بخوانید!
28 اردیبهشت » احتمال سه شيفته شدن مدارس تهران، اعتماد
28 اردیبهشت » حسب حال جي. جي. ب.، دو داستان کوتاه، اعتماد 28 اردیبهشت » کتاب هايي که ترجمه مي شوند از کجا مي آيند، اعتماد 27 اردیبهشت » ترجمه شعر چه لذت بخش است، خسرو ناقد، اعتماد 26 اردیبهشت » کاهش طول مدت دوره ليسانس، کاهش سقف زمان تحصيل در کارشناسی ارشد، مهر
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! حسب حال جي. جي. ب.، دو داستان کوتاه، اعتمادترجمه؛ بهرنگ رجبي مرگ جي. جي. بالارد آن ور آب ها کلي سروصدا کرد، اين دوروبر اما خيلي نه. در حد يکي دو تا خبر و يادداشت سرسري از کنارش گذشتند و کسي چندان اهميتي نداد که يکي از غول هاي ادبيات سده بيستم ديگر نخواهد نوشت. جيمز گراهام بالارد متولد پانزدهم نوامبر 1930 بود، از پدر و مادري انگليسي که اما آن موقع در شانگهاي زندگي مي کردند. در 1946 همراه مادر و خواهرش برگشت انگلستان و دبيرستانش را آنجا تمام کرد. بعد سه سال ماندن مادر و خواهر دوباره عزم چين کردند، پسر اما پيش پدربزرگ و مادربزرگ ماند و رفت کمبريج تا پزشکي بخواند. سودايش روانشناس شدن بود. در همين دوره تحصيل شروع کرد به قصه نوشتن، با درونمايه هايي روانکاوانه و فضاهايي سوررئاليستي. يکي از همان اولين ها مسابقه يي را هم برد و در نشريه يي دانشجويي چاپ شد. سر همين اصلاً پزشکي را رها کرد. فکر مي کرد وقت براي نوشتنش نمي گذارد، و رفت دانشگاه لندن تا ادبيات انگليسي بخواند. در 1953 عازم کانادا شد و طي دو سال اقامتش در آنجا به واسطه نشريات ادبي امريکايي ژانر علمي - تخيلي را کشف کرد. در بازگشتش به انگلستان سر انبوهي شغل هاي جورواجور رفت که از ميان شان کار در چندتايي نشريه ادبي عزمش را براي نويسنده شدن جزم تر کرد. همين بود که از 1960 همراه خانواده اش ساکن شپرتن شد و بعد اينکه نخستين رمانش، باد ناکجا، را نوشت ديگر همه کار را رها کرد تا فقط و فقط بنويسد. آثارش از همان ابتدا موفق بودند و جوايز و تحسين هاي بسيار برايش به ارمغان آوردند، از جمله بابت رمان حالا ديگر بسيار محبوبش، تصادف، که بعد سه و نيم دهه پس از انتشارش هنوز سرنمون نوع خودش است و دغدغه ساخت بسياري فيلمسازان بود تا بالاخره در 1996 ديويد کراننبرگ به فيلم درآوردش. اما اقبال عام به کارش را تجربه نکرد تا 1984 که امپراتوري خورشيدش منتشر شد و جايزه بوکر گرفت و در صدر پرفروش ها نشست و خيلي زود وارد پانتئون کلاسيک ها شد و استيون اسپيلبرگ هم سه سال بعدتر فيلمش را ساخت. متخصص نوشتن فضاهاي هولناک آخرالزماني بود و مهم ترين چهره موج نو علمي - تخيلي نويسان نيمه دوم سده پيش. کارنامه اش شامل 19 رمان و 22 مجموعه داستان است؛ طي قريب نيم قرن فعاليت ادبي افولي نداشت. مقاله نويس قهاري هم بود، يکي از آخرين و درخشان ترين نمونه هايش يادداشت تند و آتشيني بود که در روزنامه گاردين درباره بيل را بکش کوئنتين تارانتينو نوشت. سال 1996 بود که دريافت سرطان دارد و کمتر از يک ماه پيش هم از پا درآمد. اين يکي از آخرين داستان هايش است که همين هفته گذشته در هفته نامه نيويورکر منتشر شد و به طرزي غريب طنيني تلخ و پيشگويانه دارد؛ شعبده يي که شايد فقط از استادکاري چون او و به مهارت او برمي آمد. حالا ديگر در اين جهان نيست؛ رفته و کار اصلي اش را شروع کرده انگار.
