از مکتبهای ادبی رضا سيدحسينی تا تسليت مهندس موسوی بهمناسبت انتقال پيکرهای قتلعامشدگان سال ۶۷ به مکانی نامعلوم
کشکول خبری هفته (۸۰)
ف. م. سخن
مکتب های ادبی رضا سيدحسينی
"رضا سيدحسينی در گذشت." «خبرنامه گويا»
نمی دانم چرا نام رضا سيدحسينی هميشه در ذهن من، دو جلد کتاب مکتب های ادبی، و اصطلاحاتی مانندِ کلاسيسيسم و رُمانتيسم و رئاليسم و امثال اين ها را زنده می کند. دو جلد کتاب، به رنگ سبز زيتونی با خطی نارنجی در قطعِ پالتويی که لبه ی کاغذهای آن اکنون قهوه ای تر از وسط اش شده و می توان آن را جزو کتاب های قديمی به شمار آوَرْد.
خدا رحمت کند ايشان را. چه خوب که وقتی از کسی ياد می کنيم، چنين کتاب ها و کلماتی به ذهن مان متبادر شود. در جهانی که بسياری از نام ها، لعن و نفرين و مرگ و فلاکت به ذهن می آوَرَد، در جهانی که بسياری از نام ها، با پول و بدهی و طلب گره خورده است، در جهانی که بسياری از نام ها، تُهی کردنِ اذهانِ مردم را به ياد می آوَرَد و نسبتی با پُر کردن و پُر نگاه داشتن ذهن از دانش و معلومات ندارد، در جهانی که بسياری از نام ها، فرهنگِ سوق دادن مردم به سمت مادیّات را به خاطر می آوَرَد و نسبت عکس با معنويات دارد، چه خوب است که نامِ رضا سيدحسينی چنين کتاب ها و چنين کلماتی را به ذهن متبادر می سازد.
امروز، برای هر "ايسمی"، ده ها جلد کتاب به زبانِ فارسی وجود دارد و برای هر مکتبی، صدها ها مقاله و جُستار. اين که نويسندگان اين کتاب ها و مقاله ها نام شان چقدر در ذهن خواننده باقی بماند به دو چيز بستگی دارد: يکی آن که برای اولين بار باشد که خواننده با موضوع آشنا می شود، و ديگر آن که نويسنده، با زبانی رسا موضوع را شرح داده باشد. رضا سيد حسينی با کتاب مکتب های ادبی اش، بسياری از خوانندگان را برای اولين بار با مکتب های ادبی غرب آشنا کرد و توانست نسبت به زمانِ خود موضوع را خيلی خوب توضيح دهد.
جامعه ی فرهنگی در هر زمان و دوره ای مشتاق آشنايی با موضوعاتی ست که شايد پيش از آن برايش مهم نبوده و به دليل تکامل و رشد، اهميت آن را احساس کرده است. نويسندگان و مترجمانی که اين لحظه ی حساس از نظر فرهنگی را درست تشخيص بدهند و نيازِ جامعه ی فرهنگی را بر آورده کنند، نام شان چند نسل زنده خواهد ماند. فروردين سال ۱۳۳۴، که نخستين چاپ مکتب های ادبی روانه ی بازار شد، چنين زمان مناسبی بود چرا که "تمامِ نسخه های اين کتاب در عرض يک ماه به فروش رفت و ناياب گرديد" (مکتبهای ادبی، جلد ۱، ۱۳۵۸، سخنی چند با خوانندگان). اين که کتابی با اين عنوان، آن هم از يک نويسنده ی جوان، به اين سرعت ناياب شود نياز جامعه ی فرهنگی را به چنين کتابی نشان می دهد و موقع شناسی مولف باعث می شود که نام اش ساليانِ سال در اذهان باقی بماند.
اما کار بزرگ رضا سيدحسينی در سال های اخير، انتشار شش جلد کتاب ارزنده ی "فرهنگ آثار" بود. به اتمام رساندن کار ترجمه و انتشار اين اثر فقط در عرضِ ۵ سال (از ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۳) قطعا فشار زيادی بر سرپرست و مترجمان وارد آورده است. اما برای پديدآورندگان، لابد مهم اين بوده که کار، بر خلاف بسياری از کارهای مشابه، که اتمام آن ساليان سال طول می کشد و گاه به پايان هم نمی رسد، در مدت زمانی معقول خاتمه يابد و خواننده، کل اثر را –گيرم با ضعف در برخی مواردِ ترجمه- در اختيار داشته باشد.
سنگينی اين کار –بخصوص با در نظر گرفتن مشکلات بسيار زيادِ اداری و انتشاراتی- قطعا کمرشکن بوده و مسئولی دلباخته ی فرهنگ و ادب برای انجام آن می خواسته است. رضا سيد حسينی قطعا چنين مسئولی بوده است.
رضا سيدحسينی درگذشت، ولی يادش در دل اهل فرهنگِ اين سرزمين زنده خواهد ماند.
