که مدتها هيچ کتابی از من چاپ نشد. آرام آرام تو را به جايی میرانند که فکر کنی همه چيز عادی است. حالا اينطوریست ديگر! تن به اين پلشتی و آنچه آنها میخواستند بر رفتار و کردار ما حاکم کنند، ندادم.
اما يک خودسانسوری سنتی وجود دارد که خاص کسانی است که در محيطهايی مانند محيطهای سنتی ما زندگی میکنند و فضای دوروبرشان از بچگی اين نوع سانسور را در ذهن آنان حک میکند. من هم چون در آن فضا زندگی کردهام، طبيعتاً بسياری از اين ويژگیها را با خودم دارم و ناخودآگاه به شکلی تن به اين نوع سانسور دادهام.
به نظر من، نصف حقيقت را گفتن، خود يک دروغ کامل است. بله؛ من نويسنده بودم و مینوشتم، ولی حاضر نبودم وانمود کنم که همه چيز امن و امان است و ما آزادی کامل داريم و… آنها اگر میتوانستند حتی مداد و قلم را از ما میگرفتند. منتها ذره ذره اين کار را کردند تا به امروز رسيدهايم و میبينيم چه وضعيت و شرايطی برقرار است.
سانسور فقط مربوط به اين نيست که ما بنويسيم يا ننويسيم. وقتی جوانی را در خيابان با ماشين زير میگيرند و انکارش میکنند، وقتی يک نفر کشته میشود و به خانوادهاش گفته میشود: بگوييد بسيجی بوده تا ما به شما امکانات بدهيم، نشان میدهد که چه ذهن حقيری دارند. جوابگوی هيچچيزی نيستند.
ما نيز به عنوان نويسنده متعهد هستيم. من هميشه خودم را نسبت به فضايی که در آن زندگی میکردم، متعهد احساس میکردم.
مثلاً در مقطعی آمدند و با ناجوانمردی اين جو را به راه انداختند که مگر ما در دههی چهل زندگی میکنيم و هيچچيز ديگری وجود ندارد که در مورد آن داستان نوشت و از اين طريق نويسندگانی مانند کارور را که به مسائل خانوادگی میپرداختند، علم کردند. به اين ترتيب، با گروهی از جوانان شيفتهی نوشتن کارشان را پيش میبردند.
من هميشه میگفتم که ما در مريخ نيستيم و از اطرافمان و محيطی که در آن زندگی میکنيم تأثير میگيريم و کسی که چشماش را به مسائلی که در دوروبرش میگذرد ببندد، از نظر من، نويسنده نيست.
وقتی هم داخل خانهی ما با بيرون از خانهمان آنقدر با هم فرق دارند که دو جهان متفاوت هستند، چطور میتوانيم همه فقط از داخل خانه بنويسيم؟ پس بيرون چه میشود، وقتی در را میبنديم و از خانه بيرون میآييم؟ کسانی را که میبينيم، آن تحقيری که روی مردم اعمال میشود و سوءاستفادهای که از مردم، نه به عنوان انسان، بلکه به عنوان يک شیء میشود، اينکه بودن و نبودنشان فقط در خدمت يک قدرت قرار میگيرد ... اينها چه میشوند؟
منيرو روانیپور: با استفاده از اينترنت ديگر واسطهای بين من و مردم نماندبه نظر من، با جنبشی که پارسال اتفاق افتاد، الان ديگر سانسور نوشتن در مرحلهی اول نيست. اينها رسماً اقدام به آدمکشی کردهاند و از اين بابت، شرمنده هم نيستند. هنوز هم دارند از عدالت، امالقرای اسلامی، ادارهی جهان و… حرف میزنند. اگر يک نفر در غرب و در دنيای متمدن نشسته باشد و نگاه کند، میگويد اينجور آدمها يا فوبيا دارند يا شيزوفرنيک هستند. ولی واقعيت اين است که همين گلهی شيزوفرنيک دارند بر کشور ما حکومت میکنند.
خانم روانیپور، به جنبش اعتراضی مردم ايران در سال گذشته اشاره کرديد؛ هم از نگاه صاحبنظران و هم از نگاه عموم، تأثيری که وبلاگها و وبسايتها در کل فضای اينترنت در رساندن صدای اعتراض مردم و دور زدن سد سانسور در يک سال اخير ايفا کردهاند، مخفی نماند. شما نيز از فضای اينترنت برای شکستن سانسور استفاده میکنيد و آخرين رمانتان را داريد روی اينترنت آپلود میکنيد و در دسترس علاقهمندان قرار میدهيد. از تجربياتتان در بهکار بردن اين عرصه برای شکستن سد سانسور برایمان بگوييد.