ب. يک روز صبح بيدار شد و بهتش زد که ديد شهر شپرتن از جمعيت خالي شده. نه صبح رفت توي آشپزخانه، کفري اينکه ديده بود نه نامه ها و نه روزنامه هايش را نياورده اند، قطعي برق هم مانع آماده کردن صبحانه اش شد. يک ساعتي را مات آب شدن يخ هايي گذراند که داشتند از يخچالش چکه مي کردند، و بعد رفت دم در بغلي تا غر قضيه را سر همسايه اش بزند. خانه همسايه اش در کمال تعجب خالي بود. ماشين شان دم ورودي بود ولي کل خانواده - شوهر، زن، بچه ها، و سگ - غيب شان زده بود. عجيب تر حتي اينکه خيابان هم سرشار از سکوتي بود محض. توي بزرگراه آن نزديکي هيچ رفت وآمدي نبود و بالاسر هم هيچ هواپيمايي به طرف فرودگاه لندن پرواز نمي کرد. ب. از خيابان رد شد و در چندتايي خانه را زد. از توي پنجره ها مي توانست توي خانه ها را ببيند که خالي اند. در اين حومه آرام هيچ چيز نبود که سر جايش نباشد غير ساکنان گمشده اش. در فکر اينکه شايد مصيبتي هولناک در راه است - فاجعه يي اتمي، يا شيوع ناگهاني بيماري از پي سانحه يي سر تحقيقي آزمايشگاهي - و اينکه به خاطر بدبياري ناجوري فقط او را خبر نکرده اند برگشت خانه و راديوي ترانزيستوري اش را روشن کرد. دستگاه کار کرد اما تمام ايستگاه ها خاموش بود. هم فرستنده هاي ديگر جاهاي قاره و هم فرستنده هاي بريتانيا. ب. نگران برگشت توي خيابان و زل زد به آسمان. روز آرام حسابي آفتابي بود با ابرهايي آسوده که خبر از هيچ بلاي طبيعي نمي دادند. ب. ماشينش را برداشت و رفت وسط شپرتن. شهر خالي بود و هيچ مغازه يي باز نبود. قطاري در ايستگاه متوقف بود، خالي و بي هيچ کدام از مسافراني که اغلب با اين قطار مي رفتند لندن. ب. از شپرتن زد بيرون، از روي رودخانه تيمز رد شد، و رفت سمت والتون که شهري بود نزديک. آنجا باز خيابان ها را به کل خاموش يافت. جلوي خانه يي که مال دوستش پ. بود، ايستاد. ماشينش دم ورودي پارک شده بود. با کليد يدکي که همراه داشت در ورودي را باز کرد و وارد خانه شد. ولي حتي همان وقت صدازدن نام دوستش هم مي توانست ببيند اثري از زن جوان در خانه نيست. توي تختخوابش خواب نبود. توي آشپزخانه يخ هاي درحال آب شدن يخچال حوضچه بزرگي روي زمين درست کرده بودند. برقي نبود، تلفن هم قطع بود. ب. دوباره راه افتاد، هنگامي که داشت به مرکز لندن نزديک مي شد، شهرهاي آن اطراف را به ترتيب گشت و تمام شان را دور زد و شگفت زده نشد که پايتخت پهناور را يکسر خالي يافت. در امتداد پيکادلي تهي از آدم ها راند، در سکوت از ترافالگار اسکوئر گذشت، و بيرون کاخ باکينگهام بي نگهبان پارک کرد. غروب که زد تصميم گرفت برگردد شپرتن. بنزينش ديگر داشت تمام مي شد و مجبور شد به پمپ بنزيني دستبرد بزند. به هرحال پليسي که دوروبر يا توي قرارگاه هاي پليس نبود. کلانشهر را حين غرقه شدن در تاريکي پشت سر گذاشت؛ شهري را که حالا تنها روشني هايش انعکاس هاي نور چراغ جلوهاي ماشين او بود. ب. شب ناآرامي را گذراند، با راديوي بي صدا کنار تختخوابش. صبح روشن فردا که بيدار شد اما اعتمادبه نفس اش بازگشت. بعد ترديدي اوليه حالا ديگر