پنجشنبه 7 مرداد 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


در همين زمينه
19 اسفند» نامه ناصر زراعتی به سيمين بهبهانی
بخوانید!
پرخواننده ترین ها

کلامی چند در بابِ سخنانِ گُهربارِ صادق‌خان، ناصر زراعتی

Naser Zeraati.gif
محتوا و معنایِ باطنِ افاضاتِ ايشان بسيار آموزنده بود؛ آن‌هم با آن فصاحت و بلاغتِ کم‌نظيرِ آميخته به نمکِ طنزِ مُلايم و ظرافت‌هایِ بديع و نکته‌های پنهان و آشکار و کنايه‌هایِ باريک‌تر از مو؛ همه مُستدل و مُحکم، کافی و وافی، مُبرهن و روشن؛ طوری‌که حتی مصاحبه‌کننده‌ی باسابقه و خبره و نکته‌گيری هم‌چون آقای عنايت فانی را مات و مبهوت، لبخندِ رضايتِ آميخته به ستايش و حيرت بر لب، به سکوتِ محترمانه واداشت

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


پس از سی سال، چشم‌مان به جمالِ بی‌مثالِ صادق‌خان و گوش‌مان به صدایِ دل‌نواز و دل‌نشينِ ايشان روشن شد.

بايد از آقای عنايت فانی در بی‌بی‌سی تشکر کنيم که با سرِ طاسِ مصاحبه نشاندنِ صادق‌خان [طباطبائی سخنگویِ دولتِ موقتِ مرحومِ مغفور مهندس مهدی بازرگان]، بانی خيرِ اين روشن‌شدن چشم و گوش شما شده‌است؛ آن‌هم مثلِ سابق، با ريشِ دوتيغه تراشيده و کُت و شلوار و پيرهنِ شيک و پيک و فُکُل کراوات؛ گيرم که ردِپایِ گذرِ زمان بر آن رویِ زيبا و جوان و آن پوستِ صاف و صوفِ درخشان هويدا بود که به اندک چين و چروکی خوشبختانه بسنده کرده اين روزگارِ غدّار، اما خوشبختانه زُلف همان زُلفِ خم‌اندرخم است که بود و حضورِ تارهایِ سفيد هم بر متنِ سياهی آن، بر حُسنِ آن جمال افزوده‌است. تا کور شود هر آن که نتوانَد ديد!

و اما از صورت و ظاهرِ زيبا گذشته، محتوا و معنایِ باطنِ افاضاتِ ايشان بسيار آموزنده بود؛ آن‌هم با آن فصاحت و بلاغتِ کم‌نظيرِ آميخته به نمکِ طنزِ مُلايم و ظرافت‌هایِ بديع و نکته‌های پنهان و آشکار و کنايه‌هایِ باريک‌تر از مو؛ همه مُستدل و مُحکم، کافی و وافی، مُبرهن و روشن؛ طوری‌که حتی مصاحبه‌کننده‌ی باسابقه و خبره و نکته‌گيری هم‌چون آقای عنايت فانی را مات و مبهوت، لبخندِ رضايتِ آميخته به ستايش و حيرت بر لب، به سکوتِ محترمانه واداشت تا ناگُزير، سرآخر، پرده‌ی ساتر اندکی به يک سو زنَد و به اهلیّتِ صادق‌خان با موسيقیِ ايرانی و دستگاه‌ها و گوشه‌هایِ متعدد و غنیِ آن اشاره کند و ايشان را وادارد تا ـ البته با کلی فروتنیِ هم‌راه با ناز ـ از توصیه‌ی «دايی‌جان» بگويد و آموزشِ موسيقی، آن هم (کجا؟) در شهرِ مقدسِ قُم و اين‌که هنگامِ سفر به ممالکِ جرمنی، برایِ کسبِ علم و دانش و البته گسترش مبارزاتِ انقلابی ـ اسلامی، تمامِ دستگاه‌ها را فوتِ آب شده به‌جُز يکی (ماهور؟ يا شور؟ يا نوا؟ چندان فرقی نمی‌کند). و بعد، حکايت توصیه‌ی ديگرِ دايی‌جان را روايت کند که «چه دريايی است موسيقیِ غربی نيز!» و رفتنِ ايشان سراغِ اين دريا و ماجرایِ آن پيانوِ امانتیِ دوستانِ آلمانی که ايشان چندين و چند سال درنيافت چرا سازِ موافق نمی‌زند تا آن‌که به ايران بازگشت و روزی، در منزلِ روان‌شاد پرويز ياحقی، وقتی چشم‌اش به دو پيانو افتاد و دليل را جويا شد، استاد گره از کارِ فُروبسته گشود و «چپ کوک»بودن و «راست کوک»بودن را برایِ ايشان توضيح داد.

