مبارزه غيرخشونتآميز: عملگرايانه نه متعصبانه! گفتگوی دويچه وله با مهرداد مشايخی
مرز پرهيز از خشونت کجاست؟ آيا دفاع شخصی نيز خشونت است؟ کجا مجاز به استفاده از خشونت هستيم؟ دکتر مهرداد مشايخی استاد جامعهشناسی سياسی دانشگاه جرج تاون واشنگتن میگويد عدم خشونت را نبايد متعصبانه ترويج کرد.
عاشورای امسال نقطه عطفی در جنبش اعتراضات مردمی در ايران بود. نقطه عطفی که با جلوههايی از خشونت همراه بود. انتشار تصاويری از پرتاب سنگ و آجر، محاصره نيروهای انتظامی و حمله به لباس شخصیها از سوی مردم، بسياری را نگران به خشونت کشيده شدن مبارزاتی کرد که تا آن زمان هيچ رنگی از خشونت نداشت.
از سوی ديگر صداهايی نيز برخاست مبنی بر اينکه آنچه رخ داد نه خشونت که دفاع بود و اين ميزان استفاده از روشهای غيرمسالمتآميز برای يک جنبش مدنی مجاز است.
دکتر مهرداد مشايخی جزو اين گروه است. او معتقد است جمهوری اسلامی ايران با دولت امريکا در زمان مبارزات ضدنژادپرستی سياهان و نيز دولت انگليس در دوره مبارزات استقلال هند تفاوت دارد و به همين دليل نبايد در مبارزه با اين حکومت، جزمانديشانه تنها بر طبل عدم استفاده از هرگونه خشونت کوبيد.
دويچهوله: آقای دکتر مشايخی، کسانی که قربانی خشونت و سرکوب هستند، تا چه حد از نظر اخلاقی مجازند که متقابلاً در مقام دفاع، از خشونت استفاده کنند؟
دکتر مهرداد مشايخی: پاسخ به اين سؤال به طور مجرد و عمومی دشوار است؛ به شرايط مشخصی که خشونت در آن صورت میگيرد، همچنين به زمينههای فرهنگی، اجتماعی و سياسی جامعه در آن مقطع مشخص و ميزان خشونت اعمال شده بستگی دارد. به طور کلی و مجرد نمیتوان پاسخ داد.
به هرحال در تمام جوامع، دولتها دستگاه کنترل سرکوب و خشونت را در دست دارند و آنها را بهکار میبرند. در جوامع دمکراتيک به ندرت يا کمتر، در جوامع غيردمکراتيک به صورت روش اصلی برای کنترل مردم.
طبعاً اگر اعتقادی به روشهای غيرخشن باشد، زمانی که مبارزهی اجتماعی و جنبشی در کار است، اين اعتقاد بايد راهنمای عمل باشد. به نفع قربانيان يا به نفع کل آن مجموعه است که خطوط قرمزی رعايت شود. به خاطر اين که خشونت، خشونت میآورد و انتقامگيری به شکل خشن، به خشونت دامن میزند.
اما در عين حال در اين بحث هم مانند هر بحث ديگری شرايط زمانی و مکانی و ميزان و کمیَت اعمال خشونت مورد بحث است. همچنين بحثی وجود دارد که خشونت به اصطلاح در حوزهی خاکستری قرار دارد، يعنی قابل تفسير است که اساسا چه چيزی را خشونت میناميم.
در جنبشهای مدنی دستکم دو نمونه يا شايد هم بيشتر از مبارزات غير خشونتآميز مسالمتآميز و موفق داشتهايم؛ يکی مبارزات سياهان به رهبری مارتين لوترکينگ در امريکا و ديگری مبارزات مردم هند به رهبری گاندی برای استقلال اين کشور که میتوان گفت جنبشهايی کاملا غيرخشونت آميز و موفق بودند. آيا ممکن است اين دو الگو را عيناً در مورد ايران کنونی به کار بست و مردم را به شدت، همانطور که گاندی و مارتين لوترکينگ میگفتند، از هرگونه اعمال خشونتی برحذر داشت؟
نکتهی من هم دقيقاً همينجاست؛ اولا بايد در ارتباط با مبارزات غير خشونتآميز به اين مساله توجه داشت که مانند هر بحث ديگری نبايد از آن يک ايدئولوژی و يا دگم ساخت. در آخرين نوشتهام، «بدفهمیهايی در بارهی مبارزات غير خشونتآميز» نوزده بدفهمی در اين مبارزات را به نقل از کتاب کورت شاک (Kurt Schock) که در اين زمينه قلم میزند، آوردهام که در آنها هم بر اين نکته تاکيد شده است.
