مُرائی کافر است، نسيم خاکسار
"مُرائی کافر است"، داستانی است که نسيم خاکسار در فروردين ماه ۱۳۶۵ نوشته است. امروز که بحث شکنجه و اعتراف گيری و تواب سازی در زندان ها همچنان مطرح است شايد انتشار مجدد آن خالی از لطف و فايده نباشد
يکباره احساس کردم سگ شدم. سگ نه به معنای حيوانی هار. نه! برعکس، حيوانی مطيع و بدبخت. روزهای اول مشکل بود وضعيت تازهام را درک کنم. آخر، آدم، آدم باشد. بيست و يک ساله. تر و فرز. سياسی. ( از بکارگيری اين واژه برای معرفی شخصيت گذشتهام از تمام مبارزين سياسی ايران و جهان عذر میخواهم.) دوره انقلاب ميان ِ بر و بچههای جواديه که کوچه و خيابان ها را با فرياد «مرگ بر شاه» روی سر میگذاشتند لنگه نداشتم. يک محمد میگفتی يک محمد میشنيدی. باور نمیکردم پوست يک روز کار دستم بدهد. اما نه، تقصير پوست نيست. پوست را همه دارند. من دارم. تو هم داری. همة آدم ها و همه موجودات روی زمين و توی آب هم دارند. مال من هم با مال ديگران فرقی ندارد. اصلاً همين يکی بودن آن با مال ديگران است که مسئله است. اما داشتم میگفتم يکباره احساس کردم سگ شدم. يعنی آن حالت طبيعی آدم بودن از من گرفته شد. بعد که فهميدم چه هستم ديگر ارزش و احترام آدم بودن برای خودم قائل نشدم. گفتم محمد تو ديگر چيزی برايت باقی نمانده است. به اين وضع جديدت خو کن. دردناک است نه؟ نمیدانم.
حالا نشستهام توی سلولم. باقر اين طرفم نشسته. احمدی آن طرفم. روبرويم هم جوادی و يونساند. کمی با فاصله از يکديگر. هر پنجتائی سرگرم خواندنايم. آنها دارند کتابهای مطهری را میخوانند. من گناهان کبيرهی آيت اله شهيد دستغيب دستم است. همه مان از دم از آن آدمهای سگ شدهايم. جوادی از همة ما کم سن تر است. به زور هفده سالش میشود. سنی که من در دورة انقلاب داشتم. چشمان غمگينی دارد. روزهای ملاقات، غمٍ روی پلکهايش سنگينتر میشود. جز از مادر و خواهر نه سالهاش، نشنيدهام از کسی ديگر حرف بزند. جوادی سرش را برده است توی کتاب و دارد جملههائی را از بر میکند. حواسم اصلاً به جملههای کتاب توی نيست. حالت غريبی يافتهام. نمی دانم. شايد دلهرههای جوادی هفده ساله که هنوز دليلش را نمیدانم توی وجودم رخنه کرده است. از صبح تا حالا چشمان جوادی از نگاه ديگران پرهيز میکند. دوباره سر توی کتاب فرو میبرم.
بله، دارم جستجو میکنم ببينم سگها هم دردناکی را مثل آدمها احساس میکنند. سئوال پرتی است. يعنی کسی زوزه کشيدن سگها را نشنيده است؟ خودم رنج بردن سگهای ولگردی را که ماموران شهرداری به آنها زهر خورانده بودند ديدهام. لحظههای احتضارشان واقعاً تکان دهنده بود. من هيچگاه طاقت نمیآوردم تا به آخر به آنها نگاه کنم تصوير جان کندن سگهائی که میگفتند همراه گوشت به آن ها سوزن خورانده بودند و آن جور درهم پيچيدنشان، نالههاشان، سخت عذاب دهنده بود. شايد ترديد درباره حس رنج در وجود آدمی که سگ شده چيز ديگری است. به هرحال من درست پنج ماه بعد از دستگيری در زندان اوين، زير دست حاج آقا لاجوردی سگ شدم. حالا حاج آقا لاجوردی را چنان دوست دارم که کسی باورش نمیشود. میگويند اين که توابها قربان صدقه حاج آقا میروند چاخان است. اين هم از آن حرفهاست. خوب، شايد تقصير نداشته باشند. معيار کسی که آدم مانده با کسی که سگ شده حتماً بايد فرق داشته باشد. يک روز فيلم بازديد خبرنگاران خارجی را از اوين توی تلويزيون مداربسته شهيد کچوئی نشانمان میدادند. من هم در جمع زندانیهای توی فيلم بودم. جوادی و يونس هم بودند. حاج آقا روی صندلی نشسته بود و تفسير قران میکرد و ما حلقهاش کرده بوديم و به حرفهايش گوش میداديم. میگفتند فيلم در تلويزيون کشورهای خارجی هم نشان داده شده بود. سياسیها در روزنامههاشان نوشتند فيلم دروغ است. نوشتند اينها هيچکدام زندانی سياسی نيستند. من از همان لحظه که فيلم را ديدم میدانستم بيرون از زندان کسی باورش نمیشود. اما چه میشد کرد. به نظر من خارجیها بهتر از خودیها ديده بودند. کسانی که توی فيلم قربان صدقه حاج آقا میرفتند واقعاً زندانی بودند. يعنی من چهره خودم را که توی جمع نشسته بودم و داشتم قربان صدقه حاج آقا میرفتم انکار کنم؟ چه حرفها! راستش کمی دلم سوخت. آخر من زندانی بودم. ببخشيد اگر اينطوری حرف میزنم. اين اشتباه را همه آدمهائی که سگ شدهاند میکنند. يعنی گاه از يادشان میرود که سگاند و درست مثل آن زمانی که هنوز سگ نبودند حرف میزنند.