آسوده بود که مي بيند شپرتن کماکان خالي ا ست. غذاهاي توي يخچالش شروع کرده بودند به گنديدن؛ خوراکي هاي تازه لازم داشت و پيداکردن راه غذا درست کردن براي خودش. با ماشين رفت داخل شپرتن، شيشه سوپرمارکتي را شکست و چندتا جعبه گوشت و سبزيجات کنسروي، برنج، و شکر جمع کرد. توي آهن فروشي اجاقي نفتي پيدا کرد و همراه يک حلبي از سوختش بردش خانه. توي لوله ها ديگر آب جريان نداشت اما به نظرش آمد مقدار آب منبع توي پشت بام يک هفته يي يا بيشتر برايش کفايت مي کند. چپاول هاي بعدي به مغازه هاي محلي شمع و چراغ قوه و باتري لازم را برايش فراهم آورد. طي هفته بعدش ب. چند باري سفر رفت لندن. به خانه ها و آپارتمان هاي دوستانش سر زد، اما خالي يافت شان. غيرقانوني بود اما به اميد يافتن توضيحي براي ناپديد شدن کل جمعيت رفت اسکاتلنديارد و دفترهاي روزنامه ها توي خيابان فليت. سرآخر رفت ساختمان مجلس، توي تالار گفت وگوي نمايندگان ايستاد، و در هواي دم کرده اش نفس کشيد. به هرحال هيچ جا کمترين توضيحي نبود براي اينکه چه اتفاقي افتاده. در خيابان هاي شهر يک گربه يا سگ هم نديد. فقط سر سرزدنش به باغ وحش لندن بود که ديد پرنده ها کماکان توي قفس هاشان مانده اند. به نظر مي آمد از ديدن ب. خوشحالند اما نرده ها را که باز کرد، با جيغ و فريادهايي از سر گرسنگي پرواز کردند بيرون. حالا دست کم يک جور معاشرتي داشت. طي ماه بعدش و در طول تابستان ب. کوشش هايش براي نجات يافتن را ادامه داد. با ماشين رفت سمت شمال، حتي تا بيرمنگام، بي اينکه آدمي ببيند، بعد هم رفت جنوب و از برايتون تا دور جاده را طي کرد. روي صخره هاي آنجا که ايستاد زل زد به ساحل دور فرانسه. در بندر قايق موتوري با يک باک پر بنزين را پسند کرد، و راه افتاد از اين سر تا آن سر درياي آرامي که حالا خالي از قايق هاي تفريحي، نفتکش ها، و لنج هاي تنگه گذر معمولش بود. در کالايي يک ساعتي خيابان هاي خالي را ول گشت و توي مغازه هاي بي صدا به بطالت صداي تلفن هايي را گوش داد که مطلقاً زنگ نمي خوردند. بعد همان مسير را دوباره تا بندر پياده رفت و برگشت انگلستان. بعد تابستان، پاييز ملايم که آمد، ب. ديگر زندگي خوش و راحتي براي خودش برقرار کرده بود. کلي ذخيره غذاي کنسروي، سوخت، و آب داشت که مي شد باهاشان زمستان را گذراند. رودخانه نزديک بود، تميز و عاري از هر آلودگي؛ گيرآوردن بنزين هم ساده بود، از پمپ بنزين ها و سواري هاي پارک شده، به مقدار نامحدود. توي پاسگاه پليس محلي زرادخانه کوچکي جفت وجور کرد از تفنگ و هفت تير، براي رويارويي با هر خطر نامنتظري که ممکن بود پيش بيايد. تنها ملاقاتي هايش اما پرنده ها بودند، او هم روي چمن خانه اش و خانه هاي همسايه هاي سابقش برايشان مشت مشت برنج و دانه مي ريخت. ديگر شروع کرده بود فراموش کردن همسايه ها، و خيلي زود شپرتن شد پرنده گاهي غريب، پر پرنده هايي از هر نوع. اينچنين بود که سال در آرامش به پايان رسيد و ب. هم حالا آماده بود تا کار اصلي اش را شروع کند. ----------------------------- در آخرين داستان کوتاه اي جي بالارد جهان امروزي با رنسـانس برخورد مي کند ترجمه؛ توفان راه چمني از زمان فرو ريختن برج پيزا سه سال گذشته است، اما