یکشنبه 6 اردیبهشت 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از سخنی با افشين قطبی تا گُلگشتی در کتابفروشی استاد ايرج افشار

کشکول خبری هفته (۷۹)
ف. م. سخن


سخنی با افشين قطبی
"افشين قطبی سرمربی تيم ملی فوتبال ايران شد." «بی.بی.سی»

آقای قطبی
ورود مجددتان را به کشور عزيزمان تبريک می گويم. اميدوارم به اين زودی ها شاهد خروج مجددتان نباشيم هر چند اين آرزويی محال است و ما دير يا زود شاهد اين خروج مجدد خواهيم بود. معمولا در خروج اول، شخصِ خارج‌شونده، آرزوی بازگشت مجدد می کند، ولی در خروجِ دوم و سوم، نه تنها آرزوی بازگشت مجدد نمی کند بل اين جمله ی مشهور را بر زبان می آوَرَد که "حتی اگه کلاهم تو اين خراب شده بيفته محاله برگردم وَرِش دارم". ناگفته نماند، آن کسانی که اين جمله را بر زبان می آورند، از شدت عصبانيت و غضب متوجه نمی شوند که کلاه شان پيش از خروج از ايران، و درست تر بگويم موقع ورود به ايران، توسط مسئولان محترم برداشته شده، و روی سرشان چيزی نيست که بخواهد بيفتد.

من به عنوان يکی از پنجاه شصت ميليون مردم علاقمند به پيروزی تيم ملی، انتظار معجزه از شما ندارم. نه تنها از شما، از بهترين مربيان جهان نيز انتظار معجزه در سيستم فاسد فوتبال ايران ندارم. اگر خودتان باور کرده ايد که قرار است معجزه کنيد، سخت در اشتباهيد و چوب اين باور را دير يا زود خواهيد خورد. برای سه مسابقه ی پيش رو که اصلا فرصت نداريد، و برای مسابقات بعدی، مثلا جام جهانی آتی هم وقتی آب ها از آُسياب افتاد و هيجانات فروکش کرد و مردم و رسانه ها، تيم ملی را فراموش کردند، فرصتی به شما داده نخواهد شد و محترمانه يا غيرمحترمانه عذر شما را خواهند خواست و همه چيز به سر جای اول خود باز خواهد گشت. اين اتفاقی ست که سال های سال است می افتد و هر بار عينا تکرار می شود، آن قدر که به نظر می رسد ترک اين عادت موجب مرض خواهد شد. اين مثال را قبلا در جای ديگر نوشته ام، در اين جا هم می نويسم: شما کاسه ای را در نظر بگيريد که در داخل آن گويی انداخته اند. اين کاسه به هر طرف تکان داده شود، و گوی بالا و پايين برود، در نهايت به ته کاسه باز خواهد گشت. اِشکال از گوی نيست، از کاسه است. اشکال از مربی و بازيکن نيست، از فدراسيون و سيستم ِ ورزش است. امکان ندارد گوی در اين کاسه و مربی و بازيکن در اين سيستم، راهی جز ته کاسه و قهقرا داشته باشند. شکل کاسه و بنيادِ سيستم بايد عوض شود که اين هم کارِ من و شما نيست. پس آرزوهای دور و دراز را از سر بيرون کنيد.

اما کارهايی هست که شما می توانيد انجام دهيد، و خيلی خوب هم انجام دهيد، و تاثير اين کارها بر ذهن و قلب مردم ايران ماندگار خواهد بود. شما بيشتر از پيروزی تيم ملی، بايد به اين کارها فکر کنيد:
- هر چه می توانيد از مکتبِ مايلی کُهَنيسم، که صورتِ تکامل يافته ی مکتبِ احمدی نژاديسم است فاصله بگيريد. هر دوی اين مکاتب مصاديقِ بارزِ لُمْپَنيسم هستند، حال، يکی در عرصه ی ورزش و ديگری در عرصه ی سياست. هيچ يک از اين دو، مطلوبِ مردم –حتی شمار اندکی از جماعت که شعارهای زشت می دهند و کلمات رکيک به کار می برند- نيست. مردم دوست دارند با انسان های با فرهنگ و مودب رو به رو شوند. مسئولان لمپن، انسان های بی فرهنگی هستند که فکر می کنند مثل مردم حرف می زنند و مثل مردم لباس می پوشند و مثل مردم رفتار می کنند، حال آن که چنين نيست. آن ها اکثريت مردم را با اراذل و اوباش اشتباه گرفته اند. با مردم، مودب و متين رفتار کنيد. به آن ها احترام بگذاريد. حتی در مقابل شعارهای هيجانی و زشت -که ناشی از خشم و عقده های فروخفته است و اگر درست رفتار شود، شاهد تکرارِ آن ها در چنين ابعاد وسيعی نخواهيم بود- صبور باشيد.

- مراقب عُجب و غرورِ دائيستی باشيد. اين عُجب و غرور معمولا بعد از پيروزی های مکرر به وجود می آيد و باعث سقوط می گردد. شما که جای خود داريد، اسطوره های بی مانندِ جهانی هم اگر گرفتار اين خصلت شوند به خاک سياه می نشينند و لعنت مردم را برای خود می خرند.