روش های کسب رای در انتخابات رياست جمهوری
کسانی که در انتخابات رياست جمهوری شرکت می کنند به دو بخش تقسيم می شوند:
۱- کسی که فعلا رئيس جمهور است و می خواهد همچنان رئيس جمهور باقی بماند.
۲- کسانی که فعلا رئيس جمهور نيستند، اما قبلا نخست وزيری، رئيس مجلسی چيزی بوده اند و می خواهند جای رئيس جمهورِ فعلی را بگيرند. روش حضور موثر و کسب رای اين دو دسته در انتخابات رياست جمهوری متفاوت است که ما آن ها را به طور جداگانه ذکر می کنيم.
رئيس جمهوری که می خواهد دوباره انتخاب شود بايد:
- سيب زمينی توزيع کند.
- در سفرهای استانی وعده ی اتمام پروژه های ناتمام در دوره ی قبل را بدهد.
- به خبرنگارانِ جرايد و گزارشگران تلويزيون چک پول هديه بدهد.
- عکس های قشنگ تری با مردم بردارد.
- شعارهای مهيج تری بدهد.
- برای آزادی زندانيان سياسی که رسانه های بين المللی کارِ آن ها را دنبال می کنند به قاضی مرتضوی نامه بنويسد.
- برای رفع نگرانی مردم از ناامنی های فزاينده، وعده ی تبعيدِ اراذل و اوباش به معادن و کوير بدهد.
- زمينه های امداد غيبی را در وزارت کشور فراهم آورد.
- از ميان هزاران کلمه سخنرانی "آقا"، کلماتی را که احساس می شود در جهت تائيد خودش است بيرون بکشد و آن ها را برای تيتر شدن با فونت بسيار بزرگ به روزنامه های دولتی بسپارد.
- اعداد و ارقامِ مربوط به تورم و بيکاری را تا می تواند، حتی شده به طور موقت، پايين بياورد.
- موشک هوا کند و ماهواره به مدار بفرستد.
- به رئيس جمهور آمريکا ندا دهد که اگر برقراری رابطه می خواهد، بهترين کس برای ايجاد رابطه هماوست و اگر کس ديگری رئيس جمهور شود، رابطه بی رابطه.
نامزدی که می خواهد برای اولين بار انتخاب شود بايد:
- عکس دخترخانم هايی که موی بلوند دارند و روسری شان مقدار زيادی عقب رفته و روپوش رنگ روشن و چسبان به تن کرده اند، و عکسی از آقای نامزد را بر سر دست بلند کرده اند -طوری که ساعدهايشان قابل ديدن باشد- در روزنامه ها و سايت های خودشان چاپ کنند (اگر دختران با هد بندِ "فلانی دوسِت داريم"، و آرايش غليظ، در حال اسکيت سواری باشند، تصوير موثرتر خواهد بود. فعلا بايد ديد نيروی انتظامی اجازه ی اين کار را به طور موقت می دهد يا خير، بعد از اين روش استفاده شود).
- دستانش را مانند سالوادور آلنده بالای سر به هم قفل کند و تکان دهد.
- در ميتينگ ها، سرود ای ايران ای مرز پر گهر را پخش کند.
- موقع شمارش آرا خوابش نبرد.
- وب لاگ درست کند و از يک روحانیِ وب لاگ نويس برای فعاليت در ستادش دعوت کند.
- از ميان هزاران کلمه سخنرانی "آقا"، کلماتی را که احساس می شود در جهت نفی رئيس جمهور فعلی ست بيرون بکشد و آن ها را با فونت بسيار بزرگ در روزنامه ی اصلاح طلب خودش تيتر کند.
- گذشته ها را فراموش کند.
- با همسرش به عنوان فرست ليدی آينده در تمام همايش ها شرکت کند.
- همسرش زيرِ چادرِ مشکی پيراهن گل منگلی و کاپشن جين به تن کند (چادر مشکی برای آيات عظام و روزنامه ی کيهان، و پيراهن گل منگلی و کاپشن جين برای پسران و دخترانِ جوان).
- چند هفته مانده به انتخابات، مثل کسی که يکهو از خواب پريده، متوجه شود که اشخاصی به نام سعيدی سيرجانی و عبدالحسين زرين کوب و عباس زرياب خويی وجود داشته اند که شخصی به نام حسين شريعتمداری با آبرويشان بازی کرده است. مثل کسی که در اثر ضربه ی مغزی گذشته را فراموش کرده ولی در اثر يک شوک ناگهانی همه چيز را به ياد آورده، متوجه شود که فلانی بازجو بوده و بی سواد است و بايد در محضر او برای درس خواندن حاضر شود.
- گشت ارشاد را برچيند (البته در شعار).
- سرعت اينترنت خانگی را زياد کند (اين يکی هم در شعار).
- استفاده از ماهواره را آزاد کند (اين هم که معلوم است در شعار).
- وعده ی آزادی مطبوعات و رسانه ها را بدهد (لازم است که بگويم اين هم در شعار؟)
- به اعدامِ کسانی که موقع وقوع جنايت سن شان کم تر از ۱۸ سال بوده اعتراض کند.
- خواهان تاسيس تلويزيون غيردولتی شود.
