advertisement@gooya.com |
|
اين، متن وصيتنامه "م. الف. به آذين" بود که در نيمه روز يازدهم خرداد ماه آن هنگام که گرد هم آمديم تا پيکرش را به زمين سرد امانت دهيم توسط فرزندش کاوه به اطلاع ياران رسيد.« توصيه اکيد به آذين اين بود که جلسات آنچنانی ،يعنی جلساتی که مرسوم هست به هيچ عنوان برای ايشان برگزار نشود. ساده ترين حالتی که ما توانستيم اجرا کنيم و احساسات دوستان را نيز رعايت کنيم اين بود که بدون اطلاع رسانی رسمی بر مزار او جمع شويم،که جمع شديم. جلسه ای تحت عنوان ترحيم يا مسجد يا چيز ديگری در ميان نخواهد بود.» رها شد و تمام. باری،او در آخرين روياهای خود با آن نيروی آفريننده که کهکشانهای خود،اين نطفه خدايی را در درون شب می افشاند يکی گشت.« آنچه در جان ما ثبت شده است،همين خود سرنوشت است.با زندگی ما،با مرگ ما،به تحقق می پيوندد. و خدا کند که من باز بتوانم آنقدر زنده بمانم که جانم را در راه آن فدا کنم! دست کم،می دانم که کسان من خواهند دانست جانشان را با همان شادی فدا کنند که من امکان دارد بکنم. من،مرده يا زنده،در آن شرکت خواهم جست...»آری به آذين، از سنگ خون می چکد.زنده است! مقابل درب اصلی بيمارستان آراد ياران گرد هم آمده اند. يک سو محمد علی عمويی و ديگر سو هوشنگ ابتهاج. يک سو زمين، سوی ديگر خدا و اين جان شيفته ماست که وصيت کرد هيچ مراسم ترحيمی برای او برگزار نشود و در مراسم خاکسپاری نيز تنها خانواده و دوستان نزديک حضور داشته باشند. کسانی آمده اند تا شايد که رد پای او شوند.« ما نيز روی محبوبان خود خواهيم گذشت.ما نيز در واپسين نبردشان شرکت خواهيم جست... اينک با هم راه می سپاريم.يک رودخانه ايم...» و نام آنت رولان، آنت به آذين، "رودخانه" بود. آنت ريوی ير!، از آن نسل زنان پيشتاز که ناگزير گشت به دشواری،با پنجه در افکندن با پيشداوريها و کارشکنی همراهان مرد خويش راه خود را به سوی يک زندگی مستقل باز کند. از آن پس پيروزی به بهای کوششی جانانه به دست آمد... « رودخانه هستی،رودخانه آفريده ها،رودخانه اعصار،که از پهلوی تند شيب کوه مارپيچ بالا می رود.» حالا جان شيفته آن سوی قله هاست. آن بالای بالا،پاک در ژرفا،در آن سوی قله ها،گرداب اقيانوس آسمان...» به طرف بهشت زهرای تهران راه می افتيم. هيچ کس خبردار نيست. هيچ کس را خبردار نکرده اند. کاوه، حتی در گفتگو با خبرگزاری ها وقتی از او درباره زمان تشييع پدرش پرسيده شد گفت که هيچ چيز معلوم نيست.اين همان زمانی بود که همه چيز معلوم بود و ياران در تدارک برگزاری مراسمی در حداقل ممکن بودند. آنگونه که او خواسته بود. آمبولانس راه می افتد. اشک سيل می شود. و ما پشت آمبولانس. روزهای آغاز تعطيلاتی چند روزه تو را زودتر از خيابان های خلوت تهران به بهشت زهرا می رساند. مقصد،بهشت "بی بی سکينه" آن سوی شهر کرج در جاده قزوين است. حالا به بهشت زهرا رسيديم برای انجام مراسم شستشو. منتظر می شويم. او را دارند شستشو می دهند. پاکش می کنند. از چه پاکش می کنيد شما ای...پاسدارندگان مرگ... او پاک است! پاک پاک. اينجا ديگر رهايش کنيد! سالن انتظار غسالخانه پر است از عزاداران. هر کس عزايی گرفته است برای مرده اش و اين به آن می گويد مرده اش عمر پرباری داشت. مرده ها همه با همند اينجا. به آذين تو کجايی بين اين همه. تو که مرده نيستی. می خواهم بيرون کنم آنها را. اما آنها مردمند. و مگر تو برای آنها نبود که دويدی و شعله شدی و قطره قطره آب... چه کردند! چه کردند با تو آنها! آنها اما مردم نبودند.. نامردمان... بهشت زهرا الکترونيکی شده حالا. توسعه پيدا کرده خيلی و ماشين های نعش کشش بنز شده اند...