وطندوستی، رابطه برقرار کردن با حق است، ابوالحسن بنیصدر
رابطه با وطن رابطه با حق است زيرا، در وطن است که هر هموطن برای خود حق شرکت در اداره جامعه قائل میشود (ولايت جمهور مردم). شرکت در اداره جامعهای که انسان عضو آن است، ذاتی وطنمندی است و دليل آن در وطنمند بودن انسان است. در حقيقت، هر عضو جامعه که از رهبری ممنوع شود، در وطن خويش، بیوطن گشته است
پاسخ به پرسشهای ايرانيان
❊ پرسش در باره ملی گرائی:
جناب آقای بنی صدر سلام
اخيرا سيد احمد خاتمی در نماز جمعه گفته که ملی گرايی با اسلام در تضاد است و بعد گفت حب به وطن از ايمان هم بالاتراست. اگر اشتباه نکنم، می خواستم بدانم آيا ملی گرايی با اسلام درتضاد است و اينکه آيا حب به وطن همان ملی گرايی است؟و آيا منافاتی با هم دارند يا مکمل هم هستند؟
خواهشمندم جواب اين سئوالم را برايم به نشانی ای ميلم ارسال کنيد.
باآرزوی لحظاتی خوش برای شما
❊ انواع ملی گرائی ها وجود دارندو سلطه جويانه هايشان، بدنبال رابطه برقرار کردن با قدرت هستند:
رايج ترين انواع ملی گرائی ها عبارتند از:
ناسيوناليسمهای سلطه جو:
۱ – ناسيوناليسم سلطه جو از نوعی که مدعی است رابطه اروپائيها با ساير مردم روی زمين، رابطه عالی با دانی است. دانی در خدمت عالی است و با او همان سان که هست بايد رفتار کرد (توجيهی که هگل برای سلطه اروپائيان بر ديگر مردم روی زمين ساخته است). نوع نازيست و فاشيست اين ناسيوناليسم جنگ جهانی دوم را به بار آورد. هيتلر و موسولينی ندانستند که جنگ افروز سرانجام در شعله های آتش جنگ می سوزد چنانکه آنها سوختند. در دوران ما، صدام در همين آتش سوخت و خمينی نيز جام زهر شکست در جنگ ۸ ساله را سرکشيد و در ايران خونين از خون قربانيان جنگ و استبداد، در خاک تيره خفت. نوع نژاد پرستانه اين ناسيوناليسم، رﮊيم تبعيض نژادی افريقای جنوبی بود که از ميان برخاست. با وجود اين، اين نوع ناسيوناليسم همچنان به رواج است.
۲ - ناسيوناليسم سلطه جوئی که برای مسلط ها مأموريت متمدن کردن بی تمدنها را قائل می شود (اروپا، در عصر استعمار، اين ناسيوناليسم را توجيه گر سلطه جوئی خويش ساخته بود).
۳ - ناسيوناليسم سلطه جويانه که استقرار دين و يا تحت يک مرام در آوردن جهان را وسيله توجيه خود می کند. شوروی سابق و ملاتاريا و حکومت بوش ( برافکندن ديکتاتوريها و برقرار کردن دموکراسی در خاورميانه بزرگ) از اين نوع هستند.
اين سه نوع ناسيوناليسم جنگ را روش می شناسد و جنگ تعرضی و جنگ پيشگيرانه را واجب می داند. بديهی است که با بيان آزادی ناسازگار و برقرار کردن رابطه با قدرت است. در اين رابطه برقرار کردن با قدرت، غالب موقع سلطه گر و مغلوب موقع زير سلطه را می يابند. ديناميک های رابطه سلطه گر – زير سلطه را در پاسخ به پرسش هموطنی بر شمرده ام (نگاه کنيد به سرمقاله انقلاب اسلامی شماره ۷۵۱)
ناسيوناليسم های انطباق طلب:
۱ – ناسيوناليسم انطباق طلب خواستار رهائی از موقعيت زير سلطه از راه اخذ مرام سلطه گر و شيوه زندگی او است:
۱.۱ - ناسيوناليسم انطباق طلب راست از نوع ناسيوناليسم ترکيه در دوران آتاتورک است.
