یکشنبه 1 اسفند 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

گزارش یک بسیجی از ۲۵ بهمن: یکان ناجا ناآزموده و ترسیده است، الف

این گزارش را سایت الف به نقل از مهدی فاطمی صدر و تحت عنوان نبرد روز ولنتاین منتشر کرده است:

جمعیت پیاده‌روی شمالی خیابان انقلاب اسلامی غیرعادی است؛ چیزی شبیه به ۲۲ خرداد امسال. از میدان فردوسی پراکنده ناجا ایستاده است و بچه‌های بسیج و آدم‌های اطلاعات. جمعیت پیش می‌رود و ساکت است و بدش نمی‌آید که پیاده‌رو را قفل کند. سر وصال به چپ می‌رویم و از خیابان پایینی به سمت میدان انقلاب اسلامی ادامه می‌دهیم.

سر تقاطع شهدای ژاندارمری و کارگر ایستاده‌ییم؛ اولین دسته از منافقین سبز را می‌بینم که شعار می‌دهند و به سوی ما می‌آیند. این، یعنی نتوانسته‌اند خیابان اصلی (انقلاب اسلامی) را اشغال کنند و از خیابان‌های موازی به غرب می‌روند. موقعیت برخورد نیست. سبزها می‌آیند و شعار می‌دهند و رد می‌شوند؛ تعدادی دختر و پسر خوش‌حال با سر و وضعی که مناسب ام‌روز است؛ ام‌روز ۲۵ بهمن است؛ ۱۴ فوریه؛ روز ولنتاین.

سبزها از هم‌این ابتداء باخته‌اند؛ فراخوان تظاهرات در روز ولنتاین یعنی پذیرش ادعایی که حزب‌الله از ابتدای فتنه در حال اثبات آن بوده است؛ این که سبزها دین ندارند. حالا هر چه می‌گذرد از نفاق سبزها کم می‌شود و از فراخوان در مناسبت‌های مذهبی رسیده‌اند به مناسبت‌های ملی و از آن جا به مناسب‌های مدرن؛ به ولنتاین؛ روز جهانی بزرگ‌داشت فحشاء.

از میدان انقلاب اسلامی وارد خیابان آزادی می‌شویم و به غرب می‌رویم؛ پیش از آن قدری از جیره‌ی جنگیم را می‌خوریم، و زنجیرم را از کیف به جیب بارانیم می‌برم؛ حالا اطمینان دارم که درگیر خواهیم شد.

خیابان آزادی باز است و خبری از ناجا نیست؛ همه غافل‌گیر شده‌اند. سبزها آرام‌آرام متراکم می‌شوند و پوزبند می‌زنند و منتظرند. ما در حاشیه‌ی خیابان با آن‌ها حرکت می‌کنیم. از پیاده‌روی شمالی کسی شعار را آغاز می‌کند: مرگ بر دیکتاتور؛ از این سو پاسخش بلند می‌شود. پسرکی پوزبند را روی صورتش صاف می‌کند و دست بلند می‌کند و شعار می‌دهد: نه غزه، نه لبنان / تونس و مصر و ایران؛ پاسخش را نصفه و نیمه می‌‌دهند. دخترکی غر می‌زند: ما را قاتی عرب‌ها نکنید.

جلوتر نمی‌رویم؛ برمی‌گردیم. حالا سبزها متشکل شده‌اند؛ عده‌ ایی رو به خیابان ایستاده‌اند و شعار می‌دهند، و جلوتر سرود می‌خوانند. ما سه نفر را نمی‌بینند؛ شاید هم می‌بینند و جسارت جلو آمدن ندارند. حالا ما در دالانی از منافقین سبز به سمت میدان انقلاب اسلامی بازمی‌گردیم.

اولین یکان‌های بسیج را که می‌بینم نفسی می‌کشم؛ کم‌تر این اندازه دلم برای بسیجی‌ها تنگ شده بود. یکان‌های ناجا هستند و بسیجی‌ها که در حاشیه‌ی میدان و خط ویژه مستقر هستند. به ساعت نگاه می‌کنم.

اکبر صباغیان فرمان‌ده یکان حاشیه‌ی میدان است؛ می‌ایستیم به صحبت؛ سبزها برایش جدی نیستند. خوش‌حال است که سبزها آمده‌اند و او بعد از ظهر سر کار نمانده است؛ جمع کردن سبزها برای اکبر بیش‌تر یک تفریح است.

در میدان انقلاب اسلامی نمی‌مانیم‌؛ به سمت فردوسی هم نمی‌رویم؛ هر چه هست در جناح غرب است. اولین ستون‌های دود را در خیابان جمال‌زاده خاموش کرده‌ییم و یکان‌های موتورسوار، حالا، پیاده‌روهای خیابان آزادی را پاک کرده‌اند؛ چند فرعی آن طرف‌تر اما سبزها در حال تشکل هستند.