تلويزيونی با صفحه مسطح نام متوفيان و محل دفنشان را يک به يک بر صفحه ظاهر می کند و می برد. مثل تابلوی گيت ورود و خروج فرودگاه که می نويسد فلان پرواز نشست ، فلان پرواز بلند شد و آن يکی استند بای است. ايستاده ايم و منتظر لحظه فرود به تابلو چشم دوخته ايم. هی اسم می آيد. هی اسم می رود. برويد برويد کنار همه تان. اشک می آيد. چشم تار می شود.نام:محمود.فاميل:اعتمادزاده. محمود اعتماد زاده! او پاک شده است حالا. سپيد پوشش کرده اند با دو گره اين سو و آن سو. برای اولين بار است که پيکری را بر دوش می برم. دوست جوان هم سن و سالی يک سو و ديگر سو جعفر کوش آبادی و يارانی چند. بلندش می کنيم و می آييم در خيابان شلوغ رو به روی غسالخانه. يکی شروع می کند. نه! از اين چيزها نگوييد. نه! سکوت کنيد. او به آذين است. حرمتش نشکنيد. سکوت. تا آمبولانس می آييم. ترمه را به روی پيکرش می کشيم. هيچ کس. هيچ چيز. چند نفر تنها اينجا هستند. يک به يک خم شده و بر سرش بوسه می زنند. « رودخانه به سوی دريا روان است... بی آن که هيچ ساکن باشد!زندگی که گام می سپارد... رو به پيش!جريان،حتی در مرگ،ما را با خود می برد.. حتی در مرگ ما پيش خواهيم بود...» سوار آمبولانس و حرکت به سوی منزل آخر. اينجا جمعيت بيشتری آمده اند. گور آماده شده است. باز هم به دوشش می گيريم و می آوريمش. قطاری از جمعيت پشت سر او روان است. يکصدا : درود بر به آذين. يار، حالا آنجاست. مچاله شده است. مچاله اش کرده است ياد و ياد و ياد. سلانه سلانه خود را می کشد. وداع کن با به آذينت. بالای سرش ايستاده و همسرش را نگاه می کند. يادت هست آن ميز گرد؟همان ميز گرد وسط حال؟ چقدر تو تکاپو کردی و شايد کمتر کسی بداند که چقدر دشوار بود همسر به آذين بودن. و تو تا پايان راه با او آمدی... همراه،هميار... بی لحظه ای که حتی بيفتی و وقتی آذين کاوه رفت تو هم چقدر شکستی... صدا اوج می گيرد. شيون و زاری تا خدا. گوری باريک که کنده شده است. می بينمت که داری می دوی. چقدر می دوی تو به آذين. آرام و قرار نداری... می دوی تا نويسندگان ميهن کانون داشته باشند. می نشينی. می خوانی،می بينی،می نويسی و هی می نويسی... مردم، نامه ات می کنند. نامه مردم می شوی با "ژان کريستف"،با "جان شيفته"،با "زمين نو آباد"و "مهمانی آقايان"... يک لحظه آرام وقرار نداری در شب های شعر گوته تا روشنفکران بيايند و با مردم سخن بگويند. مردم، حالا ديگر شولوخف را می شناسند. رومن رولان را و تو را! و مردم و مردم و مردم. و به آذين تو نخواستی که مردم وقتی که در فراز می شود و رهسپار غرقاب آخری به بدرقه ات بيايند. نه به آذين ،تو نخواستی! به آذين، از دری که کوبه ندارد رقصان می گذرد.. آرام،آرام، آرامتر.. آرام بگذاريدش آن تو. نه! خاک نريزيد. سياه می شود آن زير. اما او که از سياهی نمی ترسد. از سلول انفرادی نمی ترسد. و مگر نه آنکه زندگی جز برای بزدلان نمی تواند که خطرناک نباشد و اين گفته آنت بود که "بسا شبها پيشاپيش بر مرگ پسر خود گريست." ژان کريستف! نگاه کن. می بينی؟ « کريستف،بميريم تا از نو زاده شويم!...» تو هستی به آذين که با زبان آنتت با ما سخن می گويی « خودت را خسته نکن!... يکی عقيده به اين دارد،يکی عقيده به آن... اين چندان مهم نيست.واژه ها انگار تيرهای راهنمای کنار جاده است.باد بر می اندازدشان،باران خطشان را پاک می کند.