[ترديد ندارم که حسودان (که فرموده‌اند: «الحَسود لایَسود!») بر همين يک نکته انگشتِ ايراد خواهند نهاد که: «اين مورد را که هر تازه‌هنرآموزِ خِنگِ کمدانی هم می‌داند. چه‌طور صادق‌خان از پس آن‌همه هنرآموزی و استادی درنيافته بوده‌است؟»]

و ما چقدر ساده بوديم آن سال‌هایِ آغازِ انقلاب که تصور می‌کرديم اين فقط ماييم که از موسيقی خوش‌مان می‌آيد و از گوش‌دادن به صدایِ ساز و آواز لذّت می‌بريم و «آقايان» به‌ويژه «آقای بزرگ» و «رهبرِ معظم» غنا را حرام می‌دانند و حتی باور کرديم حرفِ آقا را در پاسخِ آن ضعيفه‌ی خبرنگارِ ايتاليايی [مرحومه‌ی مغفوره اوريانا فالاچی] که به‌عبث می‌کوشيد ايشان را به‌اصطلاحِ امروزی‌ها، بپيچانَد و گير بيندازد آن‌هم با آوردنِ اسامیِ اشخاصی هم‌چون بتهوون! و واقعاً باورمان شده‌بود که «ولاکن حرامَه»؛ حالا هرچه می‌خواهد باشد. ای دلِ غافل، حالا می‌فهميم که همان هنگام‌ها بوده که صادق‌خان هم‌نوازیِ هنرمندانه‌ی خودشان را با ياحقی و عبادی و (چه می‌دانم) ديگر اساتيدِ موسيقیِ سنتیِ ايران، در خلوت، برایِ «آقا» هم می‌گذاشته و چه حال‌ها که نمی‌کرده‌اند!

البته که ما نه حسوديم و نه بخيل... منتها دل‌مان می‌سوزد به حالِ خودمان به‌خاطرِ اين‌همه ساده‌دلی و غفلت.

هم‌چنان‌که تا پيش از ديدن و شنيدنِ اين مصاحبه‌ی بسيار پُرمحتوا و آموزنده، (دستِ‌کم من خودم را می‌گويم)، تصور می‌کردم «آقا» از تهِ دل به مقوله‌ی «آزادی» عنايت نداشته‌اند و محضِ نوعی «تقيه»، يا به کلامِ ساده‌تر، خرکردنِ ملّت، پيش از سوارِ يابویِ قدرت‌شدن، از آن دَم می‌زدند و چون بر زين جا خوش کردند، به «شکستنِ قلم‌ها» فرمان دادند و درِ روزنامه‌ها را تخته کردند و ديگر تصوراتی که می‌دانيد و می‌دانيم...
اکنون، زِهی سعادت که آفتاب آمد دليلِ آفتاب... و مگر می‌شود حرف‌های مُستدل و استوارِ صادق‌خان را باور نکرد که «آقا» هم آزادی‌خواه و آزادی‌بخش بوده‌اند و هم اين نظامِ من‌درآوردیِ «جمهوری اسلامی» چيزی نبوده و نيست (و به‌زعمِ ايشان، نخواهد بود) جُز عدالت و آزادی و آزاده‌گی و پذيرش ديگران و مخالفت با زور و اجبار و داشتنِ تُلرانس (خودِ ايشان اين واژه را به‌کار بُردند، وگرنه ما که سوادمان به اين چيزها قد نمی‌دهد!)... و اگر به‌قولِ مصاحبه‌کننده (که بالاخره در برابرِ آن‌همه فصاحت و بلاغت، جرأت کرد کلامی بر زبان جاری سازد)، پس اين‌همه مشکلات و اعتياد و فحشاء و تو سرِ خلق‌الله‌زدن و زندان و شکنجه و کُشت و کُشتار و غيره چيست جُز نتيجه‌ی همين نظامِ مقدس؟ آقا صادق با همان لبخندِ مَکُش مرگِ مای هم‌راه با نگاهِ عاقل اندر سفيه، توضيح دادند که: خير، اصل درست بوده و درست است و ايشان هم هم‌چنان بر سرِ اعتقادشان باقی‌اند که تنها نظامِ به‌دردبخور در اين عالمِ فانی که هم دنيا را برایِ خلق‌الله دارد و هم آخرت را، همين «جمهوری اسلامی» است با همان شعارِ مشهورِ قبولانده‌شده به ملتِ مظلوم که آن سال‌ها فرياد می‌زدند:
«استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی!»

حالا ما که از همان اول هم به‌دليل از بيخ عرب‌بودن و ساده‌گی فطری و نادانیِ موروثی، در جهلِ مُرکب مانده‌بوديم و به‌قولِ خودِ «آقا» که بارها به‌درستی فرمودند، می‌خواستيم و البته هم‌چنان می‌خواهيم که «اصل‌اش» نباشد، وِل‌مُعطليم، اما همين خودی‌ها هم که دارند می‌گويند تنها چيزی که از اين شعار امروزه باقی‌ مانده، تنها ادعای «اسلامی» بودن است؛ آن‌هم «اسلام»ی که فقط خودشان قبول‌اش دارند و بس.

