در همين زمينه
5 مرداد» از شاملوی بزرگ تا فردوسی طرفدار کشتار جمعی28 تیر» از نامه رودُلفِ کلّه پوستی به احمدی نژاد تا دليل افزايش نشاط جنسی در ميان ايرانيان 21 تیر» از گاز گرفتنِ پستان بی بی سی تا مقالات اخير آقای گنجی 15 تیر» از آکسيون بيلاخ و کنف کردن حکومت تا آگهی مناقصه وزارت کشور 4 تیر» فوقالعاده انتخابات ۵: آقای سازگارا ما مردم عادی هستيم نه پارتيزان و چريک!
بخوانید!
13 مرداد » چگونه صد ميليون زن در جهان ناپديد شدند، اعتماد
12 مرداد » از آقای ابطحی ما باور نخواهيم کرد تا نظر يک کارشناس درباره بازداشتگاه استاندارد 10 مرداد » صداوسيما: درخواست شجريان راحتي اگر شامل"دعاي ربنا" باشد مي پذيريم، ايلنا 9 مرداد » حکومت کمی مذهبی، کمی سکولار؟! جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 7 مرداد » مراسم تشييع پيکر سيفالله داد با حضور اهالی سينما برگزار شد، ايلنا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از آقای ابطحی ما باور نخواهيم کرد تا نظر يک کارشناس درباره بازداشتگاه استانداردکشکول خبری هفته (۹۲) آقای ابطحی ما باور نخواهيم کرد آقای ابطحی عزيز باور نخواهيم کرد، همان طور که اعترافات قطب زاده را باور نکرديم. نگرانی من از حرف هايی که می زنيد و باورِ مردم نيست. اين ها کاری کرده اند که اگر متهمی به حقيقت هم اعتراف کند، مردم آن حقيقت را دروغ خواهند پنداشت. من از اين نگرانم که مبادا آقايان اين بار، بر خلاف هميشه، اين حرف ها را بهانه ی صدور حکم های بسيار سنگين کنند. اين را بدانيد ما برای شما همواره احترام قائل بوده ايم و هستيم. شما کار خودتان را با مطالب روشنگری که طی چند سال گذشته به طور مرتب و روزانه در وب لاگ تان نوشته ايد انجام داده ايد. مطمئن باشيد که بچه های وب لاگ نويس با شما و به يادِ شما هستند. آرزوی ما اين است که سالم و سلامت به خانه باز گرديد.
قصه های من و بابام، نوشته ف.ميم. اُزِر يکی بود يکی نبود. يک پدر بود و يک پسر بود. آن پدر بابای خوب من بود. آن پسر هم من بودم. من از ارادان آمدم و بابام مرا به فرزند خواندگی قبول کرد. گذاشت درس خواندم، دکتر شدم، شهردار شدم، حالا هم رئيس جمهور شدم. بابام مرا خيلی دوست داشت طوری که همه ی اطرافيان نسبت به من حسادت می کردند. او می خواست من هميشه خوشحال باشم و بخندم. می خواست خوب تربيت بشوم و در مقابل او دست به سينه بايستم. می خواست به خاطر او هر کار بکنم و هميشه مطيع باشم. من اين بابای خوب را خيلی دوست داشتم چون هر چه داشتم از او بود. من و بابام در تهران زندگی می کرديم. جايی در خيابان پاستور. هيچ وقت روزی را که بابام مرا به عنوان فرزند ارشدش به اعضای خانواده معرفی کرد از ياد نمی برم. من دست او را بوسيدم و او صورت مرا بوسيد. خيلی لذت بردم. بعد از آن من شدم عزيز دُردانه ی بابام. هر کاری می کردم او اعتراضی نمی کرد. هر حرفی می زدم او مخالفتی نمی کرد. گهگاه چشم غره ای به من می رفت ولی من خودم را لوس می کردم و حالت قهر می گرفتم و او هم کوتاه می آمد و چيزی نمی گفت. اطرافيان همه از دست من شاکی بودند و هر کاری از دست شان بر می آمد برای خراب کردن من انجام می دادند. ولی بابام منو دوست داشت و يک تارِ موی گنديده ام را با هزار تا آدم ديگر عوض نمی کرد. اين شد که کمی نُنُر شدم وشروع