بخش سوم: فاسد العقیده ی شارب الخمرملعون الوالدین ولدالزنا
بچه های اعماق
مسعود نقره کار
مهمان پشت مهمان , و این بار حاج حسن,از پولدار های بازاری, می آید تا از کمپانی های آلمانی برای مغازه و شرکت اش خرید کند. مراد را از ایران می شناسد. از هتل تلفن می کند . مراد به دیدارش می رود.
" آقا مراد امشب اگه برنامه ای ندارین در خدمت باشم , می خوام دعوتتون کنم سونای مختلط, دکترم گفته دوای کمر دردم فقط سونا ست"
طوری از سونای مختلط حرف می زند که انگار پاتوق شبانه روزی اش است.
می روند. حاج حسن اضطراب و شادی اش را نمی تواند پنهان کند:
" نمیشه من با شورت بیام و یه حوله م دورم بپیچم"
مراد شیطنت می کند:
" نه حاجی, قانونش اینه که همه کون برهنه بیان , زن و مرد,نیگا حاجی همه آل و اوضاشونو ریختن بیرون, خیالی ام نیس , انگار نه انگار"
حاج حسن می خندد:
"آخه من روم نمیشه , تازه شم من نمی توونم مثه اونا بی خیال باشم , نمی تونم جلو خودمو بگیرم"
" رو شدن نداره حاجی"
" نمیشه حالا من فقط یه حوله دور خودم بپیچم؟"
" نه حاجی , بیرونه مون می کنن"
حاج حسن بالاخره قبول می کند. با دست های بزرگ اش سترعورت می کند و با حالت دو داخل سونا می شود و گوشه ای روی زمین می نشیند. دست ها اما نتوانستند آلت تحریک شده ی حاجی را بپوشانند.
" اگه یه توک پا شهرنو اینجارم نشونم بدی دیگه تا آخر عمر دعاگوت میشم"
در طول روز با چهار فاحشه می خوابد.
" میخ اسلامو تو سرزمین کفر کوبیدم , اونم چه کوبیدنی"
" حاجی چشم عیالو دور دیدی , اگه بفهمه چشاتو در می آره, اگه ازت شکایت کنه رفیقات سنگسارت می کنن"
" سگ کی باشن"
حاج حسن به پسرک های آلمانی هم نظر دارد:
" پسراشونم طلان , بعضی هاشون از دختراشون و زناشونم طلا ترن"
مراد برای اینکه مهمان نوازی کرده باشد به شام دعوت اش می کند , و حاج حسن می پذیرد:
"من به چند شرط میام , یکی اینکه غذاتون گوشتش ذبح اسلامی باشه , و یکی ام اینکه بدونم تو خونه تون قبله کدوم طرفه "
مراد دستش می اندازد:
" حاجی منم گوشت خوکی که ذبح شرعی نشده باشه نمی خورم , برای قبله م نگران نباشین , شما که بهتر از من می دونین خلاف جهت مستراح میشه طرف قبله , یا خط عمودی که کمر مبال خونه رو قطع کنه , جهتش طرف قبله ست "
حاج حسن می خندد:
" الحق که بچه ی بی سیم لجن آبادی و...."
صدای آقا شریعت حرف حاج حسن را قطع می کند:
" آقای نقره کار این حاج کریم بازاری , که هر تاسوعا و عاشورا خرج می دهد آدم خبیثی ست,آلت دست این مردک فاسد العقیده ی شارب الخمرملعون الوالدین ولدالزنا نشوید, این مرد پستان مادرش را گاز گرفته است"
پدر دلخور به نظر می رسید:
" شریعت, بینی و بین الله تو این مرد رو چقدر می شناسی که به این راحتی پشت سرش حرف می زنی؟"
" جناب نقره کار این مرد همه چیزش مثل کوس بز است. دزد مال و ناموس مردم است, البته زرنگ هم هست, در راه امام حسین هم خرج می دهد تا خر رنگ کند, و خب می بینید که ایهاالناس رنگ هم می شوند."