تنها الان مي توانم نقش تعيين کننده يي را که در ويراني اين بناي تاريخي بي همتا ايفا کرده ام، باور کنم. هنگامي که هزاران تن سنگ مرمر در هوا رها شده و روي زمين فرو ريخت، بيش از 20 گردشگر مردند. همسرم، «الين»، در ميان آنان بود که به بالاترين طبقه غبرجف رفته بود و زماني که نخستين ترک قابل رويت در پايين و پي تکيه گاه برج پديدار شد داشت پايين به من نگاه مي کرد. هيچ گاه فاجعه و پيروزي اينقدر کامل به هم وصل نشده بودند، انگار نيروهاي ناديده يي که اين بناي اکثر سنگ کاري شده نامتوازن را براي اين همه قرن پايدار نگه داشته بودند، احساس غرور الين براي به مبارزه طلبيدن آن پله هاي فرسوده و لغزنده را کيفر داده بودند. الان مي فهمم که در آن روز عاملي ديگر- نمايشي مضحک- وجود داشته است. هنگامي که ترک به طبقه سوم رسيده و بخش مشخصي از قرنيز و گچبري بالاي ديوار در زير سقف شروع به ريزش روي زمين کرده بود گردشگري در حال گذر از پلکان کليساي جامع به طور اتفاقي عکسي از برج گرفته بود. اين عکس که به تعدادي نامحدود در سرتاسر دنيا به چاپ رسيد، به وضوح چهار گردشگر وحشت زده را در بالاترين طبقه نشان مي دهد. سه نفر از آنها روي پاشنه هايشان به سمت عقب خم شده اند، دست هايشان بالا آمده تا آسمان را چنگ زده و محکم بگيرند و متوجه شده اند که آن برج باستاني در زير پاهايشان به حرکت درآمده است. تنها الين از قبل نرده را گرفته بود و به محوطه چمن خيره شده که حدود 200 فوت پايين تر به انتظارش نشسته است. آدم با استفاده از ذره بين مي تواند ببيند که الين درست مطابق با شخصيت عجيب و تمسخرآميزش تقريباً هيچ وحشت و هراسي نشان نمي دهد. چشمانش قرنيز در حالت ريزش را ديده است و مايلم فکر کنم از پيش در حال نقشه کشيدن براي شکايت از شهرداري پيزا به خاطر غفلت از ايمني گردشگرانش است و دارد شواهدي جمع مي کند که در موقع خود به وکلايش ارائه دهد. 12 يا در اين حدود گردشگري که در طبقه هاي پايين تر قابل رويت هستند هنوز دارند گرداگرد کف شيب دار برج راه مي روند و در حالي که از 300 پله به سمت بام بالا مي روند، کورمال کورمال از کنار ستون هاي باريک رد مي شوند. پدري و دختر جوانش براي گردشگران پشت سرشان دست تکان مي دهند، دو ملوان ايتاليايي با لباس فرم براي دوست دخترهايشان مسخره بازي درمي آورند و تظاهر به سرگيجه مي کنند و زوجي مسن که بعد از رسيدن به طبقه اول براي استراحت توقف مي کنند، مصمم هستند اين صعود را به پايان برسانند. هيچ کدام از آنها قرنيز در حال سقوط و آبشار نرم ملات پودرشده را نمي بينند. تنها شخصي که روي زمين از فاجعه در حال وقوع آگاه است، مردي با کت سفيد و کلاه پانامايي است که در پاي برج ايستاده، هر دو دست را به سمت ديوار مرمري بنا بالا برده است. صورتش پنهان شده است اما بازوانش در برابر فشار سنگ هاي جا به جا شده مقاومت مي کنند، پشتش در بالاي پاهاي کشيده شده و سفت شده اش خم شده است. مي توانيم در حالت نااميدانه مرد ببينيم سعي مي کند اين برج در حال فروريختن را که دارد او را از بين مي برد، سرپا نگه دارد. تقريباً همه پذيرفته اند. نويسندگان توضيحات زير عکس هاي روزنامه ها، مفسرهاي فيلم هاي مستند تلويزيوني همگي شجاعت اين شخص تنها را مي ستايند. در کمال تعجب، هويت اين مرد هيچ گاه شناخته نشد و بعد که کوه آوار و پاره سنگ ها، سنگ به سنگ، از آن مکان غم زده جمع آوري و برده شد، کلاه و کت سفيدش هم پيدا نشد. اما آيا او سعي داشت برج را نگه دارد يا برعکس آن را در جهت حرکتش کمک مي کرد؟ البته من مي توانم پاسخ اين پرسش را بدهم، چون من آن مرد کلاه به سر هستم؛ شوهري که الين در آخرين لحظه هاي زندگي اش آنچنان پيروزمندانه به او خيره شده است. --- نيازي به گفتن نيست که به جاي امني گريختم، در حالي که زمين مي لرزيد و آبشار بزرگي از سنگ از آسمان فرو مي ريخت، از ميان گرد و خاک و گردشگرهاي در حال جيغ زدن پا به فرار گذاشتم. ابر بزرگي از مرمر خرد شده محوطه را فرا گرفت و عبور تلوتلوخورانم را از کنار پيشخدمت هاي وحشت زده و راننده تاکسي هايي که به اين ميدان ويراني خيره شده بودند، به خاطر دارم- نه تنها برج ناپديد شده بود بلکه وسايل امرار معاش شان را با خود زير خاک برده بود. اگر مي دانستند که من مسوول هستم در همان جا بدون محاکمه مجازاتم مي کردند. با اينکه تا امـروز ساکت مانـده ام، هنوز هم احساس گناه به خاطـر آن همه مرگ که همگي به جز يک نفر بي گناه بودند، رهايم نمي کند. --- به تعبيري انهدام اين برج چند روز پيش از سفر اسفبار ما به توسکاني رقم خورده بود. ازدواج ما که از همان ابتدا پرمساله بود، طي سال هاي گذشته بدتر شده بود. الين حين سرخوردگي به خاطر عاشقي بي وفا و بدقول با من ازدواج کرده بود، اما به زودي به اين نتيجه رسيد که شوهرش، يک مدرس ادبيات باستان در دانشگاهي کوچک، در تمامي جنبه هاي ديگر کوچک و بي اهميت است. داشتم دانشجويانم را در بحران تغييرهاي برنامه آموزشي از دست مي دادم که در نهايت منجر به عدم برنامه ريزي براي ادبيات لاتين و يوناني و جايگزيني مطالعات فرهنگ و رسانه به جاي آنها شد. الين به اين نتيجه رسيد که امتناع من از شکايت از دانشگاه نشانه ضعف ذاتي من است؛ ضعفي که به زودي تا قباله ازدواج رسيد. او با ادعاي اينکه پيوند ما ناقص بوده است، به منظور جدايي از من با وکيلي مشورت کرد اما متقاعدش کردند تا آخرين تلاش را براي حفظ اين رابطه انجام دهد. ازدواج مان بدل به مجموعه يي از آتش بس هاي موقت بحث و گفت وگو شده بود که طي آنها قلمروهاي بيشتر و بيشتري را واگذار کردم. من که هنوز اميدوار به حفظ چيزي و بازگشت به معدود هفته هاي شادي بودم که پس از ازدواج تجربه کرده بوديم، پيشنهاد تعطيلاتي در ايتاليا را دادم. پيشتر قرار انجام سه سخنراني در دانشگاه فلورانس را گذاشته بودم که هزينه کرايه پروازمان را جبران مي کرد و بعد از آن آزاد بوديم در نواحي روستايي و طبيعت توسکاني خوش بگذرانيم. الين موافقت کرد اما تنها از روي کينه و لج. نخستين شوهرش مهندس معمار مدرن گرايي بود و الين هميشه ادعا مي کرد از گذشته متنفر است، قلمروي که من براي خودم ساخته بودم و ادعا مي کرد کاليفرنيا و تگزاس را ترجيح مي دهد. اما اندکي پس از فرودمان در فرودگاه پيزا و سوار شدن مان در قطار فلورانس، به شيوه يي که آن را تا حدودي اسرارآميز يافتم، علاقه اش به دوره تجدد ادبي و فرهنگي (رنسانس) ايتاليا دوباره زنده