عشق نديده ام را سوزاندند
شکوه ميرزادگی
ـ عشق نديده ام را سوزاندند
ـ خليفه و شهرزاد زيبای اصفهان
- پناهگاهی کهن برای فرار از تبعيض مذهبی
- مردان نمکی هم دارند بی نمک می شوند
يک پيشگفتار کوتاه
در آغاز قرن بيست و يکم، تلاش های سازمان های خاص جهانی، در امر نگاهداری از ميراث های فرهنگی و طبيعی، نشان از آن دارد که کوشش برای حفظ اين گونه ميراث های يک سرزمين، وظيفه ی هر دولت مسئولی شناخته می شود. و همکاری نهادهای غيردولتی فرهنگی در اين زمينه اين مسئوليت را تا نقش هر انسان متمدنی گسترش می دهد. نگاهداری از اين ميراث ها نه به خاطر زشتی يا زيبايی آن است و نه لزوماً برای تاييد يا رد پديدآورندگانشان، بلکه کوششی است برای حفظ بخشی از تاريخ بشری از يک سو و سلامت جان و تن او، از سويی ديگر. در اين ميان شناسايی و ثبت اين گونه آثار، در يک مقياس جهانی، کمک می کند تا جوامع مختلف، و در واقع کل بشريت، محکوم به آن نباشد که هميشه از صفر شروع کند و، در عين حال، قادر باشد تا محيط و فضای فرهنگی و زيستی خود را چنان بسازد که برايش آرامش و سلامت بيشتری بهمراه داشته باشد.
متاسفانه، اکنون، مردم ما، در سرزمين مادری خويش، با بيشترين بی توجهی ها و دشمنی ها و ستيزها با ميراث تاريخی و فرهنگی و همين طور محيط زيست و ميراث طبيعی خود روبرو هستند و، در نتيجه، توجه به اين مسايل جزو وظايف ضروری کسانی است که بر نتايج هولناک اين گونه ويرانگری های فرهنگی و زيست محيطی آگاهی يافته و با آن مخالف اند.
گذشته از اين، از آنجا که فرهنگ ما در گوهر خود قابليت به روز شدن و امروزی گشتن را دارد، پرداختن هر چه بيشتر به آن، با نگاه های متفاوت و همه سويه، می تواند به ما کمک کند تا بتوانيم، از نظر فرهنگی، همپای مردمان پيشرفته جهان و بطرزی متمدنانه و انسانی در مسير جهانی شدن قرار بگيريم و در شکل گيری اين روند اجتناب ناپذيری سهم و نقشی بسود آيندگان خود داشته باشيم.
اين يادداشت های هفتگی را کوششی تلقی کنيد برای ارائه ی نگاه يک کوشنده ی فرهنگی به داستان مهم و گاه بسيار غم انگيز ميراث های طبيعی و فرهنگی مان. و با سپاس از مديريت سايت گويا نيوز که اين امکان را در اختيار من قرار دادند.
(ش. م)
عشق نديده ام را سوزاندند
امروز يکی ديگر از عشق های زندگی ام را از دست دادم. عشق نديده ای را که سوزاندند و خاکستر کردند. پريشان زيبا را می گويم که طبيعت زاگرس از پريشانی اش کسب جمعيت می کرد.
خيلی جاهای ايران هست که نديده عاشق آن شده ام؛ از بس درباره شان خوانده ام و از بس عکس هاشان را ديده ام و از کنار آن ها برايم نامه و مطلب نوشته اند. و آشنايی با همه ی آن ها هم وقتی شروع می شود که در خطر می افتند. بله، درد اين است که در همه ی جای جهان، يا حداقل در سرزمين های متمدن، عشق مردمان به فرهنگ و تاريخ و طبيعت شان از ديدن زيبايی ها و سلامت آن ها شروع می شود. آن چه در گستره ای از امنيت و توجه حفظ می شوند و شکوهمند و مغرور به چشم مردمان کشيده می شوند. اما در سرزمين ما همه ی اين ها پديده هايی هستند که بر لبه ی پرتگاه نيستی نشسته اند. و تويی که عاشق فرهنگ و طبيعتی، از ترس آن که از آن پرتگاه فرو نيفتند و نميرند مدام بايد دل و جانت متوجه آن ها باشد. و آنقدر متوجه شان می شوی که تکه ای از وجودت می شوند.