- با ساسی مانکن ملاقات کند (اگر مشاورانِ نامزدِ مربوط، به طور ضمنی اعلام کنند که بازگشت خوانندگان لس آنجلس هم به کشورشان مانع ندارد، البته در افزايش آرا موثر خواهد بود. اگر موهای جناب مشاور دُمِ اسبی باشد قطعاً آرای بيشتری کسب خواهد شد).
- در يکی به نعل، يکی به ميخ زدن تبحر يابد.
پاسخ حسين شريعتمداری به مهدی کروبی: اگر تو مهدی کروبیيی، من هم حسين شريعتمداریام!
"آقای شريعتمداری؛ من مهدی کروبی ام" «آفتاب نيوز»
گفت- آقای شريعتمداری؛ من مهدی کروبی ام!!!
گفتم- تو اگه مهدی کروبی يی، من هم حسين شريعتمداری ام!
گفت- می دانی من کی هستم؟!!! من روزگاری رئيسِ مجلس بوده ام!
گفتم- تو هم می دانی من کی هستم؟ من روزگاری حسين بازجو بوده ام!
گفت- تو اصلا خبر داری که من شاگرد امام خمينی بوده ام؟!!!
گفتم- تو چی؟ خبر داری که من شاگرد رهبر معظم انقلاب، حضرتِ آيت الله خامنه ای بوده ام؟
گفت- می دانی امام می خواست من در راس امور مملکت باشم؟!!!
گفتم- لابد خبر نداری که من الان هم به دستور رهبرم در راس امور مملکت هستم!
گفت- حالا می گی چی؟!!!
گفتم- تو می گی چی؟
گفت- هيچی حالا ما يک داد و فريادی کرديم. شما به دل نگير. جَوِّ انتخاباتی ما را گرفته.
گفتم- می دانم. حالا يکی شما بگو، يکی من بگم، تنور گرم شود. بعد از انتخابات خدا بزرگ است.
گفت- راس راستی توی اون آرشيو امنيتی کيهان -که همين جوری داغ شدم از دهنم، ببخشيد از قلم ام پريد- "چيزی" که از من و حاج خانم نداری؟!!!
گفتم- اون جا ما از همه کس، چه دوست، چه دشمن يک چيزهايی داريم. کار از محکم کاری عيب نمی کند؛ ممکن است دوست هم يک روزی دشمن شود و به نوار و عکس و فيلم و نوشته اش نياز باشد. اسم اين ها هم "چيز" نيست؛ نيمه ی پنهان است. اگر هم نداشته باشيم، کاری می کنيم خودِ طرف نيمه ی پنهان اش را داوطلبانه بيرون بريزد.
گفت- حالا بالاغيرتاً مال ما را بيرون نريزی!!!
گفتم- نه بابا! يک روز يک يارويی با قوم و خويشِ نزديک اش دعواش شد. يکی اين می زد تو سر اون، يکی اون می زد تو سرِ اين. يک نفر که با هر دوتاشون بد بود، نزديک شد بهشون، شروع کرد تشويق اون ها که باريکلا فلانی بزن تو سر اين، باريکلا بهمانی بزن تو سرِ اون. اون هام که گرمِ کتک کاری بودن، حواس شون به ياروهه نبود. يکهو متوجه طرف شدن. دست از کتک کاری با هم برداشتن، افتادن به جون يارو. حالا نزن کی بزن. همين طور که داشتن طرف را می زدن يکيشون با خنده گفت: "ما اگه گوشت هم را بخوريم..." بعد اون يکی با خنده جمله را تکميل کرد: "استخون همديگه را دور نمی اندازيم..." بدبخت اون يارو را بگو که چقدر خام بود و خودش را انداخت زير دست و پای اين دو تا!!!
از محبتِ آقای بهنود
قدرشناسی با کلمات جداً دشوار است خاصه آن که با ذکر نام بزرگان، ظنِّ خودنمايی نيز برود. ولی چه اين ظن برود، چه نرود، بايد از محبت اساتيد و دوستان تشکر و قدردانی کرد. پيش تر در وب لاگم اين چند جمله را نوشته بودم:
"از اساتيد ارجمندم، آقايان هادی خرسندی و مسعود بهنود، به خاطر محبتی که به اين جانب داشتند و با ای ميل و نوشته مرا مورد لطف قرار دادند سپاسگزاری می کنم. نوشته ی آقای بهنود نه توصيف من که نمايانگر بزرگواری ايشان است. از انسانيت آقای خرسندی هم که هر چه بگويم کم گفته ام. اين که چند سال پيش، در بدترين شرايط، ايشان با ارسال ای ميل نشان دادند که به فکر من هستند هرگز فراموش نخواهم کرد..."