واقعيت اين است که حاج آقا واقعاً دوست داشتنی بود. اصلاً من نمیدانم چرا همه ريختهاند سر آدمی به اين نازنينی و هرروز و هر ساعت برايش حرف درمیآورند. حاج آقائی به اين خوبی که در عرض چهار پنج ماه میتواند آدمی را به سگ تبديل کند واقعاً ناز شست لازم دارد نه طعن و لعن. خوب قضاوت است ديگر. بگذار آدمها فکر کنند اينها از عوالم سگ شدن است. من که حرفی ندارم. من اصلاً با کسی حرفی ندارم. من اصلاً حوصله اذيت کردن کسی را ندارم. من فقط دارم حکايت حال میگويم. حکايت حال با خودم. میخواهم بدانم چطور سگ شدم.
نگاه های تيز احمدی را روی خودم احساس میکنم.
میپرسد: «محمد کدام بخشی؟»
چشم را روی سر فصل صفحه خيره میکنم: «عباداتی که صاحبش را به آتش میکشد.»
احمدی میپرسد:«روايت ابو بصير؟»
میگويم: «بله.»
احمدی میگويد: «ابوبصير از حضرت صادق روايت نموده که روز قيامت بندهای را میآورند که اهل نماز بوده. به او میگويند در دنيا که نماز میخواندی قصدت اين بوده که مدحت کنند و بگويند چه خوب نماز میخواند. پس او را به آتش میبرند.» و برای رفع خستگی دستهايش را به اطراف کش میدهد و با دهن دره میگويد: «بترس! بترس از روزی که جهنم از آتشات بنالد.» و سرش را تکان میدهد:«می بينی! تمامش رو از حفظم.»
جوادی سر از کتاب برمیدارد و به احمدی خيره میشود. عجب وحشتی امروز در چشمان او خانه کرده است. ای کاش جوادی دليلش را به من میگفت.
يونس انگشت روی لبش میگذارد: «هيس بچهها! ساعت مطالعه است.» جوادی سرش را، فرز، پشت کتابش پنهان میکند.
بله. از پوست حرف زده بودم. گفته بودم فکر میکنم تقصير پوست بود. اما پوست به خودی خود عامل اصلی نبود. عامل اصلی شلاق بود. من هنوز در هيچ داستانی درباره شلاق خوردن آن چنان که خودم تجربهاش کردهام تصويری واقعی نديدهام. بعد از شلاق خوردن حس کردم بايد واژه شکنجه را از توی کتابهای لغت برداشت. واژه شکنجه نارساست. مبهم است. واژه شلاق را که بسيار روشن واضح است چرا برمیداريم و يک اسم ديگر جاش میگذاريم تا بعد که خواستيم معناش کنيم بگوييم منظورمان: شلاق زدن، قپانی، سوزاندن، بيخوابی دادن، روی يک پا نگه داشتن، تجاوز، آويزان کردن، ناخن کشيدن، سلول مجرد انداختن، با آب جوش تنقيه کردن، شوک برق دادن، وزنه سنگين به تخم بستن، توی دهن شاشيدن، گُه آدم را به صورتش ماليدن، روزی دوبار جلو جوخة آتش بستن و... خوب آدم واقعاً گيج میشود. اگر آدم اين را بفهمد که اشرف شکنجهها شلاق زدن است ديگر خودش را مجبور نمیکند که واژه مبهم شکنجه را بکار ببرد. و بعد برای توصيف آن، اين همه اسم را قطار کند. که چه؟ که دل من و تو را بسوزاند. ببخشيد. به نظر من اصلاً قطار کردن اين همه نام برای شکنجه از زبان هرکس که باشد برانگيختن نوعی حس شکنجه گری در خود و ديگران است. انگار خوشش میآيد مثل اسباب بازی آنها را دور خودش بچيند. و به همه نشان دهد. باور کنيد همين واژه ساده و روشن شلاق خوردن برای همه انواع شکنجهها کافی است. اگر کسی باورم نمیکند. قدم بگذارد جلو و راست برود زير دست حاج آقا لاجوردی تا بفهمد شلاق خوردن يعنی چه. باور کنيد اين اشتباه است که دنيای زندان و شکنجه را تنها از زبان و رفتار قهرمانانی که شکنجه را تحمل کردهاند معنا کنيم. راستش من مدتهاست دور و بر اين جور آدمها خط کشيدهام. يعنی با آنها کار ندارم. البته هرکس عقيدهای دارد. عقيده سگ بدبختی مثل من هم چنين است. ببخشيد گاه حتی فکر کردهام شکنجه، ببخشيد، شلاق در وجود آدمهائی از اين دست جواز مشروعيت میگيرد تا ديگران بی تفاوت از آن بگذرند و بگويند: بله، شلاق خوردن چيز ساده و پيش پا افتادهای است. و حتماً هرکس که خربزه میخورد بايد پای لرزش هم بنشيند. توی زندان هم که حلوا پخش نمیکنند.