- مثل هميشه خوب لباس بپوشيد و آراسته باشيد. نگذاريد جماعتِ ژنده پوش پيرامون تان، اين امتياز مثبت را از شما بگيرند. ظاهر آراسته و لباس خوب، نمودِ بيرونی مردم با فرهنگ است. کاری ندارم که برخی می خواهند، رفتار زشت و بی فرهنگی‌خود را با پوشيدنِ کت و شلوار پير کاردن و کفش شارل ژوردن لاپوشانی کنند. ما را با اين استثناها کاری نيست. نظر ما به فريب‌کارانی ست که فکر می کنند، هر چه لباس شان مندرس تر باشد، می توانند مردم را راحت تر فريب دهند و با پوشيدن کاپشن پنج هزار تومانی –که اين روزها قيمتِ آن هم دچار تورم شده- بر دوش مردم سوار شوند. مردم، حتی اگر خودشان لباس خوب برای پوشيدن نداشته باشند، دوست دارند مسئولان سياست و ورزش شان خوب و آبرومند لباس بپوشند و با ظاهر آراسته در مجامع حضور يابند.

- با خبرنگاران با احترام رفتار کنيد. حتی اگر خبرنگاری بخواهد با سوالات و سخنان اش شما را به واکنش تند وادارد، با او با احترام رفتار کنيد. فراموش نکنيد، شما فقط با آن خبرنگار طرف نيستيد؛ با رسانه و مردم طرفيد. فرقی نمی کند که آن خبرنگار می خواهد به عمد شما را تحريک کند. مهم اين است که وقتی شما جواب آن خبرنگار را می دهيد، اين جواب در رسانه بازتاب پيدا می کند و به گوش مردم می رسد. مردم، از بی حرمتی ها و درشت گويی ها و رفتارِ جلف و سَبُک به تنگ آمده اند. مردم به جای مسئول دريده و وقيح، مسئول افتاده و مودب می خواهند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




- فقط و فقط به تيم ملی و مردم ايران فکر کنيد. هر گاه ديديد فدراسيون و مسئولان نامحترم اش، در جهت خلاف مصالح تيم و مردم عمل می کنند و می خواهند شما را وادار به پذيرش سياست های منفعت طلبانه ی خود کنند، "بلافاصله" با بچه های تيم و مردم سخن بگوييد. حتی اگر لازم شد استعفا دهيد، ولی زير بارِ حرف زور و شانتاژ نرويد. رفتار صحيح را از فريدون زندی بايد آموخت که وقتی مايلی کهن آمد، او بلافاصله واکنش نشان داد و رفت. گفت با وجود چنين آدمی، در تيم ملی نمی مانَد. بسيار صريح و روشن؛ بدونِ هيچ گونه ترديد و دودلی. هيچ مصلحتی بالاتر از مصلحت مردم نيست. هيچ مصلحتی بالاتر از مصلحت کشور نيست. همان طور که گفتم، ما در وضعيتی هستيم که برنده شدن و برنده نشدن تيم مان، اهميت اش از خروج از اين بن بست و تغيير رَویّه و مرامِ حاکم بر ورزش کشور بالاتر نيست. بايد به فکر تيم ملی و مردم ايران باشيد.

- هر ضعفی که فدراسيون باعث آن است، و هر کمبودی که فدراسيون نسبت به رفع آن بی توجه است، در رسانه ها مطرح کنيد. نگذاريد کار از کار بگذرد و بعد از مصائب و مشکلات بگوييد. حرف خود را صريح و فوری بزنيد.

من به عنوان يکی از پنجاه شصت ميليون جمعيت ايران، که برايش پيروزی تيم ملی در هر مسابقه ای مهم است، از شما انتظار معجزه ندارم؛ انتظار بُرد ندارم. حتی می توانم بگويم، بُردِ شما، چشم مسئولان را دوباره کور خواهد کرد، و اگر اميدِ اندکی به بهبود وضعيت در اثر شکست ها و پندگيری و درس آموزی باشد، آن اميد اندک نيز از ميان خواهد رفت. پيش از استعفا، يا درست تر بگويم اخراجِ مايلی کهن، مطلبی نوشتم که در آن آرزو کرده بودم، ای کاش، تيم ملی در مسابقات پيش رو شکست بخورد بل که مسئولان درس بگيرند و به پيروزی های اتفاقی غرّه نشوند! آری منی که آرزويم پيروزی ايران و قهرمانان ورزشی آن در هر عرصه و ميدانی ست، چنين فکری داشتم، چرا که نمی خواستم، اين پيروزی –که اگر هم به دست می آمد در اثر همت بچه های تيم بود و نه برنامه های مربی- چشم مردم و مسئولان را کور کند و امثال مايلی کهن -اين مظهر لمپنيسم- به خاطر اين پيروزی سُکّان تيم ملی را برای مدت طولانی در اختيار بگيرند.

با آمدن شما، اميدوارم تيم ملی از هر سه مسابقه، سر افراز و پيروز بيرون بيايد ولی اگر هم نيايد، پيروزی در ميدان رفتار و اخلاق و فرهنگ، انتظاری ست که می توان و می بايد از شما داشت و اين پيروزی اهميت اش کم تر از پيروزی در ميدان مسابقه نيست. اميدوارم در اين ميدان، اگر هم پيروز نشديد، لااقل شکست نخوريد.

