گفت وگوی عارف محمدی شهروند با شاپور قريب، شهروند (کانادا)
شهروند ۱۲۲۲ ـ پنجشنبه ۲۶ مارچ ۲۰۰۹
در طی سالهايی که در زمينه سينما مطالبی نوشته و گفت وگوهايی با بسياری از هنرمندان مطرح سينما و تئاتر داشته ام، بارها پيش آمده که سينما دوستان از من سراغ کارگردان هفت تير های چوبی و ممل آمريکايی را گرفته اند. برخی حتی نام اين فيلمساز را نمی دانستند يا به خاطر نمی آوردند، اما اين دو اثر را دوست داشتند. در سفری که تابستان گذشته به ايران داشتم توسط يکی از دوستان هنرمند با شاپور قريب تماس گرفتم و در يک نشست چند ساعته پرسش و پاسخهايی بين ما انجام شد که ماحصل آن برگی ديگر از تاريخ شفاهی سينمای ايران از زبان مرديست که در آستانه هشتاد سالگی هنوز هم با عشق، اما دلگير از آنچه اهالی سينما با او کرده اند از تلاش برای فيلمسازی نايستاده است. اين گفتگو به هنگام تدوين آخرين کار اين کهنه کار سينما به نام بچه های کوچه دوازدهم در يکی از استوديوهای سينمايی در تهران انجام شد. نگاهی کوتاه به کارنامه سينمايی شاپور قريب مقدمه ای برای دنبال کردن اين گفتگوست.
تولد: ۱۳۱۱ شهر سمنان
فيلمها:
دختر شاه پريان ۱۳۴۷، عروس بيانکا، رقاصه شهر ۱۳۴۹، کاکو، بدنام ۱۳۵۰، غريبه ۱۳۵۱، خروس ۱۳۵۲، ممل آمريکايی، مرد شرقی و زن فرنگی ۱۳۵۴، بت شکن ۱۳۵۵، سه ماه تعطيلی ۱۳۵۶، بگذار زندگی کنم ۱۳۶۵، سايه های غم ۱۳۶۶، روزهای بلند انتظار، بازگشت قهرمان ۱۳۶۹، خانواده کوچک ما ۱۳۷۰، اشک و لبخند ۱۳۷۳، کفشهای جيرجيرک دار ۱۳۸۱، سوگند ۱۳۸۴ .
فيلمهای کوتاه
هفت تيرهای چوبی ، حسنی، سه ماه تعطيلی.
هيچوقت حق مرا ندادند
آيا شما کلاسهای خاصی در زمينه سينما و يا بازيگری گذرانديد؟
ـ خير. من در يک کلاس شمشير بازی شرکت کردم که به دردم نخورد. يک زمانی نشستم و با خودم فکر کردم که من از اين مدرسه رفتن چی ياد گرفتم. فارسی را از کلاس پنجم دبستان در مدرسه ياد گرفتم و بعد هم رفتم دبيرستان و دروس دبيرستانی را گذراندم که اينها چيزی به معلومات سينمايی من اضافه نمی کرد. معلمهايی که شوق و ذوق سينما را در من می دانستند، سعی می کردند کمکم کنند و گاهی می شد که سر جلسه امتحان جواب سئوالها را به من می رساندند. چرا که بعضی از اين درسها را ده يا بيست بار می خواندم، اما سر در نمی آوردم. فکر و ذکرم سينما بود و نوشتن. مثلا سر کلاس رياضی، معلم درس می داد و من مشغول نوشتن يک قطعه ادبی بودم و سر کلاس ادبيات آن را می خواندم. به هر حال هيچ کلاس يا دوره سينمايی خاصی را نگذراندم. در ضمن آن دوره هم امکانات محدود بود و مثل حالا نبود که مدارس و دانشگاههای مختلف در زمينه سينما وجود دارد.