احمدی میگويد: «محمد انگار حواست به کتاب نيس.»
تا سر بالا کنم کتاب از دست جوادی میافتد روی زيلو. احمدی میخندد: «با تو که نبودم جوادی.»
جوادی دستپاچه کتابش را برمیدارد. لبخند غمگينی روی لبش است. جوادی با سکوت سرش را دوباره پشت کتابش پنهان میکند. شانههای لاغرش به اندازه شانههای بچهی ده سالهای به نظر میرسد. يونس میگويد: «محمد! مُرائی مشرک است. اگر دلت به کتاب نيست بگذارش کنار.»
نگاهم روی صفحه کتاب میلغزد.«لئالی الاخبار باب ۸» ديگری را میآورند که اهل انفاق بوده و میگويند قصدت اين بوده که مردم بگويند فلانی با سخاوت است. پس او را به آتش میبرند.»
میگويم: «نه!» و پشتم را که به ديوار است پائين میسرانم تا مثل جوادی کلهام را پشت کتاب پنهان کنم.
نه، آقا! نه، خانم! شلاق خوردن کار سادهای نيست. برای خودش مراسمی دارد. البته حاج آقا به همه ما آموخته است اين يک آئين است. اول آدم را روی نيمکتی چوبی دراز میکنند. گاهی هم روی تخت مخصوص شلاق. تختها البته هميشه يک شکل نيست.کوتاه و بلند دارد. گاهی دست و پای آدم را محکم به تخت میبندند. گاهی هم نه. و سه چهارتا لندهور پيدا میکنند که روی سينه و شکم و پاهايت بنشيند. گاهی هم اصلاً آزادت میگذارند تا زير ضربات شلاق به پيچ و تاب بيفتی. خوب در اين حالت مشکل خودت زياد میشود. يعنی بايد کار شکنجهگرها را هم خودت بکنی و طوری خودت را برابر شلاق قرار دهی که نقاط حساس بدنت کمتر زير ضرب باشد. بستن زندانی به تخت مخصوص شلاق هم هميشه يک جور نيست. برای ماموران شاه، کف پا و لمبر زندانی مهم بود. از يک زندانی سياسی دورهی شاه شنيده بودم که رسولی شکنجهگر میگفت بين اعصاب کف پا و هوشياری آدمی ارتباط هست. چيز جالبی است، نه؟ عجيب است که ما آن همه دانشمندانی را که قورباغههای زبان بسته را زنده به چهار ميخ میکشند تا جريان گردش خون بدنشان را آزمايش کنند و دائره علم را وسعت بخشند، محکوم نمیکنيم، اما رسولی را که فقط سی چهل ضربه به کف پای زندانی میزند تا فرضيهی ارتباط اعصاب کف پا و مغز را اثبات کند هزاران باز طعن و لعن میکنيم. باز هم بگوئيد اين هم از عوالم سگ شدن است. درز میگيرم. میروم سر مطلب اصلی. ماموران خمينی اصلاً اعتقاد به علم ندارند. آنها در شلاق نيرويی متافزيکی میبينند. نيروئی ماوراء قدرت بشر. برای آنها شلاق حکم معجزه را دارد. تمام تن زندانی بايد آن را لمس کند تا معجزه رخ دهد. يعنی آدمی از موجودی نجس، حرام، قابل سوختن در آتش جهنم به درآيد و به موجودی حلال و پاک و قابل رفتن به بهشت تبديل شود. مقاومت زندانی در زير شلاق در چشم حاج آقا حالت نوزادی را دارد که نمیخواهد از شکم مادرش بيرون بيايد. ما زندانیها بارها اين نظريه حکيمانه او را شنيدهايم. به نظر او نوزاد چون عادت به تاريکی شکم مادر دارد حاضر نيست به سادگی به جهان تازه پا بگذارد. اينطوری است که حاج آقا در نظر خودش تنها وظيفه يک ماما را انجام میدهد. البته ماماهای قديمی. و شايد به همين خاطر است که قابلگی رسولی را زياد قبول ندارد. خوب حالا بگويئد که حاج آقا لاجوردی ديو است. عفريت است. آخر کدام بچهای است که مامايش را دوست نداشته باشد. يونس فقط به خاطر گل روی حاج آقا ملاقات با خانوادهاش را قطع کرده است. از اين محکمتر هم علقه پيدا میشود؟ توی اين مدت سه بار پدرش پشت ميلهها آمد باز يونس سرباز زد. میگويد پدر واقعی من حاج آقاست. خود حاج آقا هم دست به دامانش شد باز سودی نکرد. بيرون که بودم از اين و آن میشنيدم که بد سيرتی حاج آقا در چهرهاش پيداست. خودم هم از قيافهاش بدم میآمد. حتماً آن روزی را که تلويزيون تصويرش را با بچهی مسعود رجوی در بغل، کنار اجساد اشرف و موسی نشان میداد به ياد داريد. در آن لحظه چنان نفرتی نسبت به حاج آقا در چشمان همه بود که قابل وصف نيست. انگار موجودی کثيف تر و هيولاتر از او تا به حال ديده نشده بود. يکی میگفت: «چشمانش، چشمانش را در پشت عينک ببين!» ديگری می گفت:«دماغ، اَه دماغ نحسش را نگاه کن.» آدمهائی بودند که با ديدن آن همه قساوت و زشتی، به زعم آنها، که در ناباوری هم نمیگنجيد با مشت و لگد صفحه تلويزيونشان را خرد کردند. اما همه اين اظهار نظرها اشتباه بود. من خودم با چند نفری که در بيرون همين فيلم را ديده بودند چند بار ديگر اين فيلم را در اوين ديدم. بعد از ديدن فيلم همه میگفتيم که حاج آقا واقعاً چقدر مهربان، زيبا و دلسوز است. يعنی حاجآقا آن جا چکار می توانست بکند؟ بچه رجوی را بگذارد زمين که ميان اجساد و خون بغلتد؟ خودش میگفت حس مسئوليت قابلگی وادارش کرده بود که خودش را هرچه زودتر به آن جا برساند. حق با حاج آقاست. او آنقدر ما را دوست دارد که طاقت يک لحظه دوری مان را ندارد. توی اوين نيستيد تا ببينيد وقتی يکی از توابها موقع تير خلاص زدن به زندانیهای کافر و منافق دستش میلرزد يا کمی اين پا آن پا میکند چه حالی به حاج آقا دست میدهد. او مثل معلمی دلسوز که يکی از شاگرداناش مردود شده چنان دچار تب و لرز میشود که تا ساعتها حالش جا نمیآيد. شک شرکت در جهاد مقدس ساده که نيست. حاج آقا مثل آدمهای بیخيال فکر دو روزه عمر دنيایمان را که نمیکند. او همه اين مرارتها را به جان میخرد تا آخرتمان را نجات دهد. روزی ميليونها بار سوختن در آتش جهنم، آن هم با دودی سياه و عفن که دوزخيان هم از بوی تنت مشمئز شوند مجازات کمی است؟ يک شب پای صحبت يونس بنشينيد تا بفهميد وحشت از آخرت چه معنا میدهد. خوب با اين همه نگرانی درباره ما خيال میکنيد حاج آقا وقت اين را دارد که وقتی جلو دوربين فيلم برداری است به ژست و اداهايش توجه کند؟ واقعاً از آن حرف هاست! اصلاً ما هم معتقديم تلويزيون سياه و سفيد حالت نورانی چهره حاج آقا را خراب میکند. اين را صدبار به او گفتيم. حاج آقا با آن که میدانست ما همه حق داريم باز میرفت جلو دوربين فيلم بردارهای تلويزيون. خوب از اين آدم فداکارتر کجا پيدا میکنيد؟ حاج آقا با اين جمال و کمال خودش را دستی دستی فقط به خاطر پيشبرد انقلاب اسلامی میاندازد زير تيغ فيلم برداران جلاد تلويزيون تا چهرهای از او نشان بدهند که از زشتی در ناباور آدم هم نگنجد. من خودم دخترهائی را ديدم مثل پنجه آفتاب(البته در اوين مشکل میشود دختری مثل پنجه آفتاب پيدا کرد. نبودن نور کافی، کمبود غذا، بیخوابی از کمبود جا و چرک ماهها مانده در بدن ديگر پوست روشنی برای کسی باقی نمیگذارد.) که چنان قربان صدقه ريش حاج آقا میرفتند که انگشت به دهان میماندی. حاج آقا برای آنها پدر بود. کتابهای مطهری را به آنها میداد بخوانند. برای شان تفسير قران میکرد. خوب البته بدش نمیآمد وقتی روی تخت شلاق خوابيدهاند مامورانش را آزاد بگذارند تا محض تفريح روی باسن آن ها بالا و پائين بپرند. خودش گوشهای میايستاد و غش غش میخنديد. حال تو بيا و بگو حاج آقا زشت و بد قيافه است. وقتی حرف حساب توی گوشتان نمیرود من چه کار میتوانم بکنم. اما داشتم چيز ديگری را میگفتم. رسولی آن طور که شنيدم ضربههای شلاق را میشمرد. آخر او در بند اثبات فرضيهاش بود. دقت میکرد ببيند درکدام ضربه آن ارتباط عصبی که پیجويش بود برقرار میشود. اما حاج آقا لاجوردی صدتا دويستتا را يکبند محض نوش جان میزند. صدتا دويستتا در مغز حاج آقا اعداد قابل حسابی نيستند. رسولی بعد از اولين تجربه سئوالات حساب شدهاش را پيش روی زندانی میگذارد. اما حاج آقا اهل حساب و کتاب نيست. او اصلاً از بوروکراسی بدش میآيد. حاج آقا در پيشبرد کارش شيوه عارفانه خودش را دارد. جسم و جان بزرگترين معيارهای اوست. آن قدر میزند تا متوجه شود جان نااصل و بدگوهر زندانی آهنگ خروج دارد. آن وقت کمی دست برمیدارد ببيند جسم آمادگی پذيرفتن جان به زعم او نو و تازه را دارد يا همچنان مقاومت میکند. خوب، زايش که به سادگی انجام نمیگيرد. اعمال بعدی ديگر برای حاج آقا لاجوردی در حاشيه است. همين طور که سراغ يکی ديگر میرود میگويد وقتی زندانی بههوش آمد سه روز، آن هم محض استراحت، با يکدست آويزانش کنند. آه چه لطفی! کسی باورش نمیشود. من که از اين شانس ها نصيبم نشده بود.