۲.۱ – ناسيوناليسم انطباق طلب چپ، بعد از استقرار دولت کمونيستی در روسيه، قوت گرفت. جامعه هائی که زير سلطه روسها رفتند، از اين نوع نبودند. اما رﮊيم چين و تا حدودی کوبا از اين نوع بودند.
۲ – ناسيوناليسم مثبت با اين توجيه که در جهانی که قدرتهای بزرگ وجود دارند، بی طرفی بی معنی است. زيرا کشور بی طرف باجگذار قدرتهای رقيب می شود بدون اينکه از امتياز تعيين جای خود در روابط قدرتهای مسلط و حمايت يکی از دو طرف، برخوردار شود.
۳ – ناسيوناليسم منفی با اين تعريف که وقتی دو و يا چند قطب قدرت وجود دارند، اکثريت بزرگ جهانيان هرگاه در سازمان کشورهای غير متعهد، گرد هم آيند، می توانند به هيچيک از قدرتهای رقيب باج ندهند و از آنها امتياز نيز بستانند.
۴ – ناسيوناليسم قومی – مرامی : اين نوع ناسيوناليسم در خاورميانه، خاصه در اسرائيل و رﮊيم بعثی سوريه – و عراق که از پا در آمد – توجيه گر سياستهای دولتها است. بديهی است که سلطه جويانه نيز هست. برای نمونه، انطباق طلبی اسرائيل با غرب و در همان حال، قائل شدن به تفوق يهودی بر غير يهودی (قوم برگزيده) و سلطه اولی بر دومی ها و نيز انطباق طلبی رﮊيمهای بعثی، با مرام کردن ملقمه ای از ايدئولوﮊيها و در همان حال قائل شدن به تفوق عرب (جنگ با ايران ).
اين دو نوع ناسيوناليسم نيز رابطه برقرار کردن با قدرت است: تفوق و سلطه جستن بر اقوام ديگر و حتی بر قوم خود اگر مرامی ديگر دارد.
ناسيوناليسم مقاومت:
۱- ناسيوناليسم طالب بازگشت به گذشته و «تجديد عظمت» که خود دو نوع است: يک نوع آن، «مرامی» است و نوع ديگرش «ملی» است. نوع مرامی آن «تجديد دوران عظمت اسلام» و «تجديد عظمت يهود» (صهيونيسمی که مدعی است از فرات تا نيل، سرزمين موعود «قوم برگزيده» است. صدام حسين نيز وقتی جنگ با ايران را با نام «قادسيه» راه انداخت، می خواست از ناسيوناليسم « تجديد عظمت عرب» سود جويد.
۲ – ناسيوناليسم مقاومت قومی که در حال حاضر در ۵ قاره روی زمين توجيه کننده مبارزه های مسلحانه و غير مسلحانه است.
۳ – ناسيوناليسم خواستار استقلال ملی و توجيه گر هويت فرهنگی مستقل. اين نوع ناسيوناليسم به استقلال تقدم می بخشد. نوع مترقی آن، معتقد به هويت جوئی از راه رشد است و نوع واپس گرای آن، سنت گرا است و سنت زور ايجاد کرده را از سنت حق پديد آورده، تميز نمی نهد. فرهنگ و ضد فرهنگ (فرآورده های زور) را، با هم، فرهنگ ملی می خواند. قدرت گرا است و استقلال را «قدرت ملی» تعريف می کند.
۴ – ناسيوناليسم مقاومت که خود را استقلال و آزادی طلب تعريف می کند. جانبدار ترقی نيز هست. اين ناسيوناليسم نيز، خود به دو نوع تقسيم می شود: نوعی که به آزادی تقدم می بخشد و در همان حال که جانبدار هويت فرهنگی است، رشد را نيز اخذ «عناصر خوب» فرهنگهای ديگر می داند. و نوع ديگری که استقلال و آزادی را با هم می خواهد و از نظر هويت، با نوع اول همداستان است.
اين ناسيوناليستها نيز ميان انسان و قدرت رابطه برقرار می کند. زيرا از رابطه قوا با ديگران بيرون نمی روند. تنها می خواهند در اين رابطه، موقعيت زير سلطه نداشته باشند. گفتن ندارد که ناسيوناليسم معتقد به استقلال و آزادی، به وطن دوستی نزديک می شود هرگاه برای استقلال و آزادی همان معانی را قائل شود که بر اصل موازنه عدمی پيدا می کنند.
