ما يک "ملت" هستيم! آقای اوباما با "کودتاچيان" به جايی نمی رسد! بابک داد
ترديد ندارم آقای اوباما هم هوشمندتر از آن است که در معادله کودتاچيان غاصب و ملت حق طلب ايران؛ جانب يک "ملت" را رها کند. ما کمکی از آقای اوباما نمی خواهيم اما برای کمک آمريکا به تثبيت کودتاچيان، به آقای اوباما هشدار می دهيم: "ما يک ملت هستيم و کودتاچيان اقليتی غاصب و رفتنی اند."
مريم هفته قبل پای کامپيوترش در "تورنتو" از شدت بی خوابی بيهوش شد و سرش روی کيبورد افتاد و خوابيد. بعد از چندين ساعت کار برای ترجمه اخبار جنش سبز و مقالات تحليلی که از ايران بدست می آورد تا در وبلاگش منتشر کند. وبلاگ نويسی درباره مسائل ايران، "شغل" مريم نيست، "عشق" اوست. عشقش به ايران و ايرانيان و اين کار را بدون انتفاع مادی انجام می دهد. و جالب است که او حتی نمی تواند فارسی حرف بزند، زيرا از کودکی از ايران رفته است ولی خود را يک "ايرانی" می داند و چنين نيز هست. او می خواهد دنيا را از آنچه درون کشورش می گذرد باخبر کند. مريم يک دختر ايرانی است که در فيس بوک شرح اين بيخوابی اش را برايم نوشت. ما در دو سوی کره خاکی، يک فهم مشترک از ايران داريم. اگرچه او بلد نيست فارسی حرف بزند يا بنويسد، اما ترجمه متون فارسی به انگليسی را به خوبی و با تسلط انجام می دهد و دلش با مردم ايران است. مريم در ۵ سالگی ايران را ترک کرده و سالهاست يک شهروند کانادايی است. اما جنبش سبز، درون وجود او را هم در آن سوی جهان سبز کرده و الان چند ماه است مرتب درباره ايرانيان و حرکت سبزشان می نويسد و ترجمه می کند و اطلاع رسانی می کند.
سئوال: چه چيزی باعث شده مريم چنين شور و شوقی پيدا کند و تا سرحد بيهوش شدن پای کامپيوترش بنشيند و اخبار و گزارشها و تحليل های فارسی جنبش سبز را به انگليسی ترجمه و در وبلاگش منتشر کند؟ جوابش دشوار نيست.
ما ايرانيان حتی وقتی مثل "مريم" از ۵ سالگی ايران را ترک کرده باشيم، هنوز و هنوز عضوی از يک "ملت" هستيم. ملت بودن ما هزاران معنا دارد. يکی اينکه اگر هزار تکه مان کنند و بر چهار قلعه دنيا و دروازه های شهر بر دارمان کنند و جسم مان را هم بسوزانند، باز هم "باد صبا" خاکستر وجودمان را به وحدت می رساند و به يک جايمان می برد و دوباره مجتمع می شويم. دوباره يک ملت می شويم. باز هم روح واحد ملی در ما دميده می شود و دوباره زنده می شويم. سالهاست چنين کرده اند تا از ملت ما "اقوام مهاجر بدبختی" بسازند که ناگزير از ترک وطن شده اند و در کشورهای ديگر مهاجرند، اما به محض دميدن يک جوانه سبز، يک ساقه سبز، دوباره روح ملی در همه ميليونها مهاجر ايرانی دور از وطن سبز می شود و همه ما "ما" می شويم. شاهد اين مدعا ميليونها ايرانی مهاجر از وطن که هنوز تا کورسوی نور اميدی می بينند، دلشان از مهر ايران لبريز می شود. مهر مام ميهن، فقط در يک "ملت" چنين معجزه مسيحايی دارد.