تا ساخت اولين فيلم حرفه ای تان چه مراحلی را طی کرديد؟
ـ من قبل از ورود به سينما در تئاتر فعاليت داشتم. برای مثال در ليلی و مجنون کار اسماعيل مهرتاش نقش کوتاهی بازی کردم. بعد ها مهرتاش محل فعاليتش را از کوچه تئاتر ملی به اول لاله زار روبروی سينما گيتی منتقل کرد که حدود ۸ سال آنجا کار کرديم. از سياهی لشکر شروع کردم تا نقشهای عمده ای که بعضی از آنها مورد توجه قرار گرفت. تا اينکه آقای صادقپور برای بازی در يک نمايشنامه از من دعوت کرد و همين باعث شد که از جامعه باربد جدا شدم. در واقع آن دلبستگی که به جامعه باربد داشتم با رفتنم کم شد، البته زمانی که در جامعه باربد فعاليت داشتم برای سينما هم فيلمنامه می نوشتم، طوری که مرحوم سارنگ خيلی کنجکاو بود بداند که من از کجا دانش اين را دارم که برای نوشتن فيلمنامه بايد کاغذ را دو بخش کرد و يک طرف ديالوگها را نوشت و يک طرف شرح قضايا را. اين نکته را هم ياد آوری کنم که جامعه باربد خدمت زيادی به تئاتر و سينمای ايران کرد و هنرپيشگان زيادی از اين کانون به سينما راه يافتند و چهره های مشهوری شدند مثل علی نصيريان. به هر حال وقتی که از تئاتر به سينما رفتم، قصه های مرا هم چاپ کرده بودند. سال ۱۳۳۹ "عصر پاييزی" و ۱۳۴۱ "گنبد حلبی". اين دو کتاب خيلی گل کرد، بخصوص در خارج از کشور، طوری که هم بزرگ علوی که مقيم آلمان بود و هم محمد علی جمال زاده که مقيم سوئيس بود نقدهايی بر اين کتاب نوشتند. جالب اينست که من آن موقع نمی دانستم اينها از نوشتن اين نقدها چه منظوری دارند. در واقع آنها داشتند مرا يک جورهايی به جلو هل می دادند. اگرچه می نوشتم، اما واقعا در بند اين نبودم که در ازای اين نوشتنها پولی بگيرم. بعضی وقتها هم که می خواستند بابت کارهايی که می کردم حق الزحمه ای بدهند، می پرسيدم اين پول برای چيست؟ چون عاشق کار بودم نمی فهميدم برای صرف وقت برای نوشتن بايد دستمزدی در قبالش گرفت.
خوب، برای امرار معاش منبع در آمد ديگری هم داشتيد؟
ـ نه. خانه پدرم زندگی می کردم. جای خواب داشتم، غذا هم که بود. وقتی از جامعه باربد بيرون آمدم و نقش کوتاهی برای صادقپور بازی کردم، دستيار ايشان شخصی بود به نام سرژ که از فرانسه آمده بود و آدم شارلاتانی بود. چون می گشت و آدمهايی که پولدار بودند را سرکيسه می کرد. از طرفی هم دنبال آدمهايی بود که قصه و فيلمنامه می نوشتند. به همين خاطر سر فيلمبرداری فيلم صادقپور سراغ من آمد و منهم شروع کردم به نوشتن برای او، اما بعدها فهميدم که آدم درستی نيست و نمی خواهد کار خوب انجام دهد و فقط دنبال پول است. به همين خاطر با او درگير شدم و تقريبا کار ما به دعوا کشيده شد. همين باعث شد که سينما را رها کردم و کارمند اداره کشاورزی شدم. هفت، هشت ماهی در نقاط جنوبی کشور کار می کردم تا اينکه يکی از دوستان نامه ای نوشت و توضيح داد که محمد عاصمی پس از آزادی از زندان سردبير مجله اميد ايران شده و يکی از قصه های مرا چاپ کرده است. او به دوستم گفته بود که دوست دارد مرا از نزديک ببيند. دوستم توصيه کرده بود که برگردم و شانس خودم را امتحان کنم. شبانه سوار يک ماشين باری شدم و صبح روز بعد تهران بودم. قراری با محمد عاصمی در يک کالباس فروشی گذاشتيم. اولين سئوالی که از من کرد اين بود که در کدام کشور درس خواندم. گفتم اصلا از ايران خارج نشدم. با تعجب پرسيد که از کجا تکنيک اين کار را بلدم. گفتم فقط کتاب زياد خواندم. گفت قصه آماده چاپ داری و من