پنجشنبه 3 تیر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

گفت‌وگوی ويژه کيوان بزرگمهر با فاطمه آدينه‌وند، همسر عبدالله مومنی، در باره ازدواج و زندگی با مؤمنی، روز

روزآنلاين - فاطمه آدينه وند، همسر عبدالله مومنی، عضو زندانی شورای مرکزی و سخنگوی سازمان دانش آموختگان ايران(ادوار تحکيم)در مصاحبه با روز از روزهايی که بر او می رود گفته است واينکه ظلمی که حکومت به او می کند تکرار همان ظلمی است که صدام به خانواده وی روا داشت.اين مصاحبه، با گفتگوهای معمول در عرصه سياست اما متفاوت است. به زوايای زندگی خانواده ای سرک می کشد که از يکسو رنج کشيده جنگ ايران و عراق اند و از سوی ديگر ملتزم به همه آداب يک زندگی دينی؛ با کمترين زمينه بهانه جويی برای حاکمان اين روزها.

عبدالله مومنی، با همسر برادر شهيدش ازدواج کرده و پس از سالها فعاليت سياسی در جنبش دانشجويی، دوباره در بندست و سالی از زندانی بودنش می گذرد؛زندانی سخت که همسرش با ديدن آثار شکنجه در چهره او، گفت: "باور نمی کردم با او چنين کرده باشند... فکر می کردم حکومت دارد ظلمی را که صدام به من کرده تکرار می کند".

اين مصاحبه در پی می آيد.

شايد بهترين مساله برای شروع بحث، جريان ازدواج شما با آقای مومنی باشد. ازدواجی که چندان معمولی نبوده است. کمی در اين باره توضيح می دهيد؟



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


بعد از اينکه برادر عبدالله در عمليات عاشورای ۲ مفقودالاثرشد، من که در آن دوران يک دختر داشتم، رفتم خانه پدرم. من و برادر عبدالله دو سال با هم بوديم. بعد از مفقودالاثر شدن او هفت سال در خانه پدری بودم. زمانی که من با برادر عبدالله زندگی می کردم، شبی خواب ديدم او زخمی شده و از خرمشهر برگشته است. توی خواب اشاره ای کرد به عبدالله و گفت:"اين کوچيکه سهم توست." آن موقع عبدالله کم سن وسال بود. عبدالله متولد ۱۳۵۵ است و برادرش سال ۱۳۶۴ مفقودالاثر شد؛ بعد از ۱۳ سال هم جنازه اش را آوردند. قبل از آخرين رفتنش به جبهه در خرمشهر زخمی شده بود. يک ماه به او مرخصی دادند. خوب که شد گفت عمليات است و بايد بروم و احتمال برگشتن کم است. من خوابی را که ديده بودم برايش تعريف کردم. او در جواب فقط گفت پدرم خيلی تو را دوست دارد و با اينکه می دانم سن و سالی نداری ولی می خواهم دخترم را رها نکنی. من هم قول دادم که بچه را خودم نگه می دارم. همان عمليات رفت و برنگشت.

يعنی برای همان خواب صبر کرديد تا عبدالله مومنی به سن ازدواج برسد و با او ازدواج کنيد؟
نه. من وقتی بحث ازدواج با عبدالله مطرح شد دو دل بودم. خانواده مومنی خيلی خانواده مذهبی بودند. برادرانش تقريبا همگی جبهه بودند و پدرش هم انقلابی بود و کدخدای پدری طايفه پدری خودم بود. من هم با خانواده پدر مومنی در تمام هفت سالی که خانه پدرم بودم ارتباط خوبی داشتم. مهمان که داشتند من هم حتما بايد می رفتم. سال ۱۳۷۱ اين پيشنهاد را به عبدالله داده بودند و او هم قبول کرده بود. بعد به من پيشنهاد دادند که چنين چيزی هست. اول به من بر خورد و گفتم يعنی چه و نمی توانم اين کار را بکنم. چونکه چند سالی از عبدالله بزرگتر بودم و تناسب سنی نداشتيم. آنها هم گفتند اتفاقی نمی افتد، چون عبدالله آدم پخته ای است. البته واقعا هم همينطور بود. اما من يک مادر بودم ويک دختر داشتم با تفاوت سنی ۸ سال نسبت به عبدالله. با اين وجود قبول کردم و در آذر ۱۳۷۱ ازدواج کرديم.