❊وطن دوستی بر اصل موازنه عدمی رابطه برقرار کردن با حق است:
وطن دوستی، بيرون رفتن از روابط مسلط – زير سلطه و پذيرفتن حق وطن داشتن برای همه انسانهای روی زمين و برقرار کردن رابطه با جامعه های ديگر بر ميزان حقوق ملی و حقوق انسان و حق برابر همه زيندگان بر زيست در اين کره خاکی است. بدين قرار،
رابطه با وطن، رابطه با حق زيستن با برخورداری از حقوق ملی و حقوق انسان است. در وطن، هر هموطنی، هويت خويش را در جريان رشد می سازد. فرهنگ ملی فرهنگ آزادی می شود. يعنی فرآورده های آن حاصل خلاقيت انسانهای برخوردار از حقوق، در استقلال و آزادی می شوند.
رابطه با وطن، رابطه با حق است زيرا، به يمن وطن است که هر هموطن، صاحب هستی می شود و گره هستی خود را به هستی های نسلهايی که از پی يکديگر می آيند، گره می زند. گذشته، از ازل تا او، در او، حال و نو می شود و آينده از او آغاز می گيرد. به يمن وطن است که انسان زندگی را جاودان می يابد و بدين جاودانگی است که استقلال و آزادی می جويد و خويشتن، انسانی دارای مجموعه ای از استعدادها، را فعال و خلاق می کند.
رابطه با وطن رابطه با حق است زيرا، در وطن است که هر هموطن برای خود حق شرکت در اداره جامعه قائل می شود (ولايت جمهور مردم). شرکت در اداره جامعه ای که انسان عضو آنست، ذاتی وطمندی است و دليل آن در وطمند بودن انسان است. در حقيقت، هر عضو جامعه که از رهبری ممنوع شود، در وطن خويش، بی وطن گشته است. بدين سان، ولايت جمهور مردم تنها رابطه با وطن است، که رابطه با حق است. در برابر، وقتی تنها يک تن صاحب ولايت می شود و اين ولايت را مطلق می انگارد، اين ولايت مطلق قدرت (= زور) است که برقرار گشته و اين جمهور مردم هستند که در وطن خويش، بی وطن شده و حق شهروندی را از دست داده اند.
دليل حق رهبری هر انسان، استعداد رهبری در او و دليل برحق بودن شرکت او در اداره جامعه، وطمندی او است. حال آنکه دليل ولايت يک شخص و يا يک گروه بر همگان، نه در استعداد رهبری هر انسان و نه در وطمندی او، بلکه در تنظيم رابطه انسان با قدرت است. از اين رو است که در هر جامعه، به همان اندازه که شهروندان از ولايت بر خويشتن محروم می شوند، قدرت، بيشتر تنظيم کننده رابطه ها می شود. ميزان رشد کاهش و ميزان ويرانگری افزايش می يابد. رابطه با وطن، رابطه با قدرت می شود. بخش مسلط جامعه نسبت به وطن، بيگانه تر می شود. اما بخش زير سلطه جامعه نيز وطنمند نمی ماند. از اين رو، وطمندی به بازيافتن استقلال و آزادی استعداد رهبری و برقرار کردن ولايت جمهور مردم تحقق می يابد.
رابطه با وطن، رابطه با حق است زيرا انسان، وقتی با نظام ستمگری مبارزه می کند که رابطه انسان با وطن خويش را رابطه با قدرت می کند و از وطن آواره می شود، رابطه با وطن را رابطه با حق گرداندن، نيروی محرکه او می شود. در هر جای جهان که باشد، در وطن خويش می زيد و برای آن می زيد و مبارزه می کند که وطنش سر زمين برخورداری از حقوق بگردد.
رابطه با وطن، رابطه با حق است زيرا، به يمن اين رابطه است که در سرتاسر جهان، جامعه ها می توانند از روابط قوا با يکديگر بکاهند و قلمرو اشتراک بر ولايت بر خانه خود، در زمين و فضا، را گسترش دهند. نخست، در سطح يک کشور، انسانهای مترقی که رابطه با وطن را رابطه با حق می گردانند، مرزهای قومی و نژادی و جنسی را در می نوردند و با يکديگر، هموطنهای پيشرو می شوند. و سپس در سطح کشورهائی که با يکديگر اشتراکات فرهنگی دارند و سرانجام در سطح جهان، بر اصل موازنه عدمی، دامنه مشارکت در اداره به سامان زندگی بر روی زمين را گسترش می دهند.