جواب مثبت دادم. يک قراردادی بستيم و قرار شد که قصه های من چاپ شود. جدای از اينها هم يک آقايی بود به نام روشنگر که در زمينه چاپ کتابهای جيبی فعال بود و در حال حاضر هم ساکن آمريکاست. ايشان به من گفت قصد دارد قصه عصر پاييزی مرا در قطع جيبی به چاپ برساند. آقای روشنگر يک کتابفروشی جلوی دانشگاه داشت به نام مرواريد. آن زمان هيچ کتابفروشی جلوی دانشگاه نبود و خيلی سوت و کور بود و تنها کتابفروشی متعلق به آقای روشنگر بود. من موافقت کردم و قراردادی هم با آقای روشنگر بستيم. يک قصه ای هم داشتم به نام جنوب گرم که قرار شد با همکاری مرحوم هوشنگ گلشيری در اصفهان به چاپ برسانيم. البته دوستان نويسنده ام مثل غلامحسين ساعدی و گلشيری مخالف فعاليت من در حرفه سينما بودند و به محض اينکه مرا می ديدند با يک لبخند معنی داری طعنه می زدند که "چه خبر کارگردان؟"يعنی اينکه دلشان نمی خواست من در زمينه فيلمسازی کار کنم. برايم حيرت آور بود که چندی پيش يک شخصی آمده بود و در يک کار تحقيقی قصه های مرا با آثار سينمايی ام در کفه ترازو گذاشته بود و نتيجه گرفته بود که قصه های من سنگين تر از کارهای سينمايی ام بودند. در واقع معتقد بود که من زندگيم را در راه سينما حرام کردم و بايد به کار نوشتن ادامه می دادم، البته اين به اين معنا نيست که من نمی دانستم بايد بنويسم. نه، اما می دانستم که با نوشتن به جايی نمی رسم. از طرفی نوع اخلاقيات من هم طوريست که با مردم دير می جوشم و سر و زبان هم ندارم که بتوانم حرف بزنم و باب مراوده را باز کنم، اما وقتی فيلم می ساختم حداقل می توانستم، يکی، دو سال با پول آن زندگی را بگذرانم. تا زمانی که با مرحوم صادقپور که کار سينما را با او شروع کردم کار می کردم، همه کارها را ايرج می کرد و من خانه می نشستم و به نوشتن و يا تنظيم قصه ها مشغول می شدم و به خاطر همان اخلاقياتی که گفتم خيالم راحت بود که نيازی نيست که به دفاتر سينمايی بروم و زبان بازی و شارلاتان بازی دربياورم. منتها يک خاصيتی در وجود من است و آن اينکه يک کودکی خاصی در ذهن من خوابيده، يک بچه شيطون و زبل، مثل فيلمهای کوتاهی که ساختم. هفت تيرهای چوبی، سه ماه تعطيلی و حسنی. به همين خاطر خيلی ها با توجه به اين خصوصيت وقتی می ديدند که فيلم رقاصه را ساختم تعجب می کردند، اما برای من اصلا اهميت نداشت. من هم فيلم بچه ها می ساختم هم فيلمهای جدی بزرگسالان را. برخی از اين دوستان بلايی سر من آوردند که با هيچ قيمتی نمی توان ضررهايی که ديدم را جبران کرد. يعنی کسی نمی تواند بگويد آقای قريب اين پول را بگير به تلافی آن سالهای گذشته ضرر کردی. يعنی من که می توانستم سالی حداقل يک فيلم بسازم در اين سی سال با تمام عشقی که به زندگی و سينما داشتم، گوشه گير شدم. آدمی مثل من که در يازده سالگی عاشق شدم. عشقی که می توانم شرح رسيدن به آن دختر مورد علاقه ام را در قالب يک داستان جذاب بنويسم. با اين عشق و شور به جايی رسيدم که تصميم گرفتم خودکشی کنم، اما خودکشی هم شهامت و جسارت می خواهد که بتوانی دست از زندگی بشويی. کسانی که اين بلا را سر من آوردند، هنوز هم دنبال من هستند. هنوز هم به دنبال اين هستند که ببينند مبادا فيلمی بسازم که روی اسم آنها سايه بياندازد. در کل انسانيتی که بايد در وجود اينها باشد نيست. دوست داشتم به عنوان يک همکار می گفتند "آقا تو فيلم نساز. يا پنج سال يکبار فيلم بساز." فيلم من جايزه می گيرد، اما جايزه مرا نمی دهند...