شد. زماني که سخنراني هايم را انجام دادم، الين ما را وارد دوره پرهيجاني از فعاليت هاي گردشگري کرد. او خستگي ناپذير اصرار به بازديد از هر کليسا و تعميدگاه، هر موزه و کليساي جامعي داشت. اين اشتياق و علاقه شديد به گذشته من را گيج کرده بود تا آنکه متوجه شدم اين بازديدهايمان از اين مکان هاي تاريخي باز هم يکي ديگر از ضعف هاي من را آشکار کرده است. هنگامي که همراه با صداي قيژقيژ از گنبد کليسـاي جامع فلورانس بالا رفتيم، الين متوجه شد که من از ارتفاع مي ترسم، ترسي که هيچ گاه متوجه وجود آن در خودم نشده بودم اما الين بدون درنگ شروع به بزرگنمايي آن کرد. من که فضاي هول آور زير گنبد آرامشم را به هم زده بود به سختي مي توانستم خود را مجبور به بالا رفتن کنم. به نظر مي رسيد چشمانم تمايلي به دوخته شدن به ديوارهاي قوس دار نداشتند و احساس کردم ضربان قلبم کند شد و نزديک بود غش کنم. با اشاره سر و دست به الين فهماندم حاضر نيستم او را گرداگرد آن دالان باريک تعقيب کنم. من که به دشواري قادر به تنفس بودم، منتظر ماندم در حالي که او با غرور دور گنبد گشت و با لحني تاکيد دار بر سرم فرياد کشيد که اين من را در برابر ديگر گردشگرها شرمسار کرد. با اين حال هنگامي که کليسا را ترک کرديم، به طور عجيبي نگران شد، دستم را با حالتي علاقه مند و دلگرم کننده گرفت. نه تنها مسخره ام نکرد بلکه به نظر مي آمد لحظه اضطراب و ترس ناگهاني ام به طور واقعي او را هوشيار و آگاه کرده است. با وجود اين نمايش علاقه و مهرباني، به زودي متوجه شدم مسافرت توسکاني ما بدل به مجموعه يي از سربالايي هاي عمودي شده است. هيچ برج و بارويي وجود نداشت که ما بالاي آن نرفته باشيم، هيچ پلکان فرسوده يي نبود که از آن بالا نرفته باشيم. در «پالازو وچيو» به بهانه نشان دادن چشم انداز ديدني شهر به من، وادارم کرد از تمام پنجره هايي به بيرون خم شوم که «لورنزو دو مديسي» توطئه گرها بر ضد حکومتش را که خفه شده بودند، از همان پنجره ها آويزان کرده بود. کليساي جامع «سينا» را از بالاي بام تا پايين ديدم، در آن برج ناقوس تنگ و گرفته تقريباً جانم بالا آمد. و در تمام مدت الين همانند خواهري بزرگ تر که رعايت برادري ترسو را مي کند، با لبخند محبت آميز و پيوسته اش من را تماشا کرد. آيا سعي داشت ترس از ارتفاع من را درمان کند يا حس بي کفايت دانستن خودم را به رخم بکشد؟ نقطه اوج همه اينها در «سن گيميگنانو» بود؛ آن شهر کوچک سوررئاليستي که برج ها را خانواده هاي رقيب طي قرن چهاردهم در داخل اين دولت- شهر خودمختار ساخته بودند. در حالي که الين خستگي ناپذير از برجي به برج بعدي مي رفت، من به داخل کافه يي با تصاوير ترسناکي از جهنم در نزديکي کليسا رفتم. او تمام بعدازظهر را به برج ها زل زد و اين نمادهاي مردانگي را که شوهرش از عهده آنها برنمي آمد، تحسين کرد، پس از آن در حالي که اتوبوس گردشگري ما را به فلورانس مي برد، نشست به من لبخند زد. سه روز بعد زماني که براي پروازمان به لندن وارد پيزا شديم، حمله هاي الين من را از پا درآورده بود. هر دو مشتاق بازگشت به انگلستان بوديم، من به فضاي امن دفترم در دانشگاه، او به مشاور حقوقي اش. در سکوت فرو رفته بوديم و دو