رابطه با وطن، رابطه با حق است. زيرا نابرابری ها، چه رسد به تضادهای فرآورده روابط قوا پديد نمی آيند. نابرابريهائی که دانش و دادگری و تقوا و ... پديد می آورند، هموطنان را در رابطه قوا قرار نمی دهند. در حقيقت، وجود تضادها در جامعه گويای رابطه قدرت با وطن و گم کردن دو گوهر استقلال و آزادی و غافل شدن از حقوق ذاتی است. بدين سان، رابطه با وطن ما را از آن معنی از استقلال و آزادی آگاه می کند که معانی ديگرشان، از آن نشأت می گيرند:
استقلال تحقق می يابد وقتی جامعه ملی با جامعه های ديگر در رابطه قوا نباشد و، در همان حال، درون مرزها، روابط قدرت، استقلال اعضای جامعه را در گرفتن تصميم محدود نگرداند.
به يمن آن استقلال، هموطن ها قلمرو آزادی يکديگر را گسترش می دهند. زمان قدرت که کوتاه است و زمان زور که هم اکنون و همين جا است، جای به زمان بلند، بلند تا بی نهايت می سپارد. راستی اينست که آزادی نياز به مکان و زمان کران ناپيدا دارد. به يمن وطن است که انسان می تواند بهنگام خلق، با هستی اين همانی بجويد. اين همانی با هستی، آزادی است. رهائی از محدودکننده ها که استقلال است، با اينهمانی جستن با هستی که آزادی است، همزادند: وطن آنجاست که انسان از استقلال و آزادی خويش برخوردار است.
رابطه با وطن رابطه باحق است، زيرا در وطن است که عمل به حقوق معنوی، کرامتمندی، دوست داشتن، راست پنداری و راست گفتاری و راست کرداری، وفا و صفا، ايثار، بخشندگی، دادگری، خدمتگزاری، خشونت زدائی و... و وطن دوستی راه و روش زندگی می شوند. فضای زندگی انسان باز و آدمی دوستدار هستی هوشمند و آفريده ها می شود و در می يابد که
بنی آدم اعضای يک پيکرند
که در آفرينش زيک گوهرند.
چو عضوی بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
توکز محنت ديگران بی غمی
نشايد که نامنت نهند آدمی.
بنا براين،
رابطه با وطن رابطه با حق است. زيرا در وطن است که زور تنظيم کننده رابطه ها نيست. حق تنظيم کننده رابطه ها است. بدين قرار، هر اندازه نقش زور در تنظيم رابطه انسان با انسان و گروههای انسانی با يکديگر کمتر، وطن داری به کمال تر.
وطن رابطه با حق است زيرا در وطن است که هر هموطن حق دارد از هرآنچه به زندگی فردی و جمعی او مربوط می شود، آگاه گردد. وطن آنجا است که حساب و کتاب امکانهای اقتصادی و نيز نيروهای محرکه، شفاف، در اختيار همگان قرارگيرد. ترتيب بکار رفتن نيروهای محرکه در رشد بر ميزان عدالت، بر همگان، معلوم است. و نيز معلوم است که
رابطه با وطن، برای همگان رابطه با حق است. بدين معنی که بخشی از جامعه رابطه با وطن را رابطه با قدرت نکند و اگر کرد، جمهور مردم بداند که اين بخش از جامعه با وطن بيگانه و در کار تخريب وطن است. و بر آنها است که به دفاع از وطن برخيزند و تا رابطه همگان را رابطه با حق نکرده اند، از پا ننشينند.
وطن محل تبعيض نيست و جائی که، در آن تبعيض وجود دارد، آنجا وطن نيست. چرا که تبعيض فرآورده رابطه با قدرت است و قدرتمداری رابطه انسان با وطن را قطع می کند و بسا او را به جفا و خيانت به وطن برمی انگيزد.
رابطه با وطن رابطه با حق است زيرا وطن دوستی جهان شمول است:هم هر انسان حقوقمند وطن خويش را دوست می دارد. هم هر وطن دوست را ارج می نهد. هم همه جهانيان را وطن دوست می خواهد. هم کوشش در عمران طبيعت وطن را کوشش در عمران جهان می داند. هم وقتی، در همه جای جهان، رابطه ها با وطن، رابطه با حق شدند، جهان وطن همگان می شود و حق انسانها بر صلح ، تحقق می يابد.