امروز که مطلب جناب دکتر نوری زاده را در سايت ايشان ديدم، و فکر کردم آن را عينا در اين شماره از کشکول بياورم، فرصت را مغتنم شمردم برای درج نوشته ی محبت آميزِ آقای بهنود. نوشته ی آقای خرسندی هم که قبلا در ستونِ "طنزِ هفته" ی ايشان زير عنوانِ "دوربين را روی من ميزان کنيد" درج شده بود و خوانندگانِ گويا قطعا آن را مطالعه کرده اند. مطلب آقای بهنود را که در "شب نوشته ها" زير عنوان "بازگشت ف م سخن" درج شده عينا در اينجا می آورم:
" غيبت چند هفته ای ف م سخن و نگرانی بلاگر ها و کاربران اينترنت فارسی زبان، جز آن که نشان قدرشناسی و مهرورزی صادقانه و بی ريا و بی خدشه بر خود دارد، در عين حال از گستردگی اين رسانه خبر می دهد. چرا که ف. م سخن تا آن جا که من می دانم تنها در بزرگراه اطلاعاتی است که حضور دارد و در هيچ رسانه ديگری به دلايل معلوم جا نمی گيرد، اما او را می شناسند.
يکی از بهترين کارها که گويا نيوز کرد دادن دريچه ای خاص است به ف م سخن و ايجاد جای ويژه ای بود به نوشته های او، تا خواستاران آن قلم بدانند و در کوره راه های بزرگراه مجازی سرگردان نشوند. همين دريچه صاحب قلم را هم منظم کرد و به نوشتن سر وقت عادت داد که اين هم مبارک بود.
ف . م سخن از آن جا که به دلايل معلوم نام مستعارست، پس شائبه شهرت طلبی و دکانداری بر او نمی رود، و به همين دليل هيچ بده بستان و رفيق بازی و يا بدخواهی در او راه ندارد. نقدهايش را ناگزير بايد نقدی به قصد اصلاح دانست، چاره ای جز اين نيست. احاطه اش به مسائل ادبی و سوادش، وقتی در نثر روان و بی شيله ای جاری می شود، از آن يک متن مطبوع می سازد.
من در اين همه سال ها که خواننده هميشگی ف . م سخن بوده ام بسيار شده است که خود را با نوشته های او همعقيده نيافته ام، گرچه نمی شود گفت در اکثر موارد چنين است، اما در عين حال نحوه استدلال و پايبنديش به مبناهای مباحثه، آزادانديشی اش، و پرهيزش از صددرصدی بودن کارش را پايه ای داده که بی مايه به دست آمدنی نبود.
خواستم با اين چند خط کوتاه ادای دينی کرده باشم به يک نوشته پاکيزه و روان، و فکر سالم. در عين حال ابراز شادمانی از اين که غيبتش موقتی بوده و نگرانی هايمان بی مورد."
خرابتر ز دل من غم تو جای نيافت...
جناب دکتر عليرضا نوری زاده، در مطلبی در کيهان لندن، زير عنوانِ "خرابتر ز دل من غم تو جای نيافت..."، به يکی از نوشته های من اشاره کرده اند. از لطف ايشان سپاسگزارم و هر تعريفی از من شده است از بزرگواری ايشان می دانم. نوشته ی ايشان را عينا در اينجا می آورم:
" حالا تصوير خون گرفته و استخوانهای شکسته اميد رضا [ميرصيافی] گواهی میدهد که دوستاق بانان نايب امام زمان و نه قرصهای آرامبخش، او را پرپر کردند و شاخۀ جوانيش را سوختند. میدانستم که اميد رضا اهل خودزنی نيست چه برسد به خودکشی، پرندۀ آوازخوان که به مرگ شعر و ترانه و آواز راضی نمیشود. پسرکم رفت و اهل ولايت فقيه همچنان حال میکنند، میچاپند، به نواميس ملت تجاوز میکنند، عمامه هاشان مثل قطر شکمشان قطورتر میشود که به قول صائب «کار با عمامه و قطر شکم افتاده است/ خُم در اين مجلس بزرگیها به افلاطون کند.»
مطلب ف. م. سخن را سه چهار بار میخوانم، عنوانی برای دروغ سيزده، اما نه، اين رفيق هم قلم ناشناختهام که با شوق يکهفته (و تا دو هفته پيش دو ماه و نيم) انتظارش را می کشم تا وبلاگش را به روز کند، در آخرين مطلبش، رويائی را که در فردای به تخت نشستن سيدعلی آقا در نامهای سرگشاده تحت عنوان «از خون دل نوشتم نزديک دوست نامه...» در «روزگار نو» منتشر کردم و بعد عنوان کتابی شد، به وجه ديگری ديده است.