ولی آنچه اهميت دارد خود جاده است؛ و ما برای خود قطب نمايی داريم...» نگاه کن به آذين. نگاه کن به اين زمين پير مهربان در اين خراب آباد که چگونه اين گورستان که زمينش ميزبان زيباترين فرزندان آفتاب و باد در آن فصل تموز نيز بود نفس گرم بهاريش را به چهره هامان می زند.« ولی من می روم... برای شما هم سهمی از خشنودی می گذارم.همه چيز را من بر نمی دارم.شما هم خواهيد رفت.در کار رفتن ايد.. و همه چيز می رود،همه آنچه ما دوست داريم،و همچنين اين زمين پير مهربان. نه ،ما خودخواه نيستيم! استثنا نمی گذاريم! آنچه برای يکی رواست،برای همه رواست.برابری!» به آذين در يکی از معدود گفتگوهای سالهای اخيرش زمانی که در برابر اين پرسش "چيستا" قرار گرفت که "اگر موهبت يک زندگی دوباره به شما اعطا شود،آن را چگونه خواهيد گذراند؟" با کلمات، جان کلام را نقاشی می کند: «هستی در گردش و کنش هميشگی اش رفتاری از سر ضرورت دارد.هر چيز به ناچار به چيزی می آيد.دودلی و پشيمانی و بازگشت در هستی نيست.من به ضرورت، يا به جبر باور دارم.پس چگونه می توانم خواستار زندگی دوباره،به هر صورت که پنداشته شود،باشم؟ همين زندگی که داشته ام برايم بس است.خوشی های اندک و رنج های بسيارش را پذيرفته ام و دوست دارم.به پايان راه رسيده ام.بايد بار بيفکنم،بی شتاب،بی هول و هراس.خوشا من!» جمعيت می خواهد که سرود بخواند. دم می گيرد،"سر اوومد زمستون،شکفته بهارون..." کاوه اما ترجيح می دهد سرودی خوانده نشود. تنها. آرام آرام. ياران يکصدا می شوند "مرغ سحر ناله سر کن،داغ مرا تازه تر کن.... ظلم ظالم،جور صياد آشيانم داده بر باد...» محمد علی عمويی با تشويق جمعيت تريبون را به دست می گيرد :« .... هم اکنون به آذين را در قلب خودمان احساس می کنيم. نه فقط حالا،از مدتها قبل "به آذين" در وجود ما بوده. هم اکنون هم هست. سالهای سال بعد از اين هم خواهد بود. "به آذين" نه فقط با آثار ارزشمندش چهره بزرگ و شايسته ی ادب اين مملکت بود،انسانيتش،آن بزرگواری ويژه اش فراتر از آثارش بود. ای کاش همگان اين مجال و فرصت را در اين ماتم سرا پيدا می کردند که از فيض وجود اين در گرانبها بهره بگيرند و از سجايای ويژه او لذت ببرند.» قديمی ترين زندانی سياسی ايران درباره دامنه و وسعت تاثيرگذاری آثار "به آذين" گفت،« آثار "به آذين" نيازی به معرفی ندارد. من تصور می کنم همه کسانی که در اينجا هستند با آثار او آشنا هستند اما زمانی برای نخستين بار شعر "آرش کمانگير" به زندان رسوخ کرد. مقدمه اين جزوه نثر فخيم "به آذين" را در خود داشت که اثر آن جزوه را دو چندان کرده بود. کسانی که با "به آذين" مهشور بودند و از نزديک با او آمد و شد داشتند به خوبی با چهره انسانی اين هنرمند،نويسنده و مترجم متعهد به خوبی آشنا هستند. بررسی اجمالی روی آثار "به آذين" به خوبی روشن می کند که او در چه عرصه ای فکر می کرد و در چه عرصه ای کار می کرد.» عمويی درباره چرايی اعلام نشدن رسمی خبر تشييع پيکر "به آذين" در رسانه ها و سامان نگرفتن مراسمی که می توانست چيزی در وسعت مراسم بدرقه شاملو باشد گفت،« ما بنا به وصيت خود اين عزيزمان،بنا به خواست خانواده محترم ايشان مراسم را در حداقل ممکن برگزار کرديم. شايد ايشان حتی به اين تعداد هم که بر سر مزارش حضور دارند رضايت نمی داد. ولی چه کنيم که افراد انتظار برگزاری مراسمی به مراتب بزرگتر از اين را برای فردی چون "به آذين" داشتند اما به مصداق آنچه که دوست عزيزم جعفر کوش آبادی به بداهه دو سطر شعر گفت،وصف حال ما وصف حال "به آذين" و امثال اوست.» سپس عمويی قطعه شعر کوتاهی را که کوش آبادی در همان لحظه نخست شنيدن خبر سروده است را برای حضار خواند."