هميشه حسرت می خورم که چرا وقتی در ايران بودم به همه ی اين جاها سر نزدم. وقتی که سالم تر از اکنون بودند. جوان بودم و مثل هر جوان ديگری خيال می کردم که هميشه فرصت هست؛ همه آن ها در کنارم بودند و فکر می کردم که هر وقت اراده کنم سراغشان خواهم رفت. همانگونه که اکنون به راحتی می توانم به هر گوشه ای از آمريکايی که وطن دومم شده سر بکشم و زيبايی هايش را تماشا کنم. چه می دانستم که در شرق ملتهب و شوريده، فرصت ديدارها کوتاه است. و فرصت ديدارهايم در مهاجرتی ناخواسته گم می شوند.
داشتم از «پريشان» می گفتم؛ از عشقی که سوخت. زمان زيادی نبود که عاشقش شده بودم. کمتر از يک سال. وقتی که خواندم «پريشان در خطر است» فقط می دانستم که او يکی از مهم ترين تالاب های سرزمين مان است و، چون ديگر تالاب ها و درياچه ها و رودها و آثار تاريخی و فرهنگی، در اين چند سال اخير، و به خصوص در دوران حکومت احمدی نژاد، گرفتار بی توجهی عمدی مسئولين دولتی و توطئه های سوداگران و بساز و بفروش ها شده است.
بعد عکس های پريشان را ديدم: يک زيبايی نفس گير بی انتها. و در همان زمان مطلبی خواندم از زيست شناس درخشان سرزمين مان، دکتر اسماعيل کهرم ، که از پريشان به عنوان «جشن نقطه ی پايان زاگرس» نام برده بود و، با نگاهی عاشق تر از من، نوشته بود که: «منظره ی درياچه هوشربا بود. عجب نقاشیای خلق شده است؛ مجموعهای از خاک، آب، علف، پرنده و ماهی. من نمیدانم چرا نام آن را پريشان گذاشتهاند! شايد حالت امروز آن را پيشبينی میکردند. دهها چشمه به پريشان میريزند. اگر آب بالا باشد و وسعت پريشان گسترده شود، آب تقريباً کاملاً شيرين است و اين اتفاق در وسعت ۴ هزارهکتاری پريشان رخ میدهد. هر چه از اين وسعت کاسته شود آب، شور و شورتر میشود. گياهان تالابی مانند نیها در کرانههای غربی و شرقی میروييدند؛ يعنی نقاطی که آب شيرين وجود داشت. نیها مورد بهرهبرداری روستاهای اطراف واقع میشدند. .. با قايق به آب میزنيم. به خاطر دارم ۳۵ سال پيش وقتی صبحت از آوردن قايقهای موتوری به درياچه کرده بودند، مخالفت شد چون آرامش منطقه به هم میخورد. اکنون روزهای آخر هفته صدها نفر با تعداد زيادی قايق در سراسر درياچه جولان میدهند. سطح آب را قشری از روغن و نفت فرا گرفته و ساختمان بزرگ مهمانسرای محيط زيست، ناظر بیطرف اين وقايع است!»
با اين حال، همان وقت هم (که يک سال بيشتر از آن نمی گذرد) هنوز پريشان زيبا و زنده و سرحال بود. کسی فکر نمی کرد که «جشن زيبای زاگرس» به اين سرعت به عزا تبديل شود. ولی ناگهان سرعت ويران کردن ها تند شد. ديگر هفته ای نبود که يک فعال فرهنگی يا فعال محيط زيست يا يک روزنامه نويس دلسوز از پريشان نگويد و ننويسد. هر کسی به زبانی. از زبان خواهش گرفته تا زبان التماس و اعتراض. اما مثل هميشه هيچ گوش شنوايی نبود. کاملاً روشن بود که قرار است پريشان نابود شود تا خداوندان پول، که اکنون به معنای واقعی اختاپوس وار در سرزمين ما حکومت می کنند و حافظانی چون دولت قدر قدرت جمهوری اسلامی دارند، بر ويرانه های آن آپارتمان ها و کارخانه ها و تأسيسات خود را بسازند. اما پريشان مقاومت می کرد.؛ همانگونه که هر طبيعتی در مقابل بلاهای آسمانی و زمينی و برای زنده ماندن تلاش می کند.