برادر جمشيدی میآيد توی سلول. جوادی زودتر از همه متوجه میشود. برادر جمشيدی با اشاره انگشت جوادی را به سمت خود میخواند. جوادی دستپاچه کتابش را برمیدارد و برمیخيزد. برادر جمشيدی میگويد: «نه کتابتو بذار زمين.» جوادی بیخودی دور خودش میچرخد. کتابش را زمين میگذارد و با عجله همراه برادر جمشيدی از سلول بيرون میرود.
میگويم: «يونس خبری شده؟» يونس انگشت روی لبانش میگذارد. از احمدی میپرسم: «موضوع چيه؟ توخبر نداری؟» احمدی شانه بالا میاندازد :«شايدم ملاقاتی داشته!»
ظن داشتن ملاقاتی برای جوادی را نمیپذيرم. چند روز پيش خبر شده بود که مادرش در بيمارستان بستری است و خواهرش را همسايه ها نگهداری میکنند.
میگويم: «نه! کسی را نداره که به ملاقاتش بياد. اون هم اين موقع!»
احمدی میگويد:«پس من چيزی نمیدونم.»
يونس دوباره انگشت روی دهانش میگذارد. باز به صفحه کتاب خيره میشوم تا يادهايم را پی بگيرم.
روز اول را يکريز خوردم و بيهوش نشدم. صد ضربه اول کف پايم را بی حس کرده بود. حاج آقا گفت روی شکم درازم کنند و از پشت روی مچ پايم بزنند. ضربهها که بالا میرفت فريادهايی از حنجرهام بيرون میآمد که به صدای هيچ حيوانی شبيه نبود. روز چهارم پنجم ديگر جای سالمی توی بدنم نبود. دست به هرجای تنم میزدم چنان نيشتری از درد در جانم میخليد که تصور باز شلاق خوردن را نمیتوانستم بکنم. دوتا حفره گنده از خون و استخوان درکف پام درست شده بود که نگاه کردن به آن مرا درهم می پيچاند. وقتی پاسدارها کشانکشان مرا از سلولم بيرون میکشيدند تا به اتاق حاج آقا ببرند، نگاهم بدجوری ترحم آميز شده بود. خودم اين را احساس میکردم. روی تخت که درازم کردند سعی کردم به زخمهای پايم فکر نکنم. اما نشد. اولين ضربه که فرود آمد تا مغز استخوانم تير کشيد. تحملش سخت بود. بانگهايی از حنجرهام بيرون میآمد که توامان آه و فرياد و ناله بود. حاج آقا آرام ايستاده بود و هيچ حرف نمیزد. وقتی دست از سرم برداشتند پاهايم به همه چيز شبيه بود جز پا. ديدن آن رشتههای آويزان خون و گوشت دلم را ريش ريش میکرد. آن لحظه که حاج آقا دستش را بلند کرد و گفت کافی است، .انگار دنيائی را به من بخشيده بودند. دلم میخواست هرچه زودتر مرا بيندازند توی سلول تا با زخمهايم تنها بمانم. اما حاج آقا کمی بالای سرم ايستاد و بعد از آن که نگاهی به چشمان ترحم آميزم کرد به پاسدارها گفت دوباره شروع کنند. همين لحظه بود که فرياد زدم:
«حاج آقا ببخش! هرچی بگی به چشم.»
حاج آقا گفت: «بگو، توبه!»
گفتم:«توبه. توبه حاج آقا.»
حاج آقا از سر دلسوزی نگاهی به زخمهای تنم کرد و در حالی که سرش را تکان میداد به پاسدارها گفت: «بازش کنين.»
توان نشستن و سئوال جواب را نداشتم. سرم گيج میرفت و حالت استفراغ بهم دست داده بود. حاج آقا متوجه حالم شد. گفت:«ببريدش به سلول. حالش که جا اومد خودم میرم سراغش.»
