دوستدار؛ هابرماس؛ و معرکهگيران اسلامی! ايراندخت دل آگاه
به تازگی متن فارسی نامه آرامش دوستدار به يورگن هابرماس فيلسوف آلمانی منتشر شده که واکنشهای گوناگونی به همراه داشته است. اين که آرامش دوستدار به هابرماس چه گفته و هابرماس چه پاسخی داده و پاسخ دوباره آرامش دوستدار به او چه بوده، موضوع اين نوشته نيست. آن چه موجب نگارش اين چند سطر است همانا واکنشی است که از سوی برخی ايرانيان و استادان دانشگاهی صورت گرفته است. استادانی که هر جا مینشينند پايههای «کرسی»هايی را نشان میدهند که روشن نشده به حق بر آن نشستهاند يا نه. يکی از کسانی که به محض انتشار متن فارسی نامه به ميانه پريده و سروسينه زنان، لب به سخن گشوده، همانا چهره امروز اکرانهای ماهوارهای، يعنی جناب اکبر گنجی است. گنجی را خوب میشناسم، خوب خوب. با او سر نزاع ندارم ؛ نه با او و نه هيچکسی ديگر. مگر آن که بخواهند پس از سی و دو سال سياه روزی، بازباره راه جوانان را به بيراهه ندانم کاریهايشان بکشانند و از آنان همان پشيمانانی را بسازند که از نسلهای پيشين ساختند. نمیگويم او فريبکاری میکند؛ دست کم برازنده او نيست. از اين گذشته، گم کرده راه را کجا انديشهی فريب؟! کجا هنر فريبکاری؟! او يک گمشده است. اگر هنر داشته باشد، بايد خود را فريب ندهد و آنی پيراموناش را بنگرد و ببيند در چه برهوتی سير و سلوک میکند و چگونه عينک دينمداری، فرصت انديشيدن را از او ستانده است. دوستان اکبر آقا او را نه «گنجی» که «جنگی» میخواندند و لابد هنوز هم میخوانند زيرا به قول يکی از دوستان خوش زبانش، «نزده میرقصد» ! يعنی آن که در هر موضوع و زمينهای که نه به او مربوط است و نه دانش و تخصص و معرفتاش را دارد، هيجانزده میپرد به ميانه ميدان و سر قلم را چاک میدهد که ثابت کند فقط اوست که دود چراغ خورده و سره از ناسره باز میشناسد .
شيوه برخوردش با موضوعات هم اين است که تا جوانه تازهای بر درخت خبر میرويد – حتا اگر ربطی به او نداشته باشد - میرود و چند کتاب را تند و تند ورق میزند و میآيد و چيزکی مینويسد - و لابد اين روزها در آن سوی آبها، برايش سخنرانیای میکند – و اگر هزاران نفر هم گرد آيند و با استدلال روشن ثابت کنند که بيراه گفته است، همچنان پا میفشارد که: اين خورشيد است که گرد زمين میچرخد! اين است که من يکی هربار تيتر نوشتهای از گنجی را میبينم نخست از خود میپرسم، اين بار چه کسی حرفی جدی و مهم زده است که خواب او را پرانده؟ که اين چنين سراسيمه و پابرهنه دويده است وسط ميدان؟ از اين رو، بیهيجان از کنارش میگذرم يا اگر نيم نگاهی هم به آن بيندازم، لبخند میزنم و درود میفرستم بر تام و جری والت ديسنی! و گربهای که گاهی سکندری میخورَد و گاهی برق میگيردش و موهايش سيخ میشود و گاهی دور سرش ستاره میچرخد، ولی باز هم به خودش نمیآيد که اندکی از هوشاش بهره ببرد و ببيند عامل اين همه گرفتاریاش کسی نيست جز ذهنيت و نحوه تفکرش! واکنش گنجی به نامه دوستدار به هابرماس هم از همين گونه است . انگار باز هم يک کسی پا گذاشته روی دُم گربه درون گنجی و او را از جا پرانده باشد. به راستی هر کسی بيطرفانه نامه دوستدار به فيلسوف آلمانی و واکنش شتابزده گنجی را بخواند با خود میگويد : آيا گنجی با اين نامه خواسته از هابرماس دفاع کند؟ آخر اين چگونه دفاعی است از يک فيلسوف صاحب نام که بخواهد بگويد همه زور آن فيلسوف در دفاع از مبارزات مردم ايران ، يک امضا پای يک بيانيه به قلم ديگری است! نامه واکنشی آقای گنجی، اين پرسشها را هم در ذهنهای بيطرف پديد میآورد که: آيا گنجی هرگز کتابها و نوشتههای آرامش دوستدار را خوانده است؟ آيا چيزی از درونمايه آنها دريافته است؟ آيا با آنها موافق است؟ اگر بوده چرا در همه آن سالهايی که دستش از «نخيل» انتشار کتاب کوتاه نبود، نکوشيد که يکی از اين کتابها را به چاپ برساند؟ تا نسل جوان ايرانی از سودمندی آنها بی بهره نماند. اگر موافق نبوده و يکسره آنها را نادرست پنداشته است و آن قدر آگاهی و دانش در بحثهای نظری دارد که بفهمد ايرادات سخنان آرامش دوستدار چيست، چرا قلم به دست نگرفته و به «تاريکخانه» فکر يک متفکر ايرانی، نور نتابانده است که باز هم کتاباش را همچون «عاليجناب سرخپوش»، دست به دست ببرند؟ حتا اگر بهانه میآورد که کتابهای آرامش دوستدار از سوی جناح اقتدارگرا ممنوع الانتشار بوده، چرا يک فصل کتاب، يک بخش يا حتا يک پاراگراف و يک جمله او را نگرفته و بر آن نقدی کوبنده ننوشته است؟ اگر خودش هم زياد نمیدانسته چرا به رفقای همه چيزدان و فرهيختگان و «فيلسوفان اسلامی» عصر حاضر مانند محسن کديور و فرج دباغ (عبدالکريم سروش) نگفته که تيغ نقد برکشند و حساب اين فيلسوف و متفکر ايرانی افشاگر را برسند؟ واقعا اکبر گنجی را چه میشود؟ در نامه آرامش دوستدار به هابرماس چه بوده که بايد «فیالفور» مردم شريف و «هميشه در صحنه ايران» را آگاه میکرده و از اين رو به تنظيم پاسخی شتابزده روی آورده است؟ دوستدار چه گفته که کسانی چون گنجی احساس خطر کرده و میکنند؟ آيا واهمه دارند نظر جوانان ايرانی به سوی کسانی چون او جلب شود و بخواهند بدانند در کتابهايش چهها آمده است؟
آيا به زعم کسانی چون اکبر گنجی، داستان مخوف «انقلاب فرهنگی» بايد هنوز ادامه يابد تا نسل جوان از راه مورد نظر آقايان منحرف نشود و به دام «سکولارهای از خدا بيخبر» و آزاديخواهان طرفدار منشور حقوق بشر گرفتار نيايد. آيا بر اساس همين نگرش، «سانسور» همچنان بايد نيرومند عمل کند تا امالقرای اسلامی مورد هجمه دشمنان دين و شياطين بزرگ و کوچک قرار نگيرد؟ سانسور حتا در برون مرز! و چون نه میتوان به دوستدار پاسخ داد و نه میتوان قلماش را شکست، بايد با نامهنگاریهای گسترده و هياهوی رسانهای به اين خواسته جامه عمل پوشاند و صداها را در گلو خفه کرد. آن هم پيش از آن که امت اسلامی از خواب برخيزد و بفهمد چه بر سرش رفته است و میرود. گنجی البته تنها نيست. ديگرانی هم هستند که خوابشان آشفته شده است. دومين مورد از همين گريبان چاک دادنها و به ميانه ميدان پريدن به نامهای باز میگردد که از سوی حميد دباشی، احمد صدری و محمود صدری نگاشته شده است . آقايانی که اصرار دارند در همه جا با تيتر کرسی دانشگاهیشان معرفی گردند و اگر مجری يادش رفت، به نوعی حالیاش کنند که بازوبند دکتر يا پروفسوریشان ناديده مانده و لازم است مجری برنامه تذکری در اين باب بدهد تا مخاطب مفتخر شود که در محضر استادی دانشمند و فرزانه و اسلامشناسی آگاه شرف حضور يافته است . استادانی که ادبيات سخن گفتن و نگارششان، سخنوران و نويسندگان را شرمسار میکند که چرا در عصری میزيند که هر تربيت نايافتهای می تواند خود را استاد بخواند و از واژگانی بهره بجويد که به کار بردناش حتا دون شان دورهگردان و دستفروشان است.
