به ياد دوست از دست رفته، کامبيز روستا، نادر اعتمادی
عمر کامبيز و کامبيزها به جنگ گذشت. اما، ترديد دارم که اين جنگ بيهوده بوده باشد. به کوچه ها و خيابان های امروز ميهن مان که نظر می کنم، نمی توانم در وجود اين همه جوان که خطر کرده و در راه آزادی دست به دشوارترين انتخاب زده اند و از جان شان می گذرند، ذره ای يا جلوه ای از وجود کامبيز را نبينم. اين را در احساس کامبيز در واپسين دم حيات نيز می ديدم
صحبت کردن از دوستی از دست رفته، غالباً روايت يک آشنايی است. بسياری از هم نسلان من، اما، کامبيز را پيش از آنکه حتا با او آشنا شوند، شناخته بودند.
در نخستين ماه های پس از انقلاب ۵٧ وقتی که دانش آموزی شانزده، هفده ساله بودم، کامبيز را از لابلای برخی متون و مهمتر از آن فرهنگ سياسی ای شناخته بودم که او در پی ريزی اش نقشی مهم داشت. اغراق نيست اگر بگويم که آن فرهنگ برای هميشه انتخاب و سرنوشت فردی و سياسی بسياری از هم نسلان مرا رقم زد و در ما همواره دلبستگی ای آميخته به احترامی عميق نسبت به او برمی انگيخت.
کامبيز روستا
کامبيز سوسياليست بود و در تلقی او، سوسياليسم و آزادی همزاد و مترداف يکديگر بودند. برای ما که از خلال انقلابی بزرگ اسير استبدادی به مراتب سياه تر از پيش شده بوديم، اين تلقی صرفاً نه يک نوآوری فکری، که مايه اميد و زندگی و مقاومت در يکی از تاريک ترين دوران تاريخ معاصرمان بود.
کامبيز از جمله نادر کسانی بود که در توصيف اين دورۀ تباهی و استبداد از مفهوم "فاشيسم مذهبی" استفاده کرده بود، درست در دوره ای که – هنوز خاطرمان هست- اکثريت بزرگی از خانوادۀ چپ می پنداشتند که در اتحاد و همکاری با مناديان "حکومت مستضعفان بر روی زمين" آنان نيز سرانجام به "ارض موعودشان" خواهند رسيد.
بی سبب نبود که اولين اقدام گويای کامبيز همزمان با روی کار آمدن حکومت اسلامی در ايران تأسيس "جمعيت آزادی ايران" و انتشار همزمان نشريه "نافرمان" به همراه تنی چند از دوستانش بود و ای بسا اين نام و اين اقدام به بهترين وجه گويای درک کامبيز هم از مقولۀ سوسياليسم باشد و هم از مبارزۀ سياسی در دورۀ تاريخی کاملاً بی سابقه : مگر نه اين است که آزادی و "خودفرمانی"، تأسيس يک جامعۀ سوسياليستی، يک جامعۀ حقيقتاً آزاد – آنطور که کامبيز می انگاشت – با سرپيچی از خودکامگی و استبداد، با نافرمانی از قانون غير آغاز می شود، خاصه اگر اين قانون در قالب استبداد مذهبی و قانون الهی نمودار شود؟
کامبيز سوسياليست بود و در تلقی او، سوسياليسم و آزادی، سوسياليسم و "خودفرمانی" همزاد يکديگر بودند. اجازه بدهيد اضافه کنم که اين تلقی نمی توانست او را در عين چپ بودن به مصاف سياسی و فکری دائم با انگاره هايی نکشاند که به نام چپ جز بازتوليد صورت های مختلف استبداد حاصل ديگری نداشتند. او در توصيف حاملان اين انگاره ها گاه به طنز می گفت : "رفيق، اينان با دو سی سی مارکسيسم عنان خويش از کف می دهند."
می توان آثار اين کشاکش، اين حس توأم تعلق و تمايز را همچون "رشته ای راهنما" در تمام دورۀ زندگی سياسی کامبيز ديد : چه زمانی که او يکی از رهبران کنفدارسيون دانشجويان ايرانی خارج از کشور بود و چه هنگامی که به عنوان يکی از رهبران و اعضای مؤثر سازمان های جبهۀ ملی ايران در اروپا و خاورميانه نقشی مهم طی دهۀ هفتاد ميلادی در پديداری سنتی ايفا کرد که بعدتر به نام "چپ مستقل" در ايران شناخته شد.
امروز که به اين تلاش ها نگاه می کنيم و صرف نظر از اينکه اساساً چه تلقی و برداشتی از سوسياليسم مانده باشد، يک چيز غيرقابل انکار است : مهمترين دستاورد اين تلاش تثبيت موضعی از سوسياليسم – و به گمان من از اين پس موضعی مسلط - در فرهنگ سياسی جامعه ما بوده که ميان خود و آزادی قايل به هم جنسی و اينهمانی است.
