advertisement@gooya.com |
|
فصلی از : تا سول سورت دوباره بخواند
به روایت نويسندهي بيدوات و بيدفتر امیر ابن گلنار، زادهی زینب خراسانی
ثبت روایت از: اکبر سردوزامی
تذکر: این متن فقط روی سایت گویا و سایت خودم متعلق به من است.
http://www.sardouzami.com
اینها حقيرند! مسئلهشان پيروزي است! به هر چيزي كه بتوانند متوسل ميشوند! اما در اين مورد چيزي نداشتند. به تنها چيزي كه ميتوانستند متوسل شوند دروغ بود. دروغ! دانمارك هم شده است ايران. دانماركيها هم شده اند ايراني. همهاش دروغ! دروغ!
جلسه تشكيل دادند.
محكومم كردند.
اول گفتند كبوترها ميرينند به شيشههاي پنجره. گفتم يك پنجرهي كثيف به من نشان بدهيد، ميروم ميشويم. اين همسایه بغلي گفت هر روز ميرينند روي ماشينم. گفتم چه من دانه بريزم، چه نريزم اينجا هميشه يك مشت كبوتر هست. روي اين درخت دوازده سال است كه كبوتر مينشيند و كلاغ و كلاغ زاغي. دوتا لانهي بزرگ كلاغزاغي روي درخت است. گفتم كلاغزاغي كه هاوگرون نميخورد. لانهاش آنجاست. گاهي هم ميريند. هي رفتند گفتند كبوترها ميرينند به پنجرهها، هي گفتند توي محله موش پيدا شده. گفتم از اين جا تا پارك صد قدم است. توي پارك همه، هر روز نان ميريزند، دانه ميريزند، چرا آن جا موش پيدا نشده، گفتند مسئول پارك ما نيستيم. يكي گفت پنجرهام، يكي گفت ماشينم، يكي گفت موشها، تا وقتي كه احساس كردند پيروز شدهاند.
پيروزي را نگاه كن!
انسان پيروز را تماشا كن!
اشرف مخلوقات را ببين!
از فردا كبوترها اين پايين سرگردان میشوند.هی میآیند بالا روی قرنیز مینشینند و سرشان را این جوری این جوری میکنند و به شیشهی پنجره نوک میزنند. سهرهها ميآيند روي درخت، ميخواهند شيرجه بروند طرف ظرف بادامشان، ميبينند طرف نيست. و من ناچارم پردهها را بكشم كه كبوترها را نبینم و نگاهشان را که شاهکار خلقت است. سهرهها با من كاري ندارند. همين كه ميبينند ظرف نيست و بادام نيست، چيهه، چيهه ميكنند و ميروند. تا چند دقيقه بعد. لابد خيال ميكنند ظرف را برداشتهام كه پر كنم. اما كبوترها به محض اين كه سايهام را پشت پنجره ببينند، پرميزنند ميآيند بالا تا قاب پنجره. فعلا تا چند روز بايد پردههام كشيده باشد. چند روز طول ميكشد تا اين كبوترها اين پنجره را فراموش كنند؟ وقتي در حياط را باز ميكردم آن سفيده ميآمد طرفم. اول همهشان از اينهايي بودند كه ميگوييم كبوتر چاهي. بعد اين سفيده هم پيداش شد. بعد آن كه سياه است و فقط دمش سفيد است و يك نقطهي سفيد روي سرش. بعد آن سفيد- سياهه كه خيلي ناز است. در واقع سفيد است و انگار آن بچههه که توی کتابخانه بود گفته بیا ببینمت، یه کمی بیا جلوتر، یه کمی دیگه بیا، بعد با ماژیک سیاهش این جوری تند تند چندتا نقطه گذاشته روی سرش. دو روز پيش دوتا سفيد ديگر هم پيداشان شد. يكيشان فقط يك خال سياه روي بال چپش هست. سفيد سفيد با يك خال كوچك سياه. اول فكر كردم اين همان سفيد خودم است كه تا ميروم پايين ميآيد طرفم. تعجب كردم كه سرش تميز شده. سرش هميشه يك كمي كثيف است. كثيف نه، يک کمي خاكآجري است. وقتي ميخواهد برود توي لانه سرش ساييده ميشود به آن آجره و اين جوري ميشود. فكر كردم آن سفيده همين است. هنوز خال روي بال چپش را نديده بودم. وقتي بادام ريختم و ديدم نميخورد و هي به كبوترهاي ديگر نگاه ميكند متوجه شدم كه اين مهمان جديد است. سفيد خودم تند تند ميخورد. اين هي به بقيه نگاه ميكرد و چون تا حالا بادام زميني نديده بود نميدانست بايد درسته قورتش بدهد. هي نوك ميزد روش تا وقتي كه يكي ديگر كه راهش را بلد بود ميآمد و لقمهي چپش ميكرد. يك نايلون هفتصد و پنجاه گرمي را هي مشت مشت ريختم پايين تا وقتي كه اين هم فهميد بادام زميني را چه جور بايد خورد. ديروز يك سفيد ديگر هم آمده بود. سهتا سفيد بودند. هر وقت يكي اضافه ميشد ميشناختمش. مطلق نکنم، كبوترچاهيها را نميشود شناخت. همهشان شكل هم هستند. خاكستري با شيارهاي سياه و سفيد روي پشتشان. فقط يكي شيار پشتش قهوهاي است. پاي چپش هم شل است. يك چيزي مثل يك گردوي كوچك زير پنجهي پاي چپش است. نميتواند پاي چپش را بگذارد زمين. فقط وقتي بادام ميريزم ناچار لنگي را فراموش ميكند. از فردا هي بايد بنشينند پاي درخت و به بالا نگاه كنند. آن كه پس كلهاش يك خال سفيد دارد، هر روز ميپرد بالا مينشيند پشت پنجرهام. گردنش را اينطوري اينطوري ميكند بعد نوك ميزند به شيشه تا من بلند شوم برايش بادام بريزم. گندمهاي پاي درخت برايش حساب نيست. بادام چيز ديگري است. فردا بايد صبح زود بروم بيرون. اگر بيايد پشت پنجره و نگاهم كند گريهام ميگيرد. سهرهها را هم كه ببينم ميآيند و دست خالي برميگردند همين طور.