ابتدای ازدواج شما، آقای مومنی بسيار جوان بودند. ممر درآمدی او در اين ايام چه بود؟
سال اول زندگی با عبدالله را در اصفهان گذرانديم؛ در کنار خانواده برادر عبدالله. به خاطر اينکه آنها ما را در زندگی کمک کنند و واقعا هم اين کار را کردند. موقعی که من با عبدالله ازدواج کردم، عبدالله محصل بود و در آمدی نداشت. تنها چيزی که بود حقوق بنياد شهيد من بود با کمکی که خانواده عبدالله می کردند. برادر و پدر مومنی واقعا کمک می کردند. در منطقه ما، پدر عبدالله کشاورز بود و کشاورزی خوبی هم داشت و نسبتا وضع اش خوب بود. سال اول زندگی که رفتيم اصفهان، عبدالله سال سوم دبيرستان بود. بعد از يک سال، دوران دانشجويی برادرش تمام شد و ما برگشتيم گوهردشت. همان سال خدا يک پسر به ما داد. سال ۷۳ بود. سال بعد عبدالله دانشگاه قبول نشد. اين البته به نظر من خوب بود. ولی سال ۷۵ دانشگاه تربيت معلم تهران قبول شد.

وقتی زندگی خود را با آقای مومنی شروع کرديد، از آينده اين زندگی، با کسی که ۸ سال از شما کوچکتر بود و تازه ۱۷ سال داشت چه تصوری داشتيد؟
عبدالله در خانواده ای اجتماعی بزرگ شده بود. پدرش آدمی اجتماعی و مردم دار بود. من هم می دانستم عبدالله، عليرغم سن وسال کمش آدم منطقی و پخته ای است. درسش هم خوب بود و حس می کردم اگر کمکش کنم به جايی می رسد. در اين راه هم تمام تلاش خودم را می کردم. مثلا حتی يک بار صبح بيدارش نکردم که برود نان بخرد. می خواستم او درسش را بخواند. حتی پيش آمده بود وقتی بچه داشتيم، شب هايی که بچه ام تب می کرد، بچه را توی حياط لای پتو می گرفتم تا عبدالله از صدای گريه او بيدار نشود.

شما تا زمان ورود آقای مومنی به دانشگاه هنوز به تهران نقل مکان نکرده بوديد. زندگی سياسی آقای مومنی که اساساً با ورود او به دانشکاه شکل گرفت چگونه شروع شد و شما در اين بين چگونه زندگی می کرديد؟
سال اول که عبدالله وارد دانشگاه شد دو ترم اول تنها بود و در ترم دوم دانشگاه او، پسر دوم هم گيرمان آمد و من ديگر نتوانستم تنها باشم و عبدالله خوابگاه متاهلی گرفت تا ما هم به تهران بياييم. چهار سال را آنجا گذرانديم. خوابگاه خيابان شهيد نادری در بلوار کشاورز. همان سال اول، ترم دوم وارد انجمن اسلامی شده بود. خانواده مومنی کلا گرايش سياسی دارند و آدم های اجتماعی هستند.