کردم به شلنگ تخته انداختن. هر جا می رفتم يک خرابکاری می کردم. هر جا می رفتم يک گندی می زدم. افراد خانه می خواستند مرا از خانه بيرون کنند. همسايه ها از دستم شاکی بودند. حتی ساکنان چند محل آن طرف تر می خواستند سر به تن من نباشد. بابام هيچی نمی گفت و با لبخند رضايت آميزی به کارهای من نگاه می کرد. گذشت و گذشت تا يک روز صميمی ترين رفيق ام را که خيلی دوست داشتم آوردم منزل. اسم او اسفنديار رحيم مشايی بود. آن روز، دوستم حرف هايی زد که بابام خوشش نيامد. اصلا خوشش نيامد. مرا کنار کشيد و گفت، با اين پسره ترک رابطه می کنی. من که تا آن روز هر چه کرده بودم، بابام چيزی نگفته بود، کمی بِهِم برخورد. به روم نياوردم. گفتم کمی بگذرد، يادش می رود و من با اسفنديار بازی می کنم. من عاشق اسفنديار بودم و بابام بايد اين را می فهميد. اما بابام که هميشه مهربان بود، يک باره بی دليل جوش آورد و به من امر اکيد کرد که ديگر با اسفنديار نپرم. من ماندم که چه بکنم. بابام را ترک بکنم يا اسفنديار را ترک بکنم. راه حلی به ذهن ام رسيد. راه حلی عالمانه. به بابام گفتم سمعاً و طاعتاً. هر چه شما بفرماييد. به اسی هم گفتم ما نمی گيم تو بهترين دوست من هستی. می گيم من فقط می آم از تو، دفتر مشق می گيرم و تو، توو درس ها و جمع و جور کردن دفترهام به من کمک می کنی. اين طوری هم بابام راضی ميشه، هم تو رفيق فابريک من می مونی. اين رَوِش جواب داد و بابام با من مهربون شد. اسفنديار هم رفيق جون جونيم موند. هميشه راه هايی هست که بچه ها هم خدا و هم خرما را به دست بياورند. تسليت به بابک داد مضحکه انتخابات اين هم از آن مرض هاست که تا چشم ات به يک کلمه می افتد، ذهن ات فوری سراغ کلمات مشابه برود و از بغل يک موضوع عادی، چيزهای غريب بيرون بزند. مَردُم جمله ی بالا را می خوانند و رد می شوند می روند سراغ کار و زندگی شان، ما جمله ی بالا را که می خوانيم، مثل متخصصان کشف رمز که به جمله ای رمزی برخورد کرده باشند، اين قدر آن را جلوی چشم مان می گذاريم تا معنی و مفهومی در آن پيدا کنيم، و گوهری را از دل سنگ بيرون بکشيم. مرض ما با ديدن کلمه ی "مضحکه" يک دفعه عود کرد. گفتيم خدايا اين کلمه چقدر شبيه به يک کلمه ی ديگر است که هر چند به اين جمله مربوط است، ولی اصلا يادمان نمی آيد چيست. يک شب تا صبح نخوابيدم تا بالاخره اول، کلمه ی ضِحْک و بعد کلمه ی ضحاک در مغزم درخشيدن گرفت. احتمالا می دانيد که معنی لغوی ضحک می شود خنده و ضحاک می شود بسيار خندنده و خندان. از آن طرف هم ضحاکِ شاهنامه را داريم که موجودی خبيث بود و پدرِ مَردُم را به مدت هزار سال در آورد (می دانم اين جمله باعث شد تو لب برويد و نااميدی و ياس تمام وجودتان را فرا بگيرد، ولی غمگين نشويد چون قديمی ها، کمی اهل "اگزاژره" کردن بودند و يک کلاغ چهل کلاغ می کردند والا کجا عمر کسی هزار سال است که بخواهد هزار سال ظلم کند و پدر مردم را در آورد؟) اين جناب ضحاک که در تاريخ اسطوره ای ايران از او به زشتی و خباثت ياد شده، دو تا مارِ گردن کلفت (مثلا در ابعاد مرتضوی و فيروزآبادی؛ جهت تمثيل و روشن شدن ابعاد عرض شد) بر دوش داشت که خيلی خوش اشتها بودند و هر روز مغز دو جوان رعنا را نوش جان می کردند (اگر در اين جا که صحبت از دو جوان رعنا شد، بی اختيار ياد ندا آقا سلطان و سهراب