نامه ناصر زراعتی به سيمين بهبهانی
با اينهمه کبکبه و دبدبه، با اينهمه بهاصطلاح "قدرت" اما از شما میترسند، همچنانکه از پيرمردی آزاده، رنجديده و مُبتلا به سرطان (دکتر محمد ملکی) هم هراس دارند، شش ماه به زندان میاندازندش و "محارب"اش میخوانند؛ همانطورکه از همه میترسند، از مادرانِ داغدار، از زنانِ مبارزِ برابریخواه، از دختران و پسرانِ جسور، از فيلمساز و نويسنده و روزنامهنگار و نقاش و بازيگر تا کارمند و کارگر... اين ترس، اين هراس، اين وحشت کابوسِ خواب و بيداریِ اينهاست
شاعرِ بزرگِ ايرانزمين، عزيزِ ايرانيان، سيمين خانم بهبهانی!
نگذاشتند بياييد؟ گذرنامۀ شما را گرفتند؟ شما را ممنوعالخروج کردند؟
مهم نيست. گاهی عَدو شود سببِ خير اگر خدا خواهد؛ البته خدایِ بخشنده و مهربانِ شما، نه خدایِ کينهجویِ قَهارِ جبّارِ اينها...
شما به اين کاغذپارۀ دولتی نياز نداريد. گذرنامۀ شما را ملتِ ايران صادر کرده است؛ گذرنامهای که احتياجی به تمديد و تجديد ندارد؛ گذرنامهای هميشگی و تاريخی...
شما هر جا که باشيد، در قلبِ تکتکِ همميهنانتان جايی شايسته داريد. با شعرهایِ گويا و زيبایتان هميشه با ما هستيد؛ شعرهايی که آيندگان از رویِ آنها، سرگذشتِ شيرين و شاد و (متأسفانه بيشتر) تلخ و اندوهناکِ ايران و ايرانيان را، بخصوص در اين سی سال، میتوانند بخوانند.
به خانۀ آرام و زيبایتان برگرديد، کنارِ فرزندان و عزيزانِ مهربانتان، در اين روزهایِ پايانِ اسفندماه که آفتابِ درخشانِ تهران نويدِ بهار را در هوا میپراکَنَد... چه بهتر که به سرمایِ اينجا نيامديد!
يکی از آن دختران و پسرانِ پُرشورِ بیشمار را بگوييد تا با دوربين يا موبايلاش بيايد پيامِ شما را بهمناسبتِ روزِ زن ضبط کند. چند لحظه بعد، دنيا تصويرِ شما را خواهد ديد و صدایِ شما را خواهد شنيد!
حالا که شما را ممنوعالخروج کردهاند، ما در اينجا، در اين سرمایِ غُربتِ هجرت و تبعيدهایِ اجباری و خواسته يا ناخواسته، در تمامِ راديوها، تلويزيونها، نشريههایِ چاپی يا اينترنتی و در همۀ جلسهها و گردِهمايیها، «سيمين بهبهانی» را کنارِ خود خواهيم داشت. اگر بتوانيم، تصوير و صدایتان را میبينيم و میشنويم. هرگاه هم نتوانيم، شعری از شما خواهيم خواند. شما با ما هستيد. در شبِ چهارشنبهسوری، همراهِ ما، شادیکنان، از رویِ آتش خواهيد پريد و در نوروز، تصويرِ چهرۀ مهربانِ شما را در سُفرۀ هفتسين، کنارِ ديوانِ حافظ، بينِ دو آينه خواهيم گذاشت تا از شاعرِ باشهامتِ ميهنمان ابديتی بسازيم!
اينها خواستند شما را آزار بدهند، وگرنه میتوانستند يک روز قبل بگويند که نمیتوانيد از ايران خارج شويد. گذاشتند تا در آخرين لحظه، گذرنامهتان را بگيرند.
ظاهرِ قضيه اين است: پيرزنی هشتاد و چند ساله، محروم از بينايی، با قلبی بيمار، يکّه و تنها، رهاشده در فرودگاهی کيلومترها دور از خانه، صبحِ زود...
میدانم که دلِ شما آنقدر بزرگ و روشن و مهربان است که هيچگاه، ذرّهای غُبارِ کينه و نفرت بر آن نمینشيند. مطمئنام شما آن مأمورِ (البته) مَعذور را نه فقط میبخشيد، که حتی دلتان هم به حالاش میسوزد!
واقعيت اما اين است که شيرزنی چون شما اين بار نيز مانندِ بارهایِ پيش، اين آزارها را بهسادگی از سر خواهد گذراند و همچنان استوار، چون سروِ سَهی، خواهد ايستاد و برای مملکت و مردماش بازهم شعرهایِ زيبا خواهد سُرود و اين ماجرا را هم در قالبِ شعری شايد طنزآميز، ثبت خواهد کرد.
بيش از بيست سال از آن جنگِ هشتساله گذشته است؛ جنگی که برایِ اينها «نعمت» بود، اما برایِ مردمِ ايران ثمری نداشت جُز کُشته و زخمی و دربهدری و ويرانی و رنج و نکبت. همان زمان، خواستِ برحقِ مردم برایِ دوباره ساختنِ ميهنِ ويرانشده، در شعرِ زيبایِ شما تَبَلور يافت، اما اينها بهجایِ سازندگی، سالهاست که يابویِ قدرت را همچنان میتازانند و آرزوی جنگی ديگر، «نعمت»ی ديگر، را در سر میپرورانند. بهقولِ نيما: «آرزویِ او محالاش باد!»
با اينهمه کبکبه و دبدبه، با اينهمه بهاصطلاح «قدرت» اما از شما میترسند، همچنانکه از پيرمردی آزاده، رنجديده و مُبتلا به سرطان (دکتر محمد ملکی) هم هراس دارند، شش ماه به زندان میاندازندش و «محارب»اش میخوانند؛ همانطورکه از همه میترسند، از مادرانِ داغدار، از زنانِ مبارزِ برابریخواه، از دختران و پسرانِ جسور، از فيلمساز و نويسنده و روزنامهنگار و نقاش و بازيگر تا کارمند و کارگر... اين ترس، اين هراس، اين وحشت کابوسِ خواب و بيداریِ اينهاست. شب و روز، پيوسته با اين کابوسِ هولناک دست به گريباناند. و اين دروغهاشان، اين وقاحتِ باورنکردنی، اين تلاشهایِ مذبوحانه، اين سنگدلی و رذالتشان همه زاييدۀ همين ترس است.
دلِ من آنجاست، پيشِ شماها... تنها آرزویام اين است که اين روزها، در «خانه» میبودم؛ کنارِ دوستان و عزيزانام...
من روزهایِ روشنی را پيشِ رو میبينم. چشم و دلِ شما روشنتر است. به من بگوييد آيا درست میبينم؟
از دور، دستِ مادرانۀ مهربانِ شما را میبوسم و برایتان تندرستی و آرامش آرزو میکنم. به اميدِ آنکه بمانيم و باهم، در کنارِ هم، آن روزهایِ روشن را ببينيم.
دوست و دوستدارِ کوچکِ دورافتادۀ شما
ناصر زراعتی
۹ مارس ۲۰۱۰
گوتنبرگِ سوئد