رابطه با وطن رابطه با حق است زيرا رابطه با وطن، رابطه با خويشتن است. وطن بيرون انسان نيست و رابطه انسان با وطن، رابطه با خاک و گياه نيست. وطن درون انسان است. چرا که به يمن وطن است که آدمی اعتماد به نفس می جويد و همواره پاسخ اين پرسش را که من کيستم می داند. پاسخ اين پرسش را می داند زيرا، وطن از باور او، از انديشه راهنمای زندگی او، جدائی ناپذير است. از اين رو، انسانهائی که وطن در انديشه راهنمای آنها نيست، به شاخه بريده از درخت می مانند. خشک و نازا می شوند. تباه می شوند:
هرگاه در وطن، رابطه با وطن رابطه با حق نشد، چنانکه آمد، وطنمندها می بايد به دفاع از وطن برخيزند. چون بدون رابطه قوا با بيگانه ای سلطه گر و يا سلطه پذير، رابطه با وطن رابطه باقدرت نمی شود، بسا دفاع از وطن، ايجاب می کند که وطن دوستان، بيرون از وطن، بيرق مبارزه را برافرازند. اينها مبارزان وطنمندند و آنها که در وطن، رابطه با وطن را رابطه با قدرت می کنند، بی وطنند. اندازه وطن دوستی را نه در وطن يا بيرون از وطن مبارزه کردن، که صداقت و صميميت در مبارزه و دانش و توان ضرور برای مشارکت در ولايت جمهور مردم معين می کند.
رابطه با وطن، رابطه با حق است زيرا، در هميشه بهاری که وطن است، انسان درخت سبز و همواره بارور زندگی می شود. اين درخت از رهگذر رابطه برقرار کردن با واقعيتها و مجموعه تشکيل دادن با آنها، سبز و بارور می ماند. انسان بريده از وطن، انسان بريده از واقعيتها است. دنيای او، دنيای مجازی است. بدين سان، هم بلحاظ انديشه راهنما و هم بخاطر رابطه با واقعيتها، نبود وطن، محروميت از هويت و ناتوانی از هويت جوئی از راه رشد می شود. انسان محروم، درخت خشکی می شود که بکار آنها می آيد که با بکار بردنش، آتش هستی سوز قدرت را شعله ور می کنند.
رابطه با وطن رابطه با حق است زيرا وطن داری، بمثابه حقی از حقوق انسان، نه تنها با حقوق ذاتی ديگر مجموعه ای پديد می آورد و غفلت از حقی غفلت از مجموعه حقوق است، بلکه وطن داری آن حقی است که، بدون آن، عمل به حقوق ديگر، ناميسر می گردد. بيهوده نيست که وقتی کسی وطن خويش را ترک گفت، تا وقتی وطن جديدی نجسته است، هم دنيای او دنيای مجازی است و هم بيگانه و غريب است و هم امکانهای لازم برای برخورداری از حقوق خويش را ندارد. وقتی هم، دروطن جامعه ديگری، توطن گزيد، همچنان مشکل جذب شدن و هويت جديد را يافتن، برجا می ماند.
رابطه با وطن، رابطه با حق است زيرا، هم به ترتيبی که نوشته آمد، «ديگران کاشتند و ما خورديم، ما می کاريم تا ديگران بخورند» ارزش و روش می شود، هم ويرانگری ضد ارزش و ممنوع می گردد، هم هموطنان يکديگر را رشد می دهند و هم رشد، از جمله، بکار برابر کردن نابرابرها و نه سلطه پيش افتاده ها بر عقب مانده ها، می آيد. ارزش شدن سبقت گرفتن در دانش، در دادگری، در تقوی، در کرامت، در... ، با گذار دائمی از نابرابری در دانش و... به برابری و برخورداری از امکانها که رشد پديد می آورد، وطن را فراخنای صلح و دوستی و بهروزی می گرداند.