اعرابی افتاديد، تقصير خودتان است که زيادی به اخبارِ روز توجه می کنيد چون موضوع صحبت ما اصلا به اين ها ربطی ندارد). به هر حال، مبادا بپنداريد که جناب ضحاک بسيار خندنده بود که به او اين لقب را داده اند (معمولا اين تيپ افراد مثل برج زهرمار می شوند)، بل که يکی از القاب او اژی دهاک بوده که مُعَرَّب آن ازدهاق می شده. اژی به معنای مار بوده و دهاک دو بخش داشته، که بخش اول همان عدد ده است، و بخش دوم "آک" که به معنی عيب و آفت است و اين يعنی جناب اژی دهاک، ده عيب داشته که چند تای آن ها که يادم است، اين ها بوده: بی دادگری، دروغ گويی، بی شرمی، بددلی، بی خردی، زشت پيکری و غيره (ای داد بی داد. اگر اين ها را که گفتم، باز ياد کس يا کسانی افتاديد، مسئله ی خودتان است و به ما و بحث ما ابداً مربوط نمی شود). باری عرب ها اين دهاک را گرفتند کردند ضحاک، به معنی بسيار خندنده، که نمی دانم مصداق داشته يا نداشته ولی حدس می زنم، اين جناب، مثل تمام ديکتاتورهای خون ريز، که فقط با مغز جوانان، گرسنگی شان رفع می شود، موقعی که کسی آزار می ديده، يا شکنجه می شده، يا دست و پايش را می گرفتند تا مغزش را متلاشی کنند می خنديده (آن زمان باتون نبوده، فکرهای الکی نکنيد). نه تنها می خنديده، بل که قهقهه می زده، از اين رو عرب ها که ذوق ادبی و شعری دارند، هنگام معرب کردن کلمه، اين جنبه را در نظر می گيرند و نام او را تبديل به ضحاک می کنند. می بينيد که مرض من دارد کم کم شکوفا می شود. در اينجا يک حسِ خوشايندِ خود کريستيان بارتُلُمه بينی يا دکتر بهمن سرکاراتی بينی به من دست می دهد و در خيالاتِ خودم کلمات را ريشه يابی می کنم. خب آدم است و هزار آرزو! در واقعيت که اين ها نيستيم، بگذار در خيال باشيم! باری مارهای روی دوش اين جناب ضحاک اشتهای خوبی برای خوردن مغز جوانان و نابود کردن آن ها داشتند، و روزی دو عدد مغز ميل می کردند (احتمال می دهم شکم و هيکلِ يکی از مارها خيلی خيلی خيلی گنده بوده باشد. همين طوری البته حدس می زنم). آن طور که فردوسی می گويد با پادشاهی جناب ضحاک، رفته رفته گزند و جادو، از کارهای آشکار و پسنديده، وَ راستی و هنر، از کارهای پنهانی و بی ارزش شد و دستِ ديوان، بر بدی دراز گشت (خدا مرا نبخشد اگر شما با خواندن اين جمله، کلمه ی پادشاه را به شيوه ای که اکبر گنجی اين روزها می گويد سلطان ببينيد، و جنابانِ ديوان را همرديفِ مسئولان امنيتی و قضايی امروزی قرار دهيد). بالاخره بعد از چند صد سال، مردمی که جوانان شان خوراک مارهای جناب ضحاک می شد، به فکر افتادند، که يک خاکی بر سرشان بريزند و نگذارند ندا ها و سهراب ها (ببخشيد؛ من هم انگار تحت تاثير اخبار روز هستم، می خواستم بگويم جوانان، نام اين دو بی اختيار بر زبان ام آمد) باری نگذارند جوانان، خوراک جانوران وحشی شوند. چه کنيم، چه نکنيم، دو نفر به نام های اَرمائيل و گرمائيل که مردمانی نيک انديش و پاک کيش بودند، چاره انديشيدند که به عنوانِ آشپز به نزد ضحاک بروند تا مگر بتوانند از آن دو جوان، يکی را رهايی بخشند (خب آن همه چيز به يادتان افتاد، اين دو تا را هم تشبيه کنيد مثلا به اصلاح طلبان امروزی. کی به کی است!) اين ها چه کردند؟ آمدند مغز يک جوان را با مغز يک گوسفند آميختند و به خورد آن دو مار ابله دادند (ابله بودن شان از آن رو معلوم می شود که فرق مغز آدم با گوسفند را نمی فهميدند!) داستان، طولانی و البته شيرين است. پايانِ خوشی هم دارد. بگذاريد، آن چه را سرکار خانم دکتر ميترا مهرآبادی به نثر شيرين خود نوشته، در اين جا بياورم که ببينيد آخر عاقبت ضحاک و مارهای روی دوشش چه می شود. اول از همه جناب ضحاک که نگران فردای خود است، از جماعتی که دورش را گرفته اند و مَجيزش را می گويند گواهی می خواهد که آدم خوبی ست: اما يک دفعه، هياهويی برخاست و کاسه کوزه ی ضحاک به هم ريخت: بعد کاوه که از بس بچه هايش را طلب کارانه و حق به جانب، از او گرفته اند و کشته اند فکر می کند، لابد دليلی داشته که اين کار را کرده اند و شک می کند که نکند اين حق ضحاک بوده که مغز بچه هايش را جلوی مارهايش بريزد، خيلی متين و منطقی می گويد: در اين جا ضحاک، مثل تمام سلاطين و پادشاهان، با عرضِ معذرت و شرمندگی، وارد فازِ خر کردن رعيت می شود. اول می گويد فرزند او را بدو باز دهند و به او نيکی کنند (يعنی به جانِ تو من خبر نداشتم که روزی مغز دو جوان را در بازداشتگاه کهريزک جلوی نوچه هايم، يعنی مارهايم می ريزند. اگر خبر داشتم، حتماً مانع می شدم (ای بابا! نمی دانم چرا مسائل ديروز و امروز بی خود و بی جهت با هم قاطی می شوند. بازداشتگاه کهريزک را در جمله فوق نديده بگيريد). سپس به کاوه فرمان می دهد که او نيز بر گواهی خوب بودن اش گواه باشد و زير کاغذی که بزرگان امضا کرده اند، امضا بگذارد! الله اکبر! (اين الله اکبر را من می گويم. در آن زمان الله را نمی شناختند. طرف زده هفده بچه ی کاوه را کشته، تازه امضا می خواهد که آدم خوبی بوده! زهی وقاحت! زهی بی شرمی! چی؟! باز ياد کسی در حکومت فعلی ايران افتاديد؟ شما را به خدا ول کنيد...) آقا يک دفعه کاوه مثل تمام ملل تحت ستم جهان که اولش منطقی و برازنده در مقابل ديکتاتور ظاهر می شوند، بعد يکدفعه جوش می آورند و کافه را به هم می ريزند، به قول فردوسی به خروش می آيد: بعد از اين حادثه ی شگفت، درباريانِ کاسه ليس و چاپلوس به صدا در آمدند که جناب خامـ..، ببخشيد جناب ضحاک، چرا کاوه را به حال خود گذاشتيد و اجازه داديد اين طور با شما حرف بزند؟ يک اشاره می کرديد ما سرش را در سينی تقديم حضور می کرديم (يک چيزی تو مايه ی صحبت های سردار نقدی با "آقا"). او انگار به تاوان خواهی فريدون آمده بود (به زبان امروزی، او وابسته به نيروهای بيگانه و اپوزيسيون خارج از کشور و طرفدارِ انقلاب مخملی بود و می خواست از شما انتقام بگيرد و "دشمن" را پيروز گرداند). ضحاک پاسخ داد: عرض کنم خدمت تان که کاوه چون از نزد شاه بيرون آمد، مردم کوی و بازار بر او گرد آمدند (نمی دانم آن زمان که فيس بوک و توييتر نبود و آقای دکتر سازگارا، اخبار مربوط به تجمعات را از طريق تفسير خبر صدای آمريکا به گوش مردم نمی رسانيد، اين جماعت از کجا مطلع شده بودند که آن روز بايد در کوی و بازار اجتماع کنند). کاوه بر خروشيد و فرياد کرد و مردم را به دادخواهی فراخواند. آنگاه چرمی را که آهنگران هنگام کار می پوشيدند، بر سر نيزه کرد و خروشيد که ای نامداران يزدان پرست، آيا در ميان شمايان کسی نيست که آهنگ فريدون کند تا به نزدش رويم و گوييم که اين ضحاک، اهريمن و دشمن خداوند است؛ تا مگر او چاره ای انديشد... از اين جا به بعد زياد وارد "ديتيل" نمی شوم چون