ديوار برلين ۲۸ سال ميان آلمانی ها در شرق و غرب شهر بزرگ برلين فاصله انداخت. زنان و شوهران، خواهران و برادران و والدين و فرزندان و عشاق بسياری را از يکديگر دور ساخت، اما جز با اراده و همت و جز با کشش عاشقانه خود آنها نسبت به همديگر، آن ديوار آهنين فرو نريخت و از ميان برداشته نشد. اکنون سالهاست در جامعه ايرانی، حاکمان چنان ديواری ميان ملت ما برپا کرده اند و با تقسيم ايرانيان به خارج نشين و داخل نشين (!) سعی دارند "شيرازه ملی" ما را از بين ببرند. خارج نشين ها و داخل نشينان را به دسته های فقير و غنی! خودی و غير خودی! حزب اللهی و عادی! تقسيم کرده اند و سالهاست ديواری نامرئی ميان خانواده های ايرانی بی شماری برپا کرده اند تا بذر بدبينی و حسادت و سوء تفاهم و دوری و بدفهمی را در ميان "اين چند شقه های يک ملت" دامن بزنند و نانش را بخورند. سالهاست پدری نمی بينيد مگر آنکه در آتش هجران فرزندی دور از وطن می سوزد. کسی را نمی بينيد مگر آنکه خواهری و برادری را در آنسوی اين ديوار نامرئی چشم براه دارد. مادری را نمی بينيد مگر آنکه برای سعادت فرزندش به "سفر بی بازگشت" او رضايت داده و يا نوه هايش را، عروس يا دامادش را هرگز نديده است. سالهاست ميليونها نفر را در اين سو و آنسوی اين ديوار عظيم پراکنده کرده اند تا اين ملت را از "ملت" بودن تهی کنند. اما آيا توانسته اند؟ آيا می توانند؟
ميليونها ايرانی که سالهاست در پس يک ديوار بزرگ، بزرگتر از ديوار برلين از همديگر جدا افتاده اند و قرار ندارند اين هجران تلخ را جز با دستان خويش به سر بياورند. سالهاست نتوانسته اند روح ملت بودن ما را پايمال کنند، بميرانند و از بين ببرند. و برای همين است که بعد از سالها سوزاندن شاخه های جوانمان، دوباره سبز می شويم، دوباره می روييم و دوباره بارور می شويم، حتی وقتی "مريمی" باشيم که فارسی حرف نمی زند، اما با افتخار می نويسد "می ايرانيم" و تا صبح برای ترجمه مطلبی درباره هموطن کُرد خود "احسان فتاحيان" بيدار می ماند تا مگر از اعدامش جلوگيری شود و روز بعد از شدت ناراحتی اعدام احسان، پای کامپيوتر بيهوش می شود.
با تمام سختی های اين سالها، روح ملی ما زنده است. روحی مغرور، خودساخته و متکی به خويش. چيزی که کودتاچيان سعی دارند با تجاوزها و سرکوبها و اعدامها لگدمالش کنند و آن را از بين ببرند. شايد اين ناشی از همين روح باعزت و غرور ملی ما ايرانيان است که نمی توانيم حقوق خود را از غربی ها و کشورهای دنيا مطالبه کنيم و نمی توانيم چشم ياری به آنها بدوزيم. هرچند وقتی که مثل تمام اين سالها، استخوان در گلو و زخم بر دل داشته و داريم. اما حسی است که نمی گذارد کمترين توقعی از غربی ها داشته باشيم. بالعکس آنچه موجب حقارت بيش از قبل "حکومت ذليل" فعلی شده، همين ذلتی است که دارد نشان می دهد و مشروعيت نداشته خود را از کشورهای حقيری مثل ونزوئلا و سوريه و حزب الله لبنان و قدرتهای بی خاصيتی مثل روسيه و چين گدايی می کند تا مگر مدتی بيشتر بر مسند قدرت بماند. اين خصلت زشت، در ميان ما ايرانيان آن قدر مکروه است که حاضريم بميريم (چنانچه می ميريم) اما دست نياز به سوی خارجی ها دراز نکنيم. برای همين است که برخی از ما "باور" داريم که احمدی نژاد و باند کودتاچی او "ايرانی" نيستند، زيرا چنين ذلتی را از کمتر هموطن ايرانی سراغ داريم.