دروغ پيروز شد!
انسان دروغ پيروز شد!
ديگر هيچ سهرهاي نباید روي درخت گيلاس جلو پنجرهام بنشيند و به بادام زميني نوك بزند!
ديگر صبحها نميتوانم به كبوترها صبح بخير بگويم تا پرواز كنند پر پر پر، بيايند بالا تا قاب پنجره!
حالا باز دنياي من محدود ميشود به همين آدم عليه السلام.
من اصل و اساس خلقت را گاييدم كه شاهكارش اين آدم است؛ اين دروغ و تزوير است!
كبوترها فقط به پنجرهي همسايهي زيري ريده بودند كه مراكشي است و اصلا وارد اين قضايا نبود، و قبل از همهي اين دروغ و دبنگها خودم بهش گفتم ميخواي بيام پنجرهتو بشورم؟ گفت نه، بارون ميآد ميشوردش، پنجره منو هميشه بارون ميشوره.
من انسان معاصرم. همه چيزم معاصر است. حتي اگر يك شئي قديمي توي خانهام باشد براي اين است كه ربطي به امروز دارد و يك جوري غير مستقيم از جنس معاصر است. دوتا كامپيوتر دارم، يكي بزرگ، يكي قابل حمل، و هر دو مجهز به آخرين سيستمها، برنامهها، تاپ و معاصرند. تحصیلات را بیخیالش، اما فلسفه خواندهام، روانشناسي خواندهام، جامعه شناسي، ادبيات. فقط با تاريخ كاري ندارم چون اساسش دروغ و تزوير است. با جغرافي هم اگر كاري ندارم براي اين است كه نيازش را احساس نميكنم. جغرافي براي من محدود ميشود به همين كپنهاگ و چندتا از كوچه پسكوچههاش. مهمترين بخش اين جغرافي هم پارك نروبروست. تمام جزئياتش را ميشناسم. ميدانم چندتا سولسورت دارد، چندتا كلاغ بزرگ دارد، چندتا كلاغسياه گردن گوتاه دارد و چندتا كلاغزاغي، دوتا جغد. تعداد گربههاش را هم شمردهام و همهي اينها را توي كامپيوترم ثبت كردهام. دوتا پيرزني را هم كه صبح ساعت چهار بلند ميشوند و به گربهها غذا ميدهند، ميشناسم. حتي ميدانم كدامشان متكاهاي توي لانهي چوبي گربهها را گردگيري ميكند.
وقتي گفتند توي محله موش پيدا شده، احساس كردم كار اين همسايهي طبقهي سوم است. اما احساس فقط راهنماي انسان معاصر است. احساس همان طور كه از اسمش برميآيد فقط احساس است، گنگ است، جرقهاي است كه زده ميشود، نقطهاي را روشن ميكند، چيزي را نشان ميدهد و گم ميشود. تازه آن چيزي را كه نشان ميدهد هميشه يك علامت سئوال جلوش ميگذارد. كار احساس اين است. تو را راه مياندازد. ميگويد اينجا را نگاه كن و تو تازه بايد راه بيفتي ببيني قضيه چيست.
من راه افتادم. خيلي درست. خيلي منطقي. گفتم هر چيزي حساب كتابي دارد. اگر كبوترها عادت ميكنند كه هر روز بيايند اينجا دانه بخورند، موشها هم عادت ميكنند كه هر شب همين كار را بكنند. گفتم بايد تحقيق كنم. درست عين آن محققي كه اساس كارش متكي بر شرافت است.
وسايل تحقيق را آماده كردم.
انسان معاصر با كامپيوتر تحقيق ميكند.
البته مطلق نبايد كرد. هيچ چيزي را مطلق نبايد كرد. اگر محققي توي ابرقو باشد و كامپيوتر نداشته باشد ميتواند به شيوهي قديميها كار كند. من حالا وارد اين بحث نميشوم كه او تا چه حد معاصر است يا نيست يا ميتواند باشد. قضاوت محققي كه در كپنهاگ نشسته باشد با كامپيوتر و همهي امكانات، راجع به محققي كه توي ابرقو نشستهاست، بدون کامپيوتر و بدون امکانات، بحثي است پيچيده و کار رمان نويسان ايراني است.
اول هر چي پروندهي صدا و فيلم بود از كامپيوتر کوچکه منتقل كردم به اين يكي. بعد چك كردم ديدم درست بيست و پنج گيگابايت و هشت صد و نود و هشت مگابايت جا دارد. بعد، دوربين را بهش وصل كردم. برنامهي ضبط فيلم را چك كردم. دوربين را تنظيم كردم. اين كارها را تا ساعت هشت شب انجام دادم. مطمئن بودم تا وقتي هوا روشن است و اين همسايهها اين پايين ايستادهاند و آبجو ميخورند و از موش حرف ميزنند، هيچ موشي جرات نميكند اين دور و بر پيداش شود. بعد به محض اين كه هوا تاريك شد، اگر چه هنوز پاي درخت يك مقدار هاووگرون بود، و زير باران خيس شده بود و به خاك چسبيده بود، اما حدود صد گرم يا شايد هم بيشتر (چندان مهم نيست.) بردم درست ريختم كنار درخت. يعني پخش نكردم. درست يك گوشه كپهاش كردم. بعد هم براي اين كه يك وقت باد نزند و همهاش را پخش نكند، رفتم يك ليوان آب هم ريختم روش و آمدم بالا.