در ستايش رای
"پنجاه و چند روز مانده به انتخابات به عنوان صاحب يک رای که برای همين يک رای ارزش و اهميت قائل است و حاضر نيست از آن دست بردارد و به کسش وانهد، از روندی که اوضاع انتخابات به خود گرفته خشنودم. و در اين وضعيت برايم خيلی فرق ندارد که چه کسی انتخاب شود، نه که به راستی فرقی نکند بلکه همان طور که عباس عبدی نوشت، و درست نوشت، مهم اين است و بايد اين باشد که در هر حرکتی شبيه به اين جامعه برای رسيدن به مردمسالاری چه می آموزد و برای نهادينه کردن دموکراسی چه گامی برداشته می شود." «مسعود بهنود، روزنامه اعتماد»

من هم مثل آقای بهنود رايی را که می توانم بدهم دست ِ کم نمی گيرم. برای آن ارزش بسيار قائلم. برای شناسنامه ی سرخ رنگ‌م، و صفحه ی آخرش، که منتظر است مهر انتخابات وزارت کشور بر رويش ثبت شود، احترام قائلم. اين رای، آن قدر ارزش دارد، که سياست‌مداران کارکشته به دست و پا افتاده اند تا آن را از من بگيرند. آن را مالِ خود کنند. برای به دست آوردن اين رای، چه کارها که نمی کنند! گذشته را وارونه می کنند؛ تاريخ را تحريف می کنند؛ بر جنايات سرپوش می نهند؛ راست را دروغ و دروغ را راست جلوه می دهند؛ خود را مدرن نشان می دهند؛ خود را پيشرو نشان می دهند؛ ادای وب لاگ نويس ها را در می آورند؛ طرح های مترقی صادر می کنند؛ وعده ی برچيدن گشت ارشاد، آزاد شدن ماهواره، پر سرعت شدن خطوط اينترنت، آزادی مطبوعات، کم کردن سانسور، بازگرداندن آبرو در محافل بين المللی می دهند. حتی اگر فکر کنند، يک درصدِ وعده هايی که می دهند، قابل اجرا نيست، باز از وعده دادن چيزی کم نمی گذارند. نامزدهايی که مدرن نيستند، و بيشتر از مدرنيسم به امدادهای غيبی متکی اند، سيب زمينی توزيع می کنند؛ پرتقال توزيع می کنند؛ بليت استخر توزيع می کنند... همه ی اين ها به خاطر رای من؛ همه ی اين ها به خاطر رای تو. همه ی اين ها به خاطر مُهر وزارت کشور که بايد در صفحه ی آخر شناسنامه ی من و تو بخورد.

اما من همان طور که آقای بهنود نوشته اند، برای رای ام ارزش قائلم. آن را به هر کس نمی دهم. به آدم دروغگو نمی دهم. به آدم بدسابقه نمی دهم. به آدم جنايت‌کار نمی دهم. به آدمی که حس کنم می خواهد من و تو را گول بزند نمی دهم. به آدمی که وعده های دروغين بدهد نمی دهم. به آدمی که وعده های غيرقابل اجرا بدهد نمی دهم. به آدمی که قيمت رای مرا معادلِ چند کيلو سيب زمينی و چند کيلو پرتقال و چند بليت استخر بداند نمی دهم. چون همان طور که آقای بهنود نوشته اند، اين رای ارزش دارد. نه تنها برای نامزدهای رياست جمهوری که برای خودِ من هم ارزش دارد.

من شخصيت خودم را، وجدان خودم را، صداقت خودم را، نيک و بد خودم را، آزادگی و انسان دوستی خودم را در نامی که بر روی اين رای می نويسم می بينم. در صندوقی که اين رای را به داخل آن می اندازم می بينم. اين ها که نام شان را می توانم و اجازه دارم بنويسم کيستند؟ اين صندوق ها که می توانم و اجازه دارم رای خودم را به داخل آن ها بيندازم از کجا آمده اند، و برای شمارش به کجا می روند؟ چه کسانی می توانند رای مرا قبول يا باطل کنند؟ من خودم را در همه ی اين ها می بينم.

رای من، که ستايش اش می کنم، تنها وسيله ای ست که برای من باقی گذاشته اند. من می توانم، آزادانه آن را در اختيار کسانی که قبول شان ندارم قرار دهم. و نيز می توانم آزادانه آن را برای خودم نگه دارم و به کسی ندهم. ندهم تا آن کسانی که خيلی برای به دست آوردن رای من تلاش می کنند، خيلی برای به دست آوردن رای من راست و دروغ به هم می بافند، خيلی برای به دست آوردن رای من نقش بازی می کنند، بفهمند که آن ها را قبول ندارم. رای من همان قدر که به درد تائيد می خورَد، به درد نفی هم می خورَد. اين تنها وسيله ای ست که با آن می توانم بدون درگيری، صدای خودم را به گوش مسئولان برسانم. به آن ها بگويم، من اين رایِ محترم را به شما نمی دهم. نمی گذاريد به کسان ديگر بدهم، مشکلی نيست، اما اين رای نصيب ِ شما نيز نخواهد شد. من هم مثل آقای بهنود برای رای خودم، ارزش بسيار قائلم و برای حفظ ارزش آن، آن را برای خودم نگه می دارم.

