یکشنبه 9 آبان 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

پاسخ احمد صدری به منتقدانش

احمد صدری
ايکاش ميتوانستم بنويسم زمانی که همراه با محمود صدری و حميد دباشی نامه سرگشاده ای در پاسخ رساله توهين آميز آرامش دوستدار به يورگن هابرماس (که در آن ضمن حمله به شماری از روشنفکرانی که او به احترام از آنها ياد کرده است "ما ايرانيان" را به خود شيرينی و فريبکاری در برابر غربيان متهم ميکند) مينگاشتم انتظار اتهامات دروغ و ترور شخصيت را نداشتم. البته نميتوانم چنين چيزی را بنويسم زيرا با شناختی که از برخی اذهان داشتم جز اين انتظاری نبود

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


احمد صدری - ويژه خبرنامه گويا

اگر بشود در مورد "ما ايرانيان" تعميمی داد بايد گفت که ما فرهنگ و تمدنی در بحرانيم و تفکرات آرامش دوستدار و اينکه چنين گفتمانی تلخی هوادارانی هم پيدا ميکند که به هر قيمتی حاضرند از آن دفاع کنند نيز نشانه های اين بحران اند. البته بلافاصله بعد از نامه سرگشاده ما پيامهای آلوده به بغض و آکنده از اتهامات واهی توطئه و اسلامگرائی و دينخوئی و همکاری با جمهوری اسلامی بلافاصله سرازير شدند و اين سيل ادامه دارد. البته چنانکه افتد و همگان دانند نوع اتهامات از سوی پهلوان پنبه های بی نام اينترنتی بود ولی اخيراً نامه ای با امضای آقايان مهدی اصلانی و ايرج مصداقی در سايت گويا منتشر شده است که همان سبک و سياق را دارد. هدف اين نامه دفاع از آقای آرامش دوستدار است که از سوی نويسندگان اين نامه "بی ترديد سرشناس ترين اهل فلسفه در خارج از کشور" لقب گرفته است.