غروب بود. وقتی انداختندم توی سلول خاکستریی تيره آسمان را از پشت دريچه میتوانستم ببينم. از درد جرات تکان خوردن نداشتم و بدتر از آن رنجی بود که از ناتوانیام میبردم. خشم و نفرت نسبت به همه چيز از يکسو و احساس واماندگی از سوئی ديگر ديوارهای مغزم را میشکافت و مرا معلق در ميانه زمين و آسمان نگه میداشت. تا میخواستم به خودم هی کنم که اگر حاج آقا سراغم آمد لب باز نکنم، تصور شلاق و زخم پام وجودم را به لرزه درمیآورد. سگ مصب چيزی هم برای خودکشی دم دستم پيدا نمیشد. اگر هم با جان کندن چيزی را پيدا میکردی درست سر بزنگاه نگهبانها با خبر میشدند. چند نفری توانسته بودند با بريدههای زنگزده پائين در مستراحها رگشان را بزنند، اما درست همان موقع که از هوش رفته بودند سر و کله نگهبانها پيدا شده بود. جان هم به اين سادگی از سر آدم دست نمیکشد. انگار درست در همان لحظه پرپرزدن حواسش است چطور ماجرا را کش دهد. وقتی فکر مقاومت دوباره میافتادم سعی میکردم به پاهايم نگاه نکنم. فکر مقاومت لحظهای آرامم میکرد. آخر نمیخواستم سگ شوم. باور کنيد نمیشود آن لحظههائی را که بر من در سلولم گذشته است. بيان کرد. ديگر حفظ ارزشهای سياسی توی کلهام نبود. خندههايم بود. شادیهايم بود. نمیتوانستم به خودم بقبولانم بعد از لو دادن کسی دوباره همان شادیهای گذشته را داشته باشم. تصور اين که خودم را با پيشانی کدر و اخمو گوشهای کز کرده داشتم میديدم مثل خوره روحم را میخورد. برای اولين بار بود که از پوستم متنفر شدم. از تمام وجودم نفرت کردم. ای کاش میتوانستم روی پاهايم بايستم. اگر میتوانستم، شايد فکرهای خوبی به سراغم میآمد. آن طور درازکش، همهاش ياد شلاق میافتادم. نفرتم گرفت. چه قانون زشت و هولناکی. همه زيبائی وجودت را میسپارند به دست شلاق و تمام. خوب. اين تن چقدر تاب بياورد. گلوله نيست که ناغافل بخورد توی مغزت و تمامت کند. همين طور فرود میآيد. ساعتها. و جسم، جسم بدبخت و بيکس بايد تک و تنها بار بکشد. ياد شيرهای توی قفس سيرکبازها افتادم. حتماً آنها را ديدهايد. کافی است رام کننده آنها با شلاقش توی قفس بيايد و تسمة درازش را تکان بدهد تا آنها، با آن همه يال و کوپال، روی جعبههای چوبی بپرند و ادا دربياوردند. راستی هيچ به چشم شيرها در آن حالت توجه کردهايد؟ هيچ فکر کردهايد زبونی آنها، وقتی شلاق به صدا درمیآيد چقدر دردناک است. خوب پوست من که از پوست شير کلفت تر نبود. برای غرور و شکوه از دست دادهشان، برای هرچه غرور و زيبائی که در معرض تهديد شلاقاند دلم سوخت. گفتم به جهنم! باز هم طاقت میآورم. و چشمانم را بستم.که وسوسه نشوم به زخمهای تنم نگاه کنم. ياد شيرهای ذليل و خوار شده عرق سردی بر بدنم نشانده بود. گفتم اگر حاج آقا آمد خودم را به گيجی میزنم. يک طوری وانمود میکنم انگار من نبودم صدای توبه توبهام زير شلاق بلند شده بود. چند ساعت که گذشت دلم کمی قرص شد. گفتم ديگر سراغم نمیآيند. حساب تمام ثانيهها را میکردم. هر صدای پائی که توی راهرو میپيچيد دلم هُری میريخت. اما ای کاش خود حاج آقا میآمد. اگر او میآمد. اگر او میآمد با آن حالتی که در آن لحظه داشتم شايد مسير ديگری جلو پايم پيدا میشد. تا نصفههای شب از درد و انتظار خواب به چشمانم نمیآمد. بعد نفهميدم چطور شد که فکر کردم امشب را ديگر با من کار ندارند. از بازجوئی شبانه هراس داشتم. تاريکی بدجور آدم را بیقوت میکند. وقتی خردک نوری نيست دلت مثل کبوتری هراسيده زير چنگالهای شاهين تندتند میتپد. پلکهايم داشت سنگين میشد که با ضربهی محکمی روی سرم از خواب پريدم. پاسدارها میدانستند نای تکان خوردن ندارم. دونفرشان زير بغلم را گرفتند و کشان کشان از سلول بيرونم آوردند. از پاهای زخمیام که روی زمين کشيده میشد چنان دردی توی جانم میدويد که بیاراده نالهام بلند شده بود. تصور هولناک و عذاب آور خوابيدن روی تخت شلاق تمام مقاومتم را از من سلب کرده بود. چشم چشم میکردم تا شايد اثری از حاجآقا را در گوشهای ببينم و خيالم را لحظهای از هراس شلاق خوردن نجات دهم. اما انگار حاجآقا آب شده بود و رفته بود توی زمين. پاسدارها باز مرا روی تخت خواباندند. اين بار شلاق سيمی نازکی را چندبار جلو چشمانم چرخاندند. اگر آينهای روبرويم بود حتماً میديدم که چشمانم از حدقه درآمده و با نوسان شلاق به اين طرف و آن طرف میگردد. شروع کردند. نه،اصلاً نمی شود گفت. سه چهار نفری افتاده بودند به جانم و ظريف فقط روی زخمهايم میزدند. قلبم داشت از سينه کنده میشد. يکباره صدای خودم را شنيدم که داشت حاج آقا را صدا میزد. هم خودم بودم و هم نبودم. جسم به جان رسيدهای بود که ديگر نمیتوانست و جای آن را نداشت که تحمل بيشتری کند. خودش بود که فرياد میزد. خودش بود که داد میکشيد و حاج آقا را میخواست. راستی به چه کسی بگويم، اين من نبودم. اين جسمم بود. پوستم، آه پوستم بود. آن وقت حاج آقا مثل فرشتهای سر رسيد. با دستهايم که آزاد بود زانوهايش را چسبيدم و با التماس گفتم:
«حاج آقا. حاج آقا تنهام نذارين.»
