چهار شعر کوتاه از رسول کمال
ترانه بيقراری
ذبح می شوم
من
چون يکی گوسفند قربانی
براين خاکِ سرد
کزآنِ من نه،
ليک،
جان پناهِ من است.
و
چشم انداز بيقراريم
حسرت بوسه ای ست
دوباره، بر آن خاک
که مامِِ ديگرِ من است.
از رسول کمال
۸ نوامبر ۲۰۰۸
خوابِ خلسه
جهانی ست
به وسعت يک آه،
امیّدِ معجزتی نيست.
برخيز ازين خوابِ خلسه
برخيز!
که آن را سرانجامی
نيست.
از رسول کمال
۱۱ نوامبر ۲۰۰۸
از با تو بودن
در هيچ کجای جهان
خانه ای دارم
که، جهانِ من است.
از با تو بودن
است
کان جهان
در هيچ کجا
خانه من است.
از رسول کمال
۱۳ نوامبر ۲۰۰۸
شوقِ پرواز
چشمان بهاريت
خمارِ ناز است.
بريز قطره اشکی
از سرِ شوقِ با من بودن
که با تو بودن
تمامی پرواز است!
از رسول کمال
۱۳ نوامبر ۲۰۰۸