من با وضعيتی مواجه شدم که ديدم بهترين راه، استفاده از اين هديهی ارزشمند نبوغ انسانی است که به دنيا ارائه شده است. به اينترنت متوسل شدم، برای اينکه ديگر واسطهای بين من و مردم نبود و دليلی نداشت که منتظر بمانم و از يک مشت آدم که سواد خواندن و نوشتن ندارند، اجازه بگيرم و از آنها بپرسم که چطوری فکر کنم و بنويسم.
بنابراين نزديک به هفت سال پيش شروع کردم به وبلاگنويسی و تمام فعاليتام را روی مسائل اجتماعی و آنچه در دوروبرم اتفاق میافتد، متمرکز کردم. حتی کلاس داستاننويسی هم راه انداختم (گروه اينترنتی کولیها) و داستانهايی هم روی سايت گذاشتم.
اخيراً هم دارم رمان "فرشتهی روی زمين" را روی سايت منتشر میکنم. برای اينکه حتی اگر اينجا چاپاش کنم، در دسترس مردم ايران قرار نمیگيرد. در حالی که خوانندگان اصلی من در ايران هستند و همچنين ايرانيانی که در سراسر دنيا پراکنده هستند.
علاوه بر آن، از اين طريق من خيلی راحت میتوانم بنويسم و منتشر کنم و از کلمات و واژههايی استفاده کنم که تاکنون به کار نمیبردم، کلماتی که خودم هم فکر میکردم استفاده از آنها خجالتآور است. با اينکه من بوشهری هستم و چون بوشهریها زبان عريانی دارند، عريانتر از ديگران مینوشتم و از واژههای عريان و نامأنوسی که در محاورهها وجود دارند، ولی مکتوب نيستند، استفاده میکردم.
الان هم استقبال خيلی خوبی از اين رمان شده است. برای اينکه در "فرشتهی روی زمين" هيچ چيزی مخفی نشده است و تقلا نکردهام که نوعی رودربايستی در اين رمان باشد. مستقيماً با ذهن نويسنده تماس گرفتهام، با خواننده درگير شدهام و ذهن خودم را برای خوانندههای ايرانیای که در سراسر جهان پراکنده هستند، عريان کردهام.
گفتيد که در اينجا با ذهن نويسنده، ذهنی که ديگر درگير آن نيست که بعداً تيغ سانسور مابين کلماتش فاصله ايجاد کند، شروع به نوشتن کرديد. برای ما که در ايران و در شرايطی بزرگ شدهايم که به خصوص فرهنگ رسمی آن عموماً فرهنگ سکوت است، اين سؤال پيش میآيد که پروسهی طی کردن چنين مرحلهای برای شما به چه صورت بوده؟ پروسهای که شما بتوانيد به ذهن خودتان دسترسی مستقيم داشته باشيد، بدون درنظر گرفتن اينکه کلماتی که بهکار میبريد، چه باری در جامعه ايرانی میتواند داشته باشد و يا در حالت رسمی آن چگونه میتواند سانسور بشود؟ يا چه تبعات امنيتیای میتواند برایتان داشته باشد؟
زمانی که متوجه شدم ديگر در ايران نمیتوانم حتی همانطور که قبلاً مینوشتم، کتابی چاپ کنم و دايرهی سانسور تنگ و تنگتر میشود، حاضر نشدم کتابی به ارشاد بدهم. وقتی ديدم که شخصيتهای داستانیام ديگر نمیتوانند زندگی واقعیای در داستان داشته باشند و جمهوری اسلامی دارد هم برای مردم داخل ايران زندگی قلابی میسازد و هم برای شخصيتهای داستانی، گفتم اين ديگر واويلا است… من ديگر هيچ کتابی به ارشاد نمیدهم. منتها نوشتن را قطع نکردم.
وقتی به اينجا آمدم و شروع به نوشتن کردم، اوايل بارها روی کلمهای ترديد میکردم که آيا آن را بنويسم يا نه. اما در جايی به خودم گفتم: تماماش کن. دوروبرت را نگاه کن، نويسندههای ديگر جهان را ببين.
میخواهم بگويم وقتی ما از محيطی در میرويم و وارد محيط ديگری میشويم، اينطور نيست که ذهنمان را هم از درگيریهای فرهنگیای که در سرزمين خودمان داشتيم، رها کرده باشيم. ما با کولهباری نامريی جابهجا میشويم و اتفاقاً آنها بيشتر گريبان ما را میگيرند، وقتی مجال فکر کردن پيدا میکنيم.
اول يک حالت شوک است، بعد ترديدهايی برايت اتفاق میافتد، به بودن و نبودنها و بايد و نبايدهای بسياری فکر میکنی. اما زمان که میگذرد، اين بايد و نبايدها را میريزی دور، فرديتات برايت اهميت پيدا میکند و خود داستان و صداقتی که بايد با خواننده داشته باشی برايت مهم میشود.