نخست نويسندگان به اکبر گنجی حمله ميکنند و او را به اتهاماتی مينوازند که نه برای او تازگی دارد و نه برای خوانندگان او. اما مطرح کردن داستان عکسی که آقای دوستدار با گنجی ميگيرد و سپس از پخش مطبوعاتی آن انتقاد ميکند بسيار جالب است و اگر آقای گنجی خود در اين مورد توضيحات لازم را بدهند فکر ميکنم جنبه هائی از شخصيت آقای دوستدار آشکار شود. نکته ديگر اينکه آقای گنجی در نامه ای به دوستدار يادآور ميشوند که هابرماس ساکت نبوده و در واقع نامه ای را عليه حوادث پانزده خرداد و سرکوبی آن قيام مردمی امضا کرده است و نيز خاطر نشان ميکنند که ماريو وارگاس (برنده جايزه نوبل ۲۰۱۰) نيز آنرا امضا نموده است. آقايان اصلانی و مصداقی که ظاهراً خيلی به رعايت توالی تاريخی مقيد هستند و نميخواهند در مقام نقل، وقايعی که اتفاق نيافتاده به افراد نسبت داده شود به گنجی يادآوری ميکنند که: "در زمان اخذ امضا ماريو وارگاس نميتوانست نوبل ادبيات را برده باشد."
بعد نوبت به تخطئه حميد دباشی ميرسد که بر خلاف آرامش دوستدار که اشتهار و سرشناس ترين بودنش مفروض است حتی "استاد" بودن و "نامدار" بودن او نيز در گيومه ترديد قرار ميگيرد. اتهامات او راه اندازی برنامه تلويزيونی موج سبز است و اينکه "به همراه احمد صدری از اعضای هيات مشاوران (؟!) سازمان "معروف" و "مشهور"!! "ناياک" ميباشند." معلوم نيست که اگر علامات تعجب و سوال و گيومه ها را برداريم کجای اين نسبتها اتهام محسوب ميشود. صدای کفگير منتقدان به ته ديگ ضد دباشيگری آنجا بلند ميشود که ميگويند او يکبار در سخنرانی سفير ايران در سازمان ملل آقای جواد ظريف "صحنه گردان" بوده است. ظاهراً تنها ايفای نقش "مادريتور" در يک جلسه عمومی برای اثبات اينکه کسی عميل جمهوری اسلامی است در نظر اين آقايان کافی و وافی است.
و سرانجام به "مهمترين" بخش اين نامه يعنی نقد از نويسنده اين سطور ميرسيم که که نويسندگان از آن با آب و تاب فراوان بعنوان "فينال" ياد ميکنند. نخسيتن گناه بنده هم مثل آقای دباشی اينست که درمقام استادی در دانشگاه خود کنفرانسی در مورد "آينده سکولاريسم در ايران و نقش دين در حوزه عمومی" برگزار کرده ام و افرادی "از جمله عبد الکريم سروش، مهرزاد بروجردی، نادر هاشمی، رفيا زکريا، محمود صدری، آرش نراقی، محمد امينی، علی ميرسپاسی، حميد دباشی، حسن شريعتمداری، محمد برقعی، علی افشاری و اکبر گنجی" در آن حضور داشته اند. ظاهراً اينهم برای منتقدين اينجانب بسيار جالب است که بودجه کرسی من يک مليون دلار بوده (کرسی يک مليون دلاری درست به همان اندازه اسباب تعجب است که اتوموبيل چهار چرخه) و من از آقای خاتمی برای ايراد سخنرانی در دانشگاه خود دعوت کرده ام. سپس نوبت به نقد مقالات من در جرس ميرسد که در آن به لزوم نهاد روحانيت مترقی در نضج نهضتهای اصلاحی در همه اديان و منجمله اسلام اشاره کرده ام. در اينجا آقايان اصلانی و مصداقی ادعا ميکنند که منظور من از روحانيت مترقی "کسی نيست جز آیة الله محمد تقی مصباح يزدی." دليلشان هم بر چنين ادعای خنده آوری مضحکتر از خود ادعاست. به زعم اين دو من دو ماه پيش يعنی در دوم سپتامبر سال جاری با آقای مصباح يزدی ملاقات و "ديده بوسی" کرده ودست او را فشرده ام. با اجازه نويسندگان پاراگراف آخر اين فينال پر هيجان را در اينجا نقل ميکنم: "برما دانسته نيست زمانی که دکتر احمد صدری در جلسه معارفه، و ديد و بوس با استاد مصباح يزدی زمانی که با ايشان دست ميداد کمی، فقط کمی به اين فکر نکرد که همين دستان فرمان قتل دو جامعه شناس با شرافت را که ميتوانستند همکاران دانشگاهی و علمی دکتر احمد صدری باشند را صادر کرد؟ لمس کردن دستان آلوده و تبه کارانه ای که فرمان قتل محمد جعفر پوينده و مجيد شريف دو جامعه شناس سرشناس کشورمان داد چه حسی به آدمی ميدهد. اگر بتوان پس از ديد و بوس با مصباح يزدی سر به آسايش بالين نهاد ما از چنين آدمی بيزاری ميجوئيم. و هان! ای شرم سرخی ات پيدا نيست."