من يک بار ديگر بعد از انتخاب خاتمی و در همين زاویۀ خلوت دل، سيد را مورد خطاب قرار دادم و سومين بار در پی سرنگونی صدام حسين بود که به مقام معظم رهبری نامهای نوشتم به اين مضمون که سيدنا وقت آن است که جلو بيفتی و خدا بيامرزی ذخيره کنی، بيا و خودت رسول اصلاحات شو و بگذار تاريخ از سلطانی ياد کند که صدای انقلاب را پيش از آنکه استعمال فرمايد به گوش جان بشنود. حالا ف.م. سخن فرض را (فکر کنيم دروغ سيزده نيست) بر اين قرار داده، که آقا در پی زيارت حمام، چرک استبداد از تن شسته و عطر قدرت خانم را از جان و دل زدوده است. از اين رو، خود را به جای نايب امام زمان گذاشته و با ياد آوری آنچه بر سر اميدرضای ناکامياب آمده از در توبه و ندامت چنين مینويسد:
آيت الله خامنهای جدايی دين از سياست را پذيرفت
آيت الله خامنهای طی نطقی کوتاه در جمع خبرنگاران رسانه های داخلی و خارجی اعلام کردند که از اين پس برای حفظ حرمت دين، نظام سياسی ايران به شکل کاملاً عرفی اداره خواهد شد. ايشان در بخشی از بيانات خود فرمودند: «مسلمانان ايرانی، نيازی به اين ندارند که حکومت با زور آنها را مسلمان نگهدارد. آنها پيش از انقلاب و استقرار جمهوری اسلامی مسلمان بودند. اکنون نيز مسلمان هستند، و هر حکومتی هم که بعد از اين بيايد، مسلمان خواهند بود. متأسفانه، جمهوری اسلامی به راهی رفت، که دست سوء استفادهها باعث شد تا بخش بزرگی از جامعه و جوانان نسبت به دين عزيز اسلام بدبين شوند. برای جلوگيری از گسترش اين بدبينی تصميم گرفتيم، دست سوءاستفاده کنندگان از دين را ببنديم و با عرفی کردن امور سياسی و اجتماعی، بهانۀ سرکوب مردم و انديشمندان را به دلايل ظاهراً دينی ولی باطناً مادی از ايشان بگيريم.» آيتالله خامنهای، در حالی که اکثر خبرنگاران به خاطر اين سخنان دچار بهت و حيرت شده بودند، از ايشان خواست تا منبعد به جای رهبر معظم انقلاب، صرفاً از عنوان آيتالله استفاده کنند، و در خبرها و گزارشها، افعال مربوط به ايشان را جمع نبندند: «متأسفانه عدهای فرصت طلب، ما را ابزار سوءاستفادۀ خود کرده بودند. به نام ما، به نام اسلام، به نام شريعت، به مردم ظلم میکردند. دستشان به خون بیگناهان آلوده بود. با معرفی ما بهعنوان «رهبر معظم انقلاب»، تمام اعمال مفسده انگيز خود را به حساب ما میگذاشتند. میخواستند ما را همطراز هيتلر کنند که او نيز «رهبر» ناميده میشد. میخواستند از ما ديکتاتور بسازند. افعال ما را به صورت جمع، صرف میکردند تا مسؤوليت اعمال پليدشان را برگردن ما بيندازند. از ما خداوندگاری میساختند که اگر فردای حساب از ايشان سؤال شود که چرا اين گونه میکرديد، پاسخ دهند، به اختيار ما نبود و «رهبر معظم» هر چه میگفت، بايد همان میکرديم. از امروز ديگر نه مرا رهبر معظم خطاب کنيد، و نه با الفاظ مطنطن آتش کبر را در من برافروزيد. ما هم يک فرد هستيم از افراد ملت، مملکت مجلس دارد، رئيس جمهور دارد، قوۀ قضائيه دارد. البته نه اينها که الان هست و منتخب مردم نيست. به زودی نمايندگان مجلس و رئيس جمهور و مسؤولان قضايی را خود مردم انتخاب خواهند کرد. اين منتخبان واقعی هستند که بايد کشور را اداره کنند، نه رهبر و نه هيچ شخص غيرمنتخب ديگر، من نيز مسؤوليت تمام حوادث تلخی را که در مدت زمامداریام اتفاق افتاده بر عهده میگيرم و از مردم شريف تقاضای عفو دارم.»...
«به نام ما و بهنام اسلام جنايتهای بسياری در سالهای اخير شد. در زندانها، عدۀ زيادی بیگناه کشته شدند. من در گزارشها، نام اشخاصی مانند زهرا کاظمی، زهرا بنی يعقوب، اميدرضا ميرصيافی را میديدم ولی به دليل فشاری که بر خود من وارد میشد نمیتوانستم اعتراضم را علنی کنم. مدام گفته میشد که اگر از حقوق اينان دفاع کنيم، اسلام به خطر میافتد چون اينها مخالف اسلام هستند. مأموران بيت من گزارش میدادند که در خيابانها، مزاحم زنان و دختران و نواميس مردم میشوند. مزاحم پسران جوان میشوند. آنان را نسبت به دين اسلام بدبين میکنند. رکيک ترين الفاظ را بهنام نهی از منکر بر زبان میآورند. به نام حضرت زهرا (س) دختران جوان را آزار میدهند، و در کنار نام مقدس ايشان، زشتترين کلمات را بهعنوان راهنمايی و ارشاد به کار میبرند. اين اواخر ديگر حتی شوت فلان بازيکن فوتبال يا بالا بردن وزنه توسط فلان وزنه بردار را به ائمه اطهار و خداوند نسبت میدادند. کسی هم به آنها نمی گفت که اگر قرار بر دخالت خدا و پيغمبر در اين امور بود ما بايد در همۀ زمينهها بهترين میشديم حال آن که جزو بدترينهاييم. بنابراين تصميم گرفتم خود را از آتشی که اين متظاهران به دين در حال افروختن آن بودند تا مرا در آن بسوزانند، نجات دهم و شرّ آنها را از سر مردم ايران کم کنم. تصميم گرفتم پيش از آن که صدای مردم نجيب ايران بلندتر شود و من مجبور شوم مثل شاه صدای انقلابشان را بشنوم، دست به اقدام بزنم و کشور را از دست افرادی که نه دلشان به حال مردم می سوزد، نه به حال ايران، نجات دهم ...»