جالب آن که آقايان بانگ هم بر میآورند که چرا آرامش دوستدار، رسالات و مقالات و کتابهايش را به زبان پارسی مینويسد. يکی نيست بگويد آخر اگر دوستدار به پارسی ننويسد، چه کند؟ اين روش يک انسان مسوول است در برابر ملت و ميهن خود که به زبان مردم سرزميناش سخن بگويد. همان يک کتاب به زبان بيگانه که «حضرات» خودشان را تنها متولی تعبير و تفسيرش مینامند، برايمان بس است. نگارش کتاب در حوزه نظری – البته از آن دست که کسانی مانند دوستدار عمر بر سرش نهادهاند - يک ادای دين به امروزيان و فرداييان است. چنته ما ايرانیها در اين حوزه تقريبا تهی است. کسانی چون دوستدار بايد به زبانی بنويسند تا کسانی که ادبياتشان از نوع ادبيات به کار گرفته شده آقايان است، حتا به قدر اندکی هم که شده، دريابند ريشه واپس ماندگیشان در کجاست! تا دريابند چرا در هزاره سوم ، قرون وسطای اروپا را به تجربه نشستهاند. تا دريابند اين سرزمين جای زيستنی نيکو بود اگر کمی می انديشيديم و بوستان انديشهمان گل میداد . چه سود که آرامش دوستدار نوشتههايش را به زبانی غيرپارسی بنويسد؟ مگر میخواهد نوشتهها از سوی ايرانیها خوانده نشود؟ يا بناست او به زبانی ديگر بنويسد و آقايان ترجمه کنند و هر جا را نپسنديدند «سانسور» نمايند و شير بی يال و دم و اشکم تحويل دانشجويان بدهند؟ شايد هم آقايان انتظار دارند که او هم زيره به کرمان ببرد؟ همه کتابخانههای جهان سرشار است از کتابهای نظری و فلسفی به زبانهای شناخته شده. ديگر چه سود که يکی ديگر هم به زبان غيرپارسی بنويسد؟ به چه کار آنها میآيد و به چه کار ما؟ بويژه وقتی ما در محروميت کامل منابع مطالعاتی قرار داريم و وضعيت زبان دوممان هم به گرفتاری عظيم ندانستن زبان - حتا زبان کشورهای همسايه - مبتلاست؛ و خيلی هم که زور بزنيم هنرمان به گفتن «يس و نُه» خلاصه میشود. از هنر و سوابق اين آقايان نامه نگار چيزی نمیگويم. نرمک نرمک خودشان را شناسندهاند به ايرانيان ميهندوست درون و برون مرز. خنچه گردانیشان در مراسم جايزه بگيریهای اين و آن، کم و بيش آنان را معرف حضور همگان ساخته است. تنها میماند کنجکاویهايی اندک درباره نامهشان به آرامش دوستدار. بايد از اين جنابان هم پرسيد آيا هرگز نوشتهای از نوشتههای آرامش دوستدار را خواندهاند؟ اگر ضعفی در آنها ديدهاند آيا قلم نقد کشيده و او را زير بمباران استدلالهای منطقی خويش بردهاند؟ آنان که يک روز و دو روز و يکسال و دو سال نيست که خوشنشين دانشگاههای غرب هستند. در آن جا که «سانسور» نيست. آزادی بيان که اصل خدشه ناپذير حکومتهای آنجاست. در آنجا که مطالعه و پژوهش و نقد، جزيی از آموختن و آموزاندن است. چرا تا کنون خاموش بودهاند در نقد آرای آرامش دوستدار؟ مگر نه آن که آرامش دوستدار را فردی میدانند که «گرفتار ابتذال انديشهای شخصی» است؟ چرا با نقدهای سازنده خويش مانع نمیشوند که ديگری يا ديگرانی به ورطهای بيفتند که به زعمشان آرامش دوستدار افتاده است؟ همان ورطهای که به گفتهشان موجب «داوریهای مغشوش و اصالت انگارانه درباره اسلام و ايران، و تخيلات ساده انگارانه و اغلب مضحکی در باره مسلمانان، ايرانيان، دين، و مدرنيته» شده است و «میبايست از ذهنی تلخ و کين ورز برخاسته باشد» . چرا قلم «روشنگر و توانايشان» را در باره انديشههای اين فيلسوف که دارای «ذهنی مملو از احساس حقارت و نفرت از خويش است» به کار نمیگيرند؟ اگرچه لابد با نوشتن اين نامه به هابرماس آن قلم را به کار گرفتهاند که جوانان آگاه ايرانی را – که ديگر نمیخواهند به سادگی خودشان را به بال دوم جمهوری اسلامی که همچون بال ديگرش سياهرنگ است، بسپارند – از فرو افتادن به دام آرامش دوستدارها باز دارند! کاری که در سالهای اخير در باره هرکسی که آمد سخنی گفت غير از آنچه مورد نظر آقايان است، انجام داده و میدهند. پس از گذشت يکسال از حوادث سال گذشته، هنوز نمیشود گفت که چرا ميرحسين موسوی میگويد بايد به «دوران طلايی خمينی» بازگشت. در حالی که دوران خمينی به رنگ همان دوران خامنهای بود و خمينی بذری را کاشته که محصولاش را سيد علی خامنهای برداشت میکند؛ و دعوای اصلاح طلبان با سيد علی هم نه برای آزادی و رفاه مردم اين سرزمين که در خصوص همين برداشت محصول و تقسيم ماترک خمينی است.