از ديگر حُسن‌های ديدن و شنيدنِ اين مصاحبه‌ی بی‌بديل يکی هم اين است که انسان درمی‌يابد اين بنده‌خداها (چه آن مرحومِ مغفور آريامهر و چه غفرالله عليه «آقا»ی خودمان و از کجا معلوم، شايد هم همين «آقا»ی فعلی و به‌طورِکلی همه‌ی «آقا»هایِ رهبر و سوار بر يابویِ قدرت) «خود»شان خوب بوده‌اند، اشکال يا از «دوروبری‌ها»شان بوده، يا از مخالفانِ «توطئه‌گر»، يا هر دو... و البته که «بيگانه‌گان» و اَيادی و جاسوسان و نوکرانِ آنان هم کم مُقصر نبوده، نيستند و نخواهند بود.

از آن‌جا که تجربه ثابت کرده ما مردمِ شريف و غيورِ ايران دست به فراموشی‌مان خوب است و زود همه‌چيز يادمان می‌رود و بسيار اهلِ «ندامت»يم و هميشه نشان داده‌ايم که هر بار، خون‌مان به جوش می‌آيد، می‌ريزيم بيرون و کاسه‌کوزه‌ی کسانی را که خودمان سوارِ يابوشان کرده‌ايم به‌هم می‌زنيم و با سلام و صلوات و اميدِ فروان، ديگرانی را بر همان يابو می‌نشانيم و پس از مدتی، درمی‌يابيم که عجب غلطی کرديم و به اين نتيجه‌ی فيلسوفانه می‌رسيم که: «بازهم صَد رحمت به کفن‌دزدِ اولی!»، آيا بهتر نيست قدرِ همين «آقا» را که پروردگار و روزگار نصيب‌مان کرده‌اند بدانيم و بی‌خود و بی‌جهت خودمان را به دردِسر نيندازيم؟ گيرم که حالا آمديم و بخت يارمان شد و خداوند متعال هم اتفاقاً کمک‌مان کرد و از شرِ اين حضرات خلاص شديم و اين‌ها هم، به‌فرضِ محال، به‌خير و خوشی، پول‌هاشان را (که ماشاالله کم هم نيست!) برداشتند و رفتند به اقصا نقاط جهان و ما مانديم و «آقا» و «آقايان» تازه. فکر نمی‌کنيد سی و چند سال بعدش، باز يک آقای عنايت فانی پيدا خواهد شد و خواهد رفت سراغِ يکی از آقازاده‌های حلال‌زاده‌ی امروزی (که گفته‌اند: «بچه‌ی حلال‌زاده به دايی‌اش می‌رود!») و با ايشان مصاحبه خواهد کرد و ايشان هم در وصفِ صفاتِ بی‌بديلِ ظاهری و معنویِ همين «آقا»یِ فعلی دادِ سخن خواهند داد و (مايی که آن زمان ديگر نخواهيم بود، بلکه) فرزندان و نوه‌هایِ بخت‌برگشته‌مان دچارِ پشيمانی خواهند شد که چرا قدرِ «آقا» و آزادی‌خواهی و آزادی‌بخشیِ ايشان را ندانستند و «توطئَه» کردند و خودشان را به اين روزِ سياه نشاندند؟

اگر «آقا»ی اولی در تمامِ عمرِ شريف‌اش، همان روزهایِ نخست، چهار پنج تا نويسنده و شاعرِ گردن‌شکسته را به حضور پذيرفت و پس از استماعِ سخنانِ يکی از آنان، آن‌هم با کلی اَخم و تَخم و سر پايين‌انداختن و از بی‌حوصله‌گی و کلافه‌گی جُنبيدن، در پاسخ، نه گذاشت و نه برداشت که: والاکن شما قلم‌هاتان را در راهِ اسلام بايد بگذاريد انشاالله... و پا شد رفت به خلوت، امروزه‌روز، آيا اين سعادتی درخورِ شُکر نيست که اين «آقا»مان هر از چند هفته، با آن‌همه گرفتاری و نگرانی و مشقّت که می‌دانيم و می‌دانيد، در مجالس ادبی، هنری، سينمايی و فرهنگی، انواع و اقسامِ شاعران و نويسنده‌گان و فيلم‌سازان و بازيگرانِ ريز و درشتِ رنگارنگ، مؤنث و مُذکر را به حضور می‌پذيرند و به سخنرانی‌ها و شعرخوانی‌ها و سخن‌پردازی‌هایِ آنان گوش فرامی‌دهند، آن‌هم نه با اَخم و تَخم، که با لبخندِ شيرين و نمکين بر لب و گاه بر زبان راندنِ «آحسنت» و «آفرين» و غيره، و تازه دستِ نوازش هم بر سر و کولِ آنان می‌کشند و راهنمايی‌شان هم می‌کنند؟

از من گفتن، از شما نشنيدن!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016