اين گلايه های شما مربوط به چه دوره ای می شود؟
ـ همين چهار سال پيش فيلمی ساختم به نام کفشهای جيرجيرک دار. جايزه برد. اول ۱۵ ميليون بود، تبديل شد به هفت ميليون و نيم و آخر هم اين مبلغ را به من ندادند. اگر جايزه بردم بايد به من تحويل دهند.
حالا برگرديم به مراحلی که در فيلمسازی طی کرديد. فيلم اول شما دختر شاه پريان در سال ۱۳۴۷ ساخته شد. بعد سه فيلم در کارنامه داريد به نامهای کاکو، غريبه و خروس. سه فيلمی که به نظرم به نوعی جزو جريانی در تاريخ سينمای ايران است که به اعتقاد من پلی زدند بين سينمای گيشه پسند و سينمای روشنفکری. يعنی تم غالب فيلمها همان موضوعات رايج در سينمای فارسی بود، اما به گونه ای سنگين تر با ساختار نسبتا متفاوت. از پيشگامان اين موج می توان از فريدون گله با کندو، علی حاتمی با طوقی، خسرو پرويزی با پل و خود شما با اين سه فيلم نام برد. بعد از اينها فيلمهايی ساختيد که بجز ممل آمريکايی مطرح نشدند. چه شد که از اين نوع سينما فاصله گرفتيد؟
ـ ببينيد کارگردان در سينمای ما اسير گيشه است. اسير تهيه کننده است. شما که نمی توانيد يک قصه زير بغل بزنيد و به تهيه کننده بگوييد من می خواهم اين را بسازم. يعنی فيلمی که فيلم خودتان باشد. از زمانی که کليد بخورد تا پايان از هر طرف لت و پار می شود. يک کارگردان در سينما بايد خيلی خوش شانس باشد تا بتواند قصه ای را که دوست دارد، بسازد. حالا برای جواب سئوال شما بايد برگردم به همان زمانی که برای صادقپور فيلمنامه می نوشتم و کارمند بانک هم شده بودم. يک ماه مرخصی گرفتم.. رفتيم شمال که يک فيلمنامه بنويسم. آنجا با ايرج صادقپور برادر منوچهر که فيلمبردار شده بود، آشنا شدم. ايشان پيشنهاد داد که فيلمنامه ای بنويسم که خودم آن را کارگردانی کنم و ايرج فيلمبردارش شود. حتی وقتی دفتر عباس شباويز رفت وآمد داشتم، ايرج مرتب می آمد و پيله می کرد که فيلم تجاری برايش بسازم چون اعتقاد داشت، فيلم بايد فروش کند. همان موقع مرحوم اميرخانی يک خط قصه ای داشت که من آن را به صورت فيلمنامه درآوردم و اسمش را گذاشتم دختر شاه پريان که قرار بود گوگوش بازی