يك دوش گرفتم. شمام خوردم. تلفن را گذاشتم روي اتوماتيك كه اگر كسي زنگ زد برندارم و حواسم پرت نشود.
تا ساعت نه، موش نديدم. فقط صداي آبجوخورهاي زير پنجرهام ميآمد و گاهي هم صداي پاي عابري، صداي عبور دوچرخهسواري يا اتومبيلي.
ساعت ده براي اين كه محكم كاري كرده باشم، يك مشت هم بادام زميني به علاوهي يك تكه نان خشك، از اينها كه عربها ميفروشند و شباهت به نان تافتون خودمان دارد روي همان هاووگرونها ريختم. بعد از پنج دقيقه باز براي اين كه هيچ شكي برايم باقي نماند، يك مشت هم برنج و عدس بردم ريختم روش، و یک تکه هم استخوان مرغ که توی بشقاب مانده بود گذاشتم روش. فکر کردم اصلا بگذار همهی موشها وسوسه شوند و بیایند اینجا.
ساعت يازده شب بود كه فكر كردم براي اين كه صحنه كم و بيش واضح ديده شود بايد از تكنيك نمايشگاه و تئاتر استفاده كنم. تجربيات بشري براي همين چيزهاست كه به كار ميرود. ديدم بد نيست چراغ جلو دوچرخهام را ببرم پايين در ده، بيست سانتيي هله هولهها روشن كنم و يك نور موضعي بيندازم روش. براي اين كار هنوز وقت داشتم.
همهي مقدمات كار را آماده كردم. مقدمات مهماند. هيچ كاري بدون مقدمات پيش نميرود. حتي اگر فيلسوف باشي، اول از همه بايد اصول مقدماتيي فلسفهات را تدوين كني، بعد تازه ميرسي به خود فلسفهات. دوربين ديجيتال را با كيسهي مخصوصي كه قبلاَ درست كرده بودم براي فيلم گرفتن از سهرهها، از پنجره آويزان كردم و درست ميزان كردم روي همان گله و دكمهي ضبط را زدم.
معاصر بودن به قدرت زوم كردن دوربين نيست.
براي انسان معاصر زوم كردن گاهي بينتيجه است.
زوم كردن به كار كسي ميخورد كه بخواهد ثابت كند موش اينها را ميخورد يا نه. براي من اين چندان مهم نبود. براي من همين كه ميديدم يك موش از اين حدود گذشته است كافي بود. و اين دور بين ميتوانست پيادهرو و زير درخت و نيمي از خيابان را نشان دهد. يعني مثلا اگر يك موش ميآمد برود طرف اين مخلفات، و از صداي عبور يك ماشين ميترسيد و برميگشت ميرفت، باز من ميتوانستم ببينم كه موش آمده است. اين جوري مطمئن بودم كه مو لاي درز تحقيقم نميرود.
بعد از يك ربع، كه البته هنوز از موش خبري نشده بود، كامپيوتر را چك كردم و مطمئن شدم كه براي ضبط اين فيلم كه از ساعت دوازده شب تا پنج صبح قرار است طول بكشد جا دارد. حتي دو سه بار ضرب و تقسيم كردم و ديدم پنج ساعت فيلم ويدئو (با اين برنامه و با اين شيوه كه مخصوص ئي ميل كردن است) بيش از چند گيگابايت جا نميگيرد. وقتي از همهي اين كار ها خلاص شدم تا ساعت يك كنار پنجره ايستادم و موش نديدم. ساعت يك رفتم چراغ جلو دوچرخه را روي هله هولهها ميزان كردم و آمدم بالا دكمهي ضبط فيلم را زدم. حالا نيمي از درخت و آن هله هولهها و قسمتي از پياده رو و قسمتي از خيابان روي مونيتور كامپيوترم بود.
نيم ساعتي نشستم و از موش خبري نشد. تا ساعت دو هم موش نديدم. فکر کردم این که دارد برای خودش فیلم میگیرد، من هم میتوانم کامپیوتر کوچکه را روشن کنم و چرخی روی اینترنت بزنم. هنوز ویندوز باز نشده بود که روی آن یکی مونیتور دیدم یکی کنار درخت ایستاده. یک کمی ایستاد، بعد خم شد، لامپ دوچرخه را برداشت. نورش را انداخت توی صورت خودش، بعد خاموشش کرد و گذاشت توی جیبش. پریدم دم پنجره، داد زدم آقا اون چراغ مال منه! طرف یک تلو خورد به جلو، یک تلو خورد به عقب، یک تلو تلو خورد که نمیشد بگویی به جلو بود یا به عقب بعد هم چندتا تلو تلو خورد که شبیه راه رفتنی بود که از هر طرف بروی و به هیچ جایی هم نرفته باشی. دوباره گفتم آقا اون چراغ مال منه. یک لحظه بیحرکت ایستاد، بعد یک بطری از دستش افتاد زمین و جرینگ خرد شد. حالا عین درختی که بیحرکت ایستاده اما شاخههاش توی بادی که از همه جهت میوزد بلاتکلیف میرود، نه خیر باید قید این چراغ را میزدم.
من انسان معاصرم.
انسان معاصر از آدمهای نشئه بیزارست.
آدم نشئه آن قدر نشئه است که نمیداند صدا از کجا میآید. تو از بالا داد میزنی، او به پشت سرش نگاه میکند. آدم نشئه فقط کبوتر چلاق تکثیر میکند. کبوتر چلاق هم یعنی کبوتری که نزدیک میشود به مرگ. وقتی چلاق شد مرگ دور و برش چرخ میزند. مرگ هم یک شکل نیست. گاهی به صورت گربه ظاهر میشود گاهی به صورت ماشین و موتور گازی و دوچرخه و هر چیز.