مادر هم حرف های شریعت را قبول ندارد:
" آدم متدینی ی حاج کریم, مکه و زیارت کربلا و امام رضاشم قطع نمیشه, اسم هفت تا بچه شم از قل و ولا و احدوالله و صمد ولم یلد و لم یولد ولم یکل هو کفون احد گرفته, آقا شریعت خدارو خوش نمی آد پشت سراین مرد حرف می زنی"
" شما چقدر ساده اید خانم , این مرد عرق را با سطل می خورد, تریاک سناتوری نقل و نبات خانه اش است, به پشتوانه ریش اش آنقدر قوه جماع دارد که از زن شوهردار و مرد زن دار نمی گذرد, عرض کردم زرنگ هم هست , کیف کش دربار و آفتابه دار حوزه علمیه هم هست . دور وبری هاش هم یک مشت لات چاقوکش و آسمان جل اند , خوب هاشان زینت قداره کش و مونس گیس بلند و مشتی سوزمانی هستند, آنوقت شما می گویید ایشان مرد متدینی هستند , نه خانم ایشان متدیوث هستند نه متدین"
احترام سادات هم خودش را انداخت وسط:
"شریعت راست میگه, ما نمردیمو دیدیم یه دفه م که شده این مرد حرف درست و حسابی می زنه, این که نشد مسلمونی که یه مشت لات توی تاسوعا عاشورا جمع بشن که چی؟ که یه سال قرمساقی شونو پاک کنن, هر چی اوباش و اجامر و نسق گیر و لات و لوت از خیابونه علاءالدوله بگیر تا میدون پاقاپوق و اسماعیل بزاز و جبا خونه و خیابونه لختی ها و خیابونه مهدی موش ومیدون مولوی و سر قبر آقا و دروازه خراسون جمع میشن تکیه ی این مرتیکه ی کناس قاطر چی, شریعت راست میگه , این مرتیکه خر رنگ کنه"
حاج حسن خرید برای شرکت اش را فراموش می کند, همه ی وقت اش را در kaiser Strasse فرانکفورت و سونای مختلط می گذراند. فاحشه های جوان آلمانی و تایلندی کلافه اش کرده اند. برای رفع خستگی حاج آقا پای بساط یکی از " شامورتی باز" ها می ایستند. اکثر شان , مثل جاکش های این خیابان, اهل یوگسلاوی هستند .
درون یکی از قوطی های یک رنگ و یک جنس و یک اندازه , نشانه ای می گذارند. با سرعت و تردستی قوطی ها را جا به جا می کنند . کسی که قوطی نشانه دار را نشان بدهد, برنده است. یکی از خودشان نقش مشتری را بازی می کند و چپ و راست می برد , دیگران تحریک می شوند و وارد معرکه می شوند, برنده ای اما در کار نیست. پلیس گهگاه سراغ شان می آید. آن ها اما "آنتن" دارند . یکی شان کشیک می دهد تا آمدن پلیس را خبر بدهد. مراد برخی از آن ها را در " اداره اجتماعی" دیده است . به عنوان پناهنده سیاسی کمک مالی می گیرند.
" این خوار کسده بازی ها و سیاه بازی هارو از ایرونی ها یاد گرفتن , دست ایرونی هارو تو قالتاق بازی و کلک زدن از پشت بستن"
" حق با شماست حاج اقا حسن"
و حاجی دست مراد را می کشد و به طرف یکی از فاحشه خانه ها می برد:
" اینجا یه تایلندیه معرکه ست, باید شونزده هفده ساله باشه, آدمو می بره آسمونه هفتم, بیا بریم بگم دخترگی تو ور داره "
مراد اما جای دیگری ست .
" دررین اومدن, آجانا اومدن , دررین"
وهیاهوی فرار توی کوچه ی باریک دبستان ادیب نیشابوری پیچید. مراد سر " بن بست نقره کار" ایستاده بود.
می دیدشان:حسن آلاسکایی , رضا بامیه ای , جواد سیاه که گوجه برقونی وزغال اخته وچغله بادام می فروخت, حسن شلغمی,جوادباقالی پخته فروش,و غلام گردویی جلو تر از بقیه بودند, غلام دست های اش را که گردو پوست کندن سیاه شان کرده بود ,توی هوا تکان می دادو داد می زد:
" دررین, دررین , دارن می آن"
و صدای خرد شدن فلاسک حسن آلاسکایی مثل بمب توی کوچه پیچید.
بابا پیری ی شانسی فروش و سید علی بدبخت با بساط" دی شی به سی شی" – ده شاهی به سی شاهی – و مصطفی لوطی با عنترش, نفرهای آخر بودند:
" ما می توونیم بیام تو خونه ی شما "
و مراد در را باز کرد.