کند. وقتی قصه را برای خانی و شيرازی تعريف کردم ابروهايشان در هم رفت و گفتند نه. قصه را نپسنديديم. بعدازظهر همان روز قصه را دوباره برای ايرج صادقپور تعريف کردم. صادقپور پيشنهاد کرد که از طريق همسر مرحوم خانی که روی او نفوذ داشت اجازه ساخت فيلم را بگيريم. اين کار را کرديم، اما مشروط به اينکه قصه را خودم بسازم و با اين فيلم کارگردان شوم. در آن زمان رسم بر اين بود که يا سه فيلم کوتاه بسازی و يا يک فيلم بلند که مورد تاييد انجمن کارگردانان سينما قرار بگيری. من هم با فيلم قصه شاه پريان توانستم کارت بگيرم. بعد از اين فيلم مرحوم ميثاقيه اصرار کرد که بروم و عروس بيانکا را برای استوديوی او بسازم. عروس بيانکا از روی يک فيلم خارجی به نام شبی در رم با شرکت گريگوری پک بود. منتها اين را يک نويسنده ايرانی نوشته بود و من خوشم نيامد و گفتم نمی سازم. عباس شباويز گفت اگر اين فيلم را نسازی ميثاقيه جلوی کار تو را می گيرد، چرا که رييس انجمن صاحبان سينماهاست و مانع کار تو می شود. بالاخره با اين شرط که من آن را دوباره بازنويسی کنم، رضايت دادم. فيلم خيلی خرج داشت، اما هر کار که خواستم انجام دادند. با خودم می گفتم چرا ميثاقيه دارد اينقدر روی اين فيلم خرج می کند. بعد فهميدم که با فردين اختلاف دارد و قصد دارد با اين فيلم منوچهر وثوق را جلوی فردين علم کند. الحق منوچهر وثوق هم شديدا تلاش می کرد، اما وقتی فيلم تمام شد، ميثاقيه برای اکران آن اقدامی نکرد. پرسيدم که چرا فيلم را نمايش نمی دهيد. بعدها متوجه شدم منتظر است تا فيلمی از فردين به روی پرده رود تا در مقابل آن عروس بيانکا را نمايش دهد. بعد از آن من رقاصه را ساختم و اکران هم شد. بعد کوچه مردها با شرکت فردين اکران شد که عروس بيانکا اصلا شرايط خوبی برای مقابله با آن نداشت. چرا که از حس و حال آن گذشته بود. چند فيلم هم بود قصه هايش را خودم نوشتم، اما مطابق ميلم نبود. بعدها هم سه فيلم برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساختم، اما پس از آن واقعا بلد نبودم که با آن شرايط حرفه ای خودم را وقف دهم. کلا آدم سر به هوايی بودم.