اگر از اين پس اقبالی هم برای طرح اجتماعی چپ در ايران مانده باشد – به ويژه پس از فروپاشی استبدادهای اروپای شرقی که نام سوسياليسم را غصب کرده بودند -، اين اقبال ريشه در همان سنت "چپ مستقلی" دارد که در تعريف و تأسيس آن در ايران کامبيز روستا نقشی غيرقابل انکار در مقابل موج اتهام ها و تکفيرها داشت.
کامبيز را حدود بيست و يکی دو سال پيش از نزديک شناختم. خاطرم هست اواخر دهۀ ١٩٨٠ بود. تقريباً يک سالی از دستگيری دوستان سازمان سياسی که به آن تعلق داشتم می گذشت که همگی نيز از دوستان و همرزمان قديمی کامبيز بودند. برای ما که جوان بوديم و اين تجربۀ تلخ را از بيرون می زيستيم، آن روزها، روزهای تلخ و تنهايی و سرگردانی بود. در يکی از همان روزها، به اتفاق دوستی جوانتر به کامبيز تلفن کرديم و از او خواستيم يکی دو ساعت از وقتش را به ما اختصاص دهد. با اينکه علت درخواست را می دانست در نهايت صميميت و بی تکلفی که رسم هميشگی اش بود و در حالی که چند سالی هم می شد که خسته از هر چيز و همه کس به خلوت خود پناه برده بود با رويی گشاده تقاضای ما را پذيرفت و بعد از ظهر همان روز در قهوه خانه ای در نزديکی خانه اش با ما وعدۀ ملاقات گذاشت.
در واقع، رفته بوديم از کامبيز طلب ياری کنيم : از او بخواهيم تا با اتکا به تجارب و دانسته هايش وظيفۀ ايجاد يک گروه سياسی چپ را در خارج از کشور برعهده بگيرد. آنچه بيش از پيش مرا مجذوب او کرد، اين بود که او پس از شنيدن حرف های ما که آنزمان نخستين سال های بيست سالگی مان را می گذرانديم قدری در ما خيره شد و با همان لحن گرم هميشگی اش گفت : "رفقای عزيز، راستش را بخواهيد من هم فکر می کنم که وقت چنين تلاشی رسيده است. به شما قول می دهم که از هيچ کوششی در اين راه دريغ نکنم."
کسانی که کامبيز را از نزديک می شناختند، می دانند که او بسيار آدم شريف و مردم داری بود. ممکن بود همانند هر فعال سياسی ای که هيچگاه آرام نداشت گاه در اقدامش دچار اشتباه محاسبه شود، اما او حاضر نبود برخلاف ميل و عقيدۀ باطنی اش دست به کار جدّی بزند.
با اين حال، گمان می کنم که علاوه بر عقيدۀ شخصی، ای بسا يکی دو عامل ديگر در تصميم آنروز کامبيز نقش داشت : برای کامبيز که بيش از حتا سن و سال امروز من سابقۀ فعاليت مستمر سياسی داشت بسيار سخت بود که پاسخی درخور به درخواست و دعوت دو جوان، آنهم به تلاش و مبارزه اجتماعی ندهد : يعنی همان چيزی که ترجمان و دليل وجودی کامبيز بود و او طی سال ها به خاطر آن زيسته و از همه چيز و هر تعلقی نيز دل کنده بود. ای بسا او اين تصميم را در عين حال نوعی ادای دين نسبت به دوستانی می دانست – و می دانيد که برای کامبيز دوستی تنها يک لفظ نبود – که آنروزها در ايران در بند بودند و او سال های متمادی در کنارشان يکی از مهمترين دوره های زندگی سياسی و فردی اش را گذرانده بود.
روزها و هفته ها و ماه های بعد وفاداری ستايش انگيز کامبيز را به وعده اش نشان دادند : درست مثل دورۀ جوانيش شده بود، وقتی که ساکش را روی دوش می انداخت و سرتاسر اروپا و خاورميانه را يک نفس درمی نورديد. اينبار نيز او تنها محل معاش اش، مغازۀ محقرش، را رها می کرد يا به دوستی می سپرد و از اين شهر به آن شهر، از اين کشور به آن کشور می رفت و با افرادی که از قبل پيش خود دست چين کرده بود ملاقات و گفتگو می کرد و در اين گفتگوها آنها را به شرکت در تلاش جمعی جديدی فرا می خواند. در همۀ اين ملاقات ها که برخی شان را از نزديک شاهد بودم يگانه قدرت هميشگی کامبيز استدلال او بود : کامبيز استعداد خاصی در ساده کردن مسائل بغرنج و فرموله کردن مفاهيم و مطالبات داشت و وقتی که اين استعداد با صدای دلنشين و طنز شيرينی که ويژۀ او بود در می آميخت خودبخود در نزد مخاطب نوعی همدلی و احترام، نوعی زبان مشترک می آفريد که بدون آن هر تلاش جمعی ای ناممکن است.