" بیچاره عنتره , نیگا از ترس ریده به خودش"
" بی خیال آسیدعلی , مال خورشته شه ,این که حیوونه , من و شمام از ترس شاشیدیم به خودمون"
" می دونی آسیدعلی پول چایی پاسبونارو بایس به موقع داد, از قدیم گفتن پول چایی آجان و باج سیبیل ژاندارم یادت نره, دست لاف بایس همیشه لازم و حاضر باشه"
" ای آق مصطفی , چی بگم, بالاخره مام خدایی داریم, مولای ما پشتیبان ماست"
باباپیری که زیردرخت سیب قندک نفس تازه می کرد, آرام و به آواز خواند:
" هرکس به کسی نازد , ما هم به علی نازیم"
صدای مادر بود که از توی اتاق شنیده شد:
" بیا مراد این چایی ها رو ببر , قند نداشتیم جاش خرما گذاشتم , ببخشین دیگه"
حاج حسن ول کن نیست . پروازش را به تهران عقب می اندازد.
" اگه این مسجد مسلمونای اینجارم نشونم بدی , دیگه نور علی نور میشه"
" چیه حاجی سیر نشدی, دلت واسه مسلمون و صیغه تنگ شده ؟"
" آره , مگه اشکالی داره ؟ هر روز که نمیشه قورمه سبزی خورد , یه روزم بایس رفت سراغ آبگوشت, اما از شوخی گذشته می خوام تو مسجد اینجام نماز خونده باشم"
مادرخبر آورد:
" قراره بیابون زغالی رو بسازن ,بعضی ها میگن می خوان مسجد بسازن ,بعضی هام میگن می خواد سینما بشه"
آقا شریعت سر توی شاهنامه داشت :
" سینما بشود بهتر است , مسجد به اندازه کافی داریم , البته کاسب ها با مشکل مستراح رفتن روبرو خواهند شد , اما اگر کنار سینما یک مستراح عمومی هم بسازند مشکل را حل خواهند کرد. برای نقره کار هم خوب خواهد شد , سینما قیمت خانه ها و سرقفلی مغازه ها را بالا می برد درست بر عکس مسجد که تو سرهر مالی می زند, از محسنات دیگرش این است که اهالی از شر آخوند های انکرالاصواتی مثل فلسفی در امان خواهند ماند"
پدرچشم به چشم شریعت دوخت:
" بالاخره همه ی راه ها به رم ختم میشه شریعت جان , بی ربط و با ربط باید نیشت رو به مصدری ی ما بزنی و تحریکش کنی و شر و شور به پا کنی و برینی توی اوقات همه , الحق و و الانصاف یه چیزیت میشه "
" نگران نباش جناب نقره کار, آقای مصدری هم مثل اربابان اش نظر عوض کرده و می خواهد سر به تن واعظ شهیر نباشد. فراموش کردید که ایشان گفتند چون واعظ شهیرشان در بلوای 15 خرداد غلط زیادی کرد و ساز مخالف کوک کرد سازش را در ماخلق الله اش فرو کردند؟ این جماعت خدا , شاه , میهن اگر خرهم طرفدارشان شود می گویند خر نیست, فیثاغورث است. فلسفی تا با این ها بود واعظ شهیر بودو خطیب بی مثال, وقتی سرش را کج کرد رفت طرف ام القرای فساد , یعنی طرف قم , شد کهنه ی حیض. خاطر مبارک هست که چقدر راجع به اینکه خطیب بزرگ شان اهل تحقیق و قلم و دانش است خرده فرمایش می فرمودند؟ شاهد بودید که بنده همان موقع عرض کردم این آخوند هفت خط اهل ته قیق است نه تحقیق, و نی قلم اش را توی پهن می گذارد تا رنگ بگیرد,عرض کردم که این گربه ی مرتضی علی هر طرف چمن اش سبز تر باشد می رود همان طرف, حالا چمن قم سبز تر شده سر را کج کرده آنطرف , یک روز با دربار بود و طرفدار چوب قانون , حالا با بارفروش های میدان رفته و طرفدار چوب قپان آن ها شده. البته الان هم غمی ندارد به موقع عرق و تریاکش را می رسانند. بله بنده این ها را می گفتم اما شما و این مصدری گوش نمی کردید, البته به مصدری حرجی نبود ونیست , او نخش دست دیگران است و...."