من مستند حرف میزنم.
چهارتا از کبوترهای من چلاق هستند.
یکیشان هفتهی پیش رفت زیر ماشین و عین توی فیلمهای کارتن نقش زمین شد. من خواستم ادای آن پسره را در بیاورم که توی فیلم آمریکن بیوتی به پرندهی مرده نگاه میکرد و میدید مرگ هم زیباست. اما کبوتر مردهی من هیچ جوری کبوتر مردهی آمریکن بیوتی نمیشود. بجز پنجهی پای چلاقش همهجاش له شده بود. اگر بخواهم بگویم نوکش چه جوری بود خودم باید های های گریه کنم.
این حاصل انسان نشئه است.
اول نشئه میشود، بعد بطریی آبجو، عرقش را میکوید روی سنگفرش پیاده رو، روی آسفالت خیابان، بعد یک کبوتر زبان بسته که از روی شیروانی میآید بنشیند توی پیاده رو یک تکه از این شیشههای شکسته میرود توی پاش، درست همان یک ذره جایی که یک کمی گوشتآلود است و اسمش پنجهی آشیل است.کبوتر هم که دکتر ندارد، پرستار ندارد تا یک فکری براش کند، همین جوری با این خرده شیشه که رفته بین پنجههاش راه میرود تا پاش چرک کند و چرک تبدیل به یک چیزی شود مثل یک گردوی کوچک و بماند میان پنجههاش. اولش میشلید، بعد حتی نمیتوانست بشلد، بعد از روی شیروانی که میآمد پایین که یک کمی هاووگرون بخورد، روی سینهاش میافتاد و همچین تاپی صدا میکرد که من دلم درد میگرفت. اصلا نمیتوانست تکان بخورد. همانجا با شکم روی خاک میماند و به دانههای جلوش نوک میزد. وقتی هم که بادام برایشان میریختم این بیچاره مجبور بود پر بزند و تاپی خودش را بیندازد روی سنگفرش، اما چون نمیتوانست راه برود، در نهایت میتوانست یکی دوتا بادام بخورد. یک روز هم که کنار خیابان داشت به چیزی نوک میزند چرخ یک ماشین رفت روش و پخش زمین شد.
تا بروم یک چراغ دیگر پیدا کنم، چراغ مطالعه روی میز کامپیوتر را برداشتم گذاشتم پشت پنجره و میزانش کردم روی همان گله جا. چندان به کار نمیآمد، کاچی بعض هیچی بود. رفتم توي خرت و پرتها گشتم. يك چراغ ديگر پيدا كردم، اما اين دوتا اشكال داشت. يكي اين كه باطري توش لق ميزد و هي بايد فشارش ميدادي تا روشن شود، دوم اين كه دكمهاي پشتش داشت كه فقط وقتي ميگذاشتي روي دوچرخه، برجستگيي مفتول دوچرخه بهش فشار ميآورد و روشنش ميكرد. اما خوبيش اين بود كه دست كم ميتوانست تا روشن بماند.
انسان معاصر هم مثل شعر و داستان است. تعريف پذير نيست. يعني هر جوري كه تعريفش كني، باز محدود ميشود. كليشه ميشود. انسان معاصر هر كدام در خود است و براي خود. آن چه مشخص است و هميشگي است نفس معاصريت اوست. عين شعر است. عين داستان ناب است. همان جوركه هر شعري نميتواند شعر باشد يا هر داستاني نميتواند داستان باشد، هر آدم معاصري هم نميتواند آدم معاصر باشد. مثلاَ من خيلي از كارهام را خودم ميكنم. سرم را خودم اصلاح ميكنم. رختهام را خودم ميشويم. خانهام را خودم ترتميز ميكنم. اگر تنم جوش بزند، دكتر نميروم، يك بسته زرشك ميخرم توي آب ميجوشانم، سه روز صبح ناشتا ميخورم و قضيه تمام ميشود. كتابخانهام را خودم درست ميكنم، پردههايم را خودم ميدوزم. مثلا اين تخت من كه از انباريي پايين آوردهام اگر چه تخت بسيار خوبي است اما به دليل اين كه كمر درد دارم نيازمند دستكاري بود. خودم چندتا تختهي باريك كه مال يك تخت ديگر بود زيرش پيچ كردم كه وقتي روش ميخوابم فرو نرود. حالا اگر من ميخواستم اين تخت را ببرم بدهم به يك نجار تعميرش كند، اولاَ بايد زنگ ميزدم به سي و چهار ضربدر چهار، و دويست كروني پول ميدادم تا حملش كند تا دكان نجاري، بعد دويست سيصدكروني هم بايد ميدادم به نجار، بعد تازه دوباره بايد زنگ ميزدم به سي و چهار ضربدر چهار و دويست كرون ديگر ميدادم تا حملش كند تا خانه. تازه اگر پولش را نديده بگيريم، كه اصلا نميشود نديده گرفت، دوبار دوتا نيم ساعت بايد وقت ميگذاشتم براي رفت و برگشت. در صورتي كه من با همين دوتا نيمساعت قضيه را تمام كردم. همهي سر و تهش يك اره بود كه داشتم، چندتا تكه تخته بود كه توي اتاقك زيرشيرواني داشتم، يك دريل بود كه داشتم، و چندتا پيچ كه آن را هم داشتم.
