جمعه 29 بهمن 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

خيابان‌نگاری ۲۵ بهمن، مانی محمدی

موتوری‌ها رسيدند، جليقه سبزها رسيدند، نينجاها رسيدند، لباس شخصی‌ها، چوب‌های نخراشيده‌ی درخت‌ها و شوک برقی، گاز فلفل، اشک‌آور و يک گاز عجيب ديگر، ماشين‌های سياه ستاد رزم دوم، يگان امداد، ضد شورش، پاسدار ولايت، تفنگ‌های پينت‌بال، سپرهای شيشه‌ای و خودشان جليقه‌های ضدگلوله داشتند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


برين گمانيد که ملامت کلام می‌کنيد، و سخنان کسی که دست شسته از اميد، باد است؟

کتاب ايوب / گزارده‌ی قاسم هاشمی‌نژاد


رفته‌ی خيابان / ۱
باد می‌آمد و جرثقيلِ بلند، از آنجا که من بودم از طبقه‌ی هفتم، معلق به نظر می‌آمد. آفتاب ظهر بر شهر می‌گذشت و اذان شد. از پنجره خيابان را می‌ديدم، ولی‌عصر خالی بود، اين روبرو را روزهای شلوغ ديده بودم چطور هميشه موتورها می‌آوردند و می‌گماشتند با يکی پارچه‌نوشته انگار که از مردمانند، تا زبان به دشنام بياورند. حالا پيرمردی خرد با ريش انبوه می‌گذشت و زنی در انتظار اتوبوس بود. از چند دانه انجير و بادامی که همراه داشتم، گرسنگی برگرداندم و تلاطم برنمی‌گشت. «الف» گفته بود امروز رسيده تهران و حالا دارد می‌آيد سمت ولی‌عصر، و ولیِ‌عصر خالی بود. «ع» گفت آمده نيامده خبرم می‌کند چای گرمی به رفاقت بخوريم تا چه شود شب که شايد آبی به مفارقت بنوشيم. و ساعتی از اذان ظهر رفته بود

رفته‌ی خيابان / ۲
با بی‌حوصلگی رفتم و وقتی رسيدم همه توی حياط جمع بودند، آفتاب رنگی خاکی داشت بر زمين. با الف و عين رفتيم. خواستم دربيايم که تنها برويم، در هياهو هم را گم خواهيم کرد لابد، که نگفتم. همه از عبدالله گل اميد داشتند که مجوز صادر شده و با کسی کاری ندارند.
از قدس رسيده بوديم، هيچ کدام باور نداشتيم مثل روز عاشورا آدم از دو طرفِ خيابان به سمت آزادی برود، الف سيگارهاش را سپرده بود به من که توی جيبش تا نشود و نشکند، يک نخ برداشتم و دنبال فندک بودم، يکی که فندک رساند، گفت «گل» هم قرار است بيايد، نترسيد. در راه ياد امير افتادم که الان نشسته لابد پای اينترنت و بال‌بال می‌زند، يادم از وقتی آمد که اينجا بود و «ميم» نبود تا ببيند، ميم که می‌گفت در فرانکفورت قدم می‌زده همان روزها، يادم از دختری آمده بود که پارسال عاشورا پيراهنم را می‌کشيد و زنده مانده بودم، ياد زانوی شلوار که خونی شده بود.
لباس سوسکی‌ها بودند و نيروی ضد شورش، يکی يکی از کنار نرده‌های دانشگاه دست و پايشان را جمع کردند و سر اميرآباد ايستادند. خبری از موتوری‌ها نبود هنوز که چند نفری با بی‌سيم و باتوم انقلاب را بسته بودند و همه را به پايين هدايت می‌کردند، برنامه اين بود که کسی در خيابان نباشد، همه را بفرستند در فرعی‌های بالا و پايين و بعد همانجا نيروی تکه‌تکه‌ی مردم را تحليل ببرند.

رفته‌ی خيابان / ۳
موتوری‌ها رسيدند، جليقه سبزها رسيدند، نينجاها رسيدند، لباس شخصی‌ها، چوب‌های نخراشيده‌ی درخت‌ها و شوک برقی، گاز فلفل، اشک‌آور و يک گاز عجيب ديگر، ماشين‌های سياه ستاد رزم دوم، يگان امداد، ضد شورش، پاسدار ولايت، تفنگ‌های پينت‌بال، سپرهای شيشه‌ای و خودشان جليقه‌های ضدگلوله داشتند. به عين گفتم اين لباس‌شخصی‌ها چرا ماسک زده‌اند، مگر اينها هم جز استثنای قانون‌اند، عين نبود، ما هم فرار کرديم. قبلن توی داروخانه ايستاده بوديم، سيگار را انداخته بودم بيرون، هنوز فندک نداشتم، اينبار آمده بوديم چاپخانه، زيرزمينی بود، دوباره رفتيم بيرون، هنوز از سمت امام‌حسين آدم می‌آمد سمت آزادی، کجا می‌رفتند، چرا نمی‌رسيديم آزادی، خيابان را بريدم و رفتم بالا، تنها شده بودم. تنهايی سرعت آدم بيشتر است، تصميم‌ها هم، وقتی رسيدم به نواب، فهميدم اين جمعيت کجا آب می‌رود که نمی‌رسد به آزادی، همه بودند و مردم را مثل آبی که به ديوار بپاشی، پخش ميکردند به هزار کوچه و خيابان و اتوبان و بعد گاز می‌زدند، اينقدر گاز زدند که باد به انقلاب برساند، باد از آزادی می‌آمد به سمت انقلاب. رفتيم توی کوچه‌ها، سر توحيد درگيری بود و گاز زدند باز، دوبار رفتيم تا نزديک خيابان و نشد بفهميم داستان چيست، صدای گلوله می‌آمد، صدای شليکِ گازاشک‌آور. گازِ عجيب بی‌تاب می‌کند، گلو می‌سوزد، چشم می‌سوزد و آب چشم راه می‌افتد، دستم اينقدر می‌لرزيد که فندک نمی‌توانستم روشن کنم.
در کوچه‌ها اما زندگی همراه آشوب جريان داشت. زنی می‌خواست کودکش را از مهد بياورد، گفت بچه‌ام است نمی‌توانم نروم، وقتی از توحيد می‌دويدم داخل کوچه ديدم که پسری در چشمش سيگار فوت می‌‌کند، يا زنی ديوانه را نمی‌دانم کی چوبی داده بود دستش که بايستد کنار خيابان و هل من مبارز بطلبد و فحش آبدار بکشد، چنان فحش می‌داد که خيابان تمام برمی‌گشتند. رفته بودم تا رودکی ولی نميشد برويم، موبايل‌ها آنتن نمی‌داد، لباس‌شخصی‌ها بين مردم زياد بودند، خيلی زياد و يکدفعه با شوک و فلفل دورشان را خلوت می‌کردند، چفت‌های پلاستيکی می‌انداختند به دو دستِ دختری يا پسری و می‌بردند، عده‌ای هم مشغول اتوبوس‌ها بودند، يکی شعار داده، يکی فيلم گرفته بود، يکی بد نگاه کرده بود، دسته دسته اتوبوس را نگه می‌داشتند و می‌پريدند سر شکار.