شما يک فيلم کوتاه مطرح به نام هفت تيرهای چوبی داريد. فيلمی که در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ساختيد و جوايز زيادی هم برد. به موازات آن يعنی در همان سال فيلم سينمايی ممل آمريکايی را ساختيد. با فضای متفاوت اين دو فيلم چطور کنار آمديد؟
ـ قضيه ساخت ممل آمريکايی برمی گردد به زمانی که ازدواج کرده بودم و مخارج زندگی هم بالا بود. می رفتيم خانه مسعود اسداللهی و دنبال سوژه ای بوديم که فروش هم داشته باشد و بتوانيم زندگی را بگذرانيم. يک قصه کوتاه داشتم که ممل در آن قصه زن بود، اما وقتی قرار شد به فيلم تبديل شود، آن را به مرد تبديل کردم که بهروز وثوقی بازی کند. اولين بار بود که به يک دفتر سينمايی رفتم و گفتم که من يک خط قصه دارم. رفتم دفتر مصيبی که هميشه شلوغ بود، اما اين بار بر خلاف هميشه سوت و کور بود. مصيبی پشت ميز نشسته و سرش را بين دو دستش گذاشته بود. گفتم "آمدم برات فيلم بسازم". جواب داد: "حالا؟". علی حاتمی با بابا شمل و قلندر هرچی ته کاسه بوده برده. ماجرای ممل آمريکايی را برايش تعريف کردم. گفت که بهروز در حال حاضر مشغول فيلمبرداری در شاهرود است. با نعمت حقيقی رفتيم شاهرود و بهروز را ديديم. خط قصه را برايش تعريف کردم. بهروز از قصه خوشش آمد. بعد سراغ گوگوش رفتيم. همين که قصه را تعريف کردم از خوشحالی پريد و دست انداخت گردنم و مرا بوسيد. حالا من در حيرتم که چرا گوگوش هيچ مخالفتی نکرد. بعد متوجه شدم گوگوش و بهروز به خاطر علاقه ای که بهم داشتند می خواستند طوری همديگر را ببينند که بهانه هم دست کسی ندهد. چون همديگر را دوست داشتند. زمانی که آمديم فيلم را بسازيم، مصيبی گفت:"آقا نمی توانيم فيلم را بسازيم. گفتم چرا؟ گفت که خبر دادند، اگر گوگوش با بهروز جلوی دوربين بياد با چاقو می زنيمش... مانده بوديم که چه کنيم. از طرفی مصيبی هم گرفتار چک و سفته بود و اوضاع بدی داشت. چند جور نقشه کشيديم تا اينکه زنده ياد پوران از آمريکا آمد و با پا در ميانی او قضيه حل شد و مشکل بازی بهروز مقابل گوگوش رفع شد. بعدها که فيلم را ساختم خودم هم حيرت کردم که چطور من جرات کردم از بهروز که کارهای سنگين و جدی انجام می داد برای اين نقش که احتياج به درآوردن طنز قصه داشت استفاده کنم، اما از شانس من بهروز با توانايی خاصی که داشت از عهده اين نقش هم برآمد. هنوز هم که هنوز است، هر جا که ميرم دو تا فيلم است که از بزرگ و کوچک درباره اش حرف می زنند، يکی هفت تيرهای چوبی و ديگری ممل آمريکايی.
با بهروز وثوقی فيلم ديگری هم کار کرديد به نام غريبه...
ـ بله. با بهروز از قبل رفاقت داشتيم. او زمان نامناسبی وارد عرصه بازيگری شد. از يک طرف مرحوم فردين، از طرفی ناصر ملک مطيعی و از طرفی هم مرحوم رضا بيک ايمانوردی که سينما روی دوش اينها بود. بهروز شخصيت خاصی داشت و با توجه به جنس صدايش آدم تلخی به نظر می رسيد و بعيد بود که در مقابل اينها سر بلند کند. اما راه خودش را باز کرد.
در آخر برگرديم به زمان پس از انقلاب. شما يک دوره ای حدود ده سال فيلم نساختيد. تا اينکه فيلم بگذار زندگی کنم را کار کرديد. در اين فاصله آيا فعاليت خاصی در زمينه های ديگر داشتيد؟
ـ نه. چند تا کار تبليغاتی درست کردم و ديگر هيچ. جايزه ای که برای هفت تيرهای چوبی قبل از انقلاب گرفتم، جايزه ای بود که کانون پرورش فکری بعد از دوازده سال گرفت. کانون از شرکت نفت و وزارت فرهنگ پول می گرفت. اگر جوايزی می گرفت، اين کمکها بيشتر می شد. فيلم هفت تيرهای چوبی را در کشورهای مختلف نشان دادند و جوايز زيادی گرفت. در اصل بايد مرا به اين جشنواره ها می بردند، اما تا شاه عبدالعظيم هم نبردند. هيچ وقت حق مرا ندادند. برای مثال بگذار زندگی کنم پر فروشترين فيلم سال در زمان خودش بود، اما نه سودی به من رساند و نه حتی کسی دنبال من آمد.