اما اين مقاومت مثل هميشه خداوندان پول و قدرت را خوش نيامد. آن ها تحمل و صبوری نداشتند. پس، هفته گذشته عجولانه کل پريشان را به آتش کشيدند. پريشان را با همه ی آن چه در آن داشت سوزاندند. با همه ی مرغابی های سفيد افراشته گردنش، با پرنده های شگفت انگيزی که مجموعه ای از رنگ ها و شادی ها را می آفريدند، و با ماهی ها و لاک پشت هايش و با همه ی مجموعه ی وحش استثنايی اش و آن گياهان صد رنگ که بر پيرامونش نقاشی شده بودند. همه را سوزاندند و بخشی از زندگی و طبيعت را در آن منطقه کشتند تا فردا هيولای دود و بيماری و گرسنگی بر سر منطقه فرود آيد و اختاپوس ها به پولشان برسند. پريشان را کشتند، همچنان که بختگان را سوزاندند تا سازندگان سيوند به پولشان برسند، يا هامون را، انزلی را و .. و ..
به راستی اين کشتارهای فرهنگی و طبيعی کی به پايان می رسد؟
[نقش و اهميت تالاب پريشان را اين جا بخوانيد]
[ويرانی تالاب پريشان را اين جا بخوانيد]
خليفه و شهرزاد زيبای اصفهان
برخی از شهرهای دنيا هستند که بی آن که زادگاه تو باشند يا حتی در آن زندگی کرده باشی با يک بار ديدن متعلق به تو می شوند. انگار که شهر خودت هستند. يک چيزی در آن ها هست که تو را وابسته به خود می کند و به آن وصل می شوی.
اصفهان از آن شهرهاست. خيلی از توريست ها درباره اش همين را می گويند و خيلی از جهانگردان قديمی هم درباره اش چنان نوشته اند که انگار جاذبه ای آن ها را مدام به آنجا می خواند. برخی از شرق شناسان هم پاگير و يا بند اصفهان شده اند، تا جايی که حتی خواسته اند که پس از مرگ نيز به خاک آنجا سپرده شوند.
اگرچه ممکن است بخشی از جاذبه ی اصفهان مربوط به موقعيت تاريخی آن باشد، يا مربوط به مردمان زيرک، مودب و خوش برخوردش اما، به نظر من، آن چه که اصفهان را اين گونه رازآلود و پر جاذبه کرده مجموعه ی استثنايی آثار فرهنگی و تاريخی آن است. گويی در لابلای گنبدهای فيروزه ای ايرانی آن و خيابان های پر درخت و وسيعی که از ميان بناهای نو، اما از قرون وسطا برآمده اش می گذرد، و بر پل هايی که معماری اش چنان است که گويی در جايی از تاريخ شرق و غرب را به هم وصل می کند شهرزادی می گردد و قصه ی تاريخی بی اندوه را زنده و شفاف بازمی گويد.
به راستی که اصفهان به همان شهرزاد زيبايی می ماند که نه تنها هر شام که هر لحظه از ناشنيده ها و ناگفته ها و ناديده هايی می گويد که هوش از سرتان می برد، فاصله های زمان و مکان را فراموش می کنيد. قدرت فکر کردن تان را از دست می دهيد. و چون همان خليفه ای که حتی وقتی به گناه شهرزاد باور داشت، هر بار که او قصه ای نو را آغاز می کند به شوق شنيدن آن، محو کلمات جادويی او می شويد، و مجازاتش را فراموش می کنيد.
اما اين شهرزاد ـ شهرزاد اصفهان ـ مدتی است که گرفتار بد خليفه ای شده است. اين خليفه نه قصه سرش می شود، نه هنر می شناسد، و نه تاريخ را قبول دارد. برايش زشت و زيبا فرقی نمی کند. قصدش فقط به حراج گذاشتن و فروختن شهرزاد است و در نهايت کشتن شهرزاد.