اين چراغ دوچرخه هم پيچيدهتر از اصلاح كردن سر(بهخصوص پس گردن) و دوختن پرده و تعمير تخت نبود. نيمساعت نشستم، اول فنر توش را كه فشرده شده بود يك كمي كشيدم بيرون تا باطريها توش لق نزند، بعد سهتا چوب كبريت را به با نوار چسب محكمي كه مخصوص بستهبندي كارتن و اين جور چيزهاست، به هم وصل كردم تا شد يك تكه باريك چوب (البته چسب هم روش بود كه براي اين كار چندان مهم نبود.) بعد اين تكهي نازك چوب را گداشتم روي دكمهي پشت چراغ، و محكم چسب پيچش كردم تا چراغ روشن بماند. بعدش يادم آمد كه باطريهاش احتمالاَ كهنه هستند، و بايد عوض شوند، اين بود كه چسبها را باز كردم و ريختم دور، دوتا باطري از اينها كه خودم شارز ميكنم گذاشتم توش و بردم پايين و میزانش کردم روی همان گله جا. ديگر همهچيز آماده بود و با خيالت راحت ميتوانستم به زندگيم برسم.
من انسان معاصرم.
من توی تن هوا چرخ میزنم. الان اینجا هستم، یک لحظهی دیگر پیش شازده. الان پیش شازده هستم، لحظهی دیگر کنار هو.سی. آناسن نشستهام. یک ساعت کنار بیضایی مینشینم ساعت بعد توی ناف پاریس کنار بیگانه و آلبرکامو و شاهرخ مسکوب و داریوش آشوری همین من نشستهام.
من با پادوهای سیاسی کار ندارم.
با پادوهای ادبی هم به همچنین.
خصلت پادوها این است که به تخم آدم آونگ میشوند. پادوها کبوتر به این قشنگی را موش میکنند، موش به این قشنگی را غاطا. سند هم اصلا نمیدهند. من عاشق سند هستم. سند اعتبار هستیی انسان معاصر است. سند پایه و اساس قضاوت است. همین جوری که نمیتوانی بیایی از نعلین خمینی حرف بزنی بعد هم از چادر و مقنعه و همهی اینها از به تخم یکی دیگر آونگ کنی و بعد هم بروی دف بزنی و بخوانی. لابد مولوی هم میخواند. باز آمدم باز آمدم تا قفل زندان بشکنم. نه خیر آن که قفل زندان میشکند انسان معاصر است.
تو رئیس بستوولسه هم که باشی باز یک پادو سیاسی بیشتر نیستی.
تو حتی نمیتوانی قفل اتاقک زیر شیروانی مرا بشکنی جیگر.
قفلها را خانم نسرین بصیری شکسته است مامانی.
دستش را دو دستی توی دستهام گرفتم، همان طور که دست شاهرخ مسکوب را توی دست گرفتم و بهرام بیضایی را و شازده را. گفتم تو آبروی آن خاک قحبهای خانم!
گفتم این پادوهای سیاسی نه انسانند و نه اصلا معاصرند.
خویی هم وقتی که در نقش بره ظاهر میشود معاصر نیست. وقتی یادش میآید که بره بوده و اعتراف میکند، تازه میشود همان اسماعیل خویی که شریف است و پاک است و معاصر است.
هادی خرسندی هم این وسط دلقکی تک است که عين هر دلقكي آب و خاک به نفع خودش آشوب میکند.
نوشتن قانون يك چيز است، اجراي عادلانهي آن يك چيز ديگر است. من با خيلي از قوانين دانمارك موافقم. براي مثال فعلاَ همين قدر بگويم كه با شركتش در جنگ افغانستان و عراق مخالفم. حالا نميخواهم وارد بحث اسامه بن لادن و صدام حسين و تير دوقلوي آمريكا بشوم. فقط خواستم يك نمونه آورده باشم. براي اين كه خيالتان را راحت كنم كه كجا ايستادهام، بدون رودربايستي ميگويم كه با خيلي از قوانين دانمارك كه به نظر بعضيها ضد پناهنده است، من موافقم. (پناهنده بودن من هيچ گونه دخالتي در آن چيزي كه من فكر ميكنم اجراي عدالت است، ندارد. همان طور که عضو بستوولسه بودن ربطی به گفتن حقیقت ندارد.) من دانماركي هستم. به دانمارك افتخار ميكنم، اما اين نخست وزيرمان را يك كرون هم نميخرم. دليلش هم فقط يك چيز است: سماعکار است؛ دف میزند و هی دروغ ميگويد.
گفتم من معمولاَ توي اين جلسات عمومي شركت نميكنم. دليلش هم اين است كه اهل رآي دادن و اين حرفها نيستم. امشب هم كه آمدم براي اين است كه قضيهي ريدن كبوترها به پنجرهها روشن شود و قضيهي موشهاكامپيوترم را ار توي ساك درآوردم و بردم گذاشتم روي ميز، جلو اعضاي بستوولسه. گفتم من آدمي منظقي هستم. من طرفدار حقيقتم. اين كامپيوتر خدمت شما. از ساعت دوازده شب تا پنج صبح از پاي همين درختي كه من براي كبوترها دانه ميريزم فيلم گرفته است. پنج ساعت تمام. در تمام اين پنج ساعت نه از یک موش خبری شده و نه غاطا. فقط يك گربه آمده يك تکه لنگ مرغ خورده است، سگ جان هم آمده یک کمی کنار درخت شاشیده، یک تعداد هم ماشین از آن طرفش عبور کردهاند.
يكي داد زد، بفرماييد حالا براي گربههام غذا ميريزه.