اگر آنچه ف. م. سخن نوشته واقعيت داشت ترديدی ندارم که پدر دلشکسته، مادر خرد و خمير شده از داغ جوانش و برادر و خواهر اميدرضا با همۀ دردهايشان، در دل شادمان میشدند که پر پر شدن نوجوانشان، به رهائی ملتی منجر شده است. و نايب امام زمان را به خود آورده و به اعتذار کشانده، و حالا او به جبران مافات قصد آن دارد حاکميت را به صاحبان اصلیاش يعنی ملت بازگرداند.
ف.م.سخن آنچه را که همه ما آرزو داريم باز گفته است. ايکاش آقای خامنهای اين نوشته را بخواند و لحظهای از پله کان عرش فرود آيد، مثل آن سالهای دور برود «گنبد سبز» و با پير خفته خلوت کند. سری به «شانديز» بزند. در توس از حضرت فردوسی مدد گيرد. اگر هنوز هم ديد قدرت خانم دست از سرش بر نمیدارد به امين و رفيقش محمدی گلپايگانی بگويد شيخنا بيا سفری به خدمت والی ولايت عشق شاه نعمت الله رو سوی ماهان کنيم ... ايکاش «آقا» میتوانست همان حالی را پيدا کند که مرحوم پدرش حاج ميرزا جواد تبريزی به شنيدن خبر مرگ جوانی از آشنايان پيدا میکرد. تصوير اميدرضا را با صورت خونين و فک شکسته پيش رو میگذاشت، چشم میبست و همۀ کشتگان عصر مبارکش را از فردای ولايتمدار شدن به ياد میآورد. لحظهای قوم الظالمينی را که محاصرهاش کردهاند يک به يک پيش نظر می گذراند، جنتی و فلاحيان را، محسنی اژهای و اصغر حجازی را، احمد خاتمی و مصطفی پورمحمدی را، ريشهری و قاسم سليمانی را، تحفۀ آرادان و صادق محصولی را، تأملی بر بيدادگاهها داشت و درنگی بر اعمال سعيد مرتضوی و نکونام و قاضی حداد و ... میکرد ... بعد هم حاج عزت را صدا می زد که دوربين و دستگاه پخش زنده به بيت بفرستيد میخواهم با مردم صحبت کنم. فهرستی هم از روزنامه نگاران ممنوع القلم و صدا را به دست آقا مجتبی میداد که خودت به آقايان و خانمها تلفن بزن و دعوتشان کن! فکرش را بکنيد با پخش اظهارات آقا (شبيه آنچه پيش از اين به نقل از ف. م. سخن آوردم) جهانی تکان میخورد و ما شاهد واکنشهائی از همان نوع میشديم که ف. م. سخن آورده است. تنها با يک مصاحبه مطبوعاتی و اظهاراتی معتدل و متين، سيد علی بن جواد خامنهای در جايگاهی قرار میگرفت که کمتر حاکمی در ولايت ما بدان دست يافته است، بهای سهام در بازار بينالمللی صد در صد افزايش میيافت و نيمی از به غربت نشستگان در همان ساعات نخست بليط بازگشت به خانۀ پدری را رزرو میکردند.
چه میشد اگر صاحب نگين بواسحاقی درک میکرد که زمان درازی به آن لحظه که نگين از انگشت بيرون کند و يا بيرونش کنند، نمانده است. چه میشد اگر آقا فرياد میزد بانگ اعتراض شما را شنيدم. اينک مرا فرصتی دهيد... ایکاش بخت يار «آقا» و همراه ملت ما باشد و پيش از آن که حکايت از صدای انقلاب را شنيدن فراتر رود تصاويری نظير آنچه در عراق ديديم و پيش از آن در رومانی مشاهده کرديم، در برابرمان ظاهر نشود.
فاصلۀ بين جاودانه شدن و سرفراز مردن تا در کفنی از نفرت و نفرين و لعنت پيچيده شدن و بهجای تاريخ به سطلی زنگزده در پستوی نهانخانهای گم شدن، خيلی کوتاه است. به کوتاهی نوشتۀ ف. م. سخن."
ياد بعضی نفرات بانو سيمين بهبهانی
بانو سيمين بهبهانی، فقط اشعارش را شيرين نمی سرايد؛ نوشته هايش را هم شيرين می نويسد. آن قدر شيرين که می توانی هفتصد هشتصد صفحه بخوانی و ذره ای احساس خستگی نکنی؛ هفتصد هشتصد صفحه در باره ی بعضی نفرات؛ نفراتی که –به جز خيام- فرهنگ معاصر ما را ساخته و پرداخته اند.