مهربونی‌ِ پويا
چرا اين قدر هول می زنيم؟ موسوی و احمدی نژاد را به حال خودشان بگذاريم و اجازه بدهيم آن ها هم نفسی تازه کنند. راجع به آن ها اين قدر نوشته ايم که نوشته های مان رنگ و بوی مرگ و کهنگی گرفته است. بگذاريد کمی هم شادی کنيم؛ کمی هم به موسيقی و رقص و آواز بپردازيم. احمدی نژاد و موسوی حالاحالاها مهمان ما هستند و فرصت کافی برای دراز کردن شان داريم. يک جوری رفتار می کنيم که انگار نوشته های ما روی انتخابات تاثير می گذارد و يکی از آن ها برای هميشه از صحنه ی سياست محو می شود. خير؛ اين طور نيست. امروز يکی می آيد چهار سال بعد يکی ديگر. امروز دومی شعارهای قشنگ می دهد و جای اولی را می گيرد، فردا سومی شعارهای قشنگ می دهد و جای دومی را می گيرد، پس فردا دوباره اولی شعارهای قشنگ می دهد و جای سومی را می گيرد. و اين چرخه تکرار می شود و تکرار می شود و تکرار می شود. فقط خاتمی از گردونه خارج شده است که آن هم موقتی ست. او را به عنوان مهره ی آخر نگه داشته اند تا اگر خدای نکرده، اتفاقی افتاد و مردم سر به شورش برداشتند، مثل بختيار وارد ميدان شود و چند نفر از سياست‌مداران را به زندان بيندازد و کل نظام را نجات دهد. حالا که اين طور است لَختی از زشتی ها فاصله بگيريم و به موضوعات شاد بپردازيم.
***
پويا با ترانه ی نشاط انگيزِ "مهربونی"، به ما ياد می دهد که زنِ مهربان، يعنی کُلفَت! اگر ترانه ی "جاده" اش را با اين مهربونی ترکيب کنيم معجونِ خاصی به دست می آيد. در کليپ مهربونی، زن بدبخت، همه اش در حال غذا آوردن و اتو کردن و به بچه ها رسيدن است. زن، بلانسبت، مثل کلفت کار می کند و پويا آواز می خواند! می خوانَد: البته که زيبايی / زيبا مثل گل هايی / ولی بيش از اين‌ها / مهربونی ات رو دوست دارم / خانومی ات رو دوست دارم / با وفا بودنت رو / با صفا بودنت رو / با خدا بودنت رو / دوست دارم! من رو خوشبخت می کنه برکت عشقت / ما رو خوشبخت می کنه برکت عشقت! و در تمام اين مدت زن يا غذا می آورد، يا اتو می کشد، يا به بچه ها می رسد، و البته همه ی اين کار ها را با رضايتِ خاطر انجام می دهد. حالا آقايان فيل شان ياد هندوستان نکند و گمان نبرند که در زندگی واقعی هم از اين خبرها هست. يعنی آن ها می توانند آواز بخوانند و خانم کارهای سخت خانه را با لبخند انجام بدهد. پويا احتمالا اين چيزها را در خواب ديده است. از ما گفتن بود!

نمايشگاه عکس عباس کيارستمی
پنجره ای به روی درختان سبز. پنجره ای به روی خيابان خيس از باران. پنجره ای به روی کوچه ی پر نور. "پنجره ای به روی حيات". سبزی گياهان را می توان از لا به لای پرچين نظاره کرد. همه ی پنجره ها در قطع و اندازه ی بزرگ. همه ی پنجره ها در قطع و اندازه ی واقعی. ۱۱ تصوير، ۱۱ عکس، شايد هم ۱۱ نقاشی(*)، که می توان در ميانه ی گالری گلستان ايستاد و آن ها را تماشا کرد.

اين تصاوير، اين عکس ها، اين نقاشی ها، تو را به کجا می برند؟ معلوم نيست. اين تصاوير، اين عکس ها، اين نقاشی ها، به تو چه می گويند؟ معلوم نيست. اين تصاوير، اين عکس ها، اين نقاشی ها با چه زبانی با تو سخن می گويند؟ معلوم نيست.

بيننده، وارد گالری می شود، دقايقی به ۱۱ تصوير خيره می شود، از گالری خارج می شود؛ با خود چه چيز بيرون می بَرَد؟ معلوم نيست. کدام حس، کدام حساسيت، در انسان تحريک می شود؟ معلوم نيست.

ولی تصاوير، به رغم چاپ نه چندان خوب شان، با بيننده از گالری بيرون می آيند. چشم را که می بندی، پنجره ی خيس را می بينی؛ پنجره ی رو به باغ را می بينی؛ دخترک چادری در حال عبور از کوچه را می بينی. پرچين و باغ را می بينی. حيات را می بينی. همه ی اين ها در ذهن ات نقش بسته است. ولی چه حسی را در تو ايجاد می کنند؟ معلوم نيست.

کتاب عکس های رنگی کيارستمی را که در اين نمايشگاه به قيمت ۵۰۰۰۰ تومان برای فروش گذاشته شده ورق می زنی. عکس مناظر روستايی. عکس مناظر طبيعی. عکس دشت و مَرغزار. زيبايی کارت پستالی دارد. چيزی کم دارد. فکر می کنی، اگر نام کيارستمی بر روی اين عکس ها نباشد واکنش تو چه خواهد بود؟ معلوم نيست. نه اين که با تعارف برخورد کنيم -که با کسی تعارف نداريم- ولی اين عکس ها در منِ بيننده حسی به وجود می آورند که معلوم نيست. شايد بتوان آن را حسِ خلاء ناميد. از گالری که بيرون می آيم، نمی دانم چيزی با خودم آورده ام، يا چيزی در ميان عکس ها جا گذاشته ام. به نظر چيزی از من جدا شده است. حسی غريب، که نه خوشی ست، نه ناخوشی؛ نه زشتی ست، نه زيبايی؛ حسی بينابين، حسی بلاتکليف که نمی دانی با آن چه بايد کرد.