رابطه با وطن رابطه حق است زيرا جنگ تعرضی ناقض حق، بنابراين مردود است. در عوض، دفاع از وطن حق و واجب است. بدين سان، با جامعه يا جامعه هائی نيز که رابطه با وطن را رابطه باقدرت می کنند، براصل موازنه عدمی، رابطه همچنان رابطه بر وفق حقوق ملی و حقوق انسان می شود. دفاع از هر جامعه ای که به وطن او تجاوز می شود و دفاع از هر انسانی که به حقوق او تجاوز می شود، وطن دوستی است. مردم وطن دوست تجاوز طلبی ديگری يا ديگران را مجوز غفلت از حق نمی کند و به اين عذر، رابطه خود را با وطن، رابطه با قدرت، نمی کنند.
مردم وطن دوست می دانند که بايستی در "رابطه با وطن را رابطه با حق گرداندن"، الگو بگردانند. از آنجا که حقوق انسان ذاتی او هستند، نقش تعيين کننده در تحول جامعه می يابند: در جامعه ها، انسانها بر آن می شوند که وطن دار و وطن دوست بگردند، يعنی رابطه با وطن را رابطه با حق بگردانند. در حال حاضر، از آنجا که رابطه با وطن رابطه با قدرت است، انواع دشمنی ها، در جامعه ها، به رواج هستند: در غرب، هر روز، توجيه تازه ای برای «بيگانه ستيزی» ساخته می شود. گرايشهای افراطی قوت می گيرند. يکی ديدن گاو و گوسفند را بر ديدن عرب و سياه ترجيح می دهد و ديگری، يهودی را دارای «ﮊن مخصوص» و ترک و عرب را فاقد استعداد رشد و جذب شدن در «جامعه متمدن غرب » می انگارد. واکنش جامعه های ديگر به اين «ناسيوناليسم»، انواع ناسيوناليسم هائی را پديد آورده است که در آغاز اين نوشته، فهرست شدند. از اين رو، تغيير جهان، نيازمند تغيير رابطه با وطن از رابطه با قدرت به رابطه با حق است.
رابطه با وطن، رابطه با حق است زيرا وطن بی کران لااکراه است. در ايران، استبداديان که رابطه با وطن را رابطه با قدرت کرده اند، زمانی شعار می دادند: حفظ اسلام اصل است ولو ايران قربانی شود. امروز می گويند: در دين اکراه نيست، تا زمانی است که آدمی اسلام را نپذيرفته است. توضيح می دهند که در مقام ارشاد، زور نبايد بکار برد. اما از زمانی که کسی اسلام را پذيرفت، سر و کارش با زور می شود. می گويند:
«اگر حاکم اسلامی ياور داشت، بايد کمر را محکم ببندد و احکام اسلامی را دقيقا اجرا کند و دراين جا ديگر بحث دموکراسی،حقوق بشر جايی ندارد. "لا اکراه فی الدين" برای پذيرفتن اصل دين است.» (قول مصباح يزدی بنا برگزارش ايلنا در ۱ شهريور ۸۹)
بدين قرار، انسان بمحض پذيرفتن اسلام، از حق اختلاف محروم می شود. و اگر با ولايت فقيه مخالفت کرد، با زور، «ولی امر» سروکار پيدا می کند. سازمانهائی مدعی مرام مندی، در جامعه های ديگر، نيز، همين ادعا را کرده اند. اين ادعا، مايه می گيرد از رابطه با وطن را رابطه با قدرت گرداندن. چرا که بيان قدرت وطن را قلمرو اکراه و اجبار می کند. طرفه اين که زورمدارها، در پاسخ به اعتراضها به تجاوزها به حقوق انسان و حقوق ملی، می گويند: حق مداخله در قلمرو حاکميت ما را نداريد. حال آنکه اعتراض به تجاوز به حقوق، رعايت حق حاکميت جمهور مردمی است که استبداديان به حقوق آنها تجاوز می کنند. اين اعتراض غير از قشون کشی و اعمال انواع فشارهای قابل انتقال به مردم تحت ستم است.