چه طور شد عبدالله برای فعاليت سياسی، انجمن اسلامی را انتخاب کرد؟ آيا يک انتخاب فکر شده بود يا اتفاقی؟
خودش دوست داشت برود انجمن اسلامی و می فهميد چه کار دارد می کند. بيشتر خانواده من و مومنی بسيجی و جنگ رفته بودند. ولی خودم اين را می دانستم که انجمن اسلامی جای خوبی است و مناسب عبدالله. عبدالله خيلی در آن دوران تلاش می کرد. يکبار در نماز جمعه سال ۷۶ عکس آقای خاتمی را پخش کرده بود که بسيجی ها تا در خوابگاه دنبال او آمده بودند. می گفتند چرا اين عکس ها را پخش می کنی؟ آن سال در خوابگاه تقريبا ۶۰ نفر بوديم که از اين ميان فقط يکی مخالف آقای خاتمی بود. اين يک نفر مرتب عبدالله را تهديد می کرد و يک بار هم او را زده بودند. حتی به من خبر دادند که من را هم می خواستند بزنند. بعد از مدتی عبدالله بين بچه های انجمن شناخته شد. خيلی هم روی اطرافيان تاثير می گذاشت.

زندگی خوابگاهی برای شما با وجود سه فرزند چگونه بود؟
خب، امکانات محدود بود.اتاق ما تقريبا ۴۰متری بود که بين آن را پرده کشيده بوديم. يک طرف برای خودمان و يک طرف برای مهمان. تا سالی که عبدالله درسش تمام شد، راه درآمدمان همان حقوق بنياد شهيد من و کمک های پدرش بود. ولی وقتی درسش تمام شد يک تعهد داد و دبير شد. بعد از آن، يکی دو سال خانه کرايه کرديم تا اينکه عبدالله دوباره فوق ليسانس قبول شد و رفت دانشگاه علامه برای ادامه تحصيل. اين شد که دوباره گذر ما به خوابگاه دانشجويی افتاد و دوباره دو سال در خوابگاه دانشجويی بوديم. عبدالله در اين دوران حقوق معلمی را داشت و حقوق من هم بود. علاوه بر اين کرايه هم نمی بايست می داديم. جای ما کوچک بود. مثلا وقتی دخترم کنکوری بود، من کليد مسجد خوابگاه را گرفته بودم تا دخترم آنجا درس بخواند. با امکانات کمی که داشتيم سخت بود، ولی دوران پر خاطره ای بود. در آن محيط همه مثل هم بودند. وقتی درسش تمام شد ما آمديم دوباره کرايه نشين شديم و او معلم بود تا همين سال قبل. از وقتی عبدالله را دستگير کردند، حقوقش قطع شده و وقتی آمده بود مرخصی، رفت آموزش و پرورش، گفته بودند به شما ديگر نياز نداريم.

رابطه دختر شما با آقای مومنی چگونه است؟ رابطه دوستانه است يا پدر فرزندی و يا عمو و برادرزادگی؟
دختر من با عبدالله ۷ ـ ۸ سال اختلاف سنی دارند. رابطه آنها خيلی خوب بود. خيلی به او اميد می داد. هم برای ادامه تحصيل و هم در همه موارد زندگی. بيشتر رابطه عمو وعموزادگی داشتند. هنوز يک بار هم دخترم به او نگفته پدر. به اسم عمو هم کم او را صدا می زند.

اگر به گذشته بر می گشتيد آيا باز قبول می کرديد با عبدالله مومنی ازدواج کنيد؟
برای قبول کردن راحت تر بودم. آن موقع سن عبدالله بسيار کم بود و من نمی دانستم که آينده چه می شود. الان می دانم عبدالله چی شده و از او راضيم. آن موقع با ترس و دلهره قبول کردم با او ازدواج کنم.