کتابفروش به من گفت که جلد دوم ياد بعضی نفرات منتشر شده است. کتاب را از او گرفتم و ورقی زدم. ديدم برخی نوشته ها به چشم ام آشنا می آيد و آن ها را قبلا خوانده ام. به او گفتم، مطمئنيد که اين جلد دوم کتاب است؟ مطالب به نظر تکراری ست! گفت جلد دوم است که جلد اول را هم در خود دارد.
به خانه که رسيدم دو کتاب را کنار هم گشودم. اولی چاپ ۱۳۷۸، نشر البرز؛ دومی چاپ ۱۳۸۸، انتشارات نگاه. اولی با قيمتی که بر رو يا توی جلد چاپ نشده است و من هم به خاطر ندارم ده سالِ پيش آن را چند خريده ام (ولی يادم هست از کتابفروشی مرحوم کريم امامی خريده ام)؛ دومی به قيمت ۱۲۵۰۰ تومان. اولی با پيشگفتاری زير عنوانِ "خزينه داری ميراث خوارگان"، نوشته شده در آبان سال ۱۳۶۳، در ۳۲ صفحه؛ دومی با پيشگفتاری کوتاه و بی عنوان در ۲ صفحه؛ اولی با عکسِ هر يک از نفرات در ابتدای مقاله؛ دومی بدون عکس و تصوير نه در ابتدای مقاله و نه در انتهای کتاب. اولی شامل گفت و شنودها و پرسش و پاسخها؛ دومی بدون گفت و شنود و پرسش و پاسخ.
جلد اول ياد بعضی نفرات
اما در اين جلد دوم، يا به عبارتِ بهتر چاپ دوم و تواماً جلد دوم، اين نفرات به نفراتِ قبلی اضافه شده اند: احمدرضا احمدی، پگاه احمدی، دکتر عباس اسماعيلی، صدرالدين الهی، قيصر امين پور، مفتون امينی، رضا براهنی، بيژن جلالی، صادق چوبک، اميرحسن چهل تن، محمد حقوقی، اسماعيل خويی، خيام، علی اشرف درويشيان، علی دهباشی، نصرت رحمانی، ناصر زراعتی، ترانه سهراب (خلعت بری)، احمد شاملو، همايون شجريان، محمدحسين شهريار، محمدتقی صالح پور، سيدعلی صالحی، شيرين عبادی، فروغ فرخزاد، مهدی فلاحتی، عالمتاج (ژاله) قائم مقامی، ابراهيم مختاری، رحيم معينی کرمانشاهی، شهريار مندنی پور، احسان نراقی، نازنين نظام شهيدی، لعبت والا، قمرالملوک وزيری.
مطالب هر دو جلد جالب و خواندنی ست. با نثری شيرين و روان. با خواندن اين کتاب می توان با گوشه هايی از زندگی فرهنگ سازان ايران آشنا شد؛ نظر سيمين بانو را در مورد برخی نوشته ها و مطالب اشخاص ياد شده دانست...
جلد دوم ياد بعضی نفرات
ببينيم بانوی شعر ايران مثلاً در مورد علی اشرف درويشيان چه نوشته است:
"وقتی می آيد، من و افرادِ خانواده –بی اختيار- به دست هاش نگاه می کنيم... چرا؟
يک روز آمد و يک جعبه مارمالادِ خوش مزه برايم آورد. همه مان خورديم و به او گفتيم که خيلی تازه و خوش طعم است. من، پيش تر، ازاين نوع شيرينی ها خيلی خورده بودم. اما اين يکی طعم خلوص و محبّت داشت... حالا دانستيد چرا هر وقت به خانه ی ما می آيد، به دست هاش نگاه می کنيم؟... داستان های کوتاه درويشيان هم به اندازه ی رمان هايش ماندگار و دوست داشتنی ست. هنوز مورچه يی که در قصه ی «بَفرينه» خُرده ريزِ نان را از کنار لب کودکی می بُرد که «شيميايی» شده و مُرده بود مغزم را انگار می خراشد و می خورَد. اين داستان چه قدر با قدرت نوشته شده است! گويا رويدادهای آن در حلبچه يا جايی مانند آن يا در ذهن نويسنده اش بروز می کند... در باره ی قصه های علی اشرف چندين صفحه نوشته ام. حالا، در روزگار ضعفِ بينايی، نمی توانم پيداشان کنم. لعنت بر آن که...! درويشيان خُلق و خوی کودکان را دارد –درست مثل خود من. به يک کرشمه ی ابرو می رنجد و به يک نوشخند مهربان می شود... علی اشرف! دلم برايت تنگ شده. بچه ها مارمالاد می خواهند. کِی می آيی؟ زودتر بيا! چای و ميوه آماده است. همکاران کانون منتظرند. نگذار چای سرد شود!" (ياد بعضی نفرات، ۱۳۸۸، صفحات ۳۱۳ تا ۳۱۵)
اگر به نمايشگاه کتاب -که چند روز ديگر برگزار می شود- برويد احتمالا می توانيد اين کتاب را با چند درصد تخفيف بخريد. خواندنِ اين کتاب را بخصوص به جوانان علاقمند به ادبيات و شعر معاصر توصيه می کنم.