تمام چيزی که از ديدن عکس های رنگی کيارستمی، به دست آوردم همين بود. خوب بود. کافی بود. سعی کردم آن را همان طور که هست بنويسم. شايد شما هم با ديدن عکس های او، چنين حسی را تجربه کرده باشيد. بيان اش مشکل است. بسيار مشکل است. ولی يک چيز مسلم است. کارهای تصويری کيارستمی، مثل کارهای ديگرش، مدت ها با من خواهد بود. ماه و سال را که مطمئنم. بعيد نيست سال های سال، اين تصاوير با من باشد. چرا؟ معلوم نيست.

نه توضيح کنار عکسی، نه بروشوری، نه هيچ چيز ديگر. يک ظرف شيرينی بر روی ميز و همين. شايد مثل هميشه کيارستمی نياز به توضيح نمی بيند. هنر همين است که می بينی و بس. همين است که حس می کنی و بس. به تکنيک و شيوه ی کار نبايد کار داشت. جوهر اثر مهم است، نه قاب و چارچوب، و پارچه ای که حامل اين جوهر است. آيا اين ها واقعا در مقابل هنر ناب بی اهميت است؟ معلوم نيست.

۲۸ فروردين تا ۳ اردی بهشت، می شد عکس های کيارستمی را تماشا کرد. با او از اتاقک های تاريک و مخروبه، به باغ سبز و پُر نور پرواز کرد. با او از پشت پنجره به ريزش باران نگاه کرد. خوشبختانه می شد بر خلاف ساير نمايشگاه ها، از اين همه، تصوير و عکس فراهم کرد (که چند تای آن ها را در اين‌جا می بينيد). منتقدان هنری، قطعا گفتنی های بسيار در مورد آثار کيارستمی خواهند داشت. گفتنی هايی که قطعا شنيدنی خواهد بود.

* نقاشی با نور. به قول معلم عکاسی ام، آقای پاکدل، شيدنگاری يا نگارش با نور.

پرتاب دماغِ دلقکی
"پس از آغاز سخنرانی محمود احمدی‌نژاد در اجلاس ضدنژادپرستی ژنو، يکی از افراد حاضر در سالن به طرف وی يک شیء پرتاب کرد. در ابتدای سخنرانی رئيس‌جمهور ايران دو فرد معترض که کلاه‌ گيس‌های رنگی بر سر داشتند تلاش نمودند در سخنرانی وی ايجاد اختلال کنند. يکی از اين دو نفر، در حالی که فرياد می‌زد «نژادپرست! نژاد پرست» شی کوچک قرمز رنگی به طرف احمدی‌نژاد پرتاب کرد که به سکويی که او ايستاده بود برخورد کرد." «آفتاب»

شانس آورديم پرتاب کننده ی دماغِ دلقکی در اجلاس ژنو ملاحظه ی آقای احمدی نژاد را کرد و به جای دماغ نرم و سبک، لنگه کفش سنگين پرتاب نکرد. شايد هم گدا صفت بود و نخواست کفش اش ناقص شود، و بعد ها در "ای‌بِی" به فروش برسد (هر چند اگر چنين می کرد، می توانست لنگه کفش ديگر را جهت تکميل "سِت"، به قيمت گزافی بفروشد. شايد هم موزه های جنگ افزار و سلاح برای به دست آوردن اين لنگه کفش به عنوان وسيله ی ترور با هم رقابت می کردند). شايد هم پرتاب کننده ی دماغِ دلقکی دل‌رحم بود و می ترسيد اگر لنگه کفش به سر و کله ی احمدی نژاد بخورد، بلايی سرش بيايد و او از ناکار کردن چنين موجودی تا آخر عمر احساس پشيمانی کند. به هر حال اين آقای محترم، ترجيح داد به جای لنگه کفش، دماغ پرت کند.

اما همين پرتاب دماغ، به ما نشان می دهد که زور غرب به ما نخواهد رسيد. ما بسيار قوی، بسيار مردانه، بسيار جنگی عمل می کنيم. غربی های بيچاره بر خلاف ما، سوسول وار، دوشيزه صفت، و بسيار ظريف برخورد می کنند. مثلا شما قيافه ی منتظر الزيدی عراقی را با آن مرد کلاه گيس به سر مقايسه کنيد. اولی، انگار تمام حرص و کينه ی عالم بر صورت اش نقش بسته بود و از شدت غضب و تنفر، رنگ اش قهوه ای شده بود. حالت کج دهنش، حکايت از ظلمی تاريخی داشت (البته شايد مدتی را در جبهه جنگ با ما ايرانی ها گذرانده بود و مقداری از کجی دهن اش مالِ حرصی بود که از ما ايرانی های دشمن –دشمنِ آن زمان، و برادر اين زمان- خورده بود. والله اعلم). اما آن مرد کلاه گيس به سر. بيچاره چقدر متمدنانه دماغ پرتاب کرد. دماغ مزبور هم اين قدر سبک بود که اصلا به احمدی نژاد نرسيد. تازه اگر هم می رسيد، ممکن بود احمدی نژاد برخوردِ آن را احساس نکند. آن کلاه گيس رَنگْ‌رَنگی هم به جای اين که حالتی از خشم و کينه و نفرت القا کند، حالتی از بامزگی و ذوق و لطافت القا می کرد.