ساعت زودتر از پروازمان به فرودگاه پيزا رسيديم. به طرزي گريز ناپذير براي خودمان يک تاکسي به شهر گرفتيم. الين کتاب راهنماي مسافرانش را خواند و تعميدگاه و کليساي جامع را با واژگاني با حرارت توصيف کرد اما مي دانستم که مقصد واقعي مان برج همان اطراف است، به نظر مي رسيد اين برج مرمري حتي بيش از برج هاي سن گيميگنانو او را برانگيخته است. از تاکسي پياده شدم و به اين بناي سرگيجه آور با آن طبقه هاي به طور خطرناک کج و شيب دارش خيره شدم. الين بدون يک کلمه با قدم هاي بلند از من دور شده، به سمت برج رفت. حق ورودش را پرداخت کرد و پشت سر دو ملوان يونيفورم پوش و پدري با دخترش شروع به بالا رفتن از پلکان کرد. همان طور که به هر طبقه که مي رسيد با لبخند محبت آميز اما مغرورانه اش به من در پايين نگاه مي کرد، با هر طبقه تحقيرش افزايش مي يافت. در راه پله کليساي جامع ايستادم، هنوز هم کجي زياد اين برج- حدود 17 فوت از حالت قائم- شگفت زده ام مي کرد. من که از خودم بيزار شده بودم، آرزو کردم اين بنا که هر سال چند ميليمتر بيشتر کج مي شد، درست در آن لحظه براي نابودي پيش بيني شده اش از مدت ها قبل تصميم بگيرد. بعد هنگامي که الين به طبقه يکي به آخر مانده رسيد، احسـاس کردم بايد برج را لمس کنم و آن سنگ مرمر بي رحم را در مقابل پوستم احساس کنم. کليسا را ترک کرده و از ميان چمن له و لورده يي عبور کردم که گردشگرها در آنجا زير آفتاب نشسته بودند و براي دوستان شان که بالاتر از آنان بودند، دست تکان مي دادند. دفتر بليت فروشي را ناديده گرفتم و سلانه سلانه دور ديوار سنگي که برج را احاطه کرده بود، چرخيدم. دستم را روي آن سنگ هاي مرمر قديمي و عتيقه قرار دادم، سطح آن سنگ ها با کنده کاري هاي قرون حفره حفره شده بود، رگه ها و ترک هاي ايجاد شده در سنگ ها به صافي زمان فسيل شده بودند. اين برج بيش از حد قائم و قديمي بود. ديوار جانبي بزرگ را فشار دادم، بر آن در مسير انحراف خودش فشار وارد کردم. الين هشت طبقه بالاتر از من، به بام رسيده و در کنار ملوان هاي به نفس نفس افتاده، ايستاده بود. او که نفس اش تنگ نشده بود، نرده آهني را گرفته بود و به سنگدلانه ترين روش خود به من لبخند زده بود، به آرامي سرش را به نشانه تاسف براي ضعف من تکان مي داد. من که از تحقير آشکارش به خشم آمده بودم، دوباره سنگ هاي مرمر سخت و استوار را فشار دادم. ديوار دست از مقاومت نکشيد اما زماني که دستم را برداشتم متوجه شدم ترکي کوچک در سطح ديوار ظاهر شده و از بند بي رنگ سنگ آهکي خردشده يي دور شده است. من که کنجکاو شده بودم دوباره فشار وارد آوردم تنها براي آنکه ببينم اين ترک بزرگ تر مي شود. ترک با سرعتي که به زحمت قابل مشاهده بود به آرامي به سمت بالا جلو رفت، بعد به سرعت برق حرکت کرد و همانند ترکي ناگهاني در سطحي از يخ در ديوار بالا رفت. اين ترک که سه فوت طول داشت، از يک گچبري تزييني عبور کرد و به سرعت به سمت قرنيز طبقه اول بالا رفت. من که اين امر به خنده ام انداخته بود هر دو دستم را بر ستون مرمري فشار دادم. بدون درنگ بر سرعت ترک افزوده شد و صداي غرش گنگي را شنيدم. ناله مبهم موجودي در حال بيداري در درون عمق برج. اکنون اين ترک بدل