تسليت مهندس موسوی به مناسبت انتقال پيکرهای قتل عام شدگان سال ۶۷ به مکانی نامعلوم
"تسليت مهندس موسوی برای درگذشت رضا سيدحسينی" «بالاترين»
***
"انتقال پيکرهای قتل عام شدگان سال ۶۷ از خاوران به مکانی نامعلوم" «مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران»
***
هوالباقی
انتقال پيکرهای قتل عام شدگان احتمالی سال ۶۷ از خاوران به مکانی نامعلوم را به خانواده های معزز اين قتل عام شدگان و رای دهندگان جوان تسليت عرض می نمايم. بنده از اين بابت بسيار منفعل ام و نمی دانم کدام دست های موازی چنين برنامه ای را تدارک ديده است. در صورتی که بنده به عنوان رئيس جمهور انتخاب شوم جلوی چنين نقل و انتقالات غير قانونی و غير شرعی را خواهم گرفت. البته آن چه به قتل عام زندانيان سياسی مشهور شده است رويدادی ست که در سال ۱۳۶۷ در زمان نخست وزيری نمی دانم چه کسی صورت گرفته و لابد الزاماتی بوده که چنين قتل عامی صورت گرفته و اگر هم الزامات نبوده، لابد مسئول اش نخست وزير نبوده و کس ديگر بوده، و شايد نخست وزير اصلا روح اش خبر نداشته و تازه بيست سال بعد با خبر شده، خلاصه ماجرايی بوده که تمام شده رفته پی کارش. فعلا بايد به انتخاباتِ پيشِ رو فکر کنيم و اين گذشته های بيخود را که جلوی پيشرفت به سوی آينده و انتخاب شدن ما را می گيرد از ذهن مان دور سازيم. تازه چه کسی ديده که چنين قتل عامی صورت گرفته و چه کسی ديده که قتل عام شدگان شبانه با کاميونِ زندانْ حمل، و در جايی به نام خاوران در گورهای دسته جمعی دفن شده باشند که اکنون بحثِ اين است که استخوانِ اين عزيزانِ فرضی به جای ديگری که می گويند نامعلوم است منتقل شده و بخشی از استخوان ها هم به دست خانواده ی معززِ اين کشته شدگانِ فرضی افتاده است؟ آيا در سال ۶۷، در زمان زمامداریِ آن نخستوزيری که به دليل بُعد زمان، نام اش از خاطرم رفته واقعاً کسی کشته و يا بدتر از آن قتل عام شده؟ آيا کسی در گورستان خاوران که اصلا نمی دانم کجاست دفن شده؟ آيا آن طور که عده ای می گويند -و ما به رای اين عده خيلی هم احترام می گذاريم- استخوان اين عزيزان، گور به گور شده؟ در صورتی که خانواده های معززِ اين قتل عام شدگان فرضی در نمی دانم دورانِ نخست وزيری کی کی، به ما رای بدهند، من و همسر فرهيخته ام پروفسور رهنورد (که "فول پروفسور"ِ (*) هنر است) قول می دهيم، که محل گور آن ها را (به فرض که وجود داشته باشد) روشن کنيم و همسرِ فول پروفسورم يک عدد تنديس از قتل عام شدگانْ ساخته و در محل مذکور نصب نمايد و خودِ بنده هم يک نقاشی سه متر در دو متر در موزه ی هنرهای معاصر نصب نمايم. بنده يک بار ديگر با اظهار منفعل بودن از حادثه ی تلخِ گور به گور شدنِ تعدادی استخوانِ نامعلوم، مراتب ارادت خود را به رای دهندگان عزيز و فرهيخته ابراز می دارم.
مهندس ميرحسين موسوی
* "پروفسور زهرا رهنورد برای جامعه علمی، سياسی و روشنفکری ايران يک نام شناخته شده است. نام او با دين، هنر، زنان، جوانان و روشنفکری مسلمان گره خورده است. بر اين اساس وقتی او را برای يک گفت وگو دعوت می کنم، نيک می دانم به راحتی می توانم ريز ترين پرسش ها را در اين حوزه ها با او در ميان بگذارم؛ از زنان تا بحث دموکراسی. از حجاب زنان و جوانان تا موسيقی راک و جاز. زهرا رهنورد که درجه علمی اش فول پروفسور رشته هنر است، تاکنون بيش از ۳۰ جلد کتاب در حوزه های گوناگون نوشته است... مهندس ميرحسين موسوی نامزد دهمين دوره انتخابات رياست جمهوری همسر پروفسور رهنورد است..." «روزنامه اعتماد، ۳۰ فروردين، به نقل از روز آنلاين»
[وبلاگ ف. م. سخن]