انتهای خیابان زارع سبزها آرایش گرفته‌اند و تلاش می‌کنند که آتش روشن کنند؛ مرددند که بروند یا بمانند. بدم نمی‌آید که پیش از درگیری با آن‌ها محاجه کنم. بچه‌ها تذکر می‌دهند که زیاد جلو نروم. چند نفر پیاده و چند موتور هستیم و نیاز به نیروی کمکی داریم؛ می‌خواهم به اکبر زنگ بزنم اما تلفن‌ها قطع است.

یکی از رفقا کسی را به من نشان می‌دهد؛ سیدشهاب واجدی؛ نمی‌شناسمش. فقط احساس می‌کنم که لنز دوربینش برای درگیری خیابانی زیادی بزرگ و سنگین است. کسی پشت موتوری نشسته و سبزها را رصد می‌کند. به شانه‌اش می‌زنم: تو که می‌گفتی این دلقک‌ها نه‌می‌آیند؟! چیزی نه‌می‌گوید؛ حسین قدیانی است که ترک میثم محمدحسنی نشسته است.

میثم از موتور پایین می‌آید و می‌رود به پیشانی کار؛ با یک باتوم فنری در دست؛ تک و تنها. عشق می‌کنم با حسین و میثم و شهاب که جسارت‌شان را بیرون از وب هم می‌توان دید.

ابتدای خیابان را بسته‌ییم و حالا فرعی‌ها را خلوت می‌کنیم؛ وسط داد و تشر خانمی می‌ایستد به بحث؛ عاقله‌زنی است که خانه‌اش هم‌این جا است او و هم‌سایه‌ها می‌خواهند بدانند از چه به سبزها اجازه‌ی تجمع نمی‌دهیم؟ زنجیرم را فراموش می‌کنم و بحث مبسوطی را شروع می‌کنم در تبارشناسی منافقین سبز؛ انتهایش به این می‌رسم که این‌ها نه علیه حکومت که برای جنسیت شورش کرده‌اند.

بحث را جمع می‌کنم؛ آرایش می‌گیریم و می‌زنیم به سبزها؛ با اولین فشار می‌پاشند؛ یکی‌شان را نشان کرده‌ییم و می‌خواهد فرار کند؛ در پیاده‌رو با موتور سرنگونش می‌کنیم؛ میثم او را گرفته و می‌خواهد مهارش کند؛ یک دست‌بند نایلونی درمی‌آورم به او می‌دهم.

کارمان در این جا تمام شده است؛ آتش را خاموش می‌کنیم و سطل آشغال را کنار می‌کشیم و خیابان را باز می‌کنیم. به راه می‌افتیم. دسته‌ی ما به شرق می‌رود و سیدپویان ترک موتور دسته‌ی دیگر نشسته است و با آن‌ها می‌رود.

دسته‌ی ما بسیجی‌هایی هستند که کف خیابان هم‌دیگر را پیدا کرده‌اند؛ خیابان به خیابان سبزها را دنبال می‌کنند و می‌پاشانندشان. کسی سلاح یا سپر ندارد و موتورها مال خود بچه‌ها است.

سر چهارراه بعدی به درگیری نه‌می‌رسیم؛ سبزها پیشاپیش گریخته‌اند. کپسول آتش‌نشان را از اهالی می‌گیریم و آتش را خاموش می‌کنیم. سخت‌ترین بخش کار کنار زدن سطل آشغال فلزی از وسط خیابان است که حالا به اندازه‌ی یک قابلمه داغ است. برای مداوای انگشتان سوخته‌ی آن رفیق‌مان در حال بررسی هستم که بچه‌ها می‌ریزند جلوی در یک خانه؛ ظاهراً سبزهایی که این چهارراه را آتش زده‌اند را پناه داده است.

در باره‌ی پسرک اختلاف نظر وجود دارد؛ برای تخلیه کردن او به عقب یک موتور و دو نیرومان را از دست می‌دهیم. اسلوب من در این مواقع آن است که طرف به کرکره‌ی مغازه‌یی دست‌بند می‌زنم تا نیروی پشت‌بانی به‌آید و تخلیه‌اش کند. بچه‌ها موافق نیستند؛ در نهایت از او عکس می‌گیرند و رهایش می‌کنند.

تقاطع بهرامی و رازی هم به ساده‌گی باز می‌شود؛ مشکل ابتدای خیابان رازی است؛ ضلع شرقی پارک دانش‌جو. نیروهای ضدشورش جمعیت خیابان انقلاب اسلامی را به این خیابان تخلیه می‌‌کنند و سبزها هر زمان که چشم ما را دور می‌بینند، در خیابان و فرعی‌ها دوباره متشکل می‌شوند و شعار می‌دهند.