خوب است که اصلانی و مصداقی سخن شرم را پيش آوردند و سراغ سرخی آنرا گرفتند. حال ببينيم از اين متاع سرخ در بساط آنها خبری هست؟ واقعاً ايندو بزرگوار با چه روئی يک مناظره عمومی با آقای مصباح يزدی را که هجده سال پيش ( يعنی در ۱۴ آبان ۱۳۷۱) اتفاق افتاده به دو ماه قبل يعنی به ۱۱ شهريور ۱۳۸۹ منتقل کرده اند؟ مگر در آبان ۱۳۷۱ که بنده آن گفتگوی عمومی را با آقای مصباح داشتم دو قربانی قتلهای زنجيره ای که ايندو نامشان را (به اصطلاح خودشان) پيراهن عثمان کرده اند زنده نبودند؟ اگر بودند، که بودند، مگر دستان کسی به خون آنها آلوده بود که مرا از فشردن آن ننگ آيد؟ هيچکس نداند آقايان اصلانی و مصداقی بايد خوب بدانند که نسل ما بسياری افراد را ميشناختيم که بعدها يا در زمره بنيانگذاران و کارگزاران و حاميان جمهوری اسلامی درآمدند و يا به صفوف مخالفان آن پيوستند و در مواردی به زندان افتادند و اعدام هم شدند. من آقای دکتر بهشتی و آقای مصباح يزدی را از آن زمان ميشناختم. بعدها در آبان سال ۱۳۷۱ (۱۹۹۲ ميلادی) که مادرم را به قم برای زيارت برده بودم و يک سخنرانی هم برای سازمان "حوزه و دانشگاه" که بسياری از اساتيد دانشگاه در آن شرکت ميکردند داشتم، دعوت آقای مصباح را برای ديدار از موسسه جديد التاسيس او (باقر العلوم) قبول کردم. در آنجا از من خواستند سخنرانی کنم ولی من آمادگی نداشتم و قرار بر اين شد که يک مناظره ای با آقای مصباح و دانشجويان مرکز داشته باشيم. بعدها متوجه شدم که متن اين گفتگو پياده شده بدون تصحيح در نشريه مرکز چاپ شده است. البته در آن اشتباهات فراوانی هست (بطوری که در بعضی جاها اصلا معلوم نيست موضوع چيست) ولی از همين مقدار هم بر آنان که متن را بخوانند مشخص است که آنجا بحث از چه بوده است.
همانگونه که در فوق آمد اين داستان مال دو ماه قبل نيست بلکه زمان وقوع آن هجده سال پيش يعنی پنج سال قبل از انتخاب آقای خاتمی است که سالها پيش از ورود آقای مصباح به سياست است. مگر قرار است که من مانند حضرت خضر علم غيب داشته باشم و کسی را برای کاری که قرار است در آينده بکند تنبيه کنم؟ البته که چنين نيست و دروغ پردازان نيز بر اين بداهت واقفند والّا وقت اين ملاقات را هجده سال جلو نمی کشيدند. چگونه است که آقای گنجی نبايد يکسال قبل از جايزه گرفتن ماريو وارگاس او را برنده نوبل خطاب کند ولی من موظفم مصباح را سالها قبل از ورودش در سياست با جرمهائی که قرار است بکند قضاوت کنم؟ در عرض ۱۸ سال انسانها عوض ميشوند. همه ما عوض ميشويم و خود بنده و نويسندگان اين نامه هم مستثنی نيستند. اما آقای مصباح از افرادای است که در اين مدت کاملاً تغيير ماهيت داده است. البته بنده هم مثل سايرين با عقايد همه آنهائی که قبل از انقلاب ميشناختم (از جمله بهشتی و مصباح يزدی) موافق نبودم. آقای مصباح هر چند وارد سياست نمی شد (چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن... تا انتخاب آقای خاتمی در ۱۹۹۷) ولی عقايدی سنتی داشت و مانند آقای دوستدار با روشنفکران مذهبی از قبيل دکتر شريعتی و دکتر سروش بسيار مخالف بود. او همانطور که در اين مناظره عمومی مشخص است با ديده ترديد به غرب، پيروان ساير مذاهب و نيز به علوم انسانی مينگريست. آقای مصباح در سالهای بعد از آن ديدار نخست با پيروزی اصلاح طلبان و سپس با ورود آقای احمدی نژاد به صحنه کاملا وجهه علمی و فلسفی خود را وا نهاده و يک شخصيت راست افراطی شد. من آنروز علم غيب نداشتم و کف دستم را هم بو نکرده بودم که ايشان در آينده چه خواهد کرد. البته اگر اين ملاقات دو ماه قبل انجام گرفته بود بايد پاسخگو ميبودم. اما واقعيت اينست که چنين ديداری اصلاً متصور نيست زيرا نه من دو ماه قبل من حاضر ميشدم با شخصيتی مانند ايشان ملاقات کنم و نه اينکه کسی مانند او حاضر ميشد از چون منی (که بکرات آماج حملات جناح ايشان در روزنامه کيهان و و رسالت و يا لثارات و امثال آنها بوده ام) برای سخن گفتن در موسسه باقر العلوم امروزی دعوت بعمل آورد.
خلاصه زندگی من کتاب بازی است. معتقدم از آنجا که همه ما اشتباه ميکنيم و کرده ايم بايد با شفافيت و از سبيل نقد از خويش مواضع گذشته خود انتقاد کنيم. اگر فضائی فراهم شود که بجای تهمت و بهتان و متهم کردن ديگران و تنزيه خود دست بکار نقد ذاتی شويم برای سلامت سياسی و روانی همه ما بهتر خواهد بود. اما اگردر اين ميان قلم را به دروغ بيالائيم البته در راه ايجاد چنين فضائی گام برنداشته ايم. کسی نيست که نداند که بعد از وقايع پانزده خرداد سال گذشته من هم مانند بسياری از ايرانيان بليط خود را لغو کردم و منبعد قادر به بازگشت به وطنم نيستم. از اينرو چند ماه پيش از اين که از بيماری شديد مادرم آگاه شدم نتوانستم در کنار او باشم. اگر من از چنين موقعيتی برخوردار بودم که دو ماه قبل به ديده بوسی يکی از موثر ترين سردمداران جناح راست بروم آيا از آن استفاده نميکردم که برای آخرين بار بوسه ای بر گونه مادر در حال احتضارم بزنم؟ "و هان ای شرم..."


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016