خبر آمد به آذين رفت / به جز معدودی از ياران نه دست ای دريغا روی دستی خورد / نه دندانی لب افسوس را خائيد / به پيشانی نوشت ديگرانديشان در اين ماتم سرا اين بوده و اين است. نويسنده "درد زمانه" و مترجم "خيانت به سوسياليسم"،سخنان خود را اينگونه به پايان برد.« درود و بدرود با رفيق عزيز ما،دوست گرانمايه مان،هنرمند بزرگ متعهد ما،م.الف. به آذين.» جمعيت کف زده و يکصدا چند بار تکرار کردند : "درود بر به آذين!" پس از محمد علی عمويی،کاوه اعتمادزاده،فرزند به آذين تريبون را در دست گرفت.کاوه سخنان خود را اينگونه آغاز کرد. « در اين لحظه ما اينجا جمع شده ايم که آخرين درود و احتراممان را نسبت به پيکر عزيزمان،به آذين ابراز بداريم و بار ديگر اشتياق و عشقمان را به راهی که او به آن معتقد و پايبند بود و تمام عمر و زندگی خود را در آن راه صرف کرد و نشان داد که صادقانه اين شعارها و اهداف را مطرح می کند بار ديگر تاکيد کنيم. چيزی که در مورد "به آذين" می خواهم بگويم،موضوع تازه ای نيست. همه دوستان به خوبی اين را می دانند. ايشان سمبل هنرمندی بود که تعهد را در هنر پايه اصلی می دانستند و در بحث طولانی که در طول ساليان مطرح بوده هميشه روی اين شعار يا را تاکيد می کرد که هنر متعهد است. به تاثيرگذاری در جامعه تعهد دارد. در جهت حصول زندگی بهتر برای کليه مردم و زحمتکشان.» کاوه ادامه داد « به آذين،اين موضوع را نه در حد شعار و تفنن بلکه به صورت جدی در تمام طول زندگی کاری و مبارزاتی اش دنبال کرد و سمبلی در اين راه شد.» کاوه اعتمادزاده در بخش ديگری از سخنان خود بر مزار پدر ضمن اشاره به تکاپوی او در دوران مبارزه پيش از پيروزی بهمنی گفت:«همه ما شاهد فعاليت و نقش ايشان در تحولات قبل از انقلاب بوده ايم. به خصوص در ده شب شعری که در سال ۵۶ اجرا شد،نقش تعيين کننده و قاطع به آذين هيچ گاه فراموش نمی شود. در آن دوران من لحظه به لحظه و پا به پا در کنار ايشان بودم و شاهد فعاليت گسترده و فداکاری های عجيب او بودم. و آن بيانيه پايانی شب های شعر گوته گويای اين نکته بود. خط به آذين،خط آزادی قلم و بيان بود و صادقانه در اين راه تلاش کرد و رزميد و همه تبعات آن راه را هم تقبل کرد!» فرزند به آذين گفت که" آزادی برای تمام ايرانيان بدون کمترين استثنا" شعاری بود که او در تمام طول زندگی خود داد و عملا اجرا کرد. « در اينجا من بخش کوچکی از بيانيه پايانی شب های شعر گوته را برای يادآوری خدمتتان می خوانم و تاکيدی می کنم بر اين نکته که تاثير آن شب ها در تحولات بعدی در سال ۵۷ هيچ گاه فراموش نخواهد شد.» کاوه فراز پايانی سخنان تاريخی به آذين در آخرين شب از ده شب شعر انستيتو گوته را برای حضار خواند. « دوستان!جوانان! ده شب به صورت جمعيتی که غالبا سر به ده هزار و بيشتر می زد آمديد و اينجا روی چمن و خاک نمناک،روی آجر و سمنت لبه حوض،نشسته و ايستاده،در هوای خنک پاييز و گاه ساعت ها زير باران تند صبر کرديد و گوش به گويندگان داديد.چه شنيديد؟