جمعه 13 شهريور 1383

با ياد خانم دلکش، مسعود بهنود

دلکش ملکه ترانه، عصمت بابلی مرده است. خواستم با يادش چيزی بنويسم. به دلم افتاد نامه ای را به جای آن بگذارم که نام و ياد خانم دلکش در آن بود. نامه ای که دو هفته قبل نوشتم

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

نامه را نوشته ام برای مرجان. مرجان دختر دلبند رضا و نرگس است. از بچگی هم را می شناختيم. بچه محل، همکلاس، همدرس، هم تيم پيشاهنگی و ساقدوش. نرگس خانم سه سال پيش ناگهانی رفت. رضا و نرگس را تنها گذاشت و رفت. و دو هفته پيش تلفن کردم به بيمارستان دی. نگران بودم وقتی خبر شدم که رضا آن جاست. تا آن که دانستم به سکته ای در سر از زبان افتاده است. همان شب نامه ای برای مرجان نوشتم. نقش روزگار ما بر آن است و از لابلايش به گمانم که روزگار گذشته تهران هم پيداست. امشب به ياد خانم دلکش آن را دوباره خواندم. رضا هنوز بی صدا افتاده است. تکان هم کم می خورد مگر وقتی که مرجان گفت نامه را برايش می خوانده زمانی که دور اتاق می گرداندندش تا راه رفتن از يادش نرود.

مرجان نازنين اين نامه را برای دوست من بخوان

شازده پسر بلند شو بريم پس قلعه. صبح زود قرار گذاشته ام زير شمع شامپيون با بچه ها، دير نکنی ها سر ساعت شش آن جا باش. اما سرجدت نمی خواهد از آن کتلت های دندان شکن بياوری. نديدی چه بلائی سر دندان محمدرضا آورد که ديگر ورقه رياضی اش را به تو نداد که رونويس کنی متقلب. اما حرز جواد خانم بزرگ را فراموش نکن که برداری وگرنه مثل آن اردوی منظريه، يک مرتبه انگشتانت از سرما خشگ می شود و نمی توانی انگشت کوچکه را با شصت بگيری و به دکتر بنائی سلام پيشاهنگی بدهی. و وقت تمرين گره يادت باشد که گره خرگوش را درست بزن که بند چادريادهامان را باد نبرد. نصف شب ناچار نشوی، همه را از کيسه خواب بيرون بکشی دنبال جمع کردن چادر. ولی حتما بيا و تنبلی نکن. نترس تا غروب که برگرديم کسی نرگس خانم را غر نمی زند. بالاخره نمی شود که هر روز بنشينی و هی گربه بيچاره را ادوکلن بزنی و بفرستی خانه روبرو که از او دل ببری.

بلند شو تا مرجان برايت ترانه یادم آيد خانم دلکش را بگذارد که دو هزار و هشتصد بار برايمان خواندی با آن صدای انکرالاصوات. از تهران تا درکه، بالای آن وانت بار، کنار جاده وقتی راننده زغالی پياده مان کرد وقتی با آن کوله های سنگين سربالائی را نفس می زديم. شب زير پشه بند کنار رودخانه يادت هست که صدای آب نمی گذاشت که صدايت به گوشمان برسد و چقدر خوب بود که نمی گذاشت، وقتی که رفته بودی با چراغ موشی دستشوئی از ترس تاريکی هی فرياد می زدی يادم آيد... گفتم خانم دلکش. راستی يک دفعه بگو خانم دلکش. و بگذار مرجان برايت توضيح بدهد که آدم خانم دلکش را چطور تلفظ می کند. چقدر گفتی خام دلکش[ بر وزن آبکش، به کسر کاف] و چقدر گفتم بگو خانم دلکش. باز گفتی يعنی چی مگه من چی ميگم. حتما بايد بگم خانوووم. نه بابا جان مثل بچه آدم بگو خانم. باز ميگه خام. خام چيه. خانم. پس چرا آن "ن" را می خوری. مگه بربری است.

سه شنبه بعد از ظهرها که وقت پخش ترانه های دلکش از راديو تهران بود، می رفتی در اتاقت و در را می بستی و می افتادی روی تخت و سرت را به دست می گرفتی و اگر کسی صدايت می کرد مثل سگ پاچه اش را می گرفتی. راستش را بگو مگر صدای دلکش چی داشت. چی را در وجودت زنده می کرد که چشم هايت رامی بستی و اشگ از لای پلک های بسته ات سرازير می شد. کجا می بردت آن صدای بم شيرين.