نمی دانم اين فريدون، در دوران کنونی، شما را ياد چه کسی می اندازد. احتمالاً يک عده ياد مهندس موسوی می افتند، يک عده ياد آقای کروبی... ولی يک چيز مسلم است و آن اين که به جای چرم، اين روزها پارچه ی سبز به اهتزاز در آمده. و البته جناب کاوه هم به نظر، نوانديش دينی می آيد چون از اهريمن و خداوند سخن می گويد و به گُمانم هنوز به مرحله ی سکولاريسم نرسيده است (بايد ببينيم در آن دوران آيا کسی مثل آقای اسماعيل نوری علاء بوده که مطلبی انتقادی در مورد اين سخن کاوه و نامربوط بودن ظلم زمينی به اهريمن و خداوند بنويسد يا نه). آخر عاقبت کار را هم که حتما می دانيد. همان بلايی سر ضحاک آمد که سرِ همه ی ظالمان تاريخ می آيد. گيرم هزار سال هم حکومت بکند و طبقِ بر آوردِ من در طول زمامداری اش، پانصد ششصد هزار جوان را کشته باشد (۱۰۰۰ ضرب در ۳۶۵ ضرب در ۲ می شود ۷۳۰۰۰۰ نفر که با ترفند دو سر آشپز چند هزار نفری از اين تعداد کم می شود. به هر حال همان پانصدهزار نفر تقريبا معادل است با جوانان کشته شده در دوران بعد از انقلاب و در زمان جنگ). بله. اول او به خارج از کشور فرار کرد، بعد قصد باز پس گرفتن تاج و تخت از دست رفته را داشت که فريدون او را به کمک مردم دستگير و بالای کوه دماوند در بند کرد (خواهش می کنم نفرماييد که چنين موجود خونريز جنايتکاری بايد بخشيده می شد. همين قدر که در آن زمان او را نکشتند و در غاری حبس کردند نشان دهنده ی رعايت حقوق او بوده است). و اين چنين بود که گيتی از بد ضحاک پاک شد... بله. يک کلمه ی مضحکه در تيترِ خبر ديدن و اين همه ماجرا آفريدن، الحق که مرض است! دستگيری جبرئيل [جبرئيل به شکل جوانی خوشرو، با دو بال بزرگ سفيد رنگ در مقابل بازجوها نشسته است. چشمان اش را با چشم بند بسته اند و در جای جای پيکر او لکه های خون و کبودی ديده می شود.] بازجو- خب. پس اعتراف می کنی که شعار الله اکبر را تو در دهان مردم انداختی. جبرئيل که تا آن لحظه واکنشی در برابر بازجو نشان نداده، ناگهان بندها را از هم می گسلد. چشم بند را کنار می زند. بزرگ و بزرگ و بزرگ تر می شود. بازجو با ناباوری و وحشت شاهد بزرگ شدن و قدرت گرفتنِ جبرئيل است. بت خودش، معبود و محبوب اش را صدا می زند اما کسی نيست که به داد او برسد. جبرئيل بزرگ و بزرگ تر می شود، آن قدر که اثری از بازجو و بازجوها باقی نمی ماند. بت درهم می شکند... تفسير خبر کشکولی * آقای قاليباف! چرا از "آقا" نمی پرسيد؟ «بابک داد» * خبرگزاری دولتی ايرنا از بازداشت داريوش مهرجويی کارگردان مشهور ايران در فرودگاه دبی خبر داد. اين خبرگزاری به نقل از يک شاهد عينی گزارش کرده که آقای مهرجويی امروز شنبه از سوی ماموران امنيتی فرودگاه دبی بازداشت شده است. به گفته اين شاهد عينی، ماموران هنگام بازرسی بدنی داريوش مهرجويی، مقداری مواد مشکوک را کشف و بلافاصله وی را روانه بازداشتگاه کردند. * چطور سران کشور از اين فجايع گريه نمی کنند؟ «مهندس موسوی» * آيت الله سيد رضا موسوی شاهرودی امام جماعت مسجد لولاگر تهران و نماينده آيت الله العظمی سيستانی در تهران گفت: مسجد لولاگر بوسيله منافقين بسيج به آتش کشيده شد. «بالاترين» * همسر حجاريان: از اوين صدای هَل مِن ناصر یَنصُرنی به گوش می رسد «نوروز» * مخترعان ما کجايند؟ «مسعود بهنود» * شکنجه گر پرونده قتل های زنجيره ای، مامور اعتراف گيری «روز آنلاين» * علی مطهری: آقای شاهرودی! قاتل محسن روح الامينی را معرفی کنيد «تابناک» * سردار احمدی مقدم: ماموران ناجا نبايد از حدود قانون خارج شوند «مهر» * به گزارش خبرنگار مهر، سردار اسماعيل احمدی مقدم بعدازظهر چهارشنبه در مراسم توديع و معارفه فرماندهان جديد پليس پيشگيری و راهور ناجا گفت: در پی اغتشاشات اخير و تماس ۴۴۰ نفر از هموطنان با مرکز ۱۹۷ از ۳۰۰ نفر از خسارت ديدگان دلجويی و جبران خسارت شد. به گفته وی ميزان اين خسارتها ۵۰۰ ميليون ريال بود که به خسارت ديدگان پرداخت شد. احمدی مقدم افزود: شايد شکسته شدن اتومبيل از نظر رقم و مبلغ قابل توجه نباشد اما اين خسارات تاثيرات روانی را در پی خواهد داشت. * فرضيه عدم تعادل روانی [احمدی نژاد] «حسين باستانی، روز آنلاين» درگذشت شاملو از زبان دکتر عزت الله فولادوند اما شايد دکتر عزت الله فولادوندی که در باره ی شعر و ادب معاصر می نويسد، کم تر شناخته شده باشد. مقالات ايشان در باره ی شعر معاصر، طی سال های گذشته در مجله های مختلف چاپ شده که اينک در قالب کتابی به نام "از چهره های شعر معاصر" در اختيار علاقمندان قرار دارد. در اين کتاب جمعاً ۱۶ مقاله منتشر شده که شيوه ی نگرش فولادوند به شعر فارسی را نشان می دهد. مقالات، بيشتر دل نوشته هاست و نگاه فنی و تکنيکی به شعر ندارد. ايشان خود می نويسند: اکنون چند خط از مطلبی که استاد فولادوند در رثای احمد شاملو نوشته اند با هم می خوانيم: نظر يک کارشناس در باره بازداشتگاه استاندارد نظر يک کارشناس را در باره ی بازداشتگاه استاندارد جويا شديم. اين سرباز گمنام امام زمان که سال هاست در انواع و اقسام بازداشتگاه ها به خدمت بی ريا و بی چشمداشت مشغول است ابتدا از شرايط بد بازداشتگاه ها سخن گفت و بعد چند پيشنهاد و راهکار عملی ارائه داد که ما آن ها را به صورت خلاصه در اين جا ذکر می کنيم: "بعضی از بازداشتگاه های ما مثل بازداشتگاه کهريزک واقعا غير استاندارد هستند. رهبر معظم انقلاب، با بينش عميقی که دارند اين معضل را به خوبی تشخيص دادند و دستور تعطيلی آن جا را صادر فرمودند. ايشان همواره به فکر کسانی که در اين بازداشتگاه ها عمر می گذرانند بوده اند و با ديدی انسانی رفع کمبود اين بازداشتگاه ها را خواستار شده اند. به عنوان مثال عرض می کنم، در اين اواخر صد متهم را در اختيار ما گذاشتند و گفتند اين ها را از اين رو به آن رو کنيد. ببينيد چون شما متخصص نيستيد متوجه نمی شويد اين کار يعنی چه. کار حقيقتا، کار دشواری ست. يک خلاقيت خارق العاده می خواهد. اگر از نظر مذهبی عيب نبود می گفتم نوعی آفرينش است. نعوذبالله کاری خداگونه است. ببينيد خداوند متهم را به دلايلی که خودش می دانسته کج آفريده بعد او را گير ما انداخته و به ما از طريق انبيا و اوليا و در نهايت مقام عظمای ولايت دستور داده تا او را راست کنيم. طرف مثل درخت در طول چهل پنجاه سال، تنه اش سفت و زمخت شده (کار با جوان ها که مثل نهال هستند و بدن شان ترد و نرم است راحت تر است. آن ها را در يک چارچوب سفت و سخت -مثل نهال های تازه کاشته شده در بوستان ها- محصور می کنيم، خود به خود صاف می شوند. بعضی ها را هم فقط دستور می دهند که دهان شان را صاف کنيم که آن از همه راحت تر است). خب تنه ی درخت چهل پنجاه ساله را که همه جايش کج و کوله است و ذاتاً منحنی ست چگونه بايد صاف کرد؟ اول بايد پوست اش را کند و زائدات اش را تراشيد. بعد چوب سفت شده ی درون را با کوبيدن مداوم و پی در پی نرم کرد! اين نرم کردن خيلی زحمت دارد. آدم را جداً خسته می کند. اين ياروهايی که هی دم از حقوق بشر می زنند، بيايند ببينند يک بشر مثل ما چقدر زحمت می کشد تا تنه ی يک درخت چهل پنجاه ساله نرم شود. اين دوگانگی هميشه در حرف های طرفداران غربی حقوق بشر وجود داشته، و غير از خودشان هيچ کس را بشر نمی دانند و به حقوق امثال ما احترام نمی گذارند. ما خدا را شاکريم که رهبر معظم ما به حقوق ما احترام می گذارد و بر خلاف اين مدعيان دروغين به خاطر ما غصه می خورد... چَشم... بحث تئوريک نمی کنم و برای روشن شدن موضوع چند نمونه می آورم. ببينيد يکی از راه های راست کردن متهم مثلا اين است که سر او را داخل کاسه ی توالت می کنيم و می گوييم بليس! يک لحظه دشواری کار را تصور کنيد. توالت کف زمين است. کلی کثافت و خون در اطراف آن است. ما کلّه ی متهم را می گيريم می کنيم آن تو. آن هم نه يک دقيقه، بل که دقايق بی شمار. نه يک بار، بل که به دفعات نامعلوم. خب از کمر درد و دست درد و پا درد بگيريد تا آن انرژی که از ما هدر می رود همه اش به خاطر غير استاندارد بودن ابزار کار است. خسته و درب و داغان می شويم. تمام بدن مان به نجاست آلوده می شود. پسِ گردن يارو را که می گيريم و يک زانو را روی ستون فقرات او قرار می دهيم، آن يکی پا را بايد بگذاريم کف خيس مستراح. هم درد می گيرد هم نجس می شود. شب که بر می گرديم منزل، خانم بچه ها شاکی می شوند که چرا اين قدر خسته و کوفته هستيم و چرا بوی بد می دهيم. آقای خاتمی که می گويد نمی داند بازداشتگاه استاندارد چيست، بيايد ببيند يک روز می تواند مثل ما در محيطی که ما هستيم خدمت کند يا نه. ايشان می رود در باغ محل کارش می نشيند و با يک عده آدم تر و تميز گفت و گوی تمدن ها می کند برای همين نمی داند که بازداشتگاه استاندارد يعنی چه. آن دست های لطيف اش هرگز به گردن زمخت يک متهم سياسی برخورد نکرده که بفهمد کار ما چقدر سخت است... در بازداشتگاه استاندارد، وسايل کار بايد بر اساس اصول ارگونوميک ساخته شود. مثلا من پيشنهاد می کنم، کاسه ی توالت از سطح زمين شصت هفتاد سانت فاصله داشته باشد و در کنار آن يک سکوی نيمکت مانند نصب شود که ما بتوانيم در لحظاتی که سر متهم داخل کاسه است روی آن بنشينيم و ترشح نجاست شلوارمان را آلوده نکند. يک بازوی فلزیِ متحرک و سنگين هم بر روی ديوار نصب شود که موقعی که متهم مشغول ليسيدن است، آن را روی سر او قرار دهيم و دستان مان خسته نشود. يا مثلا وقتی متهم را روی تخت می بنديم و او را تعزير می کنيم، چون ارتفاع تخت کم است و شلاق بايد دقيقا روی کف پا فرود بيايد تا خدای نکرده به جای ديگری از متهم نخورد و ما مشمول قصاص نشويم، بايد کمی دولا شويم که پدر کمر در می آيد. می توان تخت های مرتفع تری برای اين کار در نظر گرفت... اين ها تنها چند نمونه بود که آقای خاتمی و امثال او بدانند، استاندارد و غير استاندارد يعنی چه. متاسفانه در بازداشتگاه کهريزک، سطح استاندارد بسيار پايين بود، از اين رو آقا دستور دادند تا زمان استاندارد شدن تعطيل شود. خدا آقا را برای ما نگه دارد..." Copyright: gooya.com 2016
|