آزادی،آزادی و آزادی.» پس از کاوه،علی اشرف درويشيان،از اعضای هيات دبيران کانون نويسندگان ايران در حالی که تعداد زيادی از اعضای کانون به دليل عدم خبررسانی برای مراسم نتوانسته بودند بر مزار بنيانگذار کانون نويسندگان حاظر شوند اينگونه سخن آغاز کرد:« با سلام به دوستان عزيزم. اگر ادبيات و هنر معترض ما هنوز نيمه نفسی می کشد از برکت وجود امثال به آذين است. در سالهای دهه چهل و پنجاه که روحيه ياس و نا اميدی بر اغلب روشنفکران حاکم بود اين ترجمه های عظيم و سترگ به آذين بود که نسل مرا دوباره اميدوار کرد. "دن آرام"،"زمين نوآباد"! روحيه مبارزه و مبارزه جويی را دوباره در ما بوجود آورد. شعرهای سايه، سياوش کسرايی،مبارزات محمدعلی عمويی در زندان،شلتوکی و ساير دوستان ديگر،همرزمان،ذولقدر...» نويسنده " سالهای ابری" در حالی که سعی می کرد بغض راه گلويش را نبندد ادامه داد:« همه اينها به ما جان می دادند. ما می دويديم دنبال کتاب هايی که به آذين ترجمه کرده بود. می خوانديم. با خودمان به شهرستان ها می برديم و اميدوار می شديم. و آرام،آرام سعی می کرديم خودمان هم راهی پيدا کنيم برای ابراز آن همه نا اميدی ها و کارهايی که بر سرمان آمده بود.» درويشيان در بخش ديگری از سخنانش گفت که وقتی به تهران آمده است با جعفر کوش آبادی آشنا شده و اين اقبال بزرگی برای او بوده که به واسطه اين آشنايی به خانه به آذين برود و داستانهايش را برای او بخواند. « اولين بيانيه های کانون نويسندگان ايران با نثر به آذين و جلال آل احمد نوشته شد. اينها بودند که در آن شرايط اختناق راهی باز کردند برای ابراز وجود نويسندگان،شاعران و هنرمندانی که به سانسور معترض بودند و در راه آزادی انديشه و بيان مبارزه کردند.» درويشيان در پايان گفت « من افتخار می کنم که راه به آذين را ادامه دهم و از شاگردان هميشگی او باشم.» جمعيت در حالی که تشويق می کنند :درود بر به آذين. اينجای مراسم بود که ياران يکپارچه خواستار سخن گفتن "سايه شدند. چند کلام حتی. از ميان جمعيت بيرون آمدم و به سراغ سايه رفتم. دور تر رفته بود و در گوشه ای روی نيمکتی نشسته بود تنها. روبه رويش تا چشم کار می کرد قبرستان.
- آقای سايه! همه منتظر شما هستند.
- نه!
- آقای سايه!فقط چند کلمه؟
- - نه،چه بگويم؟
- - چند کلمه آقای سايه. به آذين منتظر است...
- نه! حرفی برای گفتن ندارم.
- اشک دانه به دانه بر گونه سايه روان بود و خيره بود به رو به رو . تنها در سکوت... با وجود عدم اطلاع رسانی برای مراسم تعداد قابل توجهی از چهره های سياسی و فرهنگی کشور دهان به دهان شبانه به يکديگر خبر داده و روز يازدهم خرداد برای بدرقه او به منزل آخر، بر مزار به آذين حاظر بودند. محمد علی عمويی،هوشنگ ابتهاج،جعفر کوش آبادی، علی اشرف درويشيان،عبدالفتاح سلطانی، پرويز بابايی،عليرضا جباری، ناهيد خيرابی،سيامک طاهری،عليرضا ثقفی و...
- در ادامه مراسم شعری از سياوش کسرايی و هوشنگ ابتهاج آذين بدرقه به آذين شد. مريم، يکی از ياران بود که با صدای بلند از زبان سياوش خواند :
"ما روزی عاشقانه بر می گرديم
بر درد فراق چاره گر می گرديم
از پا نفتاده ايم و تا سر داريم
در گرد جهان به درد سر می گرديم
خندان ما را دوباره خواهی ديدن
هرچند که با ديده تر می گرديم
خاکستر ما اگر که انبوه کنند
ما در دل آن توده شرر می گرديم
گر طالع ما غروب غمگينی داشت
سپيده سحر می گرديم ای يار
چون نوبت پرواز عقابان برسد
ما سوختگان صاحب پر می گرديم
نايافتنی نيست کليد دل تو
نا يافته ايم؟ بيشتر می گرديم
از رفتن و بدرود سخن ساز مکن
ای خوب! بگو بگو که بر می گرديم"
و شعری از سايه به ياد يار سفر کرده خوانده شد: "ای آتش افسرده افروختنی / ای گنج هدرگشته اندوختنی / ما عشق و وفا را ز تو آموخته ايم / ای زندگی و مرگ تو آموختنی" جان شيفته و جوجه هايش، مانند ققنوس، وقف آتش بودند. آفرين بر آتش باد اگر از خاکسترشان، همچنان که از خاکستر ققنوس، بشريتی والاتر زاده شود...