کل سرزمين برايش اهميت ندارد چه رسد که بخواهد قصه های آن را از زبان اين شهرزاد بشنود. برايش فرقی نمی کند که گنبدهای فيروزه ای چهارباغ در سراسر جهان همتا ندارد و اگر آن ها را هر روز با حرکت مترو، به اندازه ی دو ريشتر زلزله، تکان دهند به زودی بر تار و پودش ترک می دود و چيزی از آن باقی نمی ماند.
برايش فرقی نمی کند که سی و سه پل جای پای ميليون ها انسان را در چندين قرن بر خود دارد. برايش اهميتی ندارد که زاينده رودش را به زباله و نفت آلوده می سازند، خشک اش می کنند و بعد با تونلی پايه هايش را به سستی می کشند. اين چيزها چه فرقی برای اين خليفه ی بی خردِ بی مهر دارد؟ او که نمی تواند صدای جوان هايی را که قرن ها بر پل گذشتند و زمزمه های عاشقانه شان در تاق های اين پل تاريخی پيچيده و زيبايی رازآلودی به آن داده، را بشنود. اين صدا برای او حرام است.
شهرزاد اصفهان در خطر است. و اگر دير بجنبيم ديگر کسی را نداريم که برايمان قصه های قرن ها تاريخ بشری را زمزمه کند.
[وضعيت مترو و گفته های چندگانه مسئولين شهر اصفهان را اين جا بخوانيد]
[تقاضای کمک و توجه مردمان را برای نجات آثار در خطر اصفهان اين جا بخوانيد]
پناهگاهی کهن برای فرار از تبعيض مذهبی
حدود سه سال پيش، يعنی در اسفندماه ۱۳۸۴، خبرگزاری ها اعلام کردند که در زير «سامن» از توابع ملاير محل منحصر به فردی کشف شده و باستانشناسان توانسته اند در آنجا ۲۰ اسکلت انسان را در گور ـ دخمه هايی ويژه شناسايی کنند. در عين حال گفته شد که آنها معتقدند اين محل «گورستان» نيست.
در همان زمان گفته شد که کشف اين محل بصورتی کاملاً تصادفی و به وسيله کارگرانی که کانال های اداره مخابرات را می کندند انجام شده است. همراه خبر کشف اين زيرزمين تاريخی، آقای فرزاد فروزانفر، يکی از انسانشناسانی که از اين محل ديدن کرده بود، اعلام کرد که: « بررسی در اين مورد با ورود به عمق زمين از دو سوی شهر آغاز شد که نشان داد شهر از هر دو سو به اين دالان ها ختم می شود. در گور ـ دخمههای اين دالان ها بقايای اسکلت های انسانی به صورت پراکنده و تودهای وجود دارد. اما وجود اين اسکلتها نشان دهنده نوع تدفين نيست زيرا در کنار اين دخمهها سکو و تعداد بسيار زيادی سفال وجود دارد». آقای فروزانفر همچنين گفته بودند که «به دليل فراوانی سفال ها، تاريخ دقيق احداث اين دالان ها مشخص نيست.»
از سه سال پيش تا اين هفته هيچ کس (جز سازمان ميراث فرهنگی) از وضعيت اين محوطه ی تاريخی خبر نداشت ـ مثل همه ی مکان هايی که در سال های اخير کشف شده اند و درهاشان به روی خبرنگاران بسته مانده است. اما، در اين هفته خبرگزاری ميراث به ناگهان خبری را منتشر کرد مبنی بر اين که: «کاوشهای باستان شناسی در محوطهای زيرزمينی در شهر سامن واقع در استان همدان، منجر به کشف شهری پنهان شد که در يک بستر سنگی و به صورت دست کند ساخته شده است. اين شهر زيرزمينی احتمالا به دوره ی پيش از اشکانی تعلق دارد». اين خبر به گونه ای منتشر شد که گويی کشف تازه ای اتفاق افتاده است و در آن، از زبان سرپرست هيات کاوش اين منطقه، يعنی آقای علی خاکسار، حرف هايی ناروشن مطرح شد. ايشان، که از اين شهر به نام «شهر پنهان» اسم برده اند، به خبرنگاران گفته اند که : «اين شهر زيرزمينی، حدود ۲ سال قبل (!!) هنگامی که مخابرات استان همدان قصد کشيدن فيبرهای نوری از زير زمين داشت کشف شد. بر همين اساس طی مجوزی از سوی پژوهشکده باستان شناسی هياتی متشکل از انواع کارشناسان شامل باستانشناس، انسانشناس، کارشناسان مرمت و ... به مدت سه ماه از آبان تا ۲۰ بهمن کاوشهای خود را در اين شهر به انجام رساندند که منجر به کشف فضاهای دستکند با حدود ۲۵ اطاق، سالن و راهروهای ارتباطی شد».