مصدری عصبانی با کف دست روی روزنامه اش کوبید و از جای اش بلند شد:
" این مرد انبان اراجیف و لاطایلات است, تمومی هم ندارد"
واز خانه بیرون زد. پدر چشم غره ای به آقا شریعت رفت:
" همین رو می خواستی؟ پاشو برو برگردونش , پاشو"
آقا شریعت اما به کتاب خواندن مشعول شد:. مادر رو به احترام سادات کرد:
" شما یه چیزی به این شریعت بگین , یه کمی نصیحتش کنین اینقدر پا توی کفش مصدری نکنه"
" نصیحت؟ چه حرف ها , این مرد نخونده ملاست"
آقا شریعت سر از روی روزنامه بر داشت:
" ملا خودتی , فحش نده "
پدر خندید:
" رو نیست که , به سنگ پای قزوین گفته زکی"
صدای ننه جون بلند شد:
"دختر یه ذره دیگه از اون هندونه برام بیار , محشر بود"
آقا شریعت با صدای بلند خواند:
"تا نگرید طفل کی نوشد لبن"
ننه جون صدایش بلند تر شد:
" باز این شریعت نجسی خورده؟"
و آقا شریعت ادای فلسفی را در آورد:
" ابدا, ابدا, ابدا, ابدا"
پدر قاچی مغز خیار نمک زده به ننه جون داد:
" امیدوارم لثه های استخوونی شما بتوونه این مغز خیار تردرو خرد کنه . اما در باره فلسفی بگم . من نمی فهمم این مرد چقدرهیزم تر فروخته که اینقدر دشمن داره .امروز توی دادگستری می گفتن یک سری عکس و فیلم مستهجن از فلسفی پخش شده , از جماع کردنش با یک زن عکس و قیلم گرفتن, می گفتن کار سازمان امنیت و درباره, قصد دارن حسابی خرابش کنن.می گفتن یه زن جوون و خیلی خوشگل رو گذاشتن سر راهش , دور وبر منبر و مسجدش , و بالاخره حاج آقام طاقت نیاورده و بندو آب داده , با زنیکه میره و خاک تو سری می کنه, زنیکه کارمند سازمان امنیت بوده , تو اتاق دوربین عکس برداری و فیلمبرداری کار میذاره, خلاصه زنیکه هر کاری می خواسته با حاج آقا کرده , اونایی که فیلم رو دیدن میگن حاج آقا رو معامله بدست دور اتاق می گردونه و باهاش قایم موشک بازی می کنه, حاج آقا م البته نشون میده تو اینکارم شهیره , عقب و جلو و پایین و بالای زنیکه رو یکی می کنه و....."
آقا شریعت از زور خنده چشم های اش پر از اشک شد:
" تصور بفرمایید, واعظ شهیر و بزرگ ترین خطیب عالم اسلام معامله به دست با بانویی عریان و زیبا قایم باشک بازی کند, یاللعجب , نقره کار نمی توانی این فیلم را تهیه کنی و مارا مادام العمر بنده و مرهون خود و کمی مستفیض کنی؟ پروردگار یک در دنیا و صد در آخرت......."
مادر عصبانی حرف آقا شریعت را قطع کرد:
" خبه خبه , خجالتم خوب چیزیه , کاری نکنین جدش کمرتونو بزنه , دست از سر این سید اولاد پیغمبر بر دارین, اینا همش دروغه , بیخودی چو انداختن, شمام هی چپ و راست این دری وری هارو مظمظه نکنین"
" من فقط راوی هستم زن, گناه و صحت وسقمش به گردن اونایی که نقل کردن"
آقا شریعت اشک های اش را پاک کرد:
" البته شما هم صحیح می فرمایید خانم , اما توجه داشته باشید که دربار و سازمان امنیت اش از این دست کارها کرده اند, بله دعوای بد و بدتر است , بیچاره مردم , البته برای واعظ شهیر هم بد نشد,خودش را تکانی داد و زهر کمرش را گرفت "
و ننه جون که دور از چشم مرد ها گیس سفید و کم پشتش را می بافت , خواند:
" افسوس که مزرعه را آب گرفته
دهقان پدر سوخته را خواب گرفته"
حاج حسن بالاخره تصمیم می گیردبه ایران برگردد. تا فرودگاه فرانکفورت بدرقه اش می کند .
" قدر اینجا رو بدون آقا مراد , بهشت همین جاست ," کایزر اشتراسه" و سونای مختلط "
از فرودگاه برمی گردد .لبه ی حوض بزرگ روبروی ساختمان " اپرای قدیمی" ی فرانکفورت می نشیند .
حاج حسن اما هنوز با اوست:
" چرا خودتو پشت من قایم کردی؟"
" اون آقاهه توی اداره اجتماعی کار می کنه, اگه منو ببینه خیلی بد میشه ,خیال می کنه همه ی پناهنده ها حقوق پناهندگی شونو می آرن خرج پایین تنه شون می کنن "
" نگران نباش , اولندش اگر ازت پرسید اینجا چیکار می کنی بگو همون کاری که شما می کنین , دومندش , مگه از پایین تنه جا و چیزی مهم ترم هس؟"
مراد می خندد:
" خوش به حال حاج حسن,هم این دنیاشو داره هم اون دنیاشو, چه نعمتی ست داشتن یک مغز خلوت"
ادامه دارد