و راستی اينست که قرآن، چون می دانست زور پرستان، معنای رهنمود را وارونه می سازند، خود آن را معنی کرد: در دين اکراه نيست زيرا عمل به حق نه تنها نياز به زور ندارد بلکه نياز به نبود زور دارد. پس هر حکمی که عمل به آن نياز به زور پيدا کند، حکم دين نمی تواند باشد. از اين رو، به دنبال «در دين اکراه نيست» و در مقام معنی کردن آن، فرموده است: « به تحقيق، راه رشد از راه غی، به روشنی، جدا گشت». پس اکراه در کار آوردن، «غی» و زورمداری است. رشد از رهگذر عمل به حقوق و بکارانداختن مجموعه استعدادها در ابداع و ابتکار و خلق و دانش پژوهی و فن شناسی و هنرمندی و اينهمه، به يمن بيان آزادی را راهنمای پندار و گفتار و کردار کردن ، يا رابطه با وطن را رابطه با حق کردن است.
رابطه با وطن، رابطه با حق است زيرا در وطن است که انسانها از تنهائی بدر می آيند. با يکديگر جمع می شوند و راه و روش زندگی با يکديگر را می آموزند. وجدان تاريخی پيدا می کنند. وجدان عمومی پيدا می کنند. وجدان علمی پيدا می کنند. وجدان اخلاقی پيدا می کنند. حتی وجدان جهانی نيز به يمن وطن داری پديد می آيد و حاصل رابطه جامعه ها با يکديگر بر ميزان حقوق است. وجدان اخلاقی جهانی نيز نگهدار وطن داری انسانها و شناخت حق وطن داشتن برای هر انسان است.
رابطه با وطن، رابطه با حق است زيرا در وطن است که رابطه باور با دانش و فن، رابطه تعاون می شود. چون باور سازگار با وطن داری، باوری است که فراخنای انديشه و عمل را بی کران می کند، پس ميدان وطنمندی خلاقيت انسان را بی کران می کند. در وطن، انسان در تنگنا نيست. بنا بر اين، فرآورده های عقل او ظن و خيال و گمان نمی شوند. انسان اگر در کار عقل خود تأمل کند، نيک در می يابد که ظن و خيال را وقتی می سازد که خود را در تنگنا می بيند. اين تأمل به او می آموزد که اگر در وطن، هموطنان مستقل و آزاد نباشند، فرآورده های علمی و فنی کاهش و فرآورده های ظن و خيال افزايش می يابند. خرافه ها برهم افزوده می شوند و به، فرياد، هشدار می دهند هموطنان در وطن، بيگانه ايد. بيگانه هائی در زندانيد.
رابطه با وطن، رابطه با حق است زيرا در وطن، ميزان حقوق هستند. اما وقتی رابطه با وطن، رابطه با قدرت می شود، ميزان منافع و مصالح می شوند. هرگاه وطنمندان تأمل کنند در می يابند که رابطه بر ميزان حقوق را صاحبان حقوق برقرار می کنند حال آنکه رابطه بر پايه منافع را صاحبان قدرت برقرار می کنند. رابطه بر ميزان حقوق را جز حقوقمندها نمی توانند برقرار کنند و رابطه بر اساس منافع را نيز جز بندگان قدرت نمی توانند برقرار کنند. حقوق را انسانها دارند اما منفعت و مصلحت را آنها دارند که رابطه آنها با وطن، رابطه با قدرت است. منفعت و مصلحت همواره ضد حق هستند و کارگزاران قدرت آنها را جانشين حق مردم می کنند. همواره منفعتی که آلتهای قدرت می سنجند ناقض حقوق مردم هستند. از اين رو، در هيچ جامعه ای، از گذشته های دور،تا امروز، جمهور مردم مصلحت و منفعت نتراشيده و جانشين حق نکرده اند. حتی در رابطه با جامعه های ديگر، جمهور مردم منفعت و مصلحت نمی پندارند و آن را دست آويز سلطه بر جامعه ديگر نمی کنند. بدين خاطر است که قدرتمداران ناگزير می شوند سلطه جوئی را با حقوق توجيه کنند. انواع ناسيوناليسم های سلطه جو و سلطه پذير، فرآورده های انواع توجيه ها هستند.
رابطه با وطن رابطه با حق است زيرا از رهگذر وطنمندی است که انسان، بطور خود جوش، خويشتن را مستقل و آزاد می يابد. وطنمندی است که انسان را هم شاعر بر استقلال و آزادی و حقوق خويش نگاه می دارد و هم او را از جبری می رهد که قدرت تحميل می کند و هم، خود انگيختگی طبيعی او را شور و شوق آفرين می کند. به يمن اين خود انگيختگی است که وطن سر زمين شادی و اميد و عشق می شود. عشق نا محدود به کلام محدود در نمی آيد. اما به يمن خود انگيختگی در وطنی که، در آن، انسان توان اين همانی با هستی هوشمند را می يابد، عشق را در می يابد و وطن را بی کران شادی و اميد و عشق می گرداند.