در اين گفته، علاوه بر اين که تاريخ کشف را يک سال و چند ماه کم کرده اند، زمان کاوش های سه ماهه « از آبان تا بهمن» هم معلوم نيست که مربوط به همان سه ماه اول کشف است و يا سه ماهه ی اخير، و نيز معلوم نيست که در اين سه سال گذشته چه بر سر آن همه سفال و آثار ديگر تاريخی کشف شده در آنجا آمده است. ايشان فقط می گويند: « يافته های باستان شناسی در شهر پنهان سامن از نظر انسان شناسی، تاريخی، هنری و فرهنگی قابل مطالعه بوده و ارزشمند هستند.»
اما، در ميان همه ی اين حرف ها، مورد بسيار جالبی هم هست که همه ـ از خبرنگار ميراث گرفته تا رييس هيات کاوشگران و افراد ديگر ـ به صورت ابهام آميزی از آن حرف می زنند و آن اينکه اين محل برای نيايش يا گردهم آيی مردمانی ساخته شده است که از ترس محتسب به شکلی پنهانی و زيرزمينی به آنجا رفت و آمد و يا در آن جا اقامت می کرده اند.
در جايی هم گفته شده که اين کاوش ها نشان می دهد که بقايای انسانی متعلق به دوره ی اشکانيان است. و در عين حال، گاهی گفته می شود که «اين محل متعلق به دوران قبل از اشکانيان است و به طور پنهانی به منظور انجام مراسم مذهبی خاصی، احتمالا ميترايی، مورد استفاده بوده است.»
اما با توجه به اسناد تاريخی موجود قبل از اشکانيان، چه در دوران سلوکيدها و چه در عهد هخامنشی، نيايش های مذاهب ميترايی و مهری ممنوعيتی نداشته و لازم نبوده که کسی آنها را پنهانی انجام دهد.
البته آقای فروزانفر، انسانشناس با سابقه، معتقد است که: «برخی اسکلتهای بدستآمده در اين گورستان به صورت تودهايی در گوشه ی اتاق ها گذاشته شده بودند که به نظر می رسد در يک دوره تدفين مجدد، اسکلتهای قبلی جمع آوری و به گوشه اطاق برده شده باشند.»
و آقای خاکسار هم د لابلای حرف هايشان در جايی می گويد: «در دورههای متعدد اسلامی، از جمله دوره ی سلجوقی، ايلخانی و تيموری و همچنين دوره ی صفوی از فضاها و اطاق های اين شهر دستکند زيرزمينی به عنوان پناهگاه استفاده شده است.»
و اين سخن نيز نشانه ی آن است که در «دوران اسلامی» اين محل پناهگاه مذهبی غير مسلمانان (اين بار حتما زرتشتی ها يا مهری ها، يا ميترايی ها و يا هر مذهب ديگری) بوده است که به ناچار پنهانی برای نيايش گردهم می آمدند.
به هر حال، اين شهر زيرزمينی ورودی های متعددی دارد و همچنين در بالای فضاهای دستکند آن، که در عمق ۳ متری واقع شده، دريچههايی به منظور هواکش و تامين نور مورد نياز تعبيه شده است. همين طور ساکنين اين شهر برای روشنايی از چراغ های پيه سوز و مشعل استفاده می کرده اند.