گفتم نه، صبر كنين، توضيح ميدم. من براي اطمينان خاطر هم هاووگرون ريختم، هم بادوم، بعد یک تکه هم لنگ مرغ انداختم روش برای اطمینان خاطر، دلیلش هم این است که فکر میکنم بعضی موشها از گوشت هم خوششان میآید. اما در تمام اين پنج ساعت فقط يك گربهي سياه سفيد آمده آن استخوان مرغ را خورده، بعد هم سگ جان پاي درخت شاشيده. در اين پنج ساعت كوچكترين نشانهاي از موش نيست. بفرمایید این کامپیوتر با فیلم و همه چیزش خدمت شما.
مورتن گفت تمام وقت جلسه ما يك ساعت و نيمه، تو توقع داري ما پنج ساعت بشينيم اينجا فيلم تماشا كنيم؟
همه زدند زير خنده.
من هم زدم زيرخنده.
حرف خنده دار، خنده دار است. لجاجت چرا؟ گفتم حق باشماست، فقط خواستم بگويم من براي حرفي كه ميزنم سند دارم. شما ميگين نبايد دونه بريزي پاي درخت چون كه موشا زياد ميشن، من ميگم اين سندش، اينجا موش وجود نداره.
باز رفتند سراغ پنجرهها.
باز رفتند سراغ ماشينها.
يك بار ديگر براي اين كه تمام تلاشم را كرده باشم، گفتم اين فيلم نشان ميدهد كه از ساعت دوازده شب تا پنج صبح كه هوا روشن ميشود هيچ موشي اينجا نيومده، چه برسه به غاطا.
يكي گفت از كجا معلوم كه موشا رو سانسور نكرده باشي.
همه خنديدند.
من یک کمی مکث کردم، بعدش قاه قاه خنديدم.
درستتر از اين حرفي نشنيده بودم. پنجرهها چرند بود. نعلین خمینی و چادر فروشی چرند بود. ريدن به ماشين هم همينطور، اما اين يكي كاملاَ درست بود. انسان معاصر به هيچ چيزي نبايد اعتماد كند. اين تنها اصلي است كه متعلق به انسان معاصر است. هر كسي ميتواند پنج ساعت فيلم را دستكاري كند، چه برسد به ایرانی که سانسور توی ذاتش است. من كه يك مصرف كنندهي معموليي كامپيوتر هستم و آن قدرها به تكنيك كامپيوتري وارد نيستم، به راحتي ميتوانم با همين برنامهي پريمييه موشي را كه آمده و رفته يا حتي آمده و چند دقيقه نشسته و بادام خورده يا هر چيز ديگري، بردارم و به جاش، درست به اندازهی همان چندتا فریم گربه بگذارم یا از قبل يا بعد فيلم كپي كنم و بگذارم جاش. به همين سادگي است. پس چرا بايد به فيلمي كه ما موقع فيلمبرداريش وجود نداشتهايم كه بتوانيم بگوييم ارجينال است يا دستكاري شده اعتماد كنيم؟
گفتم خوشم آمد. اين پاكيزهترين جملهاي بود كه من اينجا شنيدم. حالا فقط يك سئوال دارم از این آقای سماعکار.
یارو گفت اسم من غسموسه.
گفتم اگر اسمت غسموس باشد من هم میگویم غسموس، شما هم حق ندارید به من بگویی مطلق یا آقای زمان و خانم زمان.
همه خندیدند. من نخنديدم. گفتم شما که به پنج ساعت فیلم مستند من اعتماد نمیکنید، چرا من باید به موش و نعلین خمینیی شما اعتماد کنم؟
مورتن گفت دوستان عزيز زياد وقت نداريم، بايد حسابدار جديد انتخاب كنيم، راجع به كابل تلويزيون تصميمگيري كنيم، پس اگر كسي موافقه كه اين آقا دونه بريزه براي كفترا دستشو بالا كنه، وگرنه اين قضيهرو تموم شده اعلام كنيم.
تنها دستي كه بالا بود دست خودم بود.
همه خنديدند.
خودم هم خنديدم.
بلند بلند.
قهقهه زدم.
بعد ديدم فقط خودم هستم كه دارم قهقهه ميزنم. وقتی دیدم همه ساكتاند و من دارم قهقهه ميزدم، از قهقههزدن خودم بیشتر قهقههام گرفت. بعد از بس که قاه قاه کردم دیگر صدای قاه قاهام همان پایین توی شکمم میماند نمیتوانست بیاید بیرون. هی بلندتر قاه قاه میکردم و هي صداي قاه قاهم بيشتر توي چاه دلم فرو ميرفت. مورتن داشت راجع به حسابدار جديد حرف ميزد. بقيه هم گوش ميداند. من يك كمي ديگر هم قاه قاه كردم. آن وقت سولسورتم آمد نشست جلوم و گفت ديري دادا، ديري دادا.
راه برويد!
تند برويد!
اصلاً بدويد!
فرار كنيد!
اما من اينجا هستم و مضحکهی بودن ِ شما را تكرار ميكنم.
حالا هي شما ادا در بياوريد؛ هي وانمود كنيد عجله داريد؛ سرتان شلوغ است؛ سردتان است؛ وقتي هم تابستان شد باز وانمود كنيد گرمتان است. همين جوري هي وانمود كنيد تا به آخر دنيا. اما من اينجا هستم و صداي من اينجاست. صداي همه اينجاست. كافي است يك كمي گوش تيز كنيد. حتي صداي بيصداي ايوب هم همين جا هست. اما شما عجله داريد. بايد برويد داستان بسازيد براي شيشههاي پنجرهتان، داستان بسازيد براي موشهاي نبودهتان. شما حتی این باران به این قشنگی را احساسش نمیکنید.