در جامعهای که همهی مردم دوگانه زندگی میکنند، نمیتوانم بگويم که من تمام عمرم صادقانه نوشتم. تا آنجايی که آگاهانه بوده، سعی کردهام صادقانه بنويسم. ولی يادمان باشد که ناخودآگاه ما در معرض تهاجم اين تفکر بوده است. مدتها بايد با اين ناخودآگاه کلنجار برويم تا حلاش کنيم. البته که برای من آسان نيست. من هنوز خجالت میکشم.
داستانی برايتان تعريف کنم؛ پسرم را در خانواده، من و پدرش بزرگ کردهايم. معلوم است که ما چگونه فکر میکنيم. زمانی هم که به اينجا آمديم، پسرم ۱۰ ساله بود. اينجا برای بچهها کلاس رقص گذاشته بودند و او قرار بود به اين کلاس برود. اما وقتی میخواست بنويسد به کلاس میرود، ننوشت کلاس رقص، بلکه نوشت که به کلاس باله میرود. وقتی هم از او پرسيدم که چرا به جای رقص، باله نوشته است، گفت: «مامان زشته!» يا کارهای ديگری که میکند، مرا متوجه اين مسئله میکند که آن تفکر متجاوز تا همان ۱۰ سالگی هم چگونه انسان را کلهپا و مثله میکند.
سانسور چقدر بر خروج شما از کشور موثر بود؟
شما ببينيد چند نويسنده، ژورناليست و هنرمند ايرانی در سراسر دنيا پراکنده هستند. نويسندهای که کتابها و يادداشتهایاش در کنارش نباشند و بعد در کشور ديگری از صفر شروع کند، معلوم است آن سيستم چه بلايی سر مردم آورده و چه بلايی سر نويسنده آورده است.
در آنجا تمام زندگی سانسور است. سانسور فقط به نوشتن برنمیگردد. لباس پوشيدن، فکر کردن، غذا خوردن… همه چيز سانسور است. اصلاً تو توی قوطی هستی، نمیتوانی تکان بخوری. ما وانمود میکرديم که داريم زندگی میکنيم و خودمان را متقاعد میکرديم که خُب اين هم زندگی است؛ در مقايسه با آنچه من بعداً با آن مواجه شدم.
فقط سانسور متن نبود، سانسور زندگی بود که وادارم کرد راه بيفتم. متأسفام که بگويم اين سانسور فقط حکومتی نبود. يعنی همهی اين سنتها طوری آرامآرام داشت در ذهن مردم حک میشد که خود مردم بدون اينکه بدانند، معصومانه همديگر را عذاب میدادند. معصومانه مانع کار همديگر میشدند.
سانسوری که بهجز سانسور رسمی در ايران وجود دارد که شايد علت آن وجود تابوهای فرهنگی باشد، در زندگی شما به عنوان يک زن نويسنده چقدر نقش داشت؟
وقتی من شروع به نوشتن کردم، بيشتر آدمها خوشحال بودند. بهخصوص که هنوز از گذشته، اعتباری از زن بودن باقی مانده بود و وقتی زنها دست به کاری میزدند، خيلیها ذوقزده میشدند. يادم میآيد که وقتی ما برای اولين بار با لباس سپاه بهداشت در خيابانهای بوشهر راه افتاديم، زنها شروع کردند به کل کشيدن. يعنی اينقدر برایشان قشنگ بود.
وقتی هم من شروع به نوشتن کردم، از آن دوران هنوز زمان زيادی نگذشته بود. هنوز خاطرهای از زيبايی، حرمت و احترام به حقوق انسانی مانده بود. بعدها بود که مردم گريبان هم را گرفتند، زندانبان برای خودش در بالا میخنديد و ما هم درگير آن بوديم که همديگر را بکوبيم.
منتها به نظرم میرسد، هنوز هم که هنوز است استقبال بيشتری از نوشتههای زنان میشود. شايد بهخاطر اينکه زنها ملموستر راجع به زندگی مینويسند. شايد هنوز حرمتی ناخودآگاه در ذهن مردم نسبت به زن هست که پاک نشده است.
ولی من به عنوان نويسنده، هرگز، از اينکه زن هستم يا مرد، مورد سانسور کاری قرار نگرفتهام. از اينکه منيرو روانیپور هستم، فعاليتهایام مخفيانه زير نظر بود و همانطور که آقای مهاجرانی گفتند، راضی نبودند کتابهای من منتشر شود و مورد سانسور وحشتناکی قرار گرفته بودم. منتها بدون سروصدا.
البته خودم هم تن نمیدادم. بعدش هم خودم تن ندادم که بروم گردن کج کنم و بگويم میخواهم کتابام را چاپ کنم. به هيچ قيمت، هيچوقت اين کار را نکردم. طوری که سر "کنيزو" هفت سال و سر "کولی کنار آتش" ۱۰ سال منتظر چاپ بودم.
مريم ميرزا
تحريريه: بهمن مهرداد