رفته‌ی خيابان / ۴
برگشتم، لباس شخصی‌ها وحشی شده بودند، به قصد قربت می‌زدند لابد که اينطور آدم را له می‌کردند، لباس‌ها را می‌گشتند اگر برهانی به دست می‌آمد باتوم به سر و صورت می‌کوبيدند. نمی‌دانم از شکارِ زياد بود يا تشنگیِ خودشان که با هم دعواشان شده بود، يکی‌شان می‌خواست بنزين زودتر از بقيه بزند، يعنی نرسيده می‌خواست بنزين بزند و بقيه می‌گفتند برو توی صف، اينجا صفه داداش. بی‌آر‌تی را به سمت آزادی بستند، بعد که غروب شده بود و برگشتم، ديدم خيابان خلوت است، اتوبوس نيست، دسته‌ی ۷۰-۸۰ نفری راه انداخته‌اند با پلاکاردهايی سفيد با خط سبز، که "ديکتاتور مصر چرا با خاتمی ديدار کرده بود؟" و درخواست اعدام بود و زندان و اين حرف‌ها. وقتی اين دسته رد شد، خيابان به حالت عادی برگشت، گاردی‌ها برگشتند، موتورها با عربده رسيدند، گاز می‌دادند ت ازمين بلرزد، از کنار پياده رو با چماق‌های بالا برده و چرخان عربده می‌کشيدند، گاز زدند و همه می‌دويديم.
برگشتنا رسيدم جمالزاده، نفهميدم چرا لباس‌شخصی‌ها حيدر حيدر گويان بالاتر از انقلاب ايستاده‌اند، تقريبن نزديک طوسی و باتوم می‌چرخانند و سطل آتش می‌زنند؟ زنی کنارم با غيض زمزمه می‌کرد که حيدر و مهدی هم نيستند، اگر بودند که به کمک ما می‌آمدند، امام زمان کجا بود؟ ديدم سر خيابان مردم زيادند اينها می‌ترسند بزنند به جمعيت منتظرند، ملت شعار می‌دادند و اينها دندان نشان می‌دادند، عاقبت نيروها رسيدند، از فرصت و زندی موتورها رسيدند، همه دور صورت چفيه بسته بودند، ماسک زده‌ بودند و معلوم بود تازه‌نفس و حريصند. خيابان، وقتی که اينها زده بودند به جمعيت، از اينجا که من بالاتر ايستاده بودم، خالی بود، دود سطل آشغال بلند بود، مردم از کناره‌ها می‌رفتند و می‌آمدند و همين رفت و آمد اينها را کلافه کرده بود.
توی کارگر هم می‌زدند، با موتور خيابان را جارو می‌کردند توی جوی و پياده رو و بعد در پياده رو ملت را می‌دواندند تا بروند تو کوچه‌ها. نزديک غروب بود. از خيابان فرصت رو به غرب که می‌ايستادی آفتاب پيدا بود، ميان اين همه ساختمان بلند و دود، خورشيد تند وزرد بود. پشت به خورشيد، منظره‌ی درختان سبز و انبوه دانشگاه تهران، بيشتر به نقاشی‌های ونگوگ می‌زد. شور افتاده بود زير پوست جهان.

بيست و شش بهمن هشتاد و نه
تهران - مانی محمدی

پس از نگارش - حالا که اين‌ها را می‌فرستم، ظهر چهارشنبه است، از چهار راه که رد ميشدم، داشتند پرچم بزرگ و چوب جمع می‌کردند، شنيدم تشييع جنازه‌ی اين پسری‌ست که کشته شده، صانع ژاله. می‌بينی خودشان می‌کشند و خودشان می‌برند و خودشان تشييع می‌کنند؟ اين‌ها تا ته تماميت طلبند، همه‌چيز را بايد مصادره کنند انگار. کوچه‌های کنار را همه لانه کرده‌اند، خزيده‌ بودند از صبح داخل اينجاها، دارد شلوغ می‌شود انقلاب، خدا رحم کند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016