باران براي شما يك اسم است؛ آفتاب هم اسم است؛ سهره و كبوتر و سولسورت هم اسم است. بدويد توي فروشگاه! بدويد توي كتابخانه! بدويد توي بانك! و بعد هم برويد داستان موش بسازيد؛ جلسه راه بيندازيد؛ اعلامیه بدهید. نسیم خاکسار محکوم کنید. اسماعیل خویی بره کنید، اما من به شما ميگويم رنگ سينهي سهره كه زير آفتاب زرد مايل به سبز است، زير باران يك جور سبز ِ نازِ است که از دیدنش دل آدم ضعف میرود. فرار كنيد بچپيد توي هر جايي كه مايليد، اما من به شما ميگويم كه كبوتر صبح به خير ميفهمد و سولسورت دشمن را از دوست تشخيص ميدهد.
شما يك روز باراني در زندگيتان هرگز نديدهايد.
به قول شاه لير شما همه سگايد!
به قول هو. سي. آناسن اردكيد و بيچاره!
رجالهاي كه هدايت نوشته است همين شما هستيد!
جاكشهايي كه سردوزامي ميگويد خودِ خودِ شما هستيد!
با اين همه ول معطليد. ول معطل هم نه، كي بود كه گفته بود بيهودهايد؟ درست است بيهودهايد! خيلي بيهودهايد. سهره حذف شدني نيست. از اين درخت برانيش ميرود روي آن درخت. زيبايي حذف شدني نيست. شما فقط زيبايي را دور ميكنيد. دروغ هيچ وقت بر حقيقت مسلط نميشود. دروغ، فقط حقيقت را پس ميراند و دور ميكند.
من از شما فرار ميكنم. فرار كردن مثل شما نيست، فرار انسان معاصر است. تند، سريع ميگويم و ميروم. كتاب هم چاپ نميكنم. توي دائرهالمعارف هم نميروم. دائرهالمعارف مال قديمها بود، مال عهد بوق. حالا توي زمان سفر ميكنيم ما. توي چاه هوايي، توي سوراخهاي تن هوا. ميرويم، با صداي دورگهي دانشمند نازمان. ميرويم توي سوراخهاي تن هوا و دروغ را اخته ميكنيم ما. فقط بديش اين است كه دانشمندمان میگوید نميشود برگشت و حاصلِ ِ اختگي دروغ را تماشا كرد. به هر حال دانمارك وارث فرهنگ يونان باستان است. دانمارك هرگز ايران نميشود.
نشسته بودم و داشت براي فردا كه هنوز نيامده بود گريهام ميگرفت كه سولسورتم گفت ديري دادا، ديري دادا! بعدش هم گفت تو نيابد كه بشيني، بعدش اون وخ واسه فردا كه نيومده يعني، اين جوري هي خودتو اون جوري كني. چون كه هيشكي نميتونه كه بتونه که بدونه فرداي اون چه جور شکله مثلاً. امماكن وختي تازه فردا اومد، بعدش اون وخ تو ديدي فردا شده، بعدش اون وخ كفتراتم اومدن، اگه كه تو نتونستي که بتونی که به اون كفترا دونه هی بدي، تازه اون وخ اگه خواستي ميتونی هي بشيني گريه و بعدش یه کمی زاري كني. امماكن تو كه نميتوني که بتوني كه بدوني اصلا فردا چي جور شكلي میشه، يا اين كه اون وخ چه جوري يه دونه فردا ميتونه یعنی باشه. شايدش وختي كه خوابيدي یه وختی تو خودت مرده شدي، بعدش اون وخ، يعني وختي كه خودت مرده شدي، نميتوني كه بتوني كه ببيني چي شده. تو حالا بايد فقط بلند بشي، براي ديري دادات هليم خوشگل بپزي. ديگه پاشو، يالله! زودي برو! فردا خيلي تازه باز بيشتر اون ميخواد كه يخبندي بشه، تازه برفام بعدش اون وخ شایدش بخواد بیاد. ديگه پاشو، زود باش! امماكن يادت باشه توي هليم، خيلي بازم بيشتر از اون بايد مارگارين كني. يه هليمي كه بدون مارگارين اون باشه، ما هيچ جوري اصلا، هيچ وخ، يعني که دوستش نداريم.
توي کپنهاگ دوتا نويسندهي ايراني هست: يكي منم، يكي هم سردوزامي كه گربهاش عينِِ ِ سولسورت من حرف ميزند.
او مينويسد و چاپ ميكند، من ميگويم و ميروم.
او در طول زندگيش چندتا كتاب چاپ كرده است، من روزي يك كتاب، بدون چاپِ كتاب ميگويم.
او همهش از زشتيها مينويسد من عاشق زيبايي هستم، من ذليل لطافت، ذلیل قشنگيام.
قشنگي هم سهره است، سولسورت و كبوتر است. گنجشك هم قشنگ است. اين كه نميآيد روي درخت گيلاس تا من ببينمش، دليل زشتي نيست. گنجشك لاي بوتههاي خودش دلخوش است. ميگويد اگر مرا ميخواهي بيا كنار بوتهها ببين. كلاغزاغي را نميشود نديده گرفت. صداش قشنگ نيست. قت قت قت كه ميكند دلنشين نيست، اما تلاش بيحد و حصرش زيباش ميكند. كلاغزاغي مدام جستجو ميكند و مدام هي كشف ميكند: يك تكه شكلات كه دهن آن بچههه که توی کتابخانه بود، افتاده باشد توي پيادهرو، يك تكهي كوچك نان كه از دهن ایوب افتاده و با باد ميرود، سوسيس نيمخورده ماه منیر را بردار توي كاغذ بپيچان و بيندار گوشه خيابان، پيادهرو، كلاغزاغي آن را كشف ميكند. يك لقمه از پيتزا را كه روی دستت مانده، همان جور که داری از کنار خیابان میروی، بگذار توي جعبهاش، در جعبهاش را ببند، ببر بگذار توي سطل آشغال، يك نايلن هم که نمیدانی چرا چند ساعت است توي دستت است، با خرت و پرتهاش بذار روش، ميرود، با دقت يك كشاف نابغه، سريع چرخي ميزند دور و بر سطل آشغال، ميپرد روش، نايلن را با نوكش ميگيرد پس ميزند، در جعبه را با نوكش باز ميكند، پيتزا را ميكشد بيرون و ميبرد.