خود انگيختگی ذاتی انسان است به اين دليل که انسان مجموعه ای از استعدادهای فعال است و نيروی محرکه دارد و می سازد. اما اين خود انگيختگی را انسان در وطن می يابد. اين دو از يکديگر جدائی ناپذيرند. بی وطن شدن، در جا کزکردن و گرفتار جبر شدن و گم کردن خويش است.
رابطه با وطن، رابطه با حق است زيرا وطنمندی دليل نمی خواهد. هرکس، بطور طبيعی، خود را وطنمند می داند. حتی کسی که خويشتن را جهان وطن می خواند، وطنمندی را طبيعی می داند. حال آنکه بی وطنی دليل و توجيه می خواهد. نيک که تأمل کنی، می بينی آنها نيز که رابطه با وطن را رابطه با قدرت می کنند و تا خيانت به وطن پيش می روند، ناگزير می شوند در رابطه با وطن، برای خيانت خود توجيه بسازند: غرب متمدن جهان را متمدن می خواهد پس بگذاريم ما را متمدن کند و يا شوروی وطن زحمتکشان جهان است و «ناسيوناليسم مثبت» بمعنای پذيرفتن سلطه غرب برای زير سلطه امپرياليسم شوروی نرفتن و موازنه مثبت بمعنای، دادن امتياز به دو قدرت رقيب تا که يکی از دو قدرت کشور را نبلعد، نمونه هائی از اين توجيه سازيها هستند.
و نيز، دليل دفاع از وطن، در وطن داری است. حال آنکه دليل تجاوز به وطن ديگران را بايد ساخت. اين دليل را تنها با مراجعه به حق می توان ساخت. حتی وقتی قدرتمداری قدرتمندی را دليل سلطه بر بی قدرتها می گرداند، ناگزير است سلطه قوی بر ضعيف و عالی بر دانی را حق بشمارد. غافل از اين که حق وقتی حق است که خود دليل خود باشد. لختی در اين چند بيت از حکيم فردوسی درنگ کنيم:
چو ايران نباشد تن من مباد
بر اين سرزمين زنده يک تن مباد
زبهر بر و بوم و فرزند خويش
زن و کودک و خورد و پيوند خويش
همه سر به سر تن به کشتن دهيم
از آن به که کشور به دشمن دهيم.
جان فدای وطن کردن، را حکيم طوس طبيعی می داند. در حقيقت، دليل آن در وطنمندی است. انسانها نمی بايد در وطن خويش، بی وطن شوند. اگر شدند، بندگان متجاوز مسلط می شوند. رابطه ای که اساس نظر حکيم فردوسی است، رابطه با حق است. توضيح اين که «وطن برای من چه می کند؟»، رابطه بر قرار کردن با قدرت است. دارنده اين نظر، تن به کار برای وطن نمی دهد. اما من برای وطن چه می کنم؟، رابطه برقرار کردن با حق است. زيرا وطنمندی حقوقمند زيستن است. دليل کار کردن برای وطن، در زندگی مستقل و آزاد و حقوقمند انسان است. حال آنکه، کار کردن وطن برای انسان، دليلش در زندگی انسان نيست. در قدرتی است که چنين انسانی بنده آن گشته است.
رابطه با وطن رابطه با حق است زيرا در وطن است که انسان با خود، با هستی هوشمند، يگانه می شود. اين يگانگی دوگانگی ناپذير است. اين يگانگی نه قابل تجزيه و نه قابل انتقال است. دوگانگی ناپذير است زيرا بيگانگی با خود، با بريدن رابطه با وطن آغاز می شود. قابل تجزيه نيست زيرا انسان وقتی هويتی متلاشی می يابد که رابطه اش با وطن ديگر رابطه با حق نيست. قابل انتقال نيست زيرا انتقال يگانگی با خود و با هستی هوشمند، بيگانه شدن با خود و با وطن و هستی هوشمند شدن تنها نيست، نيست شدن است.
رابطه با وطن رابطه با حق است زيرا در وطن است که ...