ما نيازی به کمک غرب نداريم، هرچند برای احساس انسانی هيچکس در مقابل اين سبعيت و ظلم آشکاری که بر ما می رود، مانعی ايجاد نمی کنيم و قدر احساس نوعدوستانه مردم جهان را به خوبی می دانيم. اما کرامت ملی خود را بيش از جان شيرين دوست داريم و حقانيت خود را بدون نياز به قدرتهای خارجی (و با همدلی ساکنان داخل و خارج آن ديوار نامرئی و با مشارکت همه هموطنان تبعيدی و مهاجر خود در خارج کشور) پی می گيريم. چنانچه تاکنون گرفته ايم. و از وصله های نخ نمای همدستی با عوامل بيگانه و اين قبيل اتهامات باکی نداريم. "همه ايرانيان"، شريک آينده اين خاک پر گهرند.
ما ايرانيان، گروگان نظامی هستيم که سالهاست تلاش می کند چيزی از عزّت ملی و غرور ميهنی ما ايرانيان باقی نگذارد. بسياری از سياستهای اين نظام بر اين پايه بوده و هست که با توزيع فقر و فساد و فلاکت، از ما مردمی ذليل و گرسنه و نيازمند بسازد که زندگی را از حاکمان گدايی کنند. آنها ملتی چنين بی چاره را برای بقای حکومت خود، مناسب تر می بينند تا مردمی غيرتمند، صبور و گردن افراشته. و ما مردمی هستيم که به وقتش "حسرت يک آخ را بر دل آنها گذاشته ايم!" خم شده ايم، اما نشکسته ايم. به مويی رسيده ايم، اما نبريده ايم. يادمان نرفته هنوز که ايرانی هستيم آخر!
ما مردمی هستيم که از اسب افتاده ايم، و از اصل نه. برای همين وقتی "احسان" را به پای طناب دار می برند، حتی افتخار اجرای حکم اعدام خود را از قاضی ناعادلش دريغ می کند و خود، چارپايه را از زير پای خويش کنار می زند و آويخته می ماند، تا لحظه ای ترديد نکرده باشد. ما مردمی هستيم چنين مغرور، چنين سرفراز. ايرانيان همه اينگونه اند. غروری ستودنی داريم که نمی خواهيم آزادی و حق حيات خود را از دشمنان درون و دلسوزان بيرونی تقاضا کنيم. خودمان دست بالا زده ايم و بی اينکه گوشه چشمی به تلاش ديگران داشته باشيم، بنای فردايمان را می سازيم. اما چشممان به رفتار همه دوستان و دشمنان ملت هست و چيزی را نه فراموش می کنيم و نه در اين مقطع تاريخی، می بخشيم.
بنابراين، بهتر است آقای باراک اوباما، به جای توجه به عشوه های احمدی نژاد و حکومت کودتاچی، گوش به خيابانهای تهران بسپارد که ملتی فرياد می زنند:"يا با اونا، يا با ما"! و اگر نمی تواند واقعيت خيابانهای تهران را از خلال صدها قطعه فيلم و گزارش بشنود، خوب است دنبال "مريم" بگردد و از او بپرسد در هوای سردسيری کانادا، در اين فصل سرد، چرا او چنين "سبز" شده و جوانه های مليت ايرانی در جانش شکوفه زده است که ساعتها برای نجات يک هموطن ناديده از اعدام ظالمانه، آنقدر تلاش می کند تا بالاخره پای کامپيوترش بيهوش شود؟ مطمئنم "مريم" حرفهای بسياری برای آقای اوباما خواهد داشت. و ترديد ندارم آقای اوباما هم هوشمندتر از آن است که در معادله کودتاچيان غاصب و ملت حق طلب ايران؛ جانب يک "ملت" را رها کند. ما کمکی از آقای اوباما نمی خواهيم اما برای کمک آمريکا به تثبيت کودتاچيان، به آقای اوباما هشدار می دهيم:" ما يک ملت هستيم و کودتاچيان اقليتی غاصب و رفتنی اند."
فرصت نوشتن / روزنوشته های بابک داد
www.babakdad.blogspot.com
تماس:
babakdad@hotmail.com