به هر حال با مقايسه دماغ پلاستيکی با لنگه کفش نمره ۴۵، و مقايسه ريخت و قيافه ی خبرنگار رشيد عراقی با ريخت و قيافه ی معترض بی دست و پایِ اروپايی، متوجه می شويم که غربی های بيچاره چقدر از ما عقب اند و عمراً بتوانند، عليه ما کاری پيش بِبَرَند. خيالِ من که از بابت حمله ی احتمالی غربی ها و اسرائيلی ها راحت شد. شما چطور؟

بعد از خواندن بسوزان دود شد رفت هوا
"اينقدر پس از اينکه خوانديد سوزانديد که اينطوری شد! کلاً سوخت... تا ته..." «چلچراغ، شماره ۳۳۶»

طنز ژوله و کاريکاتور بزرگمهر –که در شماره های پيشين کشکول از آن ها تعريف کرده بوديم- به دلايل نامعلوم در چلچراغ دود شد رفت هوا. علت اش را نفهميديم. توضيح آخر بزرگمهر هم به جای اين که موضوع را روشن کند، بدتر باعث تاريکی شد! هر چه ذره بين انداختيم، و نوشته های خط خطی شده را از نظر گذرانديم نتوانستيم بفهميم بزرگمهر چه نوشته است و علت تعطيلی صفحه چه بوده است.

اما تا چلچراغ زنده است، طنز چلچراغ هم زنده است. لازم نيست صفحه ای به نام بعد از خواندن بسوزان در مجله وجود داشته باشد چرا که اکثر مطالب چلچراغ، آغشته به طنزی پنهان است؛ طنزی که به قول بهاءالدين خرمشاهی، بهترين نوع طنز است.

خاموشی هاله نور
"به گزارش خبرنگار سياسی آفتاب، پس از اينکه احمدی‌نژاد در سخنرانی خود در اجلاس ضدنژادپرستی سازمان ملل، اسرائيل را يک «دولت نژادپرست» معرفی کرد، ديپلمات‌های اروپايی به نشانه اعتراض سالن سخنرانی را ترک کردند... ديپلمات‌هايی که سالن کنفرانس را ترک کردند، نمايندگانی از کشورهای بريتانيا، فرانسه و کانادا بودند."

هاله ی نور اندک اندک خاموش می شود. مثل آتش معابدِ دوران باستان. مثل چراغ برقی که ترانسفورماتورش داغ کرده و سيم پيچ اش ذوب شده و دود از آن برخاسته و ولتاژ برق کم و کم تر و تشعشعِ هاله ضعيف و ضعيف تر می شود.

هاله ای که در حضور اول احمدی نژاد در سازمان ملل، دور تا دورِ او را گرفت و باعث حفاظت او از شر دشمنان شد، اکنون از ميان رفته است. ديگر حضار شرکت کننده در جلسه، چنان به آقای احمدی نژاد خيره نمی شوند که پلک زدن هم از يادشان برود. هاله در حال خاموش شدن است و اين را همه می بينند. از جناح راست تا جناح چپ؛ از تحول خواهان داخلی تا براندازان خارجی. تشعشع هاله لحظه به لحظه کم می شود. اين کم شدن در کاريکاتورهای نيک آهنگ کوثر هم که با چشم نقاش، يعنی با چشم متخصص به سوژه نگاه می کند کاملا مشهود است، چرا که رنگ احمدی نژاد در کاريکاتورهای او، روز به روز تيره تر و تاريک تر می شود.

هاله ی نور کم کم خاموش می شود، مگر آن که ترانس تقويت کننده ی جديدی به کمک نيروهای غيبی نصب و به آقای احمدی نژاد وصل شود. آن وقت دوباره شاهد هاله ای پر نور به مدت چهار سال خواهيم بود. آيا دوباره حضار در سخنرانی احمدی نژاد پلک نخواهند زد و از جايشان جُم نخواهند خورد؟ آيا برای ملاقات با ايشان و گرفتن درس سياست صف نخواهند کشيد و مشتاق شنيدن نظرات الهی ايشان نخواهند بود؟ بايد منتظر بمانيم و ببينيم. اگر مهندسان انتخابات، برنامه ی نصب ترانس جديد داشته باشند، تا خرداد ماه معلوم خواهد شد. در غير اين صورت بايد منتظر خاموشی ابدی هاله ی نور باشيم...

لطفا به من آدرس دفتر ظفر را بدهيد
"خبر ديگر اين که گروه موسوم به «راه اندازی جنگ روانی عليه دولت» فعاليت خود را از هفته گذشته به طور رسمی و عملی آغاز کرده اند. اين گروه در اولين اقدام، با الهام از سريال های تلويزيونی پيامک هايی در تخريب احمدی نژاد ساخته و در سطح وسيعی ارسال کرده اند. اين گروه متشکل از حدود ۱۹۰ نفر از چهره های طنزپرداز کشور فعاليت خود را در موضوعات جنگ روانی در محلی تحت عنوان دفتر ظفر سازماندهی کرده و قصد دارند با طراحی و ساخت بيش از سه ميليون پيامک و بلوتوث برای تخريب اصولگرايان و دولت فعاليت کنند. پايه حقوق هر يک از اين افراد ۸۰۰ هزار تومان تعيين شده است و آنها مأموريت دارند فعاليت های خود را در ارديبهشت ماه افزايش دهند." «روزنامه ايران، به نقل از وب لاگ بی بی گل»

ما دچار اشتباه شده بوديم و نمی دانم به خاطر چه، بی خود و بی جهت، و مفت و مجانی داشتيم مير حسين را با نوشته های مان تخريب می کرديم. اعتراف می کنم اشتباه بزرگی می کرديم. به نظرم دچار شوک شده بوديم و خواندنِ کتاب های تاريخی روی ما اثر کرده بود (آقای ری شهری! برادر! بيکاری کتاب می نويسی و سند چاپ می کنی و افکار مردم را به هم می ريزی؟!)

