پنجشنبه 9 خرداد 1387

اجساد، پاره ای از رمان سرگذشت پسران عشق، قاضی ربيحاوی

قاضی ربيحاوی
...اما پدر خيلی بد موقع مُرد، بدترين زمان برای مُردن يک بهايی در اون شهر کوچک چون ناگهان خبر ناگواری شنيده شده بود. خبر وقتی پخش شد که پدر هنوز زنده بود

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

گفت "جُرم من اينه که بهايی هستم. همين. با اينحال حتی با وجود اين مُهرروی پيشونی هم می تونستم اونجا بمونم وزندگی کنم چون ازهمه چيزش خوشم مياد ازمحله مون ازکوچه پس کوچه های پُرازدرخت پُر ازگياه ازدخترهای همسايه ازبروبچه های همکاراداره، خيلی متاسفم که مجبورشدم فرارکنم ازجايی که اينقدر دوست دارم، جايی که خواهرهام هنوز اونجا هستن، من عاشق خواهرهام هستم، توی همين چند هفته که دورم ازهمه می فهمم که چقدر سخته دوری ازاونجا، فکرش را نمی کردم روزی مجبوربشم ازوطن خودم فرارکنم؟ وقتی داشت انقلاب ميشد پدرم چيزهای بدی حس کرده بود، دلش نمی خواست من وخواهرهام بريم توی تظاهرات، ما را از قدرت گرفتن آخوندها می ترسوند اما ما به حرف او توجه نمی کرديم و توی تظاهرات شرکت می کرديم و داد و فرياد ومرگ بر شاه هم سرميداديم، فقط خواهربزرگم ميفهميد که پدرچی ميگه و با اوهمعقيده بود، پدرگفت اينها ازخيلی قديم با بهايی ها دشمنی دارن حتی دردوره قاجارهم ما ازجانب ملاها وشيعه های افراطی مورد اذيت و آزاربوديم. گفت همون سردارقاتل، ميرزا تقی خان باصطلاح اميرکبيرکه تخصص داشت درکشتار بهاييها، افتخارش همين قلع و قمع کردن دسته جمعی شون بود، گفت اينها هم ازهمون طايفه هستن ديگه. ما حرفهای او را نشنيده ميگرفتيم تا اينکه بالاخره انقلاب اسلامی پيروزشد ورژيم تازه برتاج و تخت نشست، چند ماه بعد رژيم شروع کرد به تسويه حساب با گروههای بقول خودش منفورومُلحد. يکی ازاولين دسته مردمی که مورد حمله و اذيت و آزار قرارگرفتن بهاييها بودن. هی خبر از شهرهای مختلف می رسيد که يک عده مامورهای انقلاب ريختن به محله بهاييها و خونه های اونها را به آتش کشيدن و يا خبراعدام بهاييها به بهانه جرم همکاری با رژيم شاه وساواک. پدر که اين خبرها را شنيد من را صدا کرد گفت شهاب الله بيا اينجا. رفتم گفتم چه فرمايشی داری آقاجون؟ گفت برو هرچه زودترفيض الله خان گورکن را پيدا کن بگو آقام ميخواد ظرف همين امروز و فردا قبرش را براش بکنی. پدر تکه زمين کوچک بغل قبرمادرم را خريده بود برای خودش که وقتی مُرد در کنار همسرش که پنجاه سال با هم زندگی کرده بودند دفن شود. گفتم اين چه حرفيه آقا جون شما که هنوز زنده ای؟ گفت کار از محکم کاری عيب نميکنه پسرم، خواهش ميکنم برو اينکاررا برای من بکن. نمی تونستم خواسته او را پشت گوش بيندازم، به سراغ فيض الله رفتم بعد سه تايی با وانت باراو به گورستان بهاييها که مردم شهربه آن اهل بهشت ميگن وبيرون شهرلابلای باغهای ميوه ست رفتيم وگورپدررا کنديم. پدر نشست بالای سرگور مادر و با او حرف زد انگار به او گفت که منهم بزودی خواهم آمد. چيزهايی به او الهام شده بود. ميدونست که تحمل ديدن اوضاع درهم تازه پيدا شده را نداره. گفت خدا را شکر طاهره (مادرم) زنده نيست اين وضعيت را ببينه. هر خبر از مرگ و مير و حمله واعدام جوانها، پدر را ده سال پيرتر ميکرد و ما هفته به هفته پير شدن ناگهانی او را می ديديم تا اينکه مُرد. خواهش کرد او را به بيمارستان نبريم و بذاريم همانجا توی ايوون خونه خودش بميره جايی که مادرم مُرده بود. اما پدر خيلی بد موقع مُرد، بدترين زمان برای مُردن يک بهايی دراون شهر کوچک چون ناگهان خبر ناگواری شنيده شده بود. خبر وقتی پخش شد که پدر هنوز زنده بود. عمه قدم خير خبر را اورد و صاف گذاشت کف دست پدر که تو رختخواب بود و مرگ را انتظار می کشيد. عمه قدم خير گفت ميدونی چی شده فتح الله خان؟ همين ديروز يک خانواده که مادر بزرگشون مُرده بوده جسد را ميبرن به اهل بهشت که اونجا دفنش کنن می بينن دروازه چوبی اهل بهشت که هميشه خدا باز بوده حالا بسته شده با قفل و زنجير، دوتا مامور اسلحه به دست هم اونجا وايسادن، هيچکس اون مامورا نمی شناسه، معلوم نيست اصلاً از کجا اومدن، يک تابلو گنده هم گذاشتن بالای سرشون که روش نوشته به اهل تُف و لعنت خوش آمديد اما اين محل تا اطلاع ثانوی تعطيل ميباشد. خلاصه اينکه مامورها اجازه نميدن که جسد متوفی به داخل گورستان بُرده و دفن بشه، هر چه هم که مردم خواهش والتماس ميکنن فايده نداره ومی شنون که اين دستور از مرکزاومده و بهاييها هم بايد مُرده هاشون را ببرن تو قبرستون معمولی شهردفن بکنن. مردم ميگن آخه ما قبرمون را اينجا خريديم ميخوايم که پيش فاميل و قوم و خويش خودمون دفن بشيم. ولی حرفشون به جايی نميرسه و مجبور ميشن با جسد برگردن خونه. روز بعد عمه قدم خير از مُردن دو تا پيرمرد ديگه خبرداشت که اجساد اونها هم مونده بود روی دست خونواده هاشون که نمی دونستن چيکارکنن. اين اخبار حال پدررا خيلی بدترکرد. شب که شد من را خواست برم بالای سرش. گفت تنها اميدم توهستی شهاب الله، من ميخوام توی قبرخودم چال بشم پيش مادرت نه جای ديگه، اين يادت باشه. گفت يادت باشه اگه جسدم را جای ديگه چال بکنی هرگز نمی بخشمت ها. با اين حرفش مسئوليت سنگينی انداخت روی شونه های من چون ازم قول خواست و منهم به اوقول دادم درهرصورت هرچه که پيش بياد من جسد اورا توهمون قبری دفن می کنم که کنده شده وآماده درکنارگورمادرِ. فيض الله خان درآن مدت با وانت بارش به کارخانه يخ سازی می رفت مقدارزيادی يخ می خريد می اورد برای خونه هايی که جسد داشتن. چاره ای نداشتيم جزاينکه مُرده هامون را لای يخ نگهداريم تا تکليف اهل بهشت مشخص بشه. با مقداری پلاستيک گنده ُزمخت محفظه ای درست کرده بوديم به شکل تابوت ومُرده را درآن زيرانبوهی ازيخ نگهداری می کرديم، کارسختی بود مخصوصاً که مُرده آدميزاد زودتر ازهرمُرده ديگه می گنده وبو می گيره اما من نذاشتم بوی اون دربياد، از بس که يخ روی جسد می پاشيدم، درتمام مدت آن روزها سروکارمن فقط با همين بود، يخ و يخ. صورت سفيد شده پدر زيرانبوه يخ اورا مثل جسدهای هزارساله موميايی شده کرده بود، شبها بالای سراو می نشستم و می پرسيدم که چرا؟ به چه جرمی تن مُرده تو و ديگران بايد به اين روز بيفته؟ من که مطمئن بودم پدر نه تنها درزندگی به کسی بدی نکرده بود بلکه هميشه هم سعی کرده بود آدم خوبی باشه و آزارش به ديگران نرسه. اعتقاد مذهبی ش هم قوی ولی پاک بود، اونطور که ميگفت او از بچگی به قرآن علاقه داشته و بيشتر وقتهام درحال مطالعه اون بود، مردم را دوست می داشت همونطور که اعتقاد مذهبی ش او به ميگفت. بعد به خود گفتم پس شايدم گناه پدر و ياران او اصلاً همين بوده، همين که سعی کرده بودن خوب باشن و آزارشون به ديگران نرسه، خواهرام ترسيده بودن، بعضی ازخونواده ها نتونستن اون وضعيت را تحمل کنن، خسته شدن و رفتن قبری برای مُرده خودشون توی قبرستون معمولی شهرخريدن واونجا دفنش کردن به اميد روزی که اوضاع دوباره به حالت عادی برگرده و اونها بتونن جسد را بازبه محل امن خودش يعنی به اهل بهشت برگردونن. ولی من نمی تونستم اينکاررا بکنم چون به پدرقول داده بودم. پدريک عمربرای ما زحمت کشيده بود و بهترين پدری بود که می شناختم پس نه تنها به او بلکه به خودم هم قول داده بودم که اورا درکنارهمسرش دفن کنم هرطورشده. خواهرام که ازوجود جسد توی خونه کلافه بودن گفتن بذار ببريم توی قبرستون معمولی دفنش کنيم. خواهرکوچکم که افکار چپی داره گفت پدرکه ديگه مُرده چه فرق ميکنه کجا باشه؟ ولی من ترسيده بودم که اگه واقعاً مُرده ها بفهمن کجا دفن هستن چی؟ اونوقت تا آخر عمربايد عذاب بکشم. توی همين افکاربودم که فکرتازه ای زد به سرم. يکی ازخوبی های زندگی توشهرکوچک اينه که خيلی ازمردم شهر همديگه را می شناسن. رفتم آقا عبدی را پيدا کردم. اوبرای شهرداری کارمی کرد. راننده ماشين تانکر آب بود يعنی کارش اين بود که تانکر ماشينش را پُرازآب می کرد و می رفت توشهردورميزد و درختهای شهررا آبياری می کرد. يه شاگرد هم داشت که ازماشين می پريد پايين وسرلوله آب را ميگذاشت پای درختها. آقا عبدی پدرم را می شناخت وخاطره های خوبی از اوداشت، پس تونستم اورا راضی کنم درمقابل مقداری پول به من کمک کنه نقشه ام را عملی کنم، نقشه من اين بود که جسد پدررا که خواهرهام کفن پيچ کرده بودن تواتاقک ماشين عبدی زير صندلی جا بدم بعد با هم به بهانه آبياری درختهای اهل بهشت وارد گورستان بشيم و جسد را دفن کنيم داخل گور ازپيش کنده شده و آماده. قرار و مدار با عبدی گذاشته شد. صبح خيلی زود روزبعد، رفت تانکر ماشينش را پُرآب کرد واومد به خونه ما و من جسد را داخل ماشين جاسازی کردم و رفتيم بطرف اهل بهشت، فقط يه ماموراونجا بود پشت دربسته که نه ما او را می شناختيم و نه او ما را، بچه شهرما نبود، پرسيد کجا داريم ميريم؟ عبدی ازماشين پريد پايين وبا اوحرف زد، به اوگفت ازشهرداری ماموريت داره که درختهای اهل بهشت را آبياری کنه ومن را هم بعنوان شاگرد خودش معرفی کرد. مامور نمی خواست اجازه بده ومی گفت نميشه. گفت شهرداری قراره بولدوزر بياره همه گورستون را با خاک يکسان کنه اونوقت چرا بايد درختهای اونجا را آبياری کنه؟ عبدی به اوگفت ولی شهرداری ميخواد درختها را نگه داره و خلاصه هی ازاين حرفها زد به مامور، اونوقت مامور ازاو اجازه نامه خواست، عبدی برگشت به ماشين و اون کاغذی را که مربوط به سهميه گازوئيل ماشينش بود برد به ماموره نشون داد و طرف هم چون سواد خوندن نداشت باورکرد وگذاشت بريم توی گورستون، به محل قبرپدرکه رسيديم من جسد را پايين کشيدم و تند و تند دفنش کردم وخاک روی اوپاشيدم تا اينکه قبرپُرشد، عبدی همون دور و بر پرسه می زد ومواظب بود کسی من را نبينه، روی قبررا طوری درست کردم که شک کسی برانگيخته نشه ولی نگو که بعد از اينکه ما کارمون را تموم کرديم واز گورستون زديم بيرون کسی ما را ديده بوده که داريم کاری با قبرمی کنيم وخلاصه کارمون لو رفت. من خيالم راحت بود که جسد پدررا سپرده بودم به اونجايی که خواسته و مطمئن بودم کسی نميره جسد را ازداخل قبر بيرون بکشه ولی حتماً به دنبال من می گردن که دستگيرم بکنن چون اول رفته بودن سراغ عبدی وبه زوراطلاعاتی ازاوگرفته بودن. من اونروزبه خونه خودمون نرفتم ورفتم به خونه قوم و خويش که اونهاهم من را توی جای امن خونه پنهون کردن. مامورا هی می رفتن دم خونه پدری م و سراغ مرا می گرفتن، خواهرهام اظهاربی اطلاعی می کردن، بعد خواهر بزرگم قبل از اينکه دستگير بشه کار فرار من را درست کرد، يه آقايی اومد دنبالم من را بُرد به بندرلنگه و ازاونجا هم اورد به اينجا به اين بيابون خشک و خالی، مامورها به خواهرم گفته بودن اگه پيدام کنن حتماً تير بارونم می کنن چون عليه فتوای امام جمعه اون شهراقدام کرده بودم، باورت ميشه؟ عبدی را بعد ازيکی دوروزآزاد کردن ولی خواهربزرگم را گرفتن ومن هنوزخبردقيقی ازاوندارم. اين بود داستان علت فرارمن، فرار ناخواسته. حالام ميدونم که همينجور بايد دوراز وطن باشم تا سالها وحسرت بخورم آه بکشم برای اونجا بودن، ولی خب خوشحالم که من يکی زيربارحرف زور اونها نرفتم و موفق شدم به قولی که به پدردادم عمل کنم وهمين ميدونی چقدرحال من را خوب می کنه؟ چه آرامشی بهم ميده؟ می تونی بفهمی، نه؟" انتشار ِ تحرير نخست اين نوشته پيش ازاصلاح نهايی در شهروند کانادا بوده ست.

در همين زمينه:

دنبالک:
http://news.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/37076

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'اجساد، پاره ای از رمان سرگذشت پسران عشق، قاضی ربيحاوی' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016