آری نمیشود يک جمله در اين موارد گفت. زيرا اين گفتنها خوش نمیآيد به مذاق آقايان که «اسلام رحمانی» شان را در معرض خطر میبينند. نمیشود گفت زيرا اصلاح طلبان «فرنگی کار» چنان معرکه می گيرند که معرکه گيران قديم را شرمنده تاريخ میکنند .
پرسش مهمتر اما از اين عاليجنابان اين است که آيا آرامش دوستدار نامهاش را هم به فارسی نوشته و هابرماس نتوانسته آن را بخواند و آنان دلواپساند که اشتباه فهميده باشد؟ نامه که به زبان آلمانی بود و در حوزهای که هيچکدام با مفاهيم واژههايش بيگانه نيستند.
می دانيم هابرماس به ايران سفر کرده و ايران و ايرانیها را از نزديک ديده است. دلواپسی آقايان برای چيست؟ آيا میترسند فيلسوف آلمانی با نامه يک متفکر ايرانی ايرانيانی را ببيند که آنان مانع بودهاند ديده شوند يا سخنانشان شنيده شود؟
آيا رسانههای اروپا و آمريکا حاضر به انعکاس پاسخ «هابرماس» به اين نامه نيستند و استادان حامی «اسلام رحمانی» دلواپساند پاسخاش به «آرامش دوستدار» مهجور بماند و احساس سرخوردگی و تنهايی و بی پشتيبانی بر ايشان غالب شود و اين همه را از چشم اصلاح طلبهايی ببيند که او را در ميان هالهای از «حواريون مخلص و انديشه ورز» به ايران کشاندهاند؟ شايد هم گمان میکنند او توان پاسخ ندارد و به عبارت ديگر «محجور» است و نياز به « قيم» دارد و بايد سراسيمه نامهای انگليسی برايش نوشت تا بداند بی « قيم » نيست!
از خود می پرسم اين جماعت مدعی نجات ايرانيان از چنگال ظلم چرا تاب نياوردند که اين نامه نگاریها انجام شود تا از دل آن حقايقی بيرون آيد که به درد فرداييان میخورد. چرا میکوشند همه چيز در غبار واژههايی ناپسند گم شود؟ چرا همچون ريخته شدن آب به لانه مورچگان، بيرون ريخته و فرياد وااسلاما سرداده اند؟ اصلا چرا هيچکدام به اصل بحث آرامش دوستدار اشارهای نمیکنند. موضوع بحث را نفهميدهاند يا قلمشان توانا نيست در پاسخ؟ به راستی شگفت انگيز است.
ما ايرانیها نيازمند بازنگری در ژرف ترين دهليزهای شخصيتی فردی و اجتماعی خويشايم . بايد بدانيم که چرا ايرانی، موجودی اين چنين شده است. خلقيات امروز ما ريشه در کجای تاريخمان دارد. آبشخور جهانبينی امروزمان کجاست. گرفتاری ما در حوزه بحث های نظری چيست؟
از خود بايد پرسيد چرا واژه آزادی برای ما مفهوم نيست. چه شده که نمیتوانيم به حقوق ديگران احترام بگذاريم . چرا آزادیهای ديگران و بويژه آزادی بيان را برنمیتابيم . چرا تاب آن را نداريم که ديگران نظراتشان را ابراز کنند و ما با آرامش و «سعه صدر» با آن موافقت يا مخالفت کنيم؟ پای ما را چه بندی از درون بسته که نمی توانيم خود را از اعصار تاريک تاريخ برهانيم و به عصر آدميان آزاد انديش و دموکرات پا بگذاريم؟
هنوز پس از سی و دو سال تجربه خونبارحکومت اسلامی چرا تفکر «ضرورت سانسور» دست از سر گنجیها بر نمیدارد و تفکر ضرورت وجود « قيم»، دست از سر شاخه اصلاحطلبی برون و درون مرز. آيا رويکرد اين آقايان خود نوعی قدرتطلبی اسلامی با لباس «مکلا» يی نيست؟ قدرتتراشی از گذر سرکوب و سانسور و خفقان و هوچيگری؟!
وقتی نامههای آقايان استاد دانشگاههای آمريکا و نيز اکبر گنجی را ديدم بيش از پيش اين سخن آرامش دوستدار را درک کردم که: «ما ايرانيان استعداد اين را داريم که مخاطب را به گونهای جذب کنيم. بیتفاوت است که وسيلهاش تفاهم چاپلوسانه باشد يا جا زدن خود همچون حريفی بیهراس».