رفته رفته، جمع داوطلبان زياد می شد و آپارتمان کوچک کامبيز در برلين از نو به محفل دو سه نسل از مبارزان چپ بدل شده بود که می خواستند تلاش تازه ای را آغاز کنند. "شورای موقت سوسياليست های چپ ايران" زائيدۀ همين تلاش بود و بدون کامبيز وجود خارجی نمی يافت.
برای من، اما، شگفت آورتر از همه اين بود که کامبيز در طول چهار پنج دهه فعاليت مستمر سياسی دست کم دهها انجمن، گروه و سازمان اصيل و سنت ساز سياسی پديد آورده بود و يا با هدايت برخی ديگر از آنان مسئوليت های مستقيم بر عهده گرفته بود، اما، هيچگاه نتوانسته بود خود را محصور قواعدی سازد که خودش حتا در بوجود آوردن شان ايفای نقش کرده بود.
تو گويی خود او پيش از هر کس به محدوديت های فرآورده هايش و همچنين لزوم در گذشتن از آن ها پی می برد. در وجود او تنشی دائمی ميان قدرتی مؤسس که لحظه ای آرام اش نمی گذاشت و نهادها و ساختارهايی به چشم می خورد که در نگاهش بيشتر به امور متعالی می مانستند. در اين کشاکش او گاه تن به خطر می سپرد و به انتخاب های دشوار سياسی دست می زد و از زخم زبان ها هم هيچ نگرانی به دل راه نمی داد، چرا که سياست را پهنۀ نبرد اجتماعی برای رهايی مردم از يوغ "فاشيسم مذهبی" در ايران می دانست که در هر حال کمترين قرابتی با منزه طلبی و زُهد نداشت که در اين سال ها از "پرهيزکاری" رخت انفعال و بعضاً مصامحه با عملۀ استبداد دوخته بود.
درست است که طعنه های بسياری از اينان – که گاه از دوستان هم بودند - او را در اين سال های واپسين – وقتی که حتا با مرگ دست و پنجه نرم می کرد – سخت می آزرد، اما، او حتا لحظه ای حاضر نشد دست به اقدام مشابه بزند. کامبيز مرد تصميم های دشوار بود، ولی به دوستی و اخلاق، بسيار پايبند بود، به ويژه در دوره های سخت.
وقتی که فهميدم بيماری مثل خوره به جانش افتاده، به عيادتش رفتم. به محض ورودم به اتاق، انگار که خواسته باشد دلداری ام بدهد، گفت : "رفيق تمام عمر من به جنگ گذشته است." حرفش را قطع کردم و گفتم : "مطمئنم که اينبار هم از اين جنگ سربلند بيرون خواهيد آمد." قدری خيره شد، مثل اينکه بخواهد در نگاهم حقيقت حرفم را بجويد. قدرت چشم دوختن در نگاهش را نداشتم. او بهتر می دانست که نه تنها از اين جنگ – که ای بسا مادر همۀ جنگ هاست - هيچ گريزی نيست، بلکه نيز تاکنون هيچ جسمی در آن ظفر نيافته است. آهسته پتو را روی شانه های نحيفش کشيد و تن خسته اش را ناخواسته به خوابی عميق سپرد.
راستش دلم نمی خواهد رفتن او را باور کنم. تصويری که از غيبت و مرگ او در ذهنم نقش می بندد، تصوير يک خلاء، يک فضای خالی است که می دانم هيچ کس و هيچ چيز پُرش نخواهد کرد. در اندوه جانکاه اين غيبت، اما، راز حضور سنگين کامبيز در ما و در ميان ما و نسل ها نهفته است. عمر کامبيز و کامبيزها به جنگ گذشت. اما، ترديد دارم که اين جنگ بيهوده بوده باشد. به کوچه ها وخيابان های امروز ميهن مان که نظر می کنم، نمی توانم در وجود اين همه جوان که خطر کرده و در راه آزادی دست به دشوارترين انتخاب زده اند و از جانشان می گذرند، ذره ای يا جلوه ای از وجود کامبيز را نبينم. اين را در احساس کامبيز در واپسين دم حيات نيز می ديدم، هنگامی که بريدۀ جرايد و تصاوير جوانان عاصی ايران را نشانش می دادم که اينک قداست پرهيزکاران رياکار را به زير می کشند. واپسين لحظات زندگی اش بود، اما، با ديدن اين تصاوير جوانی و عصيان هنوز در نگاه حلقه شده اش موج می زد.
يادت گرامی باد دوست خوب من، يادت گرامی باد، کامبيز عزيز.