من زيبايي ميبينم. حالا اگر سردوزامي بود از كشف تخم سهرهها ميگفت و از كشف تخم سولسورتها. نويسندههاي ايراني اين جوري هستند، يك تصوير را ميگيرند روش زوم ميكنند و ميگويند دنيا اين است. كلاغزاغي را فقط زمان شكستن تخم سهره ميبينند و ميروند. خيلي كه هنر كنند وقت شكستن تخم سولسورت هم نگاهي مياندازند و ميروند و بعد هم كلاغزاغي ميشود يك موجود منفور و در پانصد نسخهي انتشارات باران، یا تگرگ یا رگبار، نوشتهی حسن علی مممد با طرح جلد پادو کانون گوز (در تبعید).
حالا كه اينترنت هم آمده و هر متنی به تعداد آدمهای روي خاك تكثير ميشود. از زيبايي كلاغزاغي هم كه بنويسند همين كار را ميكنند. رنگ سفيد و سياهش را مينويسند و زيبايي دم بلندش را و قت قت زشتش را نديده ميگيرند و جستجوگريي بيمثالش را. اينها كه من ميگويم همهاش مستند است. یکیش را صمد بهرنگي نوشته، یکیش را آل احمد، يكيش را هدايت و گلشيري و كي و كي. همين گلشيري را نگاه كنيد. همهي زيباييي زن برايش توي يك خال خلاصه ميشود و چاه زنخدان ِ عهد بوق. هي اين خال را برميدارد ميگذارد روي گونهي طرف. دفعهي بعد ميگذارد روي گردنش، يك بار هم نشد كه بگذارد روي لمبر نازش که آدم وقتي دست ميکشد روش و دلش ضعف برود. من اينجا دختر ديدهام كه تنش خال خالص است. روي بازوش ، پشتش، روي گرديي پستانش نازش، كنار شومبولش. حالا برو همهي كشفيات اين این آقا را زير و رو كن، همهاش يك خال ميبيني كنار چاه زنخدان. اين هم شد كشف؟ يا آن هدايت كه اين همه هي همه را هدايت كرده به طرف يك جمله، چي را كشف كرده است؟ اصلا به اين جمله دقت كردهايد هيچ؟ همين را كه همهتان تكرار ميكنيد:
در زندگي زخمهايي هست که مثل خوره، همه جام را هی میخوره.
خُب جمله را تمام كن تا بگویم. چي ميشود؟ ميگويد اگر اينها را به كسي بگويي بهت ميخندند. كي به اين جمله خنديده است؟ نه، شرافتمندانه؟ يكي را به من نشان بدهيد كه در تمام این سالها به اين جمله خنديده باشد. من كه هر كه را ديدم از كوچك و بزرگ اين جمله را گذاشته است روي چشمش. مطلق نمیکنم. اما اين قدر هي اين جمله را هر كس و ناكسي تكرار كرده است كه من حالم ازش بههم ميخورد. اين خنده است؟ كجاي جهان اين، معناش خنده است؟
حالا هي برويد كتاب چاپ كنيد. هي برويد سايت اينترنتي درست كنيد. بروید عضو کانون نویسندگان گوز (در تبعید) بشوید و عضو انجمن قلم، پن، یا هر چیز دیگری. من راه خودم را ميروم. عضو هیچ جایی هم هرگز نمیشوم. من ميگويم و ميروم. شما هي برويد و يك تكهاش را بنويسيد و اسمش را بگذاريد بوف كور، جن نامه، مونولوگ پاره پوره، مرائي كافر است؛ هر چي دلتان ميخواهد. هي شعر ناقصم كنيد، هي داستان ناقصم كنيد و دلخوش باشيد كه داريد كشف ميكنيد.
يك كتاب به من نشان بدهيد كه وجودش متكي به خود باشد. نيست. برويد زير و رو كنيد. همهشان از من نوشتهاند. همهشان هی تصوير مرا كج و كوله، پاره پوره كردهاند. يك تكه اين ازم گفته يك تكه آن يكي. هی اسمم را عوض میکنند، هی یک خال را از گوشهی لبم برمیدارند میگذارند کنار ابروهام. لابد فردا هم از سهرههام مينويسند و از سولسورتهام.
يك مشت دانه براي هيچ سهرهاي نريختهاند.
يك قاشق هليم براي هيچ سولسورتي نپختهاند.
اصلا نميدانند سول سورت در زمستان چه جور ميخواند.
نميدانند كه سهره صد و هفتاد و هشت بار به يك تخمهي آفتابگردان نوك ميزند بدون اين كه كوچكترين آسيبي به پوست تخمه وارد شود، مغزش ميكند و ميخورد و پوستهايش اينجا زير درخت گيلاس با باد ميرود. بعد هم ميشوند هدايت، ميشوند شاملو، ميشوند آل احمد و هوشنگ گلشيري، سیمین دانشور و کی و کی. بشوند، دست آخر اين منم كه ميمانم. اين تق تق نوك سهرهي من است كه ميماند روي درخت گيلاسم.
ديري دادا، ديري دادا!
و سولسورت سياهم با نوكش كه عین ِ عین ِ شعلهي شمعي است خیلی خیلی کوچک در سياهي بيزوال هر شب من.
ماه منيرم يادم نرفته است!
ايوب را هيچ وقت يادم نميرود!
[ادامه را از اينجا دنبال کنيد]