حاج آقا مثل پدری مهربان دست روی سرم کشيد و گفت:«نه. پسرم. من هيچ وقت تنهات نمیذارم. هيچ وقت.»
گفتم: «قول بده حاج آقا!»
حاج آقا خم شد و با مهربانی، آه چطور بگويم؟ پيشانی عرق کرده و داغم را بوسيد.
نه مشکل است باور کنيد. بايد زير شلاق بود تا محبت بیکران حاج آقا را درک کرد. اين هم که برای همه پيش نمیآيد. راحت و دلخوش (ببخشيد اگر اين جور داوری میکنم) توی خانهشان نشستهاند و همين طور بیخود و بیجهت برای حاج آقا ساز کوک میکنند. بدتر از آن چشم ندارند ببينند ما پدر مهربانی داريم که يک لحظه ترکمان نمیکند. شب و روزش توی اوين میگذرد. يکی از شماها حاضريد خانه و زندگیتان را به دلخواه ول کنيد و يک ساعت توی اين راهروهای تاريک و نمور سر کنيد؟ هرگز!
نگاه تيز و فروروندهای در پس گردنم احساس میکنم. سر بالا میبرم. برادر جمشيدی است. میگويد: «صبحکم الله بالخير!»
«میگويم خبری شده برادر جمشيدی؟»
میگويد:«پاشو! پاشو جوادی! پنج دقيقه س بالا سرت وايسادم. خوابی؟»
میگويم: «برادر جمشيدی عوضیگرفتی. من محمدم. محمدی!» و نگاهی به دور و برم میکنم. از يونس و احمد و باقر خبری نيست. بهتم میزند. برادر جمشيدی خم میشود و زير بغلم را میگيرد:«پاشو جوادی. معطل نکن. حاج آقا تو حسينيه براتون برنامه گذاشته. پاشو!»
میگويم: «برادر جمشيد چرا حالیتون نيس. جوادی را خودتون نيم ساعت پيش بردين بيرون.»
برادر جمشيدی دست به کمر بهت زده میايستد:«جوادی نکنه روانی شدی؟»
میگويم:« برادر جمشيدی باور کن روانی نيستم. من حتی میدونم چرا جوادی را بردين بيرون. باور کن من محمدم. محمدی!»
برادر جمشيدی به زور بلندم میکند: «تواب که روانی نمیشه. پسر بلن شو!» و هلم میدهد: «زودتر، زودتر، تا برنامه را شروع نکردن.»
لنگان لنگان وقتی همراه با برادر جمشيدی راه افتادهام به او میگويم: «برادر جمشيدی من میدونم چرا جوادی ساعت برادر صديقی را دزديد. من حتی میدونم به خاطر احتياج نبود. خودش به من گفت. باور کن من محمدم.»
برادر جمشيدی میگويد: «تو زٍر زيادی نزن! ما خودمون همه چی رو میدونيم!»
«برادر جمشيدی باور کن من چيزای ديگه هم میدونم. جوادی میخواس امتحان کنه اگه زير شلاق تاب مياره، توبهاش را برای هميشه بشکنه. باورکن.»
برادر جمشيدی بی آن که به حرف هايم گوش دهد از در حسينه هلم میدهد تو.
گوش تا گوش همة تواب ها نشستهاند. جوادی را که روی تخت شلاق درازکش میبينم ترسم میريزد. ديگر نمیتوانند انکار کنند که من محمدم. دو تواب پشت به پشت روی کمر جوادی نشستهاند. چشم چشم میکنم تا باقری و يونس و احمدی را پيدا کنم و بروم پهلوی شان بنشينم. اما کار بيهودهای است. آن جور که همه تنگ هم نشستهاند. مشکل بتوانم بعد از پيدا کردنشان قدم از قدم بردارم. ناچار ته صف مینشينم. حاج آقا بالا سر جوادی ايستاده است. تسبيح دانه درشتش هم دستش است. کنار او روی صندلی دو شلاق سيمی مثل دومار باريک بيابانی از دور ديده میشود. حاج آقا چهره خندانی دارد. انگار برنامهی شاد و راضی کنندهای را در ذهن تدارک ديده است. فکر میکنم عوضی میبينم. شايد حاج آقا هنوز نيت جوادی را نخوانده است. تواب ها از خوشحالی روی جایشان بند نمیشوند. مدام گردن میکشند و برای جوادی شکلک درمیآورند.
حاج آقا سرش را تکان میدهد و رو به جمع میگويد:
«کی حاضره شروع کند؟»
صدای توابها بلندمیشود:
«حاجآقا من!»
«من حاضرم حاج آقا!»
«من. من. حاج آقا!»
«حاج آقا بسپارش دست من!»
صدای يونس از همه رساتر است. حاج آقا يکی از شلاقها را برمیدارد و به يونس اشاره میکند. يونس از توی جمع جست زنان بيرون میشود. نايستاده شلاق را از دست حاج آقا میگيرد و دستش را بلند میکند. حاج آقا با خنده دستش را توی هوا میقاپد:
«چقدر عجله داری يونس. صبر کن!»
