گاه که ای ميلی برات ميرسد که در آن نوشته اند: تيکه ای و خوشگلی و دل خيليها برات کباب است و فلان کسک که لابد پس از صد بار ترميم «باکرگی» اش دلش غنج ميزند اين بار تو ازاله ی بکارتش کنی، خنده ات ميگيرد. مگر تو اينجا دستگاه «مرد» سازی داری که اين جماعت «روش ان فکری» مخصوصا از نوع واپس زده اش بهت بند ميکند و ميخواهد در دستگاه قناس شناسی ات کارنامه برای خودش دست و پا کند؟ بدبختی اين عکس ورپريده ی هزارسال پيش توست که خيليها را حالی به حالی کرده و همچنان ميکند؛ با آن خنده ی يخ و بيمزه... که اگر اين جماعت کمی ظرافت داشت، ميفهميد که تمام آن خنده ای که پهن شده است تو صورتت، به ريش همين جماعت از خود راضی و قناس است. طفلکها اصلا کاری ندارند که تو هم آدمی و تو هم ميتوانی بخواهی و ميتوانی بله يا نه بگويی. عدل ميآيند توی شکمت و...
advertisement@gooya.com |
|
البته اينقدرها هم بد نيستند، ولی حرصت را درمياورند. و از قضا در دنيای سياست کمی سياست بازی، چيزکی بندبازی و از اين ترفندها هم ياد گرفته اند. برای همين هم اولش برات نامه ی «فدايت شوم» ادبی ميفرستند: «چه نوشته هايی داريد. من حظ ميکنم از نوشته های شما و به خيلی از دوستانم هم تاکيد کرده ام که بروند و ادبيات و سياست و اصلا زندگی کردن را از شما ياد بگيرند!»
اونجای آدم دروغگو! با اين خيزی که تو برداشته ای، مگر شريک لازم داری؟ بدبختی اين که نميفهمی در سن و سال بازنشستگی سياسی ِ حزب سياسی ِ عهد بوق هم ميشود همچين خيز برداشت برای «يارگيری سياسی و ادبی و چيز» که بقيه را انگشت به دهان حيران کنی. و آن هم با چه عجله ای... ای بخشکی شانس... همه را مار ميگزد، توی بدبخت را «خر چسونه»! نه، همه را برق ميگيرد، تو را «چراغ نفتی» آن هم چه چراغی... چراغ نفتی پت پتی بدون نفت و فتيله سوخته ی لامپا شکسته ی...
مرحله ی بعدی، پس از آن همه تعريف و تمجيدهای ادبی و بی ادبی، ميرسد به ايراد گرفتنهای املايی. اينجا «مرد» بايد مهرش را بکوبد که برتر از «زن» است و بالاتر است و بهتر ميفهمد و تو هر که باشی و هر چه هم شده باشی، بايد بروی کلاس اکابر «مردها» و دال و ذال و قدغن و غدقن را از اينها ياد بگيری... «آلت لای پای من دليل فهم بيشتر من است، حتا اگر پنچر باشد!»... کجا اين تيکه را انداخته بودم؟ کی نوشته بودم؟ کی؟ هزار سال پيش؟ آهان يادم آمد... و البته که همه ی اين افاضات در پوشش کومنتار و کامنت و نظرات اظهار نظرکنندگان طرح ميشوند، والا که انگاری ماتحت اين جماعت، از کله شان هم تميزتر است!!!
اما همين که ميبينند سنبه ات پر زور است و سالهاست در ميان لاشه های هزاران کتاب و مجله و شب نامه و روزنامه، الفباء را دست کم ياد گرفته ای، وارد مرحله ی بعدی ميشوند، چون سند داری و چون دهخدا و معين و عميد هم اين وسطها نقشهايی بازی ميکنند... حالا ميخواهند تو را در حزب و دسته و گروهشان بچپانند.
برای اين جماعت انگار که «داستان نويس» و «شاعر» و مخصوصا «شاعره» مال بی صاحبی است و هر کس ميتواند به او طمع کند که حزب سياسی وازده اش را زير لوای اسم اين بدبخت، به سر و سامان تازه ای برساند. اما همه ی اين تلاشها پيشدرآمد آن خيز آخری است برای «تجديد فراش» با اين تيکه ی خوشگل و مامانی که از قضا سر و صدايی دارد و مدتی است کار سياسی را بوسيده و کنار گذاشته، چون بازار اشباع است، چون هر ننه قمر و بابا شملی که از ننه اش قهر کرده، شده است مفسر سياسی و رهبر جنبش و رئيس هيئت اجرائيه ی چيز و ميز و صندلی...
در اين ميان هم با تمام ادعاهای ناسيوناليستی و مخالفت با تجزيه ی وطن و البته اگر «امپرياليسم» حمله کرد، رفتن و صاف و پوست کنده زير عبای پوزيسيون ناکار سنگر گفتن... زير و روشان که ميکنی در هيئت همان کومنتارها و کامنتها و اظهار نظرهای سياسی و ادبی و بی ادبی، ميبينی که با «براندازی» هم مخالفند و آخر خط خودشان را باند «رفسنجانی» ميدانند. اصلا مگر «آزاديخواهان» مخصوصا «پيشوايان آزادی» طرفدار سرنگونی دولتهای مهرورزی و گفتگوی تمدنها ميشوند؟ ميشوند؟! البته من هنوز نفهميده ام که ميشود آدم «وطنپرست» باشد و به آذريها بگويد «چيز» و به شماليها بگويد «ويز» و بلوچها و عربها و... چند تا نقطه... و برو تا فرحزاد...
لطفا اگر شما تصادفا بين اين همه «روش ان فکری» و «آزاديخواهی» هماهنگی ای ديديد، خبرم کنيد! او.کی.؟ مرسی!
۲۵ ژوئن ۲۰۰۸ ميلادی