نترس به کسی نمی گويم سال کنکوری آن بلوز که نرگس خانم برايت بافته بود و آن قدر پزش را دادی، وقتی معلوم شد که خودش نبافته و از مغازه کارون در چهارراه حسن آباد خريده چقدر بور شدی. از اين که بارها با آن بلوز راز و نياز کرده و جای انگشتان کلفت کارگر بافندگی را بوسيده بودی، دلخور شدی ها. اين به تلافی آن گربه ادوکلن زدن، حالا چرا ديگر آن بلوز را نمی پوشی. پس آن همه وصف که گفتی از يکدست بودن جودانه های حاشيه اش چی شد. تو که می گفتی کاموايش شبيه ندارد و گرمائی به تن آدم می دهد که انگار بخاری تنت کرده ای. چی شد به آن زودی بخاری از گرما افتاد. تا شبيه به آن را پشت ويترين مغازه ديدی چرا وارفتی. اصلا چکار داشتی بروی داخل و از صاحب مغازه کارون درباره بلوزت توضيح بخواهی که او هم لو بدهد که بلکه دو تا بود و هفته پيش به شش تومان از ما خريده اند.

اصلا کاش نرگس خانم، جوابت را نمی داد و از پنجره خانه شان به تو ابراز محبتی نمی کرد و همان طور پشت پنجره اتاقت خشک می شدی مثل همان عقاب که بابای خدا بيامرزت خشگ کرده بود و گذاشته بود در ايوان و مادرت از آن بدش می آمد. اگر نرگس خانم جوابت را نداده بود، يا آقای ناصری موافقت نکرده بود که دختر مثل دسته گلش را به آدمی که اجباری هم نرفته بدهد، معلوم نبود که به قول سعيد نماينده ارامنه مرکز نمی شدی. پسر ما چقدر حرص خورديم که ما را فروختی و با آرمن و واهيک جان در يک قالب شدی. انگار نه انگار که آن قدر به مشق تار رفته بوديم با هم. يک باره تار را کنار گذاشتی و شدی عاشق گيتار. يکهو کاسه تار سنگين شد و گيتار براق سی تومانی که از مغازه آراميان خريدی شد همه چيزت. فکر کردی ما نمی دانيم علتش چيست. هی از ظرافت های گيتار و هنرهای آرمن معلمت حرف زدی. تازه بالاخره هم نتوانستی ادای الويس را دربياری. آخه تو با آن يک متر و شصت و پنج سانت قد چکار داشتی به الويس. اما فکر کردی ما نمی دانيم که مرضت اين بود که بروی با آرمن به پارتی و با دخترخاله هايش برقصی. يادت رفته که يک تومان بدهکاری که گرفتی برای کلاس رقص خانم لازاريان. هنوز دم چهارراه قوام السلطنه منتظرت ايستاده ام.

اما چرا هيچ وقت فرصت نشد که به تو بگويم وقتی با بزرگ زاده مسابقه می دادی چقدر به تو افتخار می کرديم و چقدر برايمان مهم بود که تو دوستمان هستی. بهترين بک هند ها مال تو بود. هنوز هم اگر بخواهی و بلند شوی و راکت را دستت بگيری بهترينی. هنوز هم وقتی ادای الويس را در می آوری، شيرينی. مگه راست نگفته بودی که آرمن معلمت به تو گفت که از ويگن بهتر گيتار می زنی. با آمدن نرگس خانم به زندگيت هم پينگ پونگ را کنار گذاشتی هم گيتار را. مگه نگفتی بودی، آن روزها که زار می زدی و جلو بستنی فروشی گل و بلبل و داشتی از روی کتاب فريدون کار نامه عاشقانه می نوشتی، که اگر آقای ناصری موافقت کنند با ازدواج، ما چه زوجی می شويم نرگس پيانو و من گيتار می زنيم. پس چرا پيانو گرد خاک گرفته، لايش باز نمی شود. ادای علاقه به گيتار اسپانيول را در می اوردی اما تنها که بوديم می زدی و می خواندی: می خواهمت يه دنيا... از اين جا تا آن جا...

حالا هم شازده بلند شو، پارافين بزن به موهای سياهت و هی در آينه نگاهشان کن، صدايت را کلفت کن، با صدای خانم دلکش بخوان: يادم آيد ... روزگار بگذشته ... و بگذشته را با همان ادا بخوان. روزگار بگذشته [ مثل گلدسته] من هنوز سرچهار راه قوام السطنه منتظرت هستم که برگشته ای از پيش ماری خانم و فال قهوه برايت گرفته. خيلی خوب آقای ناصری موافقت می کند، نرگس خانم می آيد خانه تان با داری و نداريت می سازد و برايت دختری می آورد اسمش را می گذاريم مرجان. روزگار بگذشته ...

[سايت مسعود بهنود]

دنبالک:
http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/11590

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'با ياد خانم دلکش، مسعود بهنود' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016