بايد به اين مساله هم توجه کرد که در عين حال که مبارزهی غير خشونتآميز در کشوری مانند ايران بهترين روش است، در برخی از کشورها هم شکست خورده است. نمونههای موفق آن بيشتر است، اما نمونههای شکست آن هم وجود دارد. مانند جنبش مدنی برمه و يا مبارزات دانشجويان در چين. يعنی جنبشهايی که به روشهای غيرخشن روی میآورند، الزاماً و اتوماتيک به پيروزی نمیرسند.
در مورد ايران، با توجه به تفاوتی که ميان ايران امروز با هند دورهی گاندی و امريکای دورهی مارتين لوترکينگ وجود دارد، بايد توجه داشت که در هر دوی آن مبارزات، دستگاه سرکوب در دست دولتهايی بود که به نوعی دمکراتيک خوانده میشدند. اين دولتها مجبور به رعايت يک سری معيارها بودند و يا دستکم افکار عمومی برايشان مهم بود. در حالی که در جمهوری اسلامی اينطور نيست. برای اين حکومت افکار عمومی اهميتی ندارد و در راه اعمال خشونت هم بسيار فراتر میرود.
بنابراين به نظر من، بايد کمی در جزييات و ظرايف اين بحث تجديدنظر شود و ما برخی از اشکال مقاومت را که هدف آن ازکار انداختن دستگاه سرکوب يا بيکار کردن دستگاه سرکوب است، جزو خشونت به حساب نياوريم.
آن وقت اين نگرانی وجود نخواهد داشت که هر روز بر تعداد مواردی که ما از گردونهی ’’خشونت‘‘ خارج میکنيم و در گردونهی ’’مقاومت‘‘ قرار میدهيم، افزوده شود و دامنهی خشونت هر روز گستردهتر شود؟
برای اين میتوان مرزهايی را قرار داد. به نظر من، هرگونه برنامهريزی تهاجمی بر عليه نيروهای سرکوب که مردم بخواهند تهاجم کنند و اين نيروها را مجروح کنند بايد خط قرمز باشد. يعنی مجاز نيست که ما از اين خط عبور کنيم.
ولی در شرايطی که مردم مورد حمله قرار میگيرند، وقتی مثلا باتوم مامورين را از دست آنها درمیآورند يا موتورسيکلتشان را از کار میاندازند، يا بدون اين که مجروحشان کنند يا قصد مجروح کردنشان را داشته باشند، کارايیشان را کم میکنند، بايد مرز را اينجا قرار داد.
به نظر من، در جامعهای که حکومتاش هيچگونه مرزی قائل نيست، تفسيرهای بسيار افراطی از عدم خشونت و تبديل آن به يک اصل اخلاقی، کمتر مفيد است. نگاه کردن به مبارزهی بدون خشونت، به صورت پراگماتيک و مؤثر، برتری دارد به اين که آن را به صورت اخلاقی ببينيم.
بحثی هست که شما در مقالهی آخرتان هم به آن اشاره کردهايد و آن رابطهای است که ميان اين ميزان از استفاده از خشونت و يا مقاومت با راديکاليسم سياسی وجود دارد. آيا با اين عملگرايیای که شما به آن اشاره کرديد، اين نگرانی وجود ندارد که يک جنبش مسالمتآميز به طرف يک راديکاليسم سياسی برود؟
راديکاليسم سياسی هيچگونه ارتباطی با شيوههای برخورد −خشن يا غيرخشن− ندارد. اينها دو مقولهی متفاوت هستند که متاسفانه در ادبيات سياسی ايران بسياری به غلط هردو را با هم مخلوط میکنند و آن دو را معادل هم بهکار میبرند.
راديکاليسم سياسی به معنای مواضع و گفتمان سياسی راديکال است. سرنگونی يا انقلابیگری به مفهوم مواضع سياسی يا برخورد با دولت و اين که به طور ضربتی بخواهيد کنارش بگذاريد، به راديکاليسم سياسی برمیگردد.
ولی بحث مبارزات غيرخشن، بحث روش است و الزاما ارتباطی به مواضع سياسی ندارد. يعنی يک انقلابی، کسی که مواضع سياسی راديکال دارد، میتواند به مبارزات غيرخشن اعتقاد داشته باشد. فردی هم که رفرميست و اصلاحطلب است، میتواند به مبارزات غيرخشن معتقد باشد. دليل هر دوی آنان هم میتواند اين باشد که با توجه به ارزيابی از شرايط به اين نتيجه برسند که اين نوع مبارزه در برابر حکومتی که تمايل دارد بازی را به خشونت بکشاند، مؤثرتر است.
بنابراين من اين دو حوزه را کاملا از هم مجزا میکنم و راديکاليسم سياسی را با بحث روش خشن يا غيرخشن، مرتبط نمیبينم.
مصاحبهگر: ميترا شجاعی
تحريريه: بهمن مهرداد