نقش شما در اين راه چه بوده است؟
من هميشه نيروی کمکی عبدالله بودم. اين را خودم می خواستم. چون کارش را دوست داشت. مثلا اگر جلسه ای در دانشگاه داشت و بچه من نيز مريض بود قبول می کردم خودم او را ببرم بيمارستان. اين اتفاق بارها افتاده. می دانستم نه خلاف شرع می کند و نه خلاف قانون. کار سالمی را داشت انجام می داد. من هم به کارهای سياسی بی علاقه نبودم. شايد دوست داشتم مثل زن های ديگر وقتی مهمان داشتم يا کاری بيرون داشتم شوهرم هم باشد، ولی مانع او نمی شدم. چون که فکر می کردم راه روشنی را می‏رود. سعی من اين بود که سد راه او نشوم. من بيشتر توی خانه هستم. يعنی پشت صحنه را دارم. يک بار که آقای عبدالله نوری آمده بودند اينجا، خاطره ای برايشان گفتم. وقتی عبدالله در دانشگاه تربيت معلم دانشجو بود آقای نوری را دستگير کردند. عبدالله هم جلوی در خوابگاه تعداد زيادی عکس از آقای نوری چسباند. در خيابان خوابگاه هر جمعه نماز جمعه می خواندند. آنجا عبدالله داشت عکس آقای نوری را پخش می کرد که يک سری حمله کردند و او را زدند. او هم فرياد می زد و می خواست از چنگ آنها در برود. من هم از پشت، ديگر محرم ونامحرم حالی ام نبود، دستم را کردم توی چادرم که به نامحرم نخورد، تلاش می کردم که عبدالله را نجات دهم. من يک زن خانه دار هستم. ولی می خواهم همه جا پشتيبان عبدالله باشم. چون به راه او ايمان دارم.

اين يک برداشت عقلی بود يا حسی؟
هم عقلم به من اين را می گفت وهم حس خوبی نسبت به او و کارش داشتم. سعی می کردم به خاطر کار خودم مانع او نشوم.

تاثير وجود عبدالله مومنی در زندگی شما روی فرزندانتان چگونه بوده است؟
من فکر می کنم عبدالله تاثيری خيلی عالی روی بچه ها داشته و مخصوصا روی دخترم. زندگی دخترم را از عبدالله می بينم. اينکه عبدالله هم تحصيل و هم سياست را کنار هم داشت برای بچه ها نوعی تشويق بود.

آنها به کار سياسی هم علاقه مند هستند؟
دخترم که آدم آرامی است. نسبت به مسايل سياسی هم آگاه است ولی کمتر داخل می شود. پسرها هم الان دوران راهنمايی و دبيرستان هستند. معلوم نيست چه کاره بشوند. ولی با پدرشان هم بحث می کنند و هم می پرسند. نسبت به سن و سالشان فکر می کنم از عالم سياست خوب سر در می آورند و می دانند چی به چی است.

بدترين خاطره دوران بازداشت آقای مومنی طی يک سال گذشته برای شما چه بوده است؟
همان لحظه که عبدالله را برای اولين بار بعد از بازداشت، در حياط اوين ديدم و آن دفعه ای که اعترافات او را از تلويزيون نشان دادند. واقعا سخت بود. نمی دانم چه طور طاقت آوردم. جلوی بچه ها عکس العمل نشان ندادم و مثلا در جريان پخش صحبت های او از تلويزيون فقط گفتم بياييد بابايتان را ببينيد. البته بچه ها هم خيلی ناراحت شدند.

صحنه ای که شما از اولين ديدارتان بعد از بازداشت آقای مومنی، در مصاحبه ها بازگو کرديد بسيار تاسف بار بود. آن لحظات بر خود شما چگونه گذشت و چه حسی داشتيد؟
من توی زندگی خيلی سختی کشيده ام، ولی شايد آن لحظه سخت ترين لحظات بود. وقتی عبدالله از ماشين پياده شد چهره اش زرد و پف کرده بود؛ شده بود پوست و استخوان. حتی نمی توانست خودش از ماشين پياده شود. من اگر می دانستم عبدالله آن وضعيت را دارد اصلا بچه ها را نمی بردم. باور نمی کردم با او چنين کرده باشند. انگار تمام زندگی ام جلوی چشمم خلاصه شد. فکر می کردم حکومت دارد ظلمی را که صدام به من کرده تکرار می کند و دوباره دارند زندگی من را تباه می کنند. عبدالله فقط گريه می کرد. فقط به من فهماند که وضعيتش را بيرون فاش کنم. نمی توانستيم درست صحبت کنيم. نه عبدالله توانش را داشت و نه شرايط آن بود. يک نفر هم صدای ما را ضبط می کرد.