به شکافي آشکار شده بود که از ميان آن مي توانستم کفش هاي پيرمرد وحشت زده يي را ببينم که پيش از آنکه او و همسرش به طبقه دوم بروند در حال استراحت بود. باران نرمي از گرد و غبار و ملات خردشده روي صورتم باريد. کل برج در مقابل دستانم مي لرزيد و بخشي از قرنيز در هوا رها شد، به دنبال آن تعدادي تکه هاي خردشده بر زمين ريخت که هر يک بزرگ تر از مشت من بودند. برج پيزا در آستانه ريزش بود. با دستاني از هم گشوده آخرين فشار را به آن وارد آوردم و آن غرش بلند و عميق را احساس کردم، انگار که در جايي ستون فقرات اين ساختمان بزرگ شروع به ترک برداشتن کرد. عقب رفتم، متوجه شدم آن عمارت دارد روي سرم آوار مي شود و بعد به سمت بام نگاه کردم؛ جايي که الين به نرده هاي آهني چسبيده بود. برج کج شد، ستون هايش همانند ميله هاي چوبي بولينگ در مسير بازي فرو ريختند. در آخرين لحظه ها، در حالي که الين از بالاي نرده هاي آهني به بيرون افتاده بود، صورتش را که رو به سمت من پايين افتاده بود و حالتي از خشم را ديدم که بي هيچ ترديدي تغيير يافته بود، چون من را در آن پايين خيلي دور از خود در حال حرکت به سوي يک پيروزي ديده بودم. --- هم اکنون برج دوم پيزا در همان مکان برج اول در حال سر بر کشيدن است، هزينه آن با تلاش هاي جهاني که خيلي زود پس از اين فاجعه به راه افتاد، تامين مي شود. اين بنا که اين مرتبه روي پايه بتوني استواري بالا رفته به طبقه سوم رسيده است و هم اکنون شيب ملايمي را که در طراحي آن لحاظ شده، نشان مي دهد. اين برج که بر آرماتور پولادي محکمي تکيه دارد هرگز فرو نخواهد ريخت و طي چند دهه اکثر بازديد کنندگان فراموش خواهند کرد که چيزي بيش از يک نسخه المثني نيست. به هر حال برج اصلي هميشه در ذهن من باقي مي ماند. اغلب در حالي که هزاران کيلوگرم سنگ مرمر با سرعت هوا را شکافته و به سويم مي آيد از کابوس هاي وحشتناک بيدار مي شوم. بعد به خودم يادآور مي شوم اين الين بود که در آن روز مرد. حالت چهره اش را به ياد مي آورم؛ غرور خشم آلودي که چشمانش را شعله ور کرده بود. آيا احساس مي کرد عاقبت بر من پيروز شده است و خوشحال بود که مي ديد آبشار ستون هاي در هم ريخته من را خرد مي کند؟ به ياد مي آورم هنگامي که سعي داشتم بدون نتيجه از برج فاصله بگيرم، سنگ ها پي در پي روي شانه هايم مي ريخت. آن گونه که يک فيلم ويدئويي غيرحرفه يي آشکار مي سازد به نظر مي آيد در آخرين لحظه عمارت کج شده، در تلاشي از سر نااميدي، خود را مي پيچاند تا سر پا باقي بماند. برج چرخ زنان از من دور شده، الين، سنگ کاري هاي در حال ريزش و ستون هاي معلق را جارو کرده، با خود به سمت زمين کنار پلکان کليساي جامع برد. من فرار کردم اما آن احساس پيروزي در چهره الين هنوز هم گيج و متحيرم مي کند. آيا ديده بود برج را هل مي دهم و با خود پنداشته بود من مسوول تخريب آن هستم؟ آيا به من افتخار مي کرد که چنين سخت از او بيزارم و در نهايت از ناتواني ام به حرکت درآمده تا انتقامم را بگيرم؟ شايد تنها در مرگ او بود که ما به واقع به هم رسيديم و برج پيزا براي هدفي ارائه خدمت کرد که قرن هاي بسيار به انتظار آن مانده بود. منبع ؛ گاردين Copyright: gooya.com 2016
|