وقتی خواندم در دفترِ ظفر، به طنزنويسان ۸۰۰ هزار تومان حقوق می دهند، دچار شوک شدم و حالم خوب شد. حالم خيلی خيلی خوب شد. يک حالتِ وَجْدی در من به وجود آمد، ناگفتنی. نمی دانم چرا اين رقم را که به ذهن می آورم احساس شنگوليت و سرخوشی به من دست می دهد. ما که عرق خور نيستيم ولی آن طور که از عرق خورها شنيده ايم انگار دو بطر عرق نوش جان کرده باشيم، آن طوری احساس بشکنُ بالا بنداز به ما دست داده است. ما که اهل دود و دم نيستيم ولی آن طور که از اهل دود و دم شنيده ايم انگار دو بست ترياک کشيده ايم (مقدارش را درست گفتم؟ شايد هم بيشتر) آن طور کيف مان کوک شده است.

به اين نتيجه رسيدم که مير حسين و بخصوص اين دفترِ ظفرش بسيار خوب است. اگر هم دفترِ ظفر متعلق به آقای کروبی ست، ايشان هم خوب است. اصلا هر کس که اين دفترِ ظفر متعلق به اوست خوب است. آقايان در دهه ی ۶۰ حالا يک اشتباهی کرده اند و چند نفر مثلا کشته شده اند، اصلا مهم نيست (ما که نمی دانيم. شما می دانيد؟ خودتان ديده ايد؟ با چشم های خودتان ديده ايد که در سال ۶۷، در زمان نخست وزيری آقای موسوی کس يا کسانی را به صورت دسته جمعی در اوين اعدام و در خاوران دفن کرده باشند؟ پس لطفا کامنت نياييد). در دهه ی شصت کشور را از نظر اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی به قهقرا برده اند؛ اين هم مهم نيست. به ادامه ی جنگ و اتفاقات کوچولوی ديگری که در کشور افتاده اعتراض نکرده اند؛ اين هم مهم نيست. مهم اين است که دارند برای ساختن چند جوک و لطيفه هشتصد هزار تومان حقوق پايه می دهند! (اَاَاَاَاَاَاَاَ هشتصد هزار تومان! آن هم حقوق پايه! واقعا خوش به حال طنزنويسان!) هشت ساعت هم که از آدم کار نمی خواهند؛ بعد از ساختن جوک می توانيم برويم مسافرکشی بکنيم و يک پولی هم آن جا در آوريم. موقع مسافرکشی هم جوک های ضداحمدی نژادیِ دست اول از مردم بشنويم و از آن ها برای ساختن جوک های جديد الهام بگيريم.

فقط يک اشکال در کار هست و آن اين که نمی دانم اين دفترِ ظفر دقيقا کجاست. و اين که اصلا فکر نمی کردم ما در ايران اين قدر طنز پرداز داشته باشيم که تنها ۱۹۰ نفرشان در اين دفتر کار می کنند (يعنی با حساب سرانگشتی ما بايد چيزی حدود ۱۰۰۰ طنزپرداز در کشور داشته باشيم، چون طنزپردازانِ طرفدارِ دولت، علی القاعده بايد ۵ برابر طنزپردازان مخالف دولت باشند. اگر غير از اين باشد بايد فاتحه ی دولت مردمی و مهرورز را خوانْد. پس اين عمران صلاحی، چرا اين همه طنزپرداز را در کتاب طنزآوران اش معرفی نکرده است؟)

دوستان ارجمندی که آدرس ستاد مزبور را دارند، لطف کنند آن را برای من ای ميل کنند. ضمنا بنويسند آيا در کنار آن ۱۹۰ نفر، جايی هست که برای من هم يک صندلی بگذارند تا با الهام از سريال های تلويزيونی جوکِ اس.ام.اسی و بلوتوثی بسازم؟!

گلگشتی در کتابفروشی استاد ايرج افشار
از کنار برخی کلمات به سادگی عبور می کنيم و به عمق معنی و زيبايی ظاهری آن ها بی توجه می مانيم. مثلا همين کلمه ی گلگشت، که در عين سادگی، گوش نواز و تصويرساز است. هزاران شاخه گل زيبا و رنگارنگ را به ياد می آوَرَد و انسانی که در ميان اين گل ها به گشت و گذار مشغول است. کل اين تصويرِ با شکوه در يک کلمه!

چند روز پيش در حين مطالعه ی مجددِ کتابِ ياد ياران نوشته ی مرحوم دکتر مهدی روشن ضمير به اين کلمه بر خوردم. ايشان مجموعه ی مقالات و يادداشت‌هايش را که قرار بود به تدريج منتشر شود گلگشت نام نهاده بود. اين کلمه را نه تنها در کتاب ايشان بل‌که در غزل حافظ نيز مکرر در مکرر خوانده بودم:
بده ساقی، مِیِ باقی، که در جنّت نخواهی يافت
کنارِ آب رکناباد و گلگشتِ مصلی را

اسم محلی به نام "گلگشت مصلی"، که گردش در ميانِ گلزار را به ذهن متبادر می کند. اما در اين "عصرِ معراج پولاد"، در اين "شبِ اصطکاکِ فلزات"، در "اين شهرهايی که خاک سياه شان چراگاه جرثقيل است"(*)، چه جای پرداختن به کلمه ی گلگشت و سِيرِ در گلزار است؟

وقتی جلد دوم کتابفروشی استاد ايرج افشار را به دست گرفتم، دو چيز مرا از اين محيط آلوده کَند و به گلگشت در گلزارِ کتاب بُرد. اول، با خواندن مقاله ی دکتر شفيعی کدکنی، همپایِ ايشان، به گشت و گذار در کتاب فروشی های شهر مشهد رفتم و با آرامشی غريب بازگشتم. بعد، با خواندن کل مطالب کتابفروشی، در گلزاری که استاد ايرج افشار برای ما تدارک ديده است، به تفرج پرداختم و معنای کلمه ی گلگشت را دقيقاً دريافتم.