اين روزها با نبودن ايشان چگونه کنار می آييد؟
اولين بار که او دستگير شد، آمادگی نداشتم که عبدالله به خاطر کار سياسی بازداشت شود. سال ۸۴ هم عبدالله چهل و پنج روز بازداشت بود واين واقعا برای من سخت گذشت. سال ۸۶ که سی وپنج روز او را گرفتند به خودم قبولاندم که بايد با اين موضوع کنار بيايم و به نحوی به آن عادت کنم. بالاخره منطقی کنار آمدن بهتر ازخود خوری است. حداقل اين طور آدم بر خودش مسلط است و در مواقع ضروری بهتر تصميم می گيرد.

برای نبودن آقای مومنی زياد گريه می کنيد؟
خيلی زياد. ولی نمی گذارم بچه ها متوجه شوند. حداقل هفته ای دو يا سه بار برايش گريه می کنم. از اينکه کنار من و بچه ها نيست ناراحتم. عبدالله شخصيت عاطفی دارد. خيلی هم خانواده دوست است. خودش هم سريع گريه می کند. اين را دوستانش می فهمند. من وقتی از چيزی ناراحت بودم، او کنار من می نشست و خيلی مواقع گريه می کرد.

ديدتان نسبت به آينده چگونه است؟
حس خوبی دارم. فکر می کنم عبدالله در زندان نمی ماند و می آيد بيرون و کار سياسی اش را هم ادامه می دهد. روزی که عبدالله وارد انتخابات شد من چنين چيزی را پيش بينی نمی کردم. اصلا شرايط طور ديگری بود. فکر می کرديم همه چيز دارد خوب می شود.

در زندگی اختلافی هم با عبدالله مومنی داشته ايد؟
اختلافات ما خيلی کم و جزيی بود. خيلی مهم نبودند. مهم ترين آنها زياده روی عبدالله در استفاده از کامپيوتر بود و تلفن های نصف شب. شب ها تا دير وقت کارش گشتن توی اينترنت بود. من می گفتم آدم بايد ساعت ۱۱ شب بخوابد تا صبح بتواند بيدار شود. عبدالله اين را رعايت نمی کرد.

از ازدواج با آدمی مثل او با اين همه دردسر پشيمان نيستيد؟
نه هيچوقت اين اتفاق نيفتاده. دردسرها تقصير او نيست. تقصير کسانی است که او را به اين روز انداخته اند. ولی من می گويم کار خدا بود و نتيجه خوبی هم خواهد داشت. من و عبدالله اول توی يک روستای دور افتاده بوديم والان عبدالله در راهی که دوست داشته برای خودش کسی شده است. مشکلات مالی دوران دانشجويی عبدالله را با زندگی در خوابگاه و سه بچه گذرانديم. فشار در زندگی ما بود ولی هيچ وقت احساس کمبود و حقارت نکردم. اين همان تصور و رويای من از زندگی آينده ام بود. بچه که بوديم در بازی با هم سن وسالان خودم هميشه احساس می کردم من بايد طور ديگری باشم. توی بازی ها می گفتم من از تهران آمدم و نقش آدم هايی را داشتم که زندگی آنها با بقيه متفاوت بود.فکر می کنم خيلی خوشبختم و از خدا به اين خاطر متشکرم.

بعد از عبدالله مومنی، بيشتر برای کدام يک از زندانيان سياسی ناراحتيد؟
برای زيدآبادی خيلی دعا می کنم. برای امويی و ميردامادی و مليحی و بقيه زندانيان سياسی هم همينطور. امروز من با خانواده همه اين آدم ها همدرد هستم. وقتی به عبدالله فکر می کنم نمی توانم در فکر بقيه نباشم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016