می بينيد که چگونه تاريخ تکرار می شود، و هنوز که هنوز است عده ای به جرم داشتن مذهبی ديگر، عقيده ای ديگر، و سليقه ای ديگر يا بايد همچنان «زيرزمينی» زندگی کنند و يا به زندان بيفتند و يا به سرزمين های متمدنی پناه برند که از مرزهای زشت تبعيض گذشته اند؟
مردان نمکی هم دارند بی نمک می شوند
چند سال است که مردمانی به نام «مردان نمکی» در جمع های پژوهش های باستانشناسی، انسان شناسی، و زيست شناسی دنيا مورد توجه زيادی قرار گرفته اند. گفته شده که اين مردمان (که زنی هم بين آن ها هست) احتمالاً کارگرانی بوده اند که در دوران هخامنشی، اشکانی، و ساسانی در معدن نمک کار می کرده اند و در دو سه نوبت ـ با چکمه های چرمی و لباس و چاقو، قلاب سنگ، قطعات طناب چرمی، سنگ ساب و غذای روزشان ـ به دليل ريزش معدن زير خروارها نمک مانده اند و قرن ها بعد، يعنی در زمانه ی ما (از ۱۵ سال پيش به اين سو) کشف شده اند، آن هم به وسيله ی کارگران زمان ما و در همان معدن نمک چهرآباد استان زنجان. از سوی ديگر، باتوجه به لباس های فاخر و جواهرات يافت شده در اين معدن، گفته می شود که چندتا از مردمان نمکی (که تا به حال شش تا شده اند) ممکن است از مردان صاحب جاه و مال زمان خود بوده باشند که احتمالاً در جريان يک جنگ به آنجا گريخته و کشته شده باشند.
به هر حال، ماندن در معدن نمک سبب شده است که اعضای بدن اين مردمان تقريباً سلامت بماند، يا حداقل آنقدر سالم بماند که پژوهشگران بتوانند بفهمند که اولين مرد نمکی که حدود ۱۷۰۰ سال در نمک بوده به وقت مرگ ۳۷ سال داشته، قدش حدود يک متر و هفتاد و پنج سانتی متر بوده، گروه خونش «بی» ی مثبت بوده است.
قبلا باستانشناسان و پژوهشگران کشورهای اروپايی دست به التماس برداشته و از سازمان ميراث خواسته بودند که «اجازه دهيد ما اين مردان را در اختيار بگيريم يا به کشور خودمان ببريمشان و در آنجا از آن ها مراقبت کنيم و پژوهش هايمان را هم تمام کنيم؛ و يا لااقل اجازه دهيد در همين جا اين کار را بکنيم». اما، از آنجا که جمهوری اسلامی در ارتباط با همه چيز «خود کفا!» است اين پيشنهاد را نپذيرفت و قرار شد که «خودشان» از آنها نگاهداری کنند.
نتيجه هم اين که در دو هفته گذشته سر و صدای فرهنگ دوستان و باستانشناسان و انسان شناسان درآمده که «چه نشسته ايد که مردان نمکی دارند بی نمک می شوند!» خبرگزاری ها اعلام کرده اند که:« وضعيت اين اسکلت های جهانی در ايران نگران کننده و نامناسب است. شيوه ی نگهداری از آن ها به نحوی است که هنوز در محفظههای موقت هستند و هرچند محفظه مرد نمکی شماره ۴ که مهمترين موميايی را شامل میشود خيلی مناسب نيست، اما ديگر موميايیهای نمکی در وضعيت بسيار نگران کننده و محفظههای کاملا غير استاندارد و غير علمی نگهداری میشوند».
خلاصه اين که اگر چه نمک، گوشت و استخوان آنها را تا کنون حفظ کرده اما، به دليل بی توجهی و بی مسئوليتی، هوا دارد از نمک ها عبور می کند و در اطراف آن ها به باکتری ها امکان رشد می دهد و اين امر سبب نابودی شان خواهد شد.
اين مردمان خفته در نمک در طول دو سه هزار سال نابود نشدند اما اکنون، با همه ی ارزش های تحقيقاتی شان، در دست سازمان ميراث فرهنگی اسيرند و محکوم به نابود شدن. به راستی که هر گوشه از سرزمين مان را که بگشايی تاريخی با تو آغاز به سخن گفتن می کند، کارگزاران يغماگر ميراث فرهنگی اگر بگذارند!