جلد دوم کتابفروشی به خواستاری ايرج افشار

به يادِ نوشته ای از آناتول فرانس افتادم که دکتر مهدی روشن ضمير ترجمه ی فارسی آن را در يکی از گلگشت ها آورده است:
"کتاب‌دوستان را ريشخند کرده اند و شايد شايان ريشخند هم باشند و اين سرنوشت همهء دلباختگان است. اما بهتر آن است که بر حال آنان غبطه بورزيم، زيرا آنان زندگی خود را با لذتی طولانی و آرام آرايش داده اند... کتاب يک ابزار جادوگری است که از آن همه گونه تصاوير بيرون می آيد و مغزها را آشفته و دلها را دگرگون می سازد. حتی می توانم بگويم که يک وسيلهء جادوئی است که ما را به دنيای تصاوير گذشته می بَرَد و يا به ميان اشباح شگفت‌انگيز... (ديار خوبان، مجموعه ی گلگشت ۳، نوشته ی دکتر مهدی روشن ضمير، انتشارات طلايه، چاپ اول، ۱۳۷۷، صفحه ی ۵۵۵).

در جست و جوی اين موجودات جادويی ما به کتابفروشی می رويم، و قفسه ها را زير و رو می کنيم. کتابفروشی مکانی ست که عاشقان کتاب به عشق خود دست می يابند. و چه لذتی بالاتر از گلگشت در کتابفروشی! چه "کتابفروشی"يی که برای خريد کتاب به آن مراجعه می کنيم، چه "کتابفروشی"، به خواستاریِ ايرج افشار، که کتابی ست حاوی مقالات خواندنی در باره ی کتابفروشی های ايران و جلد دوم آن اکنون در اختيارِ ماست.

استاد ايرج افشار، جلد دوم کتابفروشی را به عنوان يادنمای پنجمين سال درگذشت فرزندشان، بابک افشار، که در ۱۵ اسفند ۱۳۸۲ در اثر سکته ی قلبی دار فانی را وداع گفت منتشر کرده اند. زنده ياد بابک افشار به کار کتابفروشی اشتغال داشت و کتابفروشی تاريخ واقع در طبقه ی دوم ساختمان فروردين در مقابل سينما ديانا متعلق به او بود.

بابک افشار
بابک افشار

در جلد دومِ کتابفروشی، "سی و شش گفتار تازه‌نويس و پنج نوشته از آنچه پيشينيان در زمينهء کتابفروشی به يادگار گذاشته اند و همچنين چند مدرک سياقی" به چاپ رسيده است. (کتابفروشی، جلد ۲، انتشارات خجسته، چاپ اول، سال ۱۳۸۷، صفحه ی ۹).

استاد ايرج افشار لطف کرده اند، در مقدمه ی کتاب، از اين‌جانب به مناسبت مطلبی که چند سال پيش در وب لاگ خود در باره ی جلد اول کتابفروشی نوشته بودم اسم برده اند، و کل مطلبِ اين‌جانب را به همراهِ نظراتِ ذيل آن در پيوستِ سوم کتاب منتشر کرده اند. از محبت ايشان بی نهايت سپاسگزارم و انتشار نوشته ی قلم انداز خود را در اين کتاب، نه از حُسن قلم ام که از بزرگی و بزرگواری ايشان می دانم.

جلد دوم کتابفروشی، ۶۹۲ صفحه متن و ۱۱ صفحه عکس دارد. متاسفانه بر روی جلد و عطف کتاب، تنها نام کتابفروشی درج شده، و هيچ اشاره ای به جلد دوم بودن آن نشده است. تنها تفاوت اين جلد با جلد اول در رنگ جلد است.


جلد اول کتابفروشی

چاپ کتاب هرچند تميز است ولی از غلط های مطبعی بری نيست. متاسفانه در صفحه ی شناسنامه ی لاتين، کلمه ی History با يک "i" ی اضافه ميانِ r و y تايپ شده است که چون تعداد زيادی ايران شناس غربی اين کتاب را مطالعه خواهند کرد، و اين کتاب در کتاب‌خانه های غرب فهرست خواهد شد، اين غلط کوچک، کم دقتی انتشاراتی های ما را نشان خواهد داد.

مطلبِ استاد شفيعی کدکنی در مورد کتاب فروشی های مشهد، و نيز مطلبِ آقای محسن باقرزاده، موسس و مدير انتشارات توس در مورد خريد و فروش کتابهای ممنوع از مطالبِ شيرين و خواندنی اين کتاب است.

جلد دوم کتابفروشی، با تيراژِ ۱۰۰۰ نسخه، به قيمت ۲۲۰۰۰ تومان در اختيار علاقمندان قرار می گيرد. مطالعه ی اين کتاب ارزنده را به دوستداران کتاب توصيه می کنم.

* هر سه تشبيه از سهراب سپهری


[وبلاگ ف. م. سخن]





















Copyright: gooya.com 2016