یک‌دو بار هم حتا از ابتدای خیابان خیز برداشتند و هر بار چند قدم بعد شکستند. این بار در فرعی شیرزاد به هم پی‌وسته‌اند. جای مدارا نیست؛ زنجیرم را دوتا می‌کنم؛ موتورها را راه می‌اندازیم؛ تکبیر می‌دهیم، حیدر می‌کشیم، و تا ته کوچه همه را می‌زنیم.

در فرعی روبه‌رو یکی را گرفته‌ییم؛ حالش غیرعادی است. تقلای فراوانی برای فرار می‌کند و یک دفعه هم نصفه و نیمه موفق می‌شود. دست‌بند درمی‌آورم تا به‌بندیمش. بوی تند الکل در مشامم می‌پیچد و قوطی بغلی مشروبش به بارانیم می‌پاشد. از بستنش منصرف می‌شویم؛ مست کف خیابان افتاده است و یک‌دو نفر مراقبش هستند.

حالا منشأ مشکل را یافته‌ییم؛ تعدادی از سبزها در آب‌ریز (توالت) پارک دانش‌جو مخفی شده‌اند و هر زمان که ما دور می‌شویم، جمعیت را از پیاده‌رو به خیابان می‌کشند و شعار می‌دهند. بچه‌ها را جمع می‌کنیم و توالت را از سبزها پاک می‌کنیم؛ مشکل حل می‌شود.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


نماز مغرب و عشاء را به جماعت می‌خوانیم و به سمت غرب می‌رویم. از کل دسته چهار موتور باقی مانده‌ییم. خیابان انقلاب اسلامی باز است و یک دسته از بسیجی‌ها پیاده و پرچم به دوش، شعار می‌دهند و به غرب می‌روند؛ نصف روز دیر آمده‌اند.

نرسیده به شادمهر احساس می‌کنم که ستون دود می‌بینم؛ عینک روی چشمم نیست و هوا تاریک است. جلوتر احساس می‌کنم که صدایی می‌شنوم. خیابان یک‌طرفه است و ما خلاف می‌آییم و اگر به کمین‌شان به‌خوریم جایی برای دور زدن نیست. سه موتور از ما پولسار است و صداشان کافی است تا میدان آزادی را خبر کند.

حدسم درست است؛ سر شادمهر را بسته‌اند و ما تنها چند متر با آن‌ها فاصله داریم. از موتورها می‌ریزیم پایین و درجا سروته می‌کنیم و با شتاب برمی‌گردیم. دو خیابان پایین‌تر به یک دسته‌ی ناجا می‌رسیم. سرباز عادی هستند که سپر و باتوم برداشته‌اند؛ انتخاب دیگری نه‌داریم؛ این بار از جنوب وارد شادمهر می‌شویم و به سمت چهارراه می‌رویم.

صحنه‌ی غریبی است؛ خودروها را نگه داشته‌اند و سطل‌های آشغال را برگردانده‌اند و بارانی از سنگ بر سر ما می‌بارد. آن وسط متوجه جمعی‌بری (اتوبوس) می‌شوم که پشت راه‌بندان سبزها متوقف مانده و یک متر جلوتر کوهی از آتش به آس‌مان می‌رود و مسافران وحشت‌زده در خود مچاله شده‌اند.

یکان ناجا ناآزموده و ترسیده است؛ سربازها نیاز به روحیه دارند؛ پیشاپیش راه می‌افتیم و به اگزوز موتورها گاز می‌دهیم و حیدر می‌کشیم؛ سربازها جان می‌گیرند و آن‌ها هم با باتوم روی سپرها می‌کوبند.

پشت سبزها راه‌بندان است و با هجوم ما به فرعی‌های چپ و راست می‌گریزند. یکان ناجا فشل است و بی‌تدبیر؛ یک دفعه همه به چپ می‌دوند و چهارراه را خالی می‌کنند؛ سبزها از راست خیز برمی‌دارند و یک‌دو نفر در مقابل‌شان هستیم. این جا آخرین سنگر سبزها است و نه‌می‌توانند از دستش به‌دهند.

با این سربازها به جایی نه‌می رسیم؛ سبزها هم انگار این را فهمیده‌اند و در چپ و راست ما آرایش می‌گیرند و جلو می‌آیند؛ ما این وسط گیر افتاده‌ییم؛ تنها تلاش می‌کنیم که چهارراه سقوط نه‌کند. دلم می‌خواهد خداوند از آسمان بسیجی به‌فرستد.

دعایم انگار مستجاب است؛ از سمت چپ یک دسته‌ی موتورسوار به ما ملحق می‌شود. آن‌ها را نه‌می‌شناسیم و نه آن‌ها ما را؛ فقط از دیدن هم ذوق‌زده‌ییم. چهارراه هنوز می‌سوزد و ما بر موتورها نشسته‌ییم و تکبیر می‌دهیم و حیدر می‌کشیم و منافقین سبز گریخته‌اند …


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016