همه میزنند زير خنده.
حاجآقا رو به جمع صدايش را کش میدهد:
«نفری چند ضربه!»
«حاج آقا نفری ده تا!»
«حاج آقا پونزده تا!»
«بيستا حاج آقا!»
حاج آقا صورتش پر از خنده است: «چه خوش اشتها!» بعد رو به جوادی میکند :« توبه میکنی يا نه!» جوادی ساکت است.
حاج آقا رو به جوادی میپرسد:«پسرم، نفری پنجتا چطوره؟»
جوادی هم چنان ساکت است.
حاج آقا میپرسد:«ششتا؟»
جوادی ساکت است.
يکی از توابها داد میزند:«حاج آقا همون پونزده تا!»
حاج آقا سرش را با تائيد پائين میآورد.يونس شروع میکند. محکم فرود میآورد. ياد حرفی میافتم که توی سلول به من گفته بود:«مُرائی مشرک است.» يونس از دل میزند. درست مثل يک مومن واقعی. بغض توی گلويم میپيچد. نمیتوانم جلو خودم را بگيرم. بعد از مدتها پلک هايم نم برمیدارند. و چکههای گرم و داغ اشک روی گونههايم جاری میشود. طاقت نمیآورم توی چشمان جوادی که انگار از دور تنها به من خيره شده است نگاه کنم. حس میکنم بايد پلکهای جوادی هم خيس باشد. سرم را پائين میاندازم. ديگر فقط صدای ضربههاست که میشنوم. ضربههائی که فرود میآيند. ضربههائی مدام شمارههاشان بالا میرود. بين ضربهها فاصلهای نيست. شلاقزنها به صف پشت سرهم ايستادهاند تا کمترين فرصتی به جوادی ندهند. کابوسی برابر چشمانم بال میگشايد. سگ های گرسنهای را میبينم که از بیغذائی دندههایشان از زير پوست بيرو زده و بر گرد طعمهای دندان در استخوانهای يکديگر فرو میکنند. حاج آقا با چشمانی قرمز و با گرزی که سر آن خار دارد ميان سگها افتاده تا آرامشان کند. با هر ضربه که فرود میآورد قهقههی خشکی از گلويش به بيرون تف میشود. نمیتوانم تحمل کنم. از جا برمیخيزم تا از حسينيه بيرون بزنم. صدای حاج آقا سر جا ميخکوبم میکند.
«کجا؟»
بی آن که سر بالا کنم سر جايم میايستم. هنوز سرم پائين است. نمیخواهم کسی اشکهايم را ببيند. حاجآقا میگويد: «بيا اين جا ببينم. بيا پسرم. بيا نزديک ببينم. چته؟»
صدای ضربهها قطع میشود. آرام به طرف حاج آقا راه میافتم و پائين پايش درست کنار تخت شلاق میايستم. صورت جوادی دو انگشت با بازويم فاصله دارد. چشمان جوادی هم خيس است. حاجآقا دست میگذارد زير چانهام و سرم را بلند میکند.
«گريه میکنی؟»
فقط نگاهش میکنم.
حاج آقا میپرسد: «چرا گريه میکنی پسرم؟»
جوادی از بغل دستم با بغض توی گلو می پرسد: «محمد برای من که گريه نمیکنی؟»
میگويم:«نه! دارم به حال اينا گريه میکنم.»
جوادی میگويد: «من هم.»
حاج اقا جا میخورد :«چی؟» انگار حرفهایمان را شنيده است.
صدای توابها بلند میشود:
«حاج آقا تنش میخاره.»
«حاج آقا راهی تختش کن!»
«حاج آقا بسپارش دست يونس!»
همه میخندند. من هنوز دارم گريه میکنم. اشک گرم و داغ هنوز روی گونهام روان است. اشکی آشنا. اشکی که از اعماق وجودم میجوشد و از چشمانم بيرون میزند. اشکی که استخوانهای سرد و مردهام را گرم میکند و بند بند آنها را از هم میگشايد. حس میکنم آرام آرام دارم از جلد سگیام بيرون میآيم. حاج آقا به برادر جمشيدی اشاره میکند. برادر جمشيدی به همراه دو پاسدار میآيند و جوادی را از روی تخت بلند میکنند و مرا سر جای جوادی روی تخت میخوابانند. برادر جمشيدی آهسته توی گوشم پچپچه میکند: «توبه کن پسر، قال را بکن!»
لب از لب باز نمیکنم. شلاق سيمی در هوا ويژ میکند و فرود میآيد. با پلکهای روی هم خوابيده نزديک شدن حاج آقا را به تخت احساس میکنم. آه چه لحظهای. ضربهها فرود میآيند. دندان بر دندان میسايم و لب از لب باز نمیکنم. کله حاج آقا نزديک میشود. برادر جمشيدی يک جای پايم را هدف گرفته است. درد تا مغز استخوانم پيچيده است. نفس حاج آقا که روی گونههايم ول میشود، دهان باز میکنم و خون و آب غليظ مانده در دهانم را با نفرت به صورتش تف میکنم. تف! و ديگر چيزی نمیفهمم.
نسيم خاکسار
فروردين